بیدل، داستان تمثال
از این جهان است داستان تمثال بیدل انوب چتر که از نام آن بر می آید که هندو بود از صورتگرانتر دست آن زمان شمرده میشد و بقول بیدل در هر خانه که تصویر صبح می پرداخت از هجوم دمیدن نفس صبح چراغ شام از پا مینشست و بر هر دیواری که نقش آفتاب می بست سیاهی از سایه رخت می بست و جز بخواب قیامت سیاهی در دیده سایه نمی آید تصویر ساغرش می کشی ها داشت و پرداز شیشه اش مستی ها می انگاشت این صورتگر از مدت ها در جر که اخلاص مندان بود و همیشه از میرزا تقاضا میکرد بگذارد صورتش را نقش برد و میرزا استنکاف میکرد سر انجام توانست صورت او را بکشد و چنان
شبیه کشید که :
سیر او بی امتیاز فرع واصل
آشنا را داشت مستغنی زوصل
تا شود بیگانه هم محرم نشان
بیدلم میگفت بی کام و زبان
این تصویر ده سال در کتبخانه بیدل بود تا آنکه در سال یکهزار و یکصد هجری بیدل سخت بیمار شد و این بیماری بیدل را در کمال لاغری و ضعف در آورد روزی یکی از دوستان در میان کتابی نظر بان شبیه افتاد دید به کلی رنگ آن ریخته و آب آن رفته افسوس نمود که چرا بدون کدام جهت آن تصویر زیبا که نشانه هنرمندی یکی از اوستادان بود باین حال افتاده بیدل نیز که مطالعه کرد عین همین حال را مشاهده نمود . تصویر را بجایش گذاشتند زمانی بسر آمد و پیدل از بستر بیماری برخاست قوایش درست و جوانیش باز گردید روزی آن تصویر را مطالعه کرد دید دوباره بحال اصلی در آمده بلکه از حالت اول نیز زیباتر و روشن تر شده و آشنایان نیز این داستان را معاینه کردند و بحیرت اندر شدند بیدل از کمال حیرت و اضطراب آن شبیه را درید و بخاک دفن نمود .
عارف نکشد زحمت تفتیش و قیود
کاین نقش چه جلوه داد یا آن چه نمود
هر نخل بری دارد و هر گل رنگی
غافل مشو از خواص آثار وجود
و نظیر این داستانها چند داستان دیگر دارد مانند داستان فقر و گرسنگی وی و یافتن یک سکه از زمان اکبر و هم چنین داستان معاینه احوال دو زن یک سر از بیرون و بعد از تفتیش معلوم شدن قضیه که همچنان بود که بیدل از بیرون معاینه کرد . از این هر دو داستان بر می آید که بیدل ریاضتهای شاق می کشید و با شدت گرسنگی می ساخت و گرسنگی را وسیله وصول و شکست نفس و تنبیه قوای و احیای معنویات می شمرد . در یکی از این داستانها راجع به ساختن با گرسنگی و تحمل شداید و حصول انشراع باطن از این ریاضت چنین می نگارد .
در دهلی بودم مدت ها یکمشت نخود خام وظیفه افطار معهود داشتم و خرمنهای بی نیازی از مزرع جمعیت دل می انباشتم سعی نگاه به چندین عصا کش های مژگان سامان یک قدم رفتاری کرد و تلاش نفس به هزار بسمل آهنگی لب وزبان سری از جیب آواز بر می آورد یعنی نگاهم بی نور شده بود و تا از مژگان عصا بکف نمی آورد بمشکل دیده می توانست و بعد از انکه مانند بسمل لب و زبانم جنبش ها می نم و بزحمت آوازی بر می آورد اما با آن هجوم ضعف هر گاه جنون شوق دامن هوای می افشاند مانند ناله بودم کشش زنجیر مانع وحشتم نمیگردید و چون صدا بودم که لنگر کوه از پایم نمی نشاند گامی نه پیمودم که ساغر ذوقی گردش نیارد و نفسی نمیزدم که قدم به معراج حضوری نیف شارد غبار بی اختیاری بودم سر بهوا داده خیال آسمان پروازی و صر صر بی پروائی مطلق عنان شش جهت تازی :
شور دل خمخانه و جدی بجوش آورده بود
از بن هر موجهانی در خروش آورده بود
و وقتی دیگر در اکبر آباد در سرائی به تنهائی بسر می برد و با فقر میساخت و ازین راه ذوق ها می یافت و وجدها می نمود و هر شام یک مشت کتیرا را در آب تر کرده میخورد و به آن می ساخت و لب بسوال نمی کشید و می گفت :
جز حق سوی هر که حاجتت بست احرام
پیش آیدت این چارغم یاس انجام
ننگ کم همتی و تشویش سوال
رسوائی احتیاج و نومیدى کام
تا آنکه کتیرا نیز بیابان رسید و روزی در ویرانه بحکم ضرورت دست بر دیوار کرد و در می یافت از زمان اکبر برابر پنج درم عصر خودش ارزش داشت و چند روز بدان نفقه نمود .
درین مرحله به فقر می نازد و صد هما را سایه نشین جغد قانع می شمارد و می گوید:
فقر در هر جا حضور نشه اقبال داشت
جغد قانع صد هما در سایه های بال داشت
بی نیازی هر کجا پرداخت بیدل اتفاق
سیر چشمی کاسه ها از ناز مال مال داشت
ازین قبیل است داستان مسافرت وی که دو بار در راه مانده و بمعاونت عالم غیب از آن صحراهای هولناک بمنزل عافیت رسیده است .