کژدم غربت
هر دم زند برگ رگ جان نیشتر مرا
آوارگی ازین چکند بیشتر مرا
این چرخ سفله خو که که بهره در نشسته است
آخر نشاند همچو خودش در بدر مرا
در زیر سایبان فلک جای امن نیست
تا شب شود ببالش راحت بسر مرا
تا کی کشاندم برکاب سیاه خویش
این گربه چشم کجر و رویین سپر مرا
پیری رسید و هر نفس از ضربه های قلب
بیدار می کنند بزنگ خطر مرا
از مرگ پیشتر کندم آب همچو شمع
این قطره قطره خون که چکد از جگر مرا
ترسم که بار تن نتوانم بگور برد
گر زندگی گذارد ازین دیر تر مرا
تا عیب های وی نکشم پیش چشم خلق
بنمود روزگار چنین کور و کر مرا
شادم زگوش خویش که اینک نموده است
از حرف های زشت کسان بی خبر مرا
چشمم چه گفته بود بگوش ستاره دوش
کز چشمکش کنون ندهد درد سر مرا
دانم به هیچ مرحله درمان پذیر نیست
آن تیر ها که گشته بدل کار گر مرا
مشکل که درد و سوز دلم را کند بیان
بر جای نامه تا نبد نامه بر مرا
یاران مرا برید در آنجا که آفتاب
از مهر بوسه ها زده بر چشم و سر مرا
آنجا که کوهسار فلک سای شامخس
پرور ده همچو جان گرامی ببر مرا
در پر تو چراغ فروزنده اخترش
شبها بکوی عشق شده راهبر مرا
بارنده ابر ها و درخشنده اخترش
هم خنده آفرین شده هم نوحه گر مرا
سر چون حجر بپایه قدرش نهاده ام
هر چند دور می فگند چون حجر مرا
آخر مرا فلک بشکر خنده می کشد
زین سان که داده تن به یلای (شگر) مرا
غم بود و رنج و مخنت و زندان و اشک و خون
هر تحفه ئی که داد جهان زین سفر مرا
بردند و سوختند و بدشمن فروختند
گنجینه ئی که بود ز لعل و گهر مرا
یعنی کتابخانۀ ارزندۀ نفیس
تذکار جاودانی اهل نظر مرا
هر صفحه اش بیانگر بنهفته راز ها
از قرن های گمشده ئی بی ثمر مرا
زین پس نیم به صحبت مردم نیازمند
اشک است و آه مونس شام و سحر مرا
نازم به خشکی لب و مژگان ترکه کرد
آزاد از تعلق هر خشک و تر مرا
شاکر ز ایزدم که به لطفش نیوفتاد
بر آستان دشمن میهن نظر مرا
من دامن خدای ندادم ز دست خویش
عمری بدر چو حلقه نشانید اگر مرا
ممنون طالعم که نه پیوست هیچ گاه
با خاینان ملک بیک رهگذر مرا
با پاد زهر شعر دریغست گفتنم
آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا