138

پیام به ملت ایران

از کتاب: ماتمسرا

به پیشگاه تو ای ملت خجستۀ اسلام 

زملتی که شده صبح روشنش چون شام


سلام کشور آتش گرفته محروم 

سلام ملت در خون تپیده ناکام


سلام ملتِ افغان که می شود هر روز 

بخون فجایع آن ثبت دفتر ایام


سلام ملّتِ افغان که می شود هر روز 

صدای وی به فراز سپهر مینافام


سلام ملتِ همدرد و همدل و هم کیش

شریک شادی و انباز محنت و آلام


دو ملتی همه دل رهسپر به یک آیین 

دو کشوری همه جان، مفتخر به یک اسلام


دوشاخه یی که برآورده سر ز یک گلشن 

دو بازویی که بود متصل به یک اندام


دو تن و لیک به یک قبله روی کرده 

دو صف و لیک به یک خانه بسته اند احرام


ببام خانۀ همسایه چون فتد آتش 

بحکم کیش و خرد، خواب غفلت است حرام


کنون بخانۀ ما شعله های آتش بین 

که دود آن به فراز سپهر کرده، مقام


به موجهای "هریرود" و "هیرمند" نگر 

که سرخ گشته به خون ارامل و ایتام


به ابرهای سیه بین که مرگ می بارد 

بجای دانۀ باران به هر در و هر بام


به مادران ستم دیده بین که می بینند 

گلوى کودک شان زیر تیغ خون آشام


نگر! به دختر در خون کشیده، معصوم 

که دست و پای زند روز و شب به حلقه دام


به شهر شهر نگر! جوی جوی خون شهید 

به دشت دشت نگر! پشته پشته از اجسام


ببین به سنگر مردان که در بن هر سنگ 

کنند سینه سپر پیش دشمن اسلام


ببین به آبله پایان شیر صولت ما 

که از نبرد ندارند یک نفس آرام



برهنه پای تهی دست را نگر که چسان 

کند ستیز به آن قدرت گسسته لگام


چو کوه پایه فشارد قدم به معبر سیل

چو شرزه شیر ببندد، ره عدو ز کنام


به قهر، باز ستاند نگه ز چشم پلنگ 

به خشم دشنه رباید از پهلوی بهرام


بدان سر است ابر قدرت خُدا نشناس 

که زیر پرچم وی، خم شود جهان بتمام


چنان کند که ز خدمت گران دیر و حرم 

نماند آنکه ز دین خدای گیرد نام


زمین بماند و جمعیتی خُدا نه شناس 

جهان بماند و مشتی سفیه کالانعام


بیاد فتنه کند گل "چراغ" شاه چراغ 

به توب ظلم کند، رخنه خوابگاۀ "امام"


دگر به مشهد قدس "رضا" نیابد صبح 

صدای غلغل توحید از مناره، "جام"


دگر ز "خواجه انصار" نشنود حرفی 

مقیم کعبه دل، "بایزید" در "بسطام"

دگر به کوی "سنایی" کسی نجوید راه 

دگر زدفتر "سعدی" کسی نه گیرد کام


دگر زمطالع "تبریز" بر نتابد "شمس" 

دگر به قونیه از "مولوی" نماند نام


دگر به طاق دل آدمی بمیرد عشق

دگر فروغ حقیقت شود نهان "بظلام"


دگر بلند نگردد، نوای آزادی 

زمردمی که مسخر شوند چون دود رام

دگر حریم حدود شرف، شود پامال 

عروق غیرت مرد از جهش کند آرام


دگر زنان نشاسند در نهایت امر 

که این پسر ز که زاد آن پسر ز کدام


ندا کنند که این کعبه چیست، سنگ سیاه

صدازنند که این کوفه چیست مشت عظام


خدای چیست، بتی ساخته بدست بشر

که نیست در خور تعظیم چون دگر اصنام


نداکنند که "احمد" تنی است رفته بخاک

صدا زنند که "زینب" زنی است خفته بشام



ندا کنند که "قرآن" فسانه ایست دروغ

نه در نخست بود مستند، نه در انجام


کنند خرمن و آتش زنند در مصحف 

مهین کلام خدا ذو الجلال و الاکرام


بدین فریب بشویند مغز انسان را 

زه "دجله» تالب "جیحون" ز"مصر" تا "آسام"


بدین و تیره کند عقل آدمی تسخیر 

بدین طریق به فکر بشر نهند، زمام


به ضرب مهمیز آزاد را کنند، اسیر

به نوک خنجر احرار را کنند غلام


برند یکسره آثار باستانی تو 

نه سر بماند وافسر نه جسم ماند و جام


کفن به حیله ربایند از تن "پرویز" 

کله به مکر ستانند، از سر بهرام


ترا چو من به محبت کُشند از اول 

ولی چو من به اسارت کشند در انجام