129

حلاوت کلام

از کتاب: مروارید گمشده ، غزل
05 February 2016

چو خمارِ می پُر از آ تشم، که فنا شوم ز شرار خویش

گهرم زموجِ خیال او که چَکم ز اشکِ غبار خویش


همه اشتیاقم و احتیاج، که رسم بدامن وصل او

شده ام به تیر نگاه خود به هزار عجز شکار خویش


نکنم طلب که چو زعفران، ز خزان رسد به رخم خطی

همه رونقم، همه گلشنم، ز نمای فصل بهار خویش


به قفس نشسته حباب دل، نکشد ز تنگی ئی جا نفس

که اگر هوا رسدش بَبَر، به خدا رسد ز وقار خویش


تن بینوا، به رهش گدا، که ز ژنده پوشی کشد جفا

چه نظر که می نکند بصر، به لباس آئینه وار خویش


من و محضرش به حریم دل، همه رنگ آب بقا زدیم

چه خوش ایندمم که رها زخود شده ام اسیر و دچار خویش


چه حلاوتی به کلام من، که به من رسیده ز نام تو

نروم به کوچۀ «واهبی» چو ببینمت به کنار خویش