111

به خاطر پول

از کتاب: سه مزدور
05 November 1988

پیری و تنهایی در حلقوم شبهای سیاه با رنج و شکست های تجارتی چون غبار تلخ و زهر آگین انسان را فرا میگیرد و فرسوده میسازد.

آنشب نیز جز او و سایه اش جنبیده یی در آن خانه نبود حاجی امام پیر که لحاف نارنجی رنگی را زیر ریش سفيد يک قبضه ییش کشیده بدن کوچکش را میان بستر فرو برده بود با غلتیدن های مکرر ازین پهلو به آن پهلو و فاژه کشیدن های زیاد انتظار يک خواب آرام و طولانی را داشت.

در تاقچه چراغ تیلی با شعله لرزان خود آهسته آهسته دود میکرد و سایه اشیای خانه را بر دیوار مغشوش میساخت. سرفه های پیرمرد با اخ و تف های پیاپی و بینی فش کردن هایش سکوت و آرامش را در آن خانه کوچک می شکست وی مانند همیش شب پوش سفید چرکینی به سر داشت . نگاهش بر کاه گل دیوار های خانه و ستون های سقف می دوید و در چشمانش آنشب فروغ خاصی لمیده بود.

بگوشه بی دو سه خور جین قالینچه یی مالا مال از تکه های سبز و سرخ بنظر میخورد که با شمول یکدانه بکس با زرق و برق آهنین تازه در این خانه دیده میشد مقداری نقل و شرینی و کشمش و نخود که در دستمال های رنگا رنگ سندی بسته بود و بعضی چیز های دیگر نشان میداد که در آن خانه یکی از آن موضوع های پر مصرف ، شاید کدام عروسی ، تازه سر دست است. از شکاف کوچکی که بنام کلکین بر دیوار گذاشته بودند، سیاهی قیر گونی داخل شده بر نور خیرۀ چراغ میچربید. دبه پنج سیره یی که پهلوی چراغ قرار داشت تا دهن از تیل کنجد پر بود فضای نیمه روشن خانه هر لحظه با یکنوع چربی و تلخی قی آوری می آمیخت.

پیر مرد گاه گاه دستش را به زیر پیراهن کرباسی اش فرو برده بدن لاغر و پرچین و چروکش را خش خش کنان می خارید ، بر چین های پیشانی اش می افزود. نگاهش در گوشه های دور و تاريک خانه راه می جست و به اندیشه های دور و درازی غرق میشد. از سردی زمستان آن سال بیش از نیم گوسفندانش تلف شده بود ، یعنی با مریضی و مردنی و کور و شل

چهار هزار دیگر باقی مانده بود.

ازيک ماه باين سو بوبه چوپان در اثر سینه بغل شدید رمه ها را رها کرده و به شهر آمده بود و همان نذیر دنباله وان و دوسگش مانده بود و چند رمه گوسفند.

آخر او که پول زیادی از مردم برای رساندن پوست گرفته بود. در آن سالی که گوسفندان هی می مردند پوست ها را از کجا میتوانست تهیه کند . وضع کشت هم از آن بدتر بود . سرما و یخ بندان و نمناکی بیش از حد زمین را تا آخر های زمستان از قلبه محروم داشته بود. يک چيز او را کمی تسلی میداد همان هشت صدسیر گندمیکه میان مردم دهکده های نزدیک توزیع کرده بود، بقراریکه وقت حاصل برداری در برابر ، يک ونيم سير بپردازند، اين يک معامله کمی منفعت دار تر بود مگر نمی توانست آنشب دست حاجی را در آن غرقاب اندیشه ها بگیرد.

مردم مگر سال قرضی دوست میشدند ! هیچ يک دين خود را نمی پرداخت سال پیشتر به تکفین و تدفین و عزا داری زنش مادر محمد پانزده هزار افغا نی مصرف شد . بنظر حاجی آن زن یله خرچ کرکری ، آن زن زرد انبو که نی از نان خبر داشت و نی از سوخت باین محمد این بچه شمشیری کشتم بستمش به لعنتی نمی ارزید. گلم با فتن پشم ریشیدن هیچ کاری از دستش ساخته نبود. او از آن دیگر زن های ده چه بر تری داشت ؟ يک نانخور زیادی ! پدر مرحوم حاجی امام نیز خوش بود که برای امامکش از شهر زن گرفته و به آرما نش رسیده است. آنچه بیشتر حاجی امام را رنج میداد عروسی پسرش محمد بود . آخر چه جبر!همان جا در همان قریه کل و کور خود شان کم بود که آن مادر گور به گورش یکی از آن دختر های مفت خور عطری و پودری شهر را به يک و نيم لک افغانی ...هان ! تقريبا يک و نيم لک خريد . به اوچه ؟ سر خود را گرفت و رفت. مگر داغ های شفا نا پذیری بردل حاجی اما میکه گوگرد ها را از خست در قوتی میشمرد گذاشت خیر ... محمد یلدنگ هم ، که از مادرش بهتر نبود مادر شهر چه بود بلا پسش. در آن سی سال همخانگی ، يک سياهی پاليز ، بالای نو کرها و مزدور کاش نمی مردا شب به نیمه رسیده بود . کمی

