138

به پیشگاه علامه دکتر محمد اقبال لاهوری

از کتاب: سرود خون

باد آبان آمد و آورد با خود مشک ناب 

خوش بخند ای صبحدم خرم بتاب ای آفتاب 

قاصد آمد نامۀ لاهور دارد در بغل 

نامه اینک نغمۀ فردوس دارد در خطاب

نامه شوق است باید بر سر و چشمش نهاد

قاصد یار است از من بوسه خواهد بی حساب 

شهر لاهور است شهر دوستان از باستان 

دوستان را یاد  کردن دور نبود از صواب 

داستان غزنه و لاهور بس دلکش بود

ای حریف نکته  دان از حرف حق ابرو متاب

این دو شهر سالخورد از خرد سالی بوده اند

چون دو حرف از یک عبارت چون دو باب از یک کتاب 

قاصد آمد خواند بر گوش دلم پیغام جان

عاشق لب تشنه را داد از نوید وصل آب 

گفت آنجا انجمن بر پا نموده اهل دل

انجمن یا انجم تابان زجمع شیخ و شباب 

گفت بر بالین اقبال است روشن شمع فیض

ماه و انجم دوروی پروانه سان در پیچ و تاب 

چون کشد منت ز نور شمع بالین کسی

کز دل روشن بر آورده هزاران آفتاب 

در سیه عصری که شد در پرده لیلای سخن

شاهد معنی بر افکند از دهشت نقاب

کعبه حق پایمال لشکر دجال شد

لانه طاووس دین شد جای پرو از غراب 

در سیه عصری که استعمار شد در شرق و غرب

بر همه گردن فرازان جهان مالک رقاب

خاصه بر آزاد مردان دیار مصطفی 

قافله سالار امی حامل ام الکتاب 

شهسواران عجم را تیغ همت شد ز کف

پاسداران حرم را چشم غیرت شد بخواب 

نعره زد کای ملت افسرده تا کی خواب ناز

صبح شد بر پای  شو در دهر افکن انقلاب 

گردن آزاده گان را تیغ بهتر جای طوق 

مرد حق را سر فرازی باشد از دار و طناب 

در مسلمانی غلامی نیست فرمانش بدر 

در مسلمانی اسارت نیست زنجیرش بتاب 

قفل را بشکن که فرمان خدا در دست تست

بند را بگسل که مومن را نباشد بند و باب 

ای علم دار حرم راه کجا داری به پیش 

زمزم این جا تشنه تاکی میروی جویای آب 

دیده بگشاه تا زتاثیر نگاه نافذت

دیو عصر ما گریزد همچو شیطان از شهاب

برده را شور جنون آموز کز فریاد وی

خواجه را چتر مرصع پوچ گردد چون حباب

عشق را بار دگر افروز در قندیل دل

تا نماید رهرو ما را حقیقت از سراب 

نو جوان عصر را آموز اسرار خودی

تا ستاند جام از چم تیغ از افراسیاب 

تا شناسد مهره بازیگران دهر را

مهره ها از مهر بر کف مار ها زیر ثیاب 

مشت خاری داشتم کردم نثار ورضه ات

مشت خارم را بلطف خویش کن بویا گلاب