32

بامیان و شیران در لغت و تاریخ

از کتاب: جغرافیای تاریخی افغانستان
04 November 1982

بامیان سرزمینی است که در قلب افغانستان افتاده و از مدتهای درازیست که نزد مؤرخان و جغرافیانگاران شهرت جهانی دارد. کلمۀ بامیان هم درالسنۀ قدیم افغانستان مانند اوستا دری، پستوریشه ء کهنی دارد در اوستا صفت بامیه به معنی فروزنده و تا بنده بود که در پهلوی بامیک از همین ریشه است. در دری و پهلوی بام به معنی سپیده دم و سحرگاه آمده و تاکنون هم در نزدیکی بامیان در درۀ پولادی روستایی به نام ( بام سرای ) موجود است و در کتب دری بلخ بامی در مقابل صفت سریرا اوستا همواره با بلخ استعمال می شده که در کتب عربی آنرا به ( بلخ الحسنا ) ترجمه کرده اند و این صفت تا عصر غزنویان هم در ادب زبان دری مروج بود ناصر خسرو قبادیانی گفت: 

گویی که فلان فقیه گفته است

آن فخر امام بلخ بامین

دریشتها ( ص ۱۰۰ ) نخستین موعود مزدیسنا هوشیدر بامی است و بامداد نیز در قدیم نام اشخاص زیاد بوده که معنی افریده و داده فروغ است: مثلاً پدر مزدک که درعده قبادساسانی ( ۴۹۰ – ۵۳۱ م ) ظهور کرد موسوم بود به بامداد و در تفسیر پهلوی اوستا ( زند ) در توضیحات فقرۀ ۴۹ فرگرد ۴ و ندیداد مزدک بامدادان ذکر شده یعنی مزدک از خاندان یا پسر بامداد و همچنین هوش بام نمازیست از نمازهای مزدیسنا که در سحرگاه می خواندند و جزو دوم این کلمه هم همین بام بامی است ( خورده اوستا ۹۹ ) .

کلمۀ بامی که عبدالملک ثعالبی ( متوفی ۴۲۹ هـ ) در لطایف المعارف ( ص ۸۹ ) آنرا مرادف بلخ ( بلخ و بامین ) در جملۀ بلادی که دارای دو اسمند آورده به قول مقدسی در احسن التقاسیم ( ص ۳۰۲ ) معنی بهیه معنی روشن و درخشان داشت وی گوید « بلخ و یقال ان سمهافی کتب العاجم بلخ البهیه » و این بهیه صفت عربی از ماده بها عربی ( روشنی ) است که همان سریرام اوستا و بامی دری و بامیک پهلوی باشد و به مناسبت روشنی رنگ و زیبایی در پشتو کلمۀ بامی نام گلی بود که آنرا براشخاص هم اطلاق می کردند. در اجداد احمدشاه ابدالی دریکی از شعب فرعی قوم پوپل نا بامی راهم می یابیم که اولآد او را بامیزیی گویند و این کلمه در ادب قدیم پشتو به نظر می آید که بعد ها به مفهوم نام یک گل مستعمل نبود و فقط آنرا بطور علم دیده می توانیم.

دریکی از قصاید در بارغوریان قدیم از شیخ اسعد بن محمد سوری ( متوفی ۴۲۵ هـ ) این کلمه چنین آمده است: 

نه غتول ببازر غونیری یه لاشونو

نه بامی بیا مسیده که په کهسار

یعنی ( لاله در کمرهای کوه باز نمی شکفد و نه بامی در کوهسار می خندد. ) موارد استعمال بامی بطور صفت بلخ چنین است: فرخی سیستانی ( متوفی ۴۲۹ هـ ) راست:

مرحبا ای بلخ بامی همرۀ باد بهار

از در نوشادرفتی باز باغ نو بهار

حکیم اسدی طوسی در حدود ۴۵۸ هـ گفت:

بفرخ ترین حال گیتی فروز

سپه راند از مل شۀ نیمروز

سوی شیرخانه بشادی وکام

که خوانی ورا بلخ بامی بنام

( گرشاسپ نامه ۳۳۵ )

فردوسی طوسی در حدود ۴۰۰ هـ بارها این کلمه را صفت بلخ می آورد مثلاً:

سوی بلخ بامی فرستاد شان

بسی پند و اندرز ها داد شان

انوری خراسانی گفت: توان از بلخ بامی شد ببام مسجد اقصی.