شمرده میشد . کاش نمی مورد شب به نیمه رسیده بود کمی نسوار بینی کشید و دو سه بار بینی اش را طوری فیس کرد که مانند بوق آواز داد .

چوت را برداشت و با دانه های آن چند دقیقه مصروف شد . دوباره و سه باره حساب تویانه ، پول برنج ، قند ، چای و . . . دو سه بار دیگر تق و توق کرد و در حالی که فاژه میکشید چوت را به گوشه یی گذاشته گفت :

- برای دختر حاجی باقر، اونم بری بیگم پچیق ای خرچ خیلی زیاد اس ! چهره اش عبوس تر شد و به ابرو ها پشت گره انداخته ادامه داد وراستی زن محمدای عروس چشم پاره از شوی بتر ، دیروز بین زنای دیگه شیشته گفته ، زن جوان و مرد پیر ، تکری بمان چوچه بگیر خنده اش گرفت و با ریخت احمقانه یی لعاب دهنش را قورت کرده ادامه داد بی حیایی تا کدام اندازه! آخی خسر که جای پدره داره. . . گناه خود ممت ( محمد ) اس . 


خير مایم آقشه دادم. آق پدر از میراث بی نصیب . . . از ای سخت

تر چه جزا . . .  گشته ره نی بزن نی بکوب ، نان شه گرفته یله یش

بتی . . . چین های عمیقی بر صورتش افتاده بود از حد معمو ل پیرتر وضعیف تر معلوم می شد هر طرف میدید. آرام آرام با ریشش بازی میکرد و مبهم و نا مفهوم غم غم داشت آخر های شب این خانه كوچک سياه و خاموش بود و جز نفس کشیدن یکنواخت در آن آوازی شنیده نمیشد.

مزدوران و نوکران هم در اطاق خود خفته بودند. اسپها هم در طویله پس از دقیقه هاروی پاروی نرم سم خود را می کوبیداند و گورس گورس گنگ و تنها یی از آن بر میخاست سگها دیوار به دیوا زمی دویدند . ساعتی پس عف عف سگی شنیده شده و خاموش گردید و بعد فریاد مزدور های حاجی با زبان گرفته گی و هم انگیزی از اعماق سیاهی تیره حویلی حاجی امام بالا شد :

- دوز ، دوز . . . هوی . . . مردم . . . هوی . . . برای خدا. . . کشت

این آوازها را در تمام ده شنیدند . چون آب سردی میان لحاف های پاره پاره و گرم دهاتیان راه یافت . در خانه های خرابه شان منعکس شد و هر چه گاوچران دهقان چوپان و خر کار بود با ملا پینه دوز سر تراش ، عطار و فالبين دهکده سرو پا برهنه بستوی بلندی تپه ییکه بر فراز آن خانه حاجی امام قرار داشت به آن کفتر باز ناظر حاجی مادیان کفتر باز ناظر حاجی مادیان مگسی سفیدش را سوار شده به سوی علاقه داری چار نعل تاخت. سپیده دم آواز پای اسپ های علاقدار و سپاهیانش در کوچه های ده پیچید زنان شیرخوارهای خود را بر داشته بالای بام ها به تماشا بر آمدند و با آواز ناصاف سحرى یک ديگر را صدا میکردند و خواب هایی را که چندروز پیش دیده بودند یکی به دیگری قصه میکردند و هر يک خود را در وقوع حادثه دیشب پیش بین میدانست . اما هنوز درست معلوم نبود چه واقع شده ! آغاز جستجو شد پشت بام طويله یله و دیوار سمت غربی حویلی خراشیده بود جسد حاجی امام خون آلود سرد و بی حركت در يک گوشه خانه افتاده بود سینه ، شکم و چند جای رويش جراحات عمیق برداشته بود صندوقچه فولا دین که پر از زیورهای طلایی زنانه و پول نقد بود وجود نداشت . فرش نمدین اتاق و چند جای دیوار بخون سرخ شده بود . از بوی گوشت خام و خون در آن چهار دیواری کوچک نفس انسان بند میشد خاموشی تاسیر آمیزی در آن فضای جنایت آلود سایه افکنده بود سخن ها شمرده و آهسته بر زبان می آمد . سرهای مردمان ده برتنه های شان سنگینی میکرد عدم اعتماد و تشويش از نگاه هر کدامشان پیدا بود.

