حال مشاهده

از کتاب: از کوچه عرفان

همه مقامات و حالات که در صفحات گذشته روی آن بحث و فحص صورت گرفت همه مقدمه ایست برای وصول به مقام عالی «مشاهده » البته تاثیر آنهمه مراقبت و تزکیه نفس پرداختن بصفای روان و تمرینهای اخلاقی و تصرف در نفس و تحت تلقین مرشد کامل و کار آموز واقع شدن و القأ  فیض از نظر علم معرفه النفس واضح است که زمینه قایل و مستعدی در سالک ایجاد میشود که کاملا مناسب و ملایم با ظهور حالت روحانی خاصی است که به اصطلاح اهل سلوک «مشاهده» و «ورویت» با چشم قلب و امثال ان تغیر میشود . البته که اصطلاحات عرفانی مثل اصطلاحات علوم مادی ثابت نیست و بکار بردن لغات و تعبیرات در بین عرفا به یک منوال نیست از جمله موضوع «حال» و «مشاهده» به تعبیرات متنوع  است که ما تا ان پایه که برای روشن ساختن موضوع لازم است به شرح آن می پردازیم و طی حال «مشاهده » است برای عارف حالاتی پیش می آید که با لغات «اشراق » و « جذبه » و بیخودی»و « فنا » باید آنرا وصف کرد بطوریکه « طمانیه» تمانیه خواص گفته شد گاهی برای سالک حالت مخصوص پیدا میشود که طالب با سرگردانی و تحیر و انقلاب رو به نور الهی پیش میرود و همانند حالتی که در اثر جاودانی العباد من المبدء الی العباد حکیم سنایی غزنوی مسافر سالک با پای خود و با چشمان مرشده ره دان از مارپیچ دره ها و پست و بلندیهای کوهی و سنگلاخی از دریا های خون و سباع  و درنگان هولناک در وادیهای  مخوف و تاریک و از مهلکات و پرتگاههای و راه های طلمانی گذر داده و در اخیر این سفر ناگاه چشمان سالک به شعاع آفتاب درخشان می افتد که پرتوآن از جهان دیگر است . معلوم است در ابتدای این تغیر ناگهان سالک چکونه دچار اندهاش میشود و بواسطۀ عدم اعتیاد به نور چشمش خیره میگردد حتی مجبور میشود که چشم بر هم بگذارد ولی با سیر در آن حالت اندک اندک با روشنایی و آن چیز های نور که میبیند آشنا میشود و بلکه در حالۀ ازروحانیت و خلسه خود را در فنای مطلق مییابد با توجه به اینکه این سلوک چگونه ادامه بدهد و به اثر مجاهدت بجایی می رسد که با چشم دل مشاهده جمال الهی مانوس میشود . 

خداوند متعال درقرآن مجید در سوره نور ؛ بنور زمین و آسمان وصف شده است 

« الله نور السماوات و الارض مثل نور کمشک اوته فیها مصباح فی زجاجه الزجاجه کانها کوکب در یوقد من شجرته م بارکته زیتونته لا شرقیه و لا غربیته یکاد زینتها یضی ء و لو لم تمسسه نار نور علی ا نور یهدی الله لنور من یشاء و یظرب الله الا مثل الناس و الله بکل شی ء علیم »*۲۶۵ ۲۶۶


