138

چلپی حسام الدین ارموی

از کتاب: نی نامه

پس از وفات صلاح الدین زرکوب قونیوی، خداوند گار بلخ روی توجه به حسام الدین چلپی آورد - نوبت خلافت به وی رسید. نام وی حسام الدین حسن بن محمد بن حسن بود اصلش از ارومیه بود و چلپی سید و آقا معنی دارد با ابن اخی ترک شهرت داشت کلمه اخی دلالت می کند بر اینکه پدرش ازاهل فتوت و منسوب به طریقۀ (فتیان) یعنی جوانمردان بود و کلمه اخی بررئیس آن طایفه اطلاق سلسله اهل فتوت که آنها را کاکائیه نیز نامند در قرن ششم دبستان خاصی در میان عرفا داشت ابو العباس عزاوی عالم بغدادى که اکنون در قید حیات می باشند در این مورد رساله مفصل نگاشته و در بغداد طبع شده.

حسام الدین از آغاز جوانی در حلقه ارادتمندان خداوند گار بلخ داخل شد و هر چه داشت در این راه نثار کرد مولینا نیز هر چه واردات و نذورات می آمد همه را به تصرف وی می گذاشت و مصرف خانقاه را به وی محول میکرد و او را مفتاح خزاین عرش و امین کنوز فرش و بایزید زمان و جنید و قت و سر لشکر جنود الله می خواند هنگامی که حسام الدین در حلقه ارادتمندان مولینا داخل شد هنوز صلاح الدین زرکوب در قید حیات بود گویند روزی امیر تاج الدین هفتاد هزار درهم به رسم نیاز پیش کرد مولینا گفت همه را بحسام الدین بسپارند سلطان ولد گفت در خانه چیزی نداریم مولینا فرمود ای بهاء الدین والله بالله تاالله اگر صدهزار کامل زاهد را حالت مخمصه واقع شود و ما را یک تا نان با شد آن را نیز بحضرت چلپی فرستیم. فریدون بن احمد سپهسالار در مورد حسام الدین چلپی ارموی به تفصیل سخن رانده قسمتی از کلمات طیبات او را در این جا استنتاخ می کنیم.

از عظمای اهل توحید و عرفای صاحب طریقت بود مقتدای همه اصحاب و پیشوای تمامت اقطاب کلمات جامع می فرمودی و بعلم حال مشکلات اصحاب قال را حل میکردی بعد از شیخ صلاح الدین رحمت الله علیه حیات حضرت خداوند گار نه سال تمام و بعد ازان نیز شیخ وقایم مقام و خلیفه و امام تمامت اصحاب حضرت بود نسب مبا ک او متصلب به شیخ عارف (امیست کردیا و اصبحت عربیا) و بحقیقت مظهر تمام حضرت خداوندگار ما او بود و تمامت مثنویات بالتماس ایشان مولود گشته است یکی از جمله آداب او آن بود که هرگز در مدت ملازم او به حضرت خداوندگار قطعا بمتوضایی که بایشان منسوب بود در نیامد درشبهای زمستان با وجود سر و برف و باران بسرای خویش رفته و تجدید وضو کرده باز می آمد و دایم در حضور خداوندگار بزانوی ادب می نشست. هر وقت که خداوندگار با تقریر مشغول میشد چلپی به کلی از هوش می رفت و تا دیر گاه از لطف و ذوق آن حال مدهوش می ماند، چون بخویش می آمد اشک طوفان انگیز از دیده روان می کرد و آفرین برذات آنحضرت می گفت افکلای در باب محبت مولینا نسبت به چلپی می گوید :

مولینا روزی با جمیع اصحاب بعیادت چلپی حسام الدین می رفت درمیان محله سگی برابر آمد کسی خواست او را بر نجاند مولینا فرمود سگ کوی چلپی را نشاید زدن:

آن سگی را که بود در کوی او 

من بشیران کی دهم یک موی او

همچنین گوید :

روزی معین الدین پروانه اجتماع بزرگ نموده صدور اکابر را دعوت داده بود مولنا بمعانی شروع نفر مود و هیچ نگفت زیرا حسام الدین در آن مجلس حضور نداشت اخیراً با جازت مولینا مشارالیه را حاضر نمودند.