تحقیق مقدماتی تمام شد خوجل کفتر باز که مادیان مگسی سفیدش به ده حاجی با قربد نبال او و محمد پسر حاجی مقتول فرستاده شده بود هم رسید و همین که حاجی باقر نفس زنان داخل شد ، نی سلام و نی علیک ، صدا كرد :

ممت ناجور بده دینه شار رفته بده گیس؟ گویی سخنش را کسی نشنید هیچ

سرخود را بالا نکرد. حاجی باقر هم در حالیکه با فش دستار اشکهایش را پاک میکرد بپای دیوار به قطار دیگران نشست علاقه دار که مرد سیاه و فربه بود ابرویش را در هم کشید و به آواز غورش همینقدر اعلان کرد که دزد به این خانه مانند خانه خودش بلد بوده بنابر آن نوکرها می بایست به علاقه داری برای تحقیقات بیشتر برده شوند، موی سفیدان قریه هم همراه، باشند وزیر نظر آخند شمس العابدین ملای مسجد ، اشخاص بد و بیکار دهکده خود را معرفى بدارند گوشهای خوجل کفتر باز صدا کرد. آب دهنش خشک شد نگاهش خسته و فرسوده به نقطه دوری ، ماند و بی حر کت شد زیرا او اگر بدنبود بیکار که بود همینکه میخواست آهسته خود را بگوشه یی بود بکشد جوان بلند قامتی که کیپنگ خاکستری به برداشت و پای پیچ های زرد رنگ به پایش پیچیده بود با ابروان باريک و كمان و چشمانی که دنیا دنیا راز در آن خفته بود ، وارد شد. لبان نازک چهره استخوانی زرد خاک آلودش با آن نگاه آرام و نیمه خواب هیبت وحق بطرفی ار باب الانواع یونانی به وی داده بود . تلی چاروق میخ پرش را بروی سنگهای حویلی میکشید . کسل و آرام آرام گام می نهاد هر چه نزدیکتر میشد گرد وحشت و اضطرابی مجهول برویش می نشست مردم یکی به دیگری دیده آهسته می گفتند :

- بوبه چوپان بوبه چوپان دهن خود را با تعجب کج میکردند گویا آمدن او آمدن عادی نبود، همچنان زبان به زبان او را به علاق دار که با کنجکاوی متوجه اش بود ، معرفی کردند اندیشه های تازه بمیان آمد. اورا زیر تحقیق گرفتند و همینکه به جواب پرسشی گفته بود که از یک ماه به این سو مریض بوده و در همین خانه بسر می برده است وسه ، چهار روز پیش حاجی او را اجازه داده که بدیدن خواهرش برود که بعد از يک احوال گیری و باز گشت دوباره بالای چوپانیش برسد مورد اشتباه واقع همین چند روز رفتنش را فریب و بازی دهی دانستند و سر موضوع رسید نش را هم جرات و زرنگی تام برای اغفال انگاشتند خاصه پس از آنکه پل پای یافت شده بروی حویلی کاملا برابر پای او بود ، رنگش مانند گچ سفید شد زبانش بند میشد. بوبه چوپان یا همان قیافه آرام و نگاه نیمه خواب آلودش زیر سیل سوالهای پیچ در پیچ و در برابر ذرات کفی که هنگام زور گویی و تهدیدهای خشم امیز از میان لبهای علاقه دار می جهید و در برابر مشتهایش که بالا میشد و چین هاییکه به صورتش افتاده او را خیلی مهب وانمود میکرد دست از پا گم کرده بود. 

مانند درخت کهن سالیکه با وزش تنه بادهای پاییزی برگهایش به تمامی بریزد بوبه نیز خود را در آن دم کاملا عریان رسوا و بد نام میدید کمتر بادها تیانیکه آنجا حاضر بودند چشم به چشم میشد. دانه های عرق تیره و گهر با رنگ به چین های چهره اش می غلتید، بیش از آن تاب نیاورد و خود را بی گفتگوی زیاد تسلیم کرد و با تتله گی و انزجار عمیقی گفت: آخه مه . مه گشتم . . . دیگه . . . ببرین بکشین هر چه می کنین.

م ... ام ...! چشمان خوجل کفتر باز از خوشی در خشید. مزدور ران تیزتیز و با احساس آرا مشی به سوی یکدیگر دیدند نگاه حاجی باقر خجولانه به روی خاكها لغزيد وملا شمس العابدين برای اظهار اندوه وترحم کله اش را جنباند دیگران خاموشانه قدم های سنگین کوتاه بوبه چوپان را که پیش پیش دو سپاهی میرفت با نگاهی بی حال وسرد خوشحال کردند. 

بویه در کودکی از دشت ها خار جمع کرده بود و بالاخره بی آنکه جز در باره همان صحراهای سبز محاط با زنجیری از تپه ها همان آسمان گاه صاف و گاه ابر آلود چیزی بداند مدتی دنباله وان و بعد چوپان گوسفندهای حاجی امام شده بود روزها گرم شده میرفت و حرارت خورشید سوزندگی مییافت بوبه را از علاقه داری به محبس بزرگ شهر انتقال دادند . و محمد پسر حاجی امام در همان روزهای گرم تا شامها به محکمه ها می دوید تا زود تر قاتل پدرش را به قصاص بر ساند. وی در ادعای خود از پول و زیور های طلا صرف نظر کرده بود و هی خون پدرش را میخواست. کم از کم دو ماه گذشت . همان روز یکه فردایش بوبه را برای قصاص می بردند پدرش برای وداع ابدی آمد. این پیر مرد خمیده و لاغر از مدتها جوپانی را رها کرده بود از دشتها خار جمع میکرد به شهر آورد ه میفروخت وا ز پول آن چای و نانی به دست می آورد . 

ریش سفید چرکین و دراز و چشمان شاریده آب اندودی داشت . بوبه از روزیکه محکوم شده بود پدرش را ندیده بود و زیاد دلش میتپید که این یگانه کسش را یکبار ببیند و باز مرگ را هر طوریکه است بپذیرد. در میان دهلیز تنگ و تاریک و نمناک زندان آواز زنجیر و زولانه پای بوبه که بی شباهت به شکستن جامهای شیشه یی نبود ساعتی طنین انداخت و زیر روشنی  خیره کننده آفتاب پیکر استخوانی او در برابر پدرش قرار

گرفت. آسمان غبار آلود بود و آفتاب با گرمی خفه کننده یی می تابید.

امواج گرم بخار و تفت از زمین بالا میشد بیرون دیوار زندان هزاران پشه بالای برگهای درختان بید سر گردان بودند . بوبه باشتاب حريصانه یی چشمانش را که در برابر پرتو در خشان خور شید از اشک پر شده بود. مالیدن گرفت تا بتواند پدرش راخوبتر ببیند اما بزودی این جمله ها با آواز خفه و خشک از گلوی گریان پدرش وگرفته بر جاست : 

ای دز . . . ای آدمکش : مه که توره  نه بخشیدم . . . خدا نبخشد آمدم که برویت تف کنم . . . برو بمور!

بوبه چشمانش را تیر کرد و پس از یک جستجوی تند و سرا سیمه فقط جاهای پای پدرش را بروی خاکها یافت که احاطه زندان را ترک گفته بود سپاهیان بازوانش را فشردند تا به دخمه اش باز گردد. با بی میلی و تردید به چشمان شان خیر شد یکبار دیگر هوای گرم آنروز بی حرکت و آرام تا بستان را فرو برد . . . دیوارها ، سنگها ، شاخ و برگ انبوه درختان بید که از آنسوی دیوار سر برافراشته بود پشه ها اسمان همه را از نظر گذراند و زیر لب تکرار کرد:

- هان ! اگه کشتم یا نه . . . اگه دزدیدم یا نه . . . دیگه شد . . . هر  چه بود تمام شد . . . 

لب هایش میلرزید در چشمانش زردی تیره یی سایه افگنده بود. ریش و برو تش تیز تیز وخاک آلود راست شده يک نقاب سقوط و بدبختی به رویش می کشید.

