بارش تصویر
از کتاب: مروارید گمشده
، غزل
05 February 2016
یاد تو می تپاند این سینه در بر من
اندیشۀ دگر نیست جز عشق در سر من
تنها نشسته بودم با دل به ظلمت جان
تابیدی بر شب دل چون نورِ اختر من
در محضرت به عجزم فرمان بده چه خواهی
تا سازمش فدایت، دارم نه جز سر من
در هر نفس تپش ها جولان زند ز چشمم
تصویر تو چکد بین از دیده ای تر من
بستم به خویش عهدی کز تو نمی کنم یاد
دیدم که بی تو خالیست از پای تا سر من
ای در افق نهفته سر میکشی سحرگاه
با گرمی و نوازش تابی به بستر من
رفتم به قتل دزدی کز من ربوده جانم
دیدم که هم تو صاحب هم دزدی دلبر من
«واهِب» به مستی دیشب میگفت این به گوشم
ذوق گداز سوزد مینا و ساغر من