سلطان ولد در مثنوی ولدی گوید :

یکی از مولینا پرسید از این سه نایب پایۀ کدام بلند تر است. مولینا فرمود: 

"شمس" آفتاب باشد، زرکوب ماه و حسام ستاره" بقول سلطان ولد که :

بود ده سال و دو زنا گاه او 

گشت رنجور و شد بحضرت هو 

حسام الدین در حدود سال 683 وفات نمود.

پسر سپهسالار نیز وفات او را در شهور 674 می داند:

مولینا دربارۀ حسام الدین اشعار شیوا دارد. بزرگترین افتخار حسام الدین در آنست که شاهکار آثار مولینا یعنی عالی ترین اثر تصوف که عبارت است از کتاب مثنوی معنوی دراثر خواهش وی بوجود آمده و بقول فر یدون بن احمد سپهسالار همین یک منت او بر کافه اهل ذوق، توحید کافی است.


در بیست و هفت سال :

از غیبت شمس تبریزی تاوفات مولینا بیست و هفت سال می گذشت، این مدت دورۀ شور و شیدائی بود دورۀ عشق و آشفتگی بود چهل و یک سال از عمر مولینا می گذشت که شمس غیبت نمود پس از آن تمام عمر در سماع و شور و شعر سپری گردید دراین مدت مو لینا از شخصیت ظاهری به شخصیت معنوی خود انتقال نمود بود ذوق شده بود نور شده بود سرور شده بود زندگانی وی عبارت از حالتی بود که خودش آنرا بیک (دم) تعبیر نموده و همان یک (دم) رانتیجه عمر و فرصت حیات دانسته بود. 

خود را چو دمی زیار خرم یا بی 

از عمر نصیب خویش آن دمیابی 

ز نهار که ضایع نکنی آن دم را 

زیرا که دگر دمی چنان کم یابی

در این بیست و هفت سال سر تا سر کاینات در نگاه وی خانقاهی بود که خود را خادم آن میدانست و عنایت الهی را مرشد و شیخ آن لطف ربانی را میدانست تصور می کرد آسمان در این خانقاه باوی هم خرقه میباشد و چنانکه او بعشق شمس دور می زند آسمان نیز بعشق آفتاب رقصانست تواضع و فروتنی را یکی از لوازم خادمان این خانقاه میدانست روزی با یکی از راهبان قسطنطنیه در راه مواجه گردید وی از فرط احترام سی بار در مقابل مولینا سرش را بر زمین نهاد و بر داشت خداوند گار بلخ سی و سه بار این عمل را بجا آورد چون بمدرسه آمد به پسرش سلطان ولد و دیگر یاران حکایت نمود که امروز راهب متواضعی می خواست دولت تواضع را از مار باید ولله الحمد که بتوفیق الهی و معاونت محمدی (ص) ما غالب شدیم زیرا تواضع میراث محمدیان است و نصاب آن دولت نصیب مسکینان امت اوست روز دیگر در مقابل یک نفر از منی نیز این کار را کرد.

همچنین روزی از محلتی میگذشت کودکان بازی می کردند چون مولینا را دیدند سرنهادند وی نیز بیش آنها سر نهاد و احترام نمود از دور کودکی فریاد کرد باش تا من بیایم آن بزرگ مرد، ایستاده بود تا آن کودک آمد.

همیشه با کودکان از در تواضع پیش میآمد و کمال فروتنی را بجا می آورد و در حالیکه به بزرگان اجازه نمیداد که دستش را ببوسند و از احترام مردم می گریخت روزی بسرای خود در آمد دید ملکه خاتون دخترش کنیزک خود را زجر و توبیخ میکند مولینا بانگ بروی زد که چراش می زنی و می رنجانی ؟ اگر او خاتون میبود و تو کنیزک چه میتوانستی. می خواهی که در کل عالم کنیز نیست مگر که همه کنیزان خدایند و فتوی دهم الحقیقت خواهران و برادر این ما و شما می باشند روزی در حال سماع مستغرق دیدار یار گشته حالتها می کرد.