در قانون مسعودی تألیف بوریحان البیرونی چنین آمده « بلخ و اسمه فی القدیم بامی » و دراینجاست که زکی ولیدی توغان استاد پوهنتون استانبول می نویسد که شاید نام بامیان هم از بامی آمده باشد یعنی بلخیان که این شهر متعلق به مردم بلخ بود.

محمد بن نجیب بکران درجهان نامه ( ص ۶۸ ) هر دو مطلب فوق را آورده می گوید ( قبة الاسلام ) بلخ را گویند و در قدیم نام بلخ بامین بوده است و بعضی گویند بلخ بامین (؟)

با درنظر داشت اسناد تاریخی و ادبی فوق توان گفت که بامی، بامیان شکلی از بامیک پهلوی بوده و قراری که موسی خورنی مورخ آرمنی در قرن پنجم میلادی در جغرافیای خود نوشته بهلی بامیک همین بلخ کنونی وبخدی اوستایی و شیری بامیکان عبارت از بامیان بوده است که هر دو را درکوست خراسان مذکور داشته و در رسالۀ جغرافی پهلوی که در عصر خلیفه منصور دوانیقی ( ۱۳۶ – ۱۵۸ هـ ) نوشته شده در همین کوست خراسان به املای بخل وامیک آمده است. و ازین برمی آید که در اوایل قرون میلادی هم بامیان بدین نام شهرت داشته است.

هیون تسنگ زایر بودایی چینی که در ۳۰ اپریل ۶۳۰ م مطابق سال نهم هجری به بامیان آمده از تمثال سنگی بودا و معابد و الوان زرین و زیور ها و نقرش آن وحتی از آب صاف و آسمانگون ( بندامیر ) صحبت رانده، و بسا آثار مقدس بودایی و معابدرا درینجا ذکر می کند. و از شرحی که در بارۀ بامیان در کتاب ( سی،  یو،  کی ) فصل اول ص ۱۱۳ می دهد بر می آید که در آن هنگام شهر بامیان و مغاید و بتکده های آن در کمال عمران و آبادی بوده است.

با رسیدن فاتحان اسلامی به سرزمین افغانستان موقعیت مهم بامیان به حیث یک مرکز مهم بودایی از بین رفت و طوری که در سطور آینده می آید پادشاه بامیان که شیر لقب داشت در حدود ۱۵۰ هـ مسلمان شد و وصول مسلمانان بت شکن رسم بودا پرستی و بت سازی را ازین سرزمین بر چپد و شیر بامیان با قبول دین اسلام فاتحان عربی استقبال کرد و به قول الیعقوبی با ایشان خویشاوندی هم نمود،  ولی برخی از معابد قدیم تا فتح یعقوب لیث صفاری ( حدود ۲۵۸ هـ ۸۷۱ م ) باقی ماند،  چنانکه او بعد از فتح بامیان برخی از بتان آنجا را به قول ابن ندیم به مدینة الاسلام بغداد فرستاد ( الفهرست ۴۸۶ ) و مؤرخان اسلامی دوبت بامیان را سرخ بت و خنگ بت و پادشاه آنا شیر خوانده اند ( حدود العالم ۶۲ ) و ابن ندیم گوید که: هندوان فروان به زیارت این بتان از مسافات دور آیند و قربانیها و بخورات و نذورات تقدیم دارند و در اطراف این معبد عظیم زاهدان و راهبان فراوان باشند و اصنام زرین و گوهراندود ان بی نظیر و مستغنی از وصف است.

بامیان و بتان آن در ادبیات وروایات عصر اسلامی تامدت چندین قرن آینده شهرت داشت و استاد حسن عنصری ( متوفی ۴۳۱ هـ ) شاعر مشهور دربار غزنه به قول عوفی در لباب الالباب (۲ / ۳۲ ) داستان خنگ بت و سرخ بت بامیان را به زبان دری نظم کرده بود و بعد از آن بوریحان بیرونی آن را به نام ( حدیث صنمی البامیان ) از دری به تازی ترجمه کرد وحتی سوزنی سمرقندی بعد ازین عصر هم این دوبت را کاملاً می شناخت و گفت:

کردی بسان سرخ بت بامیان ستیغ

باش بر آنکه خنگ بتی را کشی بچنگ

( دیوان سوزنی ۹۸ )

متأسفانه اکنون هر دو کتاب عنصری و البیرونی از بین رفته و مفقود الاثر است و ما نمی دانیم که در بین مردم چگونه افسانه یی دربارۀ این دو بت بزرگ رواج داشت.

