فقیری پنجشیری
از کتاب: یادی از رفته گان
آمد بچشم و رفت و ادارا بهانه ساخت
مارا فزود در دو دوا رابهانه ساخت
سر مست مگذشت ز راه و غلط نما
چشمش بما فتاده و فا را بهانه ساخت
شب دید ظلمت شب زلب رسای او
معلوم گشت نور ذکار ربهانه ساخت
خورشید چون بدید (فقیری) جمال او
بر تن درید جامه قبا را بهانه ساخت
مرا آتش بجان افتاده خرمن خرمن است امشب
دلم زان آتش جانسوز گلخن گلخن است امشب
ندانم کز جنون روتایم از بازار رسوائی
برسوائی درین بازار گشتن گشتن است امشب
ز بس خو نابه میر یزد برون از چشمۀ چشمم
بهار حسرتم بشگفته گلشن گلشن است امشب
فقیری این غزل با چنگ و نی میخواند امشب خوش
تو هم طرف کله بشکن که بشکن , بشکن است امشب
غلامی الی اواخر ۱۳۳۰ ش ه حیات داشت سوانح و آثارش را در معاصرین سخنور گرفته ام.