مستی در سماع در آمد و عربده آغاز کرد و خود را بیخود وار برمولینا میزد. یاران او را ممانعت کردند و درصدد آزار او بر آمدند مولینا فرمود شراب او خورده و بد مستی شما می کنید ؟ گفتند ترسا است گفت او ترسا است شما چرا تر سلا نیستید ؟

روزی از راهی میگذشت دو تن با هم جدال میکردند یکی بد یگرش گفت با من درشت مگو که اگر یکی گوئی هزار شنوی .

خداوندگار بلخ گفت هرچه خواهی بمن گوی که اگر هزار گوئی یکی نشنوی از سخن لطیف وی هر دو آشتی کردند و سر در قدم او نهادند.

روزی در چشمه آب گرم رفته بود اصحاب پیشترک رفته آنجا را شستند و مردم را بیرون راندند و خود به استقبال مولینا آمدند بر تا باز گشتن ایشان دوباره حوض از بیماران و مبتلا یان پر شده بود اصحاب خواستند آنها را برنجانند و دور کنند مولینا بانگ بر اصحاب زد و جامه بیرون کرد و خود را در آب افگند و نزدیک ایشان رفته ازان آب ها بر خود می ریخت مردم از آن خلق عظیم حیران ماندند . مکر الادباء امیر بدر الدین یحیى حاضر بود این بیت را از سر ذوق خواند. 

از خدا آمده ئی آیت و حمت بر خلق

خود کدام آیت حسن است که در شان تو نیست

روز دیگر خواست حمام رود حسام چلپی امیر عالم را پیشتر دوانید او همه مردم را از حمام برآورد و سیب های زرد و سرخ را در حوض حمام افکند چون مولینا رسید دید مردم جامه می پوشند و می گریزند بر آشفت و گفت: امیر عالم مگر جانهای این مردم کم از این سیب است که آنها را برآوردی و این جا را از سیب پر کردی ندانی که جهان و جهانیان برای آدمی باشد.


مقصود ز عالم آدم آمد 

مقصود ز آدم آندم آمد 

اگر مرا دوست میداری بگو تا همه باز آیند که من به طفیل ایشان در آیم چنین نمودند و آ نگاه مولینا بحمام رفت.

روزی حضرت مولینا در خلوت مشغول نماز بود و در استغراق فرو رفته بود بی نوایی سوال کرد و چیزی خواست چون او را در استغراق دید قالینچه را از زیر پایش بر آورد و در بازار بفروخت یکی از اصحاب، ویرا دنبال نمود و در بازار به وی رسیده او را زجر داد و قالینچه را باز آورد مولینا گفت این کار را از فقر و بی نوائی نموده معذورش دارید و بهای قالینچه را به وی بدهید - و از جانب ما عذر بخواهید.

چندان رحمت و رقت، قلب مبارکش را فراگرفته بود که اگر یکی از اصحاب بر حیوانی اندکی ستمی روا می داشت او را تنبیه می فرمود .

روزی بباغ حسام الدین چلپی می رفت خودش و شهاب الدین برد و خرسوار بودند، خر شهاب الدین بانگ ها کشید شهاب الدین از بس غضب چند بار خر را بر سر زد مولینا بهم بر آمد و گفت چرا میزنی بار ترا میکشد شکر کن که تو را کبی و او مرکوب و اگر بر عکس میبود چه میکردی بانگ این حیوان یا برای خوردنست یا برای شهوت . در این کار همه مردم شریکند پس همه را باید زد و سر زنش نمود.

با وجود این همه بردباری در مقابل از باب جاه استغنای عظیم داشت افلاکی گوید روزی مولینا در جماعت خانه با یاران همدم نشسته بود و به شنیدن رباب گوش داده نا گاه شیخ المشایخ شرف الدین موصلی که از کبار فضلاء بود با امیری چند از خدمت پروانه بر سالت آمدند.