ولی از کتاب اسکندرنامۀ منثور که مؤلف آن نامعلوم است و از قرن ۶ تا ۸ هـ نوشته شده پدید می آید که با این دو بت دو گورنیز بوده است که یکی گورپسر شاه مصر (؟) و دیگر دختر شاه این ولایت بود که دو عاشق بودند، و در فراق بمردند و عنصری این قصه را به نظم آورده که معروفست و لوحی که هر دو عاشق داستان خودرا بر آن نوشته بودند بر سرگور ایشان نهاده بود ( اسکندر نامه ص ۲۸۸ ) .

قراریکه مردم بامیان حکایت کردند این دو گور اکنون هم در وادی غربی بتان موجود است ولی داستان آن نزد مردم مربوط به دوره چنگیزی و خرابی شهر غلغله بوده است و ازین روایات می دانیم که دربارۀ بتان بامیان داستانهای قدیم رواج داشته است.


گردیزی در زین الاخبار در شرح احوال بهرام گور گوید: که او پیش شیرمه ملک هندرفت و او دختر خویش را با ولایت سند و مکران به بهرام داد و برین جمله خط نوشت و گواهان کرد ( ورق ۲۹ خطی ) این شیر مه را مسعودی نیز یکی از ملوک هند پنداشته ( مروج الذهب ۱ . ۲۲۲ ) و چون شیران بامیان به کیش بودایی یا هندوان بوده اند ایشآنرا از ملوک هند شمرده باشند ورنه به نام شیرمه کسی از شاهان هند در کتب تواریخ شناخته نشده و نام این شیرمه در شهنامۀ فردوسی ( ۷،  ۲۲۲ به بعد ) شنگل و در ثعالبی ( ۶۱ هـ به بعد ) شنکلت و در ( مجمل ۷۰ ) شنکل است در اصل شیر لقب ملوک بامیان بود که در عصر پیش از اسلام و اوایل اسلام بامیان و نواحی آن را فرضۀ هند می شمردند ( اصطخری ) .

احمد بن ابی یعقوب معروف به ابن واضح یعقوبی متوفی بعد از ۲۹۲ هـ شیر را ملک بامیان می شمارد که خلیفه عباسی المهدی بعد از سال ۱۶۳ هـ در جملۀ ملوک دیگر او را به اطاعت خویش خواسته ورسولی را پیش او فرستاده بود ( تاریخ الیعقوبی ۱ / ۳۹۷ ) همین مؤلف در کتاب البلدان گوید: « شهر بامیان درین کوهها واقع است و در آن مردم دهقانی حکم راند که او را اسد و به فارسی شیر گویند وی بر دست مزاحم بن بسطام و ایام منصور مسلمان شد و مزاحم دخترش را برای پسر خود محمد بن مزاحم به زنی گرفت و هنگامیکه فضل بن یحیی ( برمکی ) به خراسان آمد، پسر شیر بامیان حسن را در غور وند ( غوربند ) دریافت و بعد از آنکه برو غالب آمد او را بر بامیان باز گذاشت وبه اسم جدش شیر – بامیان نامید ( ص ۵۱ البلدان ) باز همین الیعقوبی می نویسد: « فضل بن یحیی بن خالد بن برمک در عهدرشید در سال ۱۷۶ هـ بر خراسان والی شد وی ابراهیم بن جبریل را با لشکر زیاد بر کابل سوق داد و با او ملوک و دهاقین طخارستان را نیز فرستاد و در این ملوک حسن شیر بامیان نیز بود » ( ص ۵۲ ).

ابن خرد اذیه نیز در ملوک خراسان و مشرق ملک بامیان را شیر گوید ( المسالک و الممالک ص ۳۹ ) و البیرونی در جدول القاب ملوک شیربامیان را می آورد ( آثار الباقیه ۱۰۲ ) و ابن حوقل گوید که: ممکلت بامیان به شیر بامیان منسوبست ( صورة الارض ۲ / ۴۴۹ ).