نورالهی در نزد اهل طریقت و عرفان و آنانیکه به نور شهودی خالق لایزال آن نوری نیست که در جهان ماده ما آن را احساس میکنیم که فاصلۀ سه صد هزار کیلومتردر ثانیه راه می پیماید که این نور و سرعت ان در مقابله با کیهان بزرگ و پهناور و جهان هستی که توسط آلات ما قابل درک است که کوچکترین و نزدیک ترین آن بما کهکشان راه شیری است که نظام شمسی ما در آن ایست که در دل پیغمبران صلوات الله و سلامهِ و مردانیکه بحق و اصل هستند بچشم دل قابل درک و رویت میباشد ( چنانیکه اشعه مادون بنفش نیز با چشم سر قابل روئیت نبوده و اثرات آنرا میشود توسط وسایط مخصوص سنجیده ) نور خداوندی از جملۀ آن انوارریست که در بعد عالم کون نمیگنجد و نه احساس بشر آماده پذیرش و استعداد و درک استقبال آنرا دارد قسمیکه در مبحث ثبل راجع به حواس به اقسام و انواع بحث شده است توسط آلات و ادوات حس قابل شناخت و درک نمیباشد و از همین سبب است که در تداخل سرعت زمانی امکان پیمایش ان نیست یعنی که همانند قدرت بلا کیفش نورش نیز نا محدود بوده و نا متناهی میباشد . که سبب ایجاد خلقت لاانتها در جهان لا متناهی خویش است که این نور صرف از طریق تزکیه و عرفان ناب محمدی (ص) زمان قابل شهود مینماید و این نور وسیله ایست مز مقولۀ معراج نبی کریم (ص) چرا که در معراج نبوی رسول (ص) زمان تداخل خود را از دست داده بود ؛ یعنی که در زمان بی زمانی او توانست به رفیع ترین مکان یا ثدر الصدور عالم لامکان یعنی صدر المتهی که قرآن شاهد و ناظر است به این سفر با سلامتی روح و جسم نایل گردیدند و می شود به تعبیر عرفانی نا کجایش خواند . زیرا این سفر روحانی معراج رسول تابع زمان و مکان و سرعت که اسباب و محسوسات عالم کون است نبوده بلکه بالاتر از آن  و خارج از حیطۀ تفکر انسان میشود و صرف از راه اشراق عرفانی و عمیق شدن و رسیدن در عالم شهود به ان پی برد و این نوریست که رد طور سینا موسی کلیم (عِ) را استقبال کرد و در پرتو ذاتش همه کوه طور سینا را به زباله تبدل کرد اما موسی که بشرف اشراق نواخته شده بود نه سوخت.

البته این نور بچشم  سر دیده نمیشود بلکه فقط بچشم دل نمیتوان انرا مشاهده کرد و دیدن با چشم دل عبارت از این است قلب بنور یقین ، حقیقتی را که در عالم غیب از نظر ما مخفی مانده است ببیند و بقول هاتف اصفهانی :  

چشم دل باز کن که جان بینی                    آنچه نادیدنیست آن بینی 

          

و مولانای بلخ در این مورد فرماید: 

گرچه خستی تو کنون غافل از آن        وقتی حاجت حق کند آنرا عیان  

هستی بر سمع و بصر نور خدا          در حجب بس صوت است و صدا*۲۶۷

به عقیده عرفا مقصود از مشکوه آیه قرآن که نور خداوند در آن می تابد قلب مومن است و عارف واصل همه سیر و زندگی اش در این نور است . نوری که بقلب عارف واصل پرتو می افگند او را به معرفت میرساند و قوۀ دانایی عظیمی باو میبخشد که در اصطلاح عرفان به فراست تعبیر میشود . منشاء فراست از آنجاست که خداوند می فرماید : و نفخنا فیه من روحنا  زیرا به عقیده غالب بزرگان روح انسان قدیم است و جذول ایست از ذات الوهیت . 

بعضی از عرفا گفته اند فراست نتیجۀ «علم» و« بصیرت »است اما علم و بصیریتی که خداوند به فضل خود بقلب مخصوصین می افگند.*۲۶۷ 

سری سقطی که از نسل متقدم طریقت و عرفان و از جملۀ نخستین صوفیان محسوب است میگفته : بار خدا یا ! هر عذاب و بلایی که خواهی بمن ده و لی مرا به درد محرومی از مشاهده دیدارت مبتلی مساز زیرا به مشاهده جمال تو هر عذاب و هر بلایی را تحمل توانم ، ولی مشاهده جمالت محروم مانم نیکی های تو هم بر من گران است . دردناکترین عذاب جهنم محرومی از دیدار توست . و اگر در جهنم بر گنهکاران ظاهری که از عذاب تن و بلاء کالبد یادش نیامدی و خبر نداری و اندر بهشت هیچ نعمت که کاملتر از کشف نیست که اگر اینهمه نعمت و صد چندان دیگر اند حق ایشان محصول باشدی و ایشان از خداوند محبوب . هلاک از دلها و جانهای ایشان بر آمدی . پس سنت باری خدای آنست که اندر همه احوال دل دوستان را بخود بینا دارد تا همه مشقت و ریاضت و بلا ها بشرب آن بتواند کشید تا دعای شان چنین باشد که همه عذابها دوستر از حجاب تو داریم که چون جمال تو بر دلهای ما مکشوب باشد از بلا نیندیشیم * ۲۶۹ در حالت مشاهده بوده است که شیخ شیراز این غزل را سروده است : 

