دیدار با آفتاب
شب یلدای تاریکی،
ما با ظلمت و تردید شرط دیدن خورشید را بستیم
ديدن صبح سپید راستینی را
سر فردای با ظلمت نیالوده.
ظلمت گفت: من صد صبح كاذب مینمایمتان درنگی !
دید : ما بر اسپ های اعتقاد خویش زین داریم
به ما : خندید شما را تاب دیدارش نشاید
چشم ها تانکور خواهد شد
چه نیرنگی ؟!
صدای سم اسپان چابکتاز ما نرا
گوش سنگینش نمیدانم چرا نشنید؟
ماچه و ادیهای ظلمت را که پیمودیم
چه پیچا پیچ و تند و در هم و دشوار تازیدیم
تا در خوابهای تجر به خورشید را دیدیم
وه که چه فردای نزدیکی !
بیگمان شب روز خواهد شد
بیگمان خورشيد در يک صبح ميتابد
بیگمان فردای ما امروز خواهد شد.
سرودی بود بر لبهای امید سواران نیاسوده
بگذریم از کور چشمانیکه از دیدار خورشید
جهان افروز ترسیدند
بگذریم از آن سوارانیکه ازره بازگردیدند
سخن از آن سوارا نیست
که با اسپان ایمانشان
تا پیشگاه نور تا زیدند .
سواران شرط را بردند
و در میعادگاه صبح بی تردید شان
خورشید را دیدند.
سوار پيشتاز چابک اى سر باز آزاده!
مبارکباد صبح و روشنی و نور و خورشیدت
مبارکباد فردای ترا امروز توزاده
مبارکباد دیدار تو با ایمان و امیدت
کابل - جدی ۱۳۵۸