شعرای قدیم دری نیز این لقب شیر بامیان را می شناختند منوچهری گوید:

پیش از همه شاهانست در ماضی و مستقبل 

بیش از همه شیر انست در شیری و در شاری

( دیوان ۱۰۴ ) و ظاهر است که در ینجا شیر بامیان و شارغرجستان مراد است. ناصر خسرو قبادیانی متوفی ۴۸۱ هـ بیتی دارد که آنرا طابعان دیوان او مسخ کرده اند و من آنرا چنین می خوانم . 

مر طغرل ترکمان و جعفری را 

بابخت نبود و با مهی کاری 

استاده بدی به بامیان شیری

بنشسته بعزد و بشین شاری

که درین بیت اخیر به بامیان ودر بشیر کلمات بی معنی را طبع کرده اند ( رک : دیون ناصر خسرو ص ۴۶۸ ) ناصر خسرو بر تسلط سلاجقه فسوسها دارد و گوید قبل از ایشان درینجا ملوک داخلی بوده اند و در بامیان شیر ایستاده بود و در بشین ( پایتخت غرجستان شار ) بر تخت نشسته بود.

پس این شیر مه که به قول گردیزی ملک هند بود همین شیر بامیان است و مه به کسرۀ اول به معنی بزرگ و عظیم صفت اوست.

در مروج الذهب مسعودی ( ۱. ۲۲۲ ) این دو کلمۀ دری شیرمه را به شکل عربی شبرمه طبع کرده اند و مسعودی گوید: شبرمه (؟) ملک من ملوک بامیان.

در مقابل این صفت با همین شیر گاهی باریک هم استعمال شد و ممکن است یکی از شاهان بامیان را شیرمه گفتندی که بزرگ بود و دیگران را باریک خواندندی که برای این درازمنۀ بعد مهین و کهین را استعمال می کردند. چنانچه در تاریخ هرات سیفی هروی دیده میشود.

در سیاست نامه یا سیر الملوک خواجه نظام الملک طوسی وزیر معروف سلجوقیان در داستان الپتگین گوید: « و این امیر بامیان آن است که او را شیر باریک گفتندی » ( ص ۱۴۵ ) و ازین آشکار است که در عصر الپتگین هم شیر بامیان به نام ( شیرباریک ) در همین جا حکم می راند والپتگین با او مصاف کرد و گفتار شد و والپتگین او را معذور داشت و این حوادث مربوط به حدود ( ۳۴۷ هـ ) باشد که در همین سال سکۀ مضروب الپتگین موجود است. رای من اینست که این هر دو شیرمه و شیر باریک یعنی بزرگ و کوچک به یک دودمان شیران منسوب باشند.

در شهنامه و دیگر کتب دری شنکل را پادشاه هند شمرده اند زیرا کابلشاهان و شیران بامیان همه بودایی مذهب بوده اند و طوری که در داستان بهرام گور آمده شنکل دختر خود سبینو در ابه بهرام گوربه زنی داده بود ( مجمل التواریخ و القصص ۷۰ ) و فردوسی در شاهنامه ( ۴ / ۳۱۶ ) گوید:

بدو داد شنکل سبینو درا

چو سر وسهی شمع بی دودرا

طوریکه مار کوارت عقیده دارد کلمات شیر و شار با شاه و شهر همریشه بوده و از کلمه قدیم آریایی کشتریه ( طبقۀ لشکریان ) ساخته شده اند. ( دایرة المعارف اسلامی ) و کریستن سین گوید شوهرک و شیر مشتق است از اصل خشتی خشترا که در اوستا به معنی شاه و امیر و مملکت بود ( ساسانیان ۴۸۲ ).

البیرونی در کتاب الصید ( ورق ۲۹ خطی ) در بارۀ تبدیل کلمۀ شیر به شاه معلومات دلچسپی را می نویسد او گوید که یک نوع امله را شیر املج گویند که آنان را از جزایر بحر ارند و این نوع امله را دیگران شا املج خوانند زیرا ها کلمۀ شاه گاهی به را تبدیل شده و شارغرشستان وشیربامیان گویند پس شیر املج همان شاه املج است ( ص ۱۱۰ صفة المعموره علی البیرونی التقاط زکی ولیدی توغان طبع دهلی ۱۹۳۷ م ) ازین تصریح البیرونی پدیدار است که قدما هم کلمات شیر و وشار را با شاه همریشه میدانستند و مارکوارت هم نظر خودرا از قدما اخذ کرده است.

فردوسی شنکل را پدر سبینود شمرده که در غررملوک الفرس ثعالین شنکلت است و گردیزی این شاه را شیرمه خواند که دخترش را به بهرام گور داد ولی در دورۀ اسلامی این لقب عامتر بود و ما میبینیم که طاهرین خلف از اعقاب صفاریان سیستان در حدود ۳۸۱ هـ نیز به ( شیرباریک ) معروف بود ( ذیل تجارب الامم ۱۵۹ ) و همچنین به موجب تاریخ سیستان ( ص ۲۸۴ ) لیث بن علی پادشاه صفاریان سیستان را شیر ( لباده ) گفتندی و نیز نرشخی در تاریخ بخارا ( ص ۶۱ ) گوید که ( شیر کشور ) پسر پادشاه ترکان فراجورین یبغو بود.

بهر صورت شیران بامیان غالبآ از اخلاف شاهان کوشانی بوده اند. چنانچه مسکوکات ایشان هم به دست آمده و برآن کلمه شیر را به رسم الخط کوشانی نوشته اند.

در مسکوکات شاهان یونانی باختر و هند که موزۀ برتانیه موجود اند وکتلاک آن را گار درنر درسنه ۱۸۸۶ م انتشار داد سکه یی موجود است که دارای سمبول شاهان کوشانی بوده و شکل شاه باخط یونانی و صورت رب النوع ناهید دید میشود و برآن به خط یونانی نوشته اند: شاه شیر ( کتاب عصر کوشانیان ۷۷ طبع کلکته ) چون در رسم الخط یونانی باختر فواصل کلمات را به شکل نوشته اند بنابرین در آختر تمام کلمات آمده و خواننده گان این کتیبه های زبان تخاری ( باختری ) فواصل  مذکوره را جزو کلمات شمرده و ( شاهوشیرو ) خوانده اند در حالیکه این کلمات اصیل دری شاشیر است و فواصل را نباید جزوان خواند و ازین هم بر می آید که درشش قرن اول میلادی پیش از حلول اسلام ( شیر ) نام یا لقب یکی از شاهان کوشانی بود که در رسم الخط یونانی هم نوشته اند و چنانچه دیدیم همین نام یا لقب به ازمنه بعد از اسلام و کتب دری و عربی نیز انتقال کرده بود و ما اثر آنرا در شیری بامیکان موسی خورنی و شیرخانۀ اسدی طوسی هم دیدیم.

تخریب بامیان :

این شهر مشهور که در دورۀ اسلامی مقر شیران بامیان و بعد از آن یکی از ممالک امپراتوری وسیع غوریان و پایتخت یک شعبۀ دودمان آل شنسب غوری بود هنگام فتوحات چنگیزیان در اوایل قرن هفتم هجری بکلی از بین رفت که خرابه های یک قسمت ارگ آن اکنون هم برتل کوهی در نزدیکی بتان بامیان بنام ( شهرغلغله) موجود است.

بهتر است درینجا داستان الم انگیز این شهر تاریخی را از زبان جوینی مؤرخ بشنویم وی گوید که چنگزیان: « از گر .... کوچ کرده و به بامیان رسیدند ارباب آن از باب مخاصمت و مقاومت در می آمدند ... ناگاه ازشست قضا که فنای کلی آن قوم بود تیر چرخی که مهلت نداد از شهر بیرون آمد بیک پسر جغتای رسید که محبوب ترین احفاد چنگیزخان بود در استخلاص آن استعجال بیشتر نمودند و چون آن را بگشاد یاسا داد که هرجانور که باشد از اصناف بنی آدم تا انواع بهایم تمامت را بکشند و از ایشان کسی را اسیر نه گیرند و تا بچه در شکم مادر نگذارند و بعد ازین هیچ آفریده در آنجا ساکن نگردد. و عمارت نکنند و آنرا ما و وبالیغ ( ماوو بالیق ماوی بالیغ ) نام نهاد. فارسی آن ( دیه بد ) باشد و تا این غایت هیچ آفریده در آنجا سکن نشده است و این حال اوایل شهورسنه ثمان عشره وستائه بود » ( صحیح آن ۶۱۹ هـ . ) .