حلاوت کلام
از کتاب: مروارید گمشده
، غزل
05 February 2016
چو خمارِ می پُر از آ تشم، که فنا شوم ز شرار خویش
گهرم زموجِ خیال او که چَکم ز اشکِ غبار خویش
همه اشتیاقم و احتیاج، که رسم بدامن وصل او
شده ام به تیر نگاه خود به هزار عجز شکار خویش
نکنم طلب که چو زعفران، ز خزان رسد به رخم خطی
همه رونقم، همه گلشنم، ز نمای فصل بهار خویش
به قفس نشسته حباب دل، نکشد ز تنگی ئی جا نفس
که اگر هوا رسدش بَبَر، به خدا رسد ز وقار خویش
تن بینوا، به رهش گدا، که ز ژنده پوشی کشد جفا
چه نظر که می نکند بصر، به لباس آئینه وار خویش
من و محضرش به حریم دل، همه رنگ آب بقا زدیم
چه خوش ایندمم که رها زخود شده ام اسیر و دچار خویش
چه حلاوتی به کلام من، که به من رسیده ز نام تو
نروم به کوچۀ «واهبی» چو ببینمت به کنار خویش