چند لحظه سر گردان به هر طرف دید تا دوباره کله اش بر تنهاش آویزان شد و دوباره همچنانکه که کوتاه کوتاه گام می نهاد در سیاهی دهلیز ناپدید شد. وی تمام شب به گوشه اتاق کوچکش نشسته مانند جوگیهای دامنه هماليا خاموش و گرفته سرش را پائین انداخته بود و نگاهش از روی موهای سینه اش، آنجا که پدرش تف کرده بود نمی جنبید تصور می کرد پدرش بالای سرش ایستاده و در حالیکه چون آسمان ابر آلود دود کرده و تیره دریا دریا گریه در گلو داشت ، با نفرت به هیکل افسرده و پلید پسرش می دید. مه نبخشیدم خدا نبخشد . . . دز . . . آدمکش . . . وهم آنچیزی که از زبان پدرش شنیده بود دوباره به گوش هایش طنین می انداخت. و چون پاره کاغذی که بالای شعله ها بیفتد میسوخت و فسرده می شد و همچنان ساعتها بی حرکت می ماند و نیم خواب و نیم بیدار آرام آرام نفس میکشید سپیدی کمرنگی از سوراخ دیوار به درون پا نهاده بود . سر درد شدیدی به کله اش نیش میزد ناگهان در باز شد. همان دو نفر کاملا با هم مشابه همان دو سرباز محافظ زندان بازو هایش راگرفتند. بوبه میدانست کجا میرود فقط از سر شب به انتظار همان لحظه نشسته بود. همچنان در حالیکه دربارۀ پایان زندگیش می انديشيد ، به راه افتاد. و هنوز احساس میکرد که پدرش او را همراهی میکند . بیرون ، آفتاب یک روز تابستان به گرمی میتابید دست گردان ها ، یله گردها و دیگر مردمیکه از آنجا میگذشتند. همه باوی به راه افتادند اما آنوقت بوبه از میان همه شان با حرص جنون آمیزی پدرش رامی جست می خواست او را ببیند پیش پایش بیفتد فریاد بکشد.

که من بیگناهم من دزد و آدمکش نیستم  از زینه ها بالا شد از چندخانه و پس خانه گذشت و روبه روی سرما مور پولیس قرار گرفت سر امور در حالیکه لبخند بی معنی و خنکی بر لب داشت . فرمانداد :

- زولانی شه بشکنانین !

و آهسته از جایش بر خاست و آنچنانکه درست در اعماق چشمش نظر دوخته بود . گفت:

بچیم ! خدا همرایت سر از حالی تو آزاد استی! و در حالیکه بچیم انگشت به يک گوشه اتاق اشاره میکرد ادامه داد :

ای خانم شریفانه به ما كمک كد و قاتل اصلی ره یافتیم .آواز زنانه یی خشک و لرزان در چهار دیوار دفتر سر مامور طنين انداخت :

ولا دیگه نخورده و نه بورده گرفته درد کرده ، بوبه ده بندی خانه بسوزه وای مردکی لندغر و اماندی چار ایب شره یی ،آق پدر پدره بکشه و ایراقای مادر خدا بیامرز شام به زنای مردم بخورانه و پیسی چرس و بنگش کنه . . .  بچه حاجی باشه ، باشه دیگه مره ازی گوشواری طلا که گوشه بچکانه تیر . زوت خدمه بته جان مام خو از او نامده که از سوب تا شام لت بخورم. اخیه مسلمانی خو است آستینش را بالا کرد بازوی سفیدش مانند عاج عریان شد و چند رده نیلی به روی آن به نظر خورد این زن عروس حاجی امام بود که در گوشه تاريک اتاق زیر رقص ذراتی که با نور آفتاب یکجا از روزن می آمد به سرانداز بنفش بزرگی پیچیده نشسته بود و دور تر از او پهلوی نوکرهای  حاجی محمد پسرش بارنگ پریده و چشمان فرورفته عمیقانه نفس میکشید. پرخانه های بینی اش شگفته بود و آنچنانکه برق وحشیا  از چشمانش می جهید ، آخرین کلمات خانمش را با نگاه درنده و تهدید آمیز پاسخ گفت 


در آن يک لحظه سکوت نیروی تازه یی در پیکر بوبه جان میگرفت ، دیگر اطاق كوچک و تاريک او را نمی پذیرفت و دلش قفای رمه گوسفندان، آواز بغ بغ بره ها را میشنید و در هوای دشت های فراخ هرچه فراختر بال میگشود . تشنه آسمان پهناور و جریان بی لگام و مست بادهای شسته و تروادی های سر سبز بود.

. . . غریو خوشحالی بچه ها وقربان و صدقه شدنهای ریش سفیدان بازار وقتی بر خاست که بوبه چوپان بی بند و زنجیر در حالیکه تبسم آرا می روی لبش می رقصید در برابر ایشان برآمد و دستهای خاک آلودش را برای به آغوش کشیدن که پدرش در میان مردم خودش را به سوی بوبه میکشید ، باز کرد هوا سوزنده و گرم بود. مردم غالمغال می کردند ، تیله تیله می کردند خاک زیادی به هوا برخاسته بود . پیر مرد خمیده در آغوش بوبه چوپان هق هق میکرد و فراوان اشک می ریخت.