جاوید نامه

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

بسم الله الرحمن الرحیم


مناجات

آدمی اندر جهان هفت رنگ

هرزمان گرم فغان مانند چنگ

آرزوی هم نفس می سوزدش

ناله های دل نواز آموزدش

لیکن این عالم که از آب وگل است

کی توان گفتن که دارای دل است


بحرودشت وکوه وکه خاموش وکر

آسمان ومهر ومه خاموش وکر

گرچه برگردون هجوم اختر است

هر یکی ازدیگری تنها تر است

هر یکی مانند ما بیچاره ایست

در فضای نیلگون آواره ایست

کاروان برگ سفر ناکرده ساز

بیکران افلاک و شب ها دیریاز

این جهان صید است وصیادیم ما

یا اسیر رفته از یادم ما

زار نالیدم صدائی بر نخاست

هم نفس فرزند آدم را کجاست

دیده ام روز جهان چار سوی

آنکه نورش برفروزد کاخ وکوی

از رم سیاره ئی او راوجود

نیست الا اینکه گو ئی رفت وپود

ای خوش آن روزی که از ایام نیست

صبح اورا نیم روز وشام نیست

روشن ازنورش اگر گردد روان

صوت را چون رنگ دیدن میتوان


غیب ها ازتاب او گردد حضور

نوبت اولایزال وبی مرور

ای خداروزی کن آن روزی مرا

وارهان زین روز بی سوزی مرا

آیه ی تسخیر اندر شأن کیست؟

این سپهر نیلگون حیران کیست؟

رازدان علم الا سما(۱)که بود؟

مست آن ساقی وآن صهبا که بود؟

بر گزیدی ازهمه عالم کرا؟

کردی ازرازدرون محرم کرا؟

ای تراتیری که ما راسینه سفت

حرف ادعونی، که گفت وبا که گفت؟(۲)


روی تو ایمان من قرآن من

جلوه ئی داری دریغ ازجان من

اززیان صد شعاع آفتاب

کم نمی گردد متاع آفتاب

عصر حاضر را خردزنجیر پاست

جان بیتابی که من دارم کجاست؟

عمر ها برخویش می پیچدوجود

تا یکی بی تاب جان آید فرود

گرنرنجی این زمین شوره زار

نیست تخم آرزو راسازگار

از درون این گل بی حاصلی

بس غنیمت دان اگر رویددلی

تو مهی اندر شبستانم گذر

یک زمان بی نوری جانم نگر

شعله راپرهیز ازخاشاک چیست

برق را از برفتادن باک چیست

زیستم تا زیستم اندر فراق

وانما آنسوی این نیلی رواق

بسته درها را برویم باز کن

خاک را باقدسیان همرازکن

آتشی در سینه ی من برفروز

عود رابگذاروهیزم رابسوز

باز بر آتش بنه عود مرا

درجهان آشفته کن دودمرا


آتش پیمانه ی من تیز کن

باتغافل یک نگه آمیزکن

ماترا جوئیم وتو ازدیده دور

نی غلط ما کور وتو اندر حضور

یا گشا این پرده ی اسراررا

یابگیر این جان بی دیداررا

نخل فکرم ناامید ازبرگ وبر

یا تبر بفرست یا باد سحر

عقل دادی هم جنونی ده مرا

ره بجذب اندرونی ده مرا

علم دراندیشه می گیرد مقام

عشق را کاشانه قلب لا ینام 

علم تا از عشق برخوردار نیست

جز تماشا خانه ی افکار نیست

این تماشا خانه سحر سامری است

علم بی روح القدس افسونگری است

بی تجلی مرد دانا ره نبرد

ازلگد کوب خیال خویش مرد

بی تجلی زندگی رنجوری است

عقل مهجوری ودین مجبوری است

این جهان کوه ودشت وبحروبر

مانظر خواهیم واوگوید خبر

منزلی بخش این دل آواره را

بازده باماه این مه پاره را

گرچه ازخاکم نروید جز کلام

حرف مهجوری نمی گردد تمام

زیر گردون خویش رایابم غریب

زآنسوی گردون بگو انی قریب(۱)

تامثال مهر ومه گرددغروب

این جهات واین شمال واین جنوب

ازطلسم دوش وفردا بگذرم

ازمه و مهروثریا بگذرم

تو فروغ جاودان ما چون شرار

یک دودم داریم و آن هم مستعار

ای تو نشناسی نزاع مرگ وزیست

رشک بریزدان برداین بنده کیست

بنده ی آفاق گیر ونا صبور

نی غیاب اورا خوش آیدنی حضور

آنیم من جاودانی کن مرا

از زمینی آسمانی کن مرا


ضبط در گفتار و کرداری بده

جاده ها پیداست رفتاری بده

آنچه گفتم از جهانی دیگر است

این کتاب ازآسمانی دیگری است

بحرم وازمن کم آشوبی خطاست

آن که درقعرم فروآید کجاست؟

یک جهان بر ساحل من آرمید

ازکران غیر ازرم موجی ندید

من که نو میدم زپیران کهن

دارم از روزی که می آید سخن

برجوانان سهل کن حرف مرا

بهر شان پایاب کن ژرف مرا