خواجه مجد الدین مراغی که از مقربان مولینا بود به تعجیل درآمد و از غایت سادگی ربابی را گفت رباب را بر گیرد که بزرگان شهر آمده اند. چون آن ها ساعتی بزیارت مشرف شده بر آمدند خواجه مجد الدین تا مدرسه بمشا بیعت آنها رفت شیخ شرف الدین فرمود که دو هزار دینار به خواجه مجد الدین بدهند که کفش بهای یا ران نماید . خواجه مجد الدین ما جرا را بمولینا عرض کرد مولینا متأثر گردید و از سرحدت بانگ برزد و گفت :

نه تو مانی و نه آن در همونه آن مردگان سرد که آمده بودند. چنان به تعجیل از در در آمدی که پنداشتم نبی مرسل رسید یا جبرئیل امین منزل شد ما بکارک خود مشغولیم هر که خواهد بیاید وهر که خواهد برود تو چرا شتاب می کنی.

شیخ نفیس الدین سیواسی روایت میکند که روزی مولینا در صحن مدرسه مبارک سیر میفرمود اصحاب همه ایستاده جمال با کمال آن سلطان را مشاهده می کردند فرمود در مدرسه را محکم کنید ناگاه سلطان عزالدین با وزراء وامراء و نواب آمدند مولینا خودرا در حجره پنهان کرد گفت آن ها را جواب دهید که بروند و زحمت نکشند چون آنها مراجعت کردند یکی در مدرسه را بجد می زد و بحدت می کوفت درویشی میخواست که در را بگشاید مولینا تمکین نکرد خودش پرسید کیست که در مردان را میزند - گفت بنده بندگان امیر عالم است سجده کنان تا حضرت مولینا بیامد فرمود:

امیر عالم ! قل هو الله احد را میدانی گفت بلی میدانم گفت برخوان تا بشنوم جوان برخواند فرمود: 

حق تعالی میفرماید مرا مادر و پدر و فرزند و مانند و شریک و شبیه نیست. اکنون ایام عمل و هنگام خدمت است در طاعت بکوش و بمن تکیه مکن که مردان خدا موصوف به صفات او می باشند.

خداوندگار بلخ ارادتمندان خود را از سوال نهی می کرد شیخ بدر الدین نقاش میگوید که روزی مولینا بیاران گفت: ما در سوال را بر یاران خود بسته ایم تا هر یک به کدیمین وعرق جبین مشغول کسب و تجارت شده بما بپردازند.

هر که از یاران، این طریقه را نور زد پولی را نیر زد و روز قیامت روی مرا نخواهد دید - اگر یکی از یاران من به کسی دست نیاز دراز کند من روی خود را به وی نمی نمایم.

رحمت و سخای مولینا بمرتبۀ بود که هر جا درویش بینوایی را می دید فرجی از دوش دستار از سر پیراهن از تن کفش از پا بر می آورد و به وی می بخشید و خود برهنه بمنزل می رفت و اگر کفش وی در گل می ماند از فرط استغراق نمیدانست و پا برهنه تا منزل می شد.

پیوسته مولینا از شیخ محمد خادم می پرسید که امروز در خانه ما چیزی هست اگر می گفت چیزی نه پخته اند بسیار شادی می کرد و شکر می گفت که منت خدای را امروز خانه ما بخانه پیغمبر می

ماند.

واگر خادم می گفت اسباب مطبخ مهیا است منفعل می شد و می گفت از این خانه بوی خانه فرعون می آید

روایت می کنند که هر گز در حجرۀ مبارک شمع نمی افروختند و چراغ تیلی می سوخت می گفت شمع برای ملوک است و این چراغک برای بینوایان.

مولینا در تمام این مدت که با عالم انقلاب فکری و آشفتگ کار داشت ارادتمند انرا از استفاده محروم نمیگذاشت و استفتای علماء را جواب میداد و پرسشهای مردم را به آئین بسیار لطیف پاسخ می گفت و باصحاب توصیه میکرد که در حالتی که باشم اگر فتوای بیاورند و پرسشی داشته باشند منع ننمائید و بمن عرضه دارید که رسوم مدارس بمن حلال باشد و فتوی از خاندان ما منقطع نگردد بدین جهت هنگام استغراق سماع نیز اصحاب کرام دوات و قلم حاضر میداشتند و آنچه مولینا در جواب استفتای مردم می فرمود می نوشتند بسا مشکلات علمی که بتوجه و عنایت وی حل می گردید.