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند            و اندر ان ظلمت آب حیاتم دادند

بیخود از شعشعۀ پرتو ذاتم کردند                  باده از جام تجلی صفاتم دادند 

چه مبارک سحری بود چه فرخنده شب           آن شب قدر که این تازه براتم دادند 

این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد          اجر صیریست که آن شاخ نباتم دادند 

همت حافظ و انفاس سحر خیزان بود              که ز بند غم ایام نجاتم دادند 

در متون عرفانی به بعضی از اصطلاحات و لغات مخصوص که از مترادفات «اتصال» و «فلسفه و غیره است در اخیر این جمع آوری و تعبیرات آن روشن میگردد.

این فارض صوفی و شاعر مصری در یکی از شعرهایش سروده است : ماه من هر کز غروب نمیکند ، آفتاب من هر کز پنهان نمیشود و تمامی ستارهگان درخشان مسیر خویش را از من میگیرند*۲۷۰

دنیای سلوک و برای صوفیان دنای و هم انگیز رویایی نیست ، بلکه صوفی و عارف در جستجوی و تحقیق منازل و مقاماتیست که وجدان را آرام میکند اما غزالی در پیان سیر و حدیث نفس تکاندهنده اش تا گزیر برای کسب قطعی راه عرفان را میگیرد و منشأ یقین را در طریق مکاشفه منحصر میبیند و بقول دکتر زرین کوب : غزالی در پایان سیر فکری طولانی خویش به وادی تصوف (طریقت و عرفان ) می رسد و همانند فارابی و ابن سینا دو فیلسوف نام اوری که وری در نهایت «تهافت الفلاسفه » به تکفیر آنها می پردازد وی نیز سر انجتم آخرین سیر تفکر را توقف در منزل تصوف می باید*۲۷۱

۱۰- یقین: یعنی علمی که صاحب آن شکی در ان نداشته باشد ، به عباره آخری  اعتقاد به اینکه شئ چنان است به اعتقاد به اینکه غیر آن ممکن نیست و مطابق واقع و غیر ممکن الزوال است و در اصطلاح صوفی یقین عبارت است از رویت عیان بقوت ایمان نه به حجت و برهان . و گفته اند که مشاهده غیوب است به صفای قلوب و ملاحظه اسرار است به محافظت افکار و نیز گفته اند طمأنینت دل است بر حقیقت شئ.

سالک در طی طریق فقط »مستعد» وصول به معرفت است و چون به معرفت نایل شود به مقام «علم الیقین» میرسد ، سالک صاحب همت باید از این مرحله بگذرد وبان قانع نشود زیرا سالک برای وصول به پایان این سفر روحانی یعنی سفر تبتل تا فنا هنوز راه درازی در پیش دارد ، بلکه باید از ورطۀ کشف و قلب بمشاهده موجود حقیقی یعنی بمقام «عین الیقین» برسد.

وصول بمقام »علم الیقین« بمدد انبیا است ولی وصول به «عین الیقین» که مقام بالاتر معرفت الهی است بدون هیچ واسطه ووسیله مستقیما از طرف خدا بروح عارف افاضه میشود و روح را محل تجلی قرار میدهد. 

چون عارف از مرتبه و مقام «عین الیقین» هم بگذرد بمقام بالتری میرسد که برترین همه مقامات است و ان مقام »حق الیقین» است در مراحل عالی یقین آن قدر قبول در وجود مستولی میشود که برای سالک در این مرحله هیچ نوع حرفی باقی نمی ماند و خود را بکلی در ذات حق فانی می یابد  چنانچه حضرت مولانا در کلیات شمس می فرماید: 

چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم / نه ترسا و یهودیم و نه گبرم نه مسلمانم 

نه شرقیم   نه غربیم    نه بحریم              / نه ارکان طبیعیم    نه از افلاک  گردانم 

نه از خاکم نه از بادم نه از آبم نه از آتش   / نه از عرشم نه از فرشم   نه از کونم نه از کانم 

نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و سقسینم / نه از ملک عراقینم نه از خاک  خراسانم 

نه از دنیی نه از عقبی  نه از جنت نه از دوزخ / نه از آدم نه از حوا نه از فردوس رضوانم

مکانم لا مکان باشد نشانم بی نشان باشد / نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم 

دوئی از خود برون کردم یکی دیدم دو عالم را / بغیر از هو و یا من هو دگر چیزی نمیدانم 

ز جام عشق سر مستم دو عالم رفت از دستم / بجز رندی و قلاشی نباشد هیچ سامانم 

اگر در عمر خود روزی دمی بی او بر آوردم / از آن وقت و از آن ساعت ز عمر خود پشیمانم 

اگر دستم دهد روزی دمی با دوست در خلوت / دو عالم زیر پا ارم دگر دستی بر افشانم 

الا ای شمس تبریزی چنان مستم در این عالم / که جز مستی و قلاشی نباشد هیچ در مانم *۲۷۲

سهل ابن عبدالله تستری گفت : یقین مکاشفه است و از این جهت است که گفته اند :«لو کشف الغطاء ما ازدت یقینا» یعنی اگر پرده هاا برداشته شود یقین من زیادت نخواهد شد . 

یقین را اول و آخری است اولش طمأنینه و آخرش تفرد به کفایت حق چنان فرمود : «لیس الله بکاف عبده» *۲۷۳

جنید گفت: یقین بر خاستن شک است و این سخن بظاهر درست از بهر آنکه تا بنده در چیزی متردد است و چون باطن او بر چیزی قرار گرفت ظاهر ساکن گردد و متغیر ظاهر دلیل شک باطن است و نوری گفت یقین مشاهده است و مشاهده را دو معنی باشد : حضور یا معاینه . اگر مقصود معاینه است معاینه سر خواهد نه معانیه عین یعنی هر چه که واجب است او را به ان چیز ایمان آوردن که باید که او چنان گردد که گویی می بیند تا یقین او درست گردد . 

حاصل کلام اینکه : یقین عالی ترین حال و بالاترین مقامی است که سالک بدان دست می یابد و رسیدن بدان بسیار دشوار است و برای همه کس میسر نیست ، چون از مراحل عالی طریقت است و از مراتب منتهیان است و سالک تا در مرتبه بدایت و یا متوسط است بدان دسترسی ندارد . فقط کسانی که سالیان دراز از ثدم ریاضت مجاهدت طی این ظریقت نموده باشند بدان خواهد رسید و در تعریق یقین اورده اند که یقین مکاشفه و مشاهدت است و آن دریافت دل است و امیر المومنین علی (رض) سر حلقۀ عارفان جهان فرماید : یقین را چهار شعبه است : بینائی فطنت و تاویل حکمت و گرفتن عبرت و سنا اولین هر که بینائی فزنت یافت تاویل حکمت بر او آشکار شود و هر که تاویل حکمت آشکار شد عبرت را شناسد و عبرت شناس بدان ماند که در سنت اولین و پیشینیان باشد و مشایخ قوم گفته اند که یقین را سه درجت است : علم الیقین و حق الیقین که اولی به علمای الهی تعلق دارد و دومی به خاصان درگاه الهی و اهل طریق و سومی مخصوص خواص انبیاء و اولیاء است *۲۷۴

در فیه مافیه آمده است : که صفت یقین شیخ کامل است ظنهای نیکوی راست مریدان او شد علی التفاوت ظن ..... و هر ظنی که افزون تر است آن ظن او به یقین نزدیک تر و از انکار دو تر همه ظنون راست از یقین شیر می خورند و می افزایند و آن شیر خوردن و افزودن نشان آن تحصیل زیادتی طن است به علم و عمل تا یکی یقین شود در یقین فانی شوند بکلی زیرا چون متیقین شوند ظن نماند.

مولانای بلخ می فرماید: 

گوش ذلاله است چشم اهل وصال      چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال 

در شنود و گوش تبدیل  صفات       در عیان دیده ها تبدیل ذات 

ز آتش ار علمت یقین شد از سخن         پختگی جو در یقین منزل مکن 

تا نسوزی نیست آن عین الیقین         این یقین خواهی در آتش در نشین *۲۷۵