در امور علمی و رعایت اکابر علماء اهتمام خاص داشت. حتی در جوانی نیز چون بمباحث علمی مشغول میشد در کمال خوشروئی به مناظره می پرداخت و در مقابل هیچ کس (لا نسلم) بر زبان نمی آورد پیوسته وصیت وی باصحاب این بود که اگر کسی خبر بدی از یاران روایت کند باید هفتاد بار آن را به خیر تاویل کنید و هرگاه به کلی از تأویل باز مانید بگوئید ممکن است درین خبر رازی نهفته باشد که ماندانیم. از جوابهای لطیف و حسن تعلیل مولینا یکی این است: از وی پرسیدند که ابلیس از حضرت محمد (ص) نمیگریخت و از سایه عمر رض الله عنه می گریخت درین چه حکمت بود: "گفت محمد دریا بود و عمر در برابر در پای عظمت و ی قدحى پر آب دریا به پوز سگ آلوده نگردد اما قدح تفاوت پذیرد .

سلطان ولد روایت میکند که روزی از حضرت پدرم پرسیدند که در نغمه رباب چه شگفتی هاست مولینا فرمود ما ازان آواز دروزاۀ بهشت را میشنویم سید شرف الدین گفت ما نیز این صدا را می شنویم چرا گرم نمیگردیم و به شور نمی آئیم مولینا گفت آنچه ما می شنویم صدای باز شدن آنست و آنچه تو میشنوی آواز بسته شدن آنست .

همیشه میگفت علوم را از روی دقت و ذوق و تعمق باید خواند چنانکه چیزی را بخورند نه آنکه بجوند میگفت خدا دانی از خدا خوانی بهتر است و مقصود از عبادت معرفت است میگفت قرآن را باید چنان از سر ذوق و اخلاص خوانی که بخوانندت نه آنکه برانندت.

روزی دو تن را با هم خصومت افتاد هر دو دشنام میدادند و سقط می گفتند یکی میگفت خدا ترا بگیرد دیگرش میگفت خدا ترا بگیرد. اتفاقا عبور مولینا بر انجا افتاد گفت "خدا نه ترا بگیرد نه او را خدا ما را بگیرد که لایق گرفت او مائیم و بگرفتاری او سزا واریم ."

یکی پرسید چرا نسل گوسپند فراوان است با وجود کشتاری که هر روز در این حیوان مینمایند و نسل سگ کمتر است با وجود آنکه کس آنرا نمی کشد.

مولینا با همان حسن تعلیل که آئین او بود فرمود "بدان جهت که گوسفند سحر خیز است و سگ سحر خسب و خدا در سحر خیزی بر کت نهاده است." روزی بعضی از دانشمندان اصحاب در باب کتاب فتوحات مکی تألیف شیخ اکبر محی الدین بن عربی سخن می راندند و می گفتند چه شگفت کتابی که نمی توان باسرار آن پی برد. ناگاه زکی (قوال) سراینده در آمد و آغاز اسرار کرد مولینا گفت: اکنون که فتوحات زکی آمد فتوحات مکی را باید گذاشت آنگاه گوش به سماع نهاد.

روزی با یاران بر سر راهی میگذشت دید سگی چند در کنج ویرانی بهم خفته بودند سراج الدین تبریزی گفت این بیچار گان چه خوش بهم خفته و متحد شده اند مولینا گفت اگر خواهی دوستی واتحاد آن ها را در یابی جیفه یا جگر بندی در میان آنان در افگن . روزی میتی را دفن مینمودند میان علما اختلاف واقع شد که اورا با تابوت دفن کنند یا بدون تابوت مولینا فرمود "باید او را بدون تابوت بخاک سپرد زیرا مادر به فرزندش از برا در مهربان تراست زمین ما در تمام بنی نوع بشر میباشد درخت نیز زاده زمین است بهتر است فرزند زمین را بدون تابوت در آغوش مادرش بگذارند."