138

شاهنشاه شرق در بستر مرگ

از کتاب: سلطنت غزنویان ، فصل دوم

چون یمین الدوله و کهف المله نظام الدین ابو القاسم محمود ابن سبکتگین در سال ٤١٨ از جنگ جاتها بازگشت و برای آخرین بار بادهای سوزان هندوستان را وداع کرد بر پیکر شریفش بیماری عاید گردید. بزرگترین شاهنشاهی که فرمان فرمایان گیتی از وی در هر اس بودند و از بیم وى (قصر برقیصر قفس و خانه برخان آشیان شده بود) در قبال موجودی بس  ناچیز و غیر مرئی یعنی میکروب سل یا ملاریا از پا در افتاد و این بیماری رفته رفته بنیان حیات سلطان نیرومند را متزلزل گردانید و سرانجام به سل امعا و اسهال منجر شد اما با وصف این بیماری تا روزی که جان بجان آفرین می سپرد سر بمالین نه نهاد و از مرض ننالید و دست از کار نکشید و عنان سلطنت را رها نکرد و ادارۀ کشوری را که پهنای آن از سومنات تاری می کشید بدیگری نگذاشت.

در اثنای این بیماری خود تاری رفت و چنانکه قبلاً مذکور داشتیم فرمانده وی را در اسار گرفت و سلجوقیان را از خراسان شکست و فلک المعالى منوچهر را تنبیه نمود و در این دو سال دست از عنان و پا از رکاب نکشید چندانکه اطباء ویرا توصیه کردند که آسایش گزیند کمتر شنید ابن اثیر میگوید: این این مرد نیرومند در تمام مدت بیماری پهلوی خود را بر بالین نمی نهاد و همیشه بر بالش تکیه زده می نشست با وجود آنکه طبیبان ویرا به آسایش محتاج نشان میدادند صبح و شام بار میداد و در هنگام مرگ نیز نشسته جان داد. سلطان در تابستان ٤٢٠ بخراسان و زمستان آن سال به بلخ رفت و در آن شهری که پدرش نیز روزهای آخر زندگی را بسر برده بود. ایامی چند گذرانید ولی آب وهوای بلخ بمزاجش سازگاری نکرد در بهار بغزنه پای تخت زیبا و محبوب خود باز گشت و در اواسط ربیع الثانی به آنجا رسید و پس از چند روز جان سپرد هنگامی که او دیده از جهان میبست بهار بود و در ختان سیب در چمن سیب زار کاخ فیروزی شگوفه بارآورده بودند.خورشید در کناره غربی آسمان می درخشید و شعاع زرد رنگ آن بر کنگر های کاخ فیروزی می تابید دهل زنان نوبت عظمت سلطان را در میدان قصر سلطنتی برخانه سیمینی که سلطان از هندوستان آورده بود آهسته می کوفتند  فرماندهان و راجگان ممالک مفتوحه که در غزنه اسیر بودند در سر نوشت خود با اضطراب تمام مینگریستند. سپهداران و جنگجویان وی که سی و نه سال در مو کب شاهنشاه بزرگ شرق دست بر عنان و گوش بر فرمان داشتند و لمحهٔ نیار میده بودند، خشمگین و اندیشناک نا امید و مضطرب درصفه باربنظر می آمدند.

ناگهان نعرۀ الله اکبر الله اکبر از کنگرهای مسجد عروس الفلک بر خاست غلغله کوس خاموش گردید مسلمانان برای انجام فریضه عصر بخانه خدا دعوت شدند تام در همین وقت سلطان غازی شاهنشاه مشرق فرمانده خراسان و هندوستان و زابلستان و ترکستان و عراق محمود ابن سبکتگین دیده از جهان پوشید و به آستان خدای بزرگ که ملک او را زوالی نیست بنده و ارشتافت .انا لله وانا الیه راجعون مرگ سلطان در عصر روز ۲۳ ربیع الثانی سال چار صد و بیست ویکم هجرى نبوی مطابق ۳۰ اپریل ۱۰۳۰ میلادی واقع شد چون سلطان از این جهان رخت بر بست پنجا و نه سال از عمر وی و (٣٦) سال از سلطنت وی سپری شده بود وفات سلطان همان روز اعلان گردید ولی حسرت مرگ او چندان گران بود و بر دل ها تاثیر داشت که کوچکترین فتوری در امور حادث نگردید.

جسد شریف او را در همان روز شستند و نماز خفتن در حالی که ابرهای هند و در ماتم وی اشک حسرت می ریخت و باران بهاری میبارید در چمن سیب زار کاخ فیروزى بخاک سپردند. هنگامی که بدن او را می شستند جای هفتاد و دو زخم تیر و شمشیر و نیزه در پیکر وی نمودار بود هریک آیتی از شهامت و مردانگی و نشانی از فتوحات بی نظیر وی شمرده می شد غزنی بمرگ سلطان بزرگ سو گوارو باغ فیروزی بماتم سرا تبدیل یافت دیگر آواز دهل و کوس از دروازه کاخ شنیده نمی شد . فرخی شاعر بزرگ و ملی غزنه این داستان غم انگیز را چنین می سراید: 

شهر غزنی نه همانست که من دیدم پار

چه فتاد است که امسال دگرگون شده کار

خانه ها بینم پر نوحه و پر بانگ و خروش

نوحه و بانگ و خروشی که کند روح فکار

کو یها بینم پر شورش و سر تاسر کوی

همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار

رسته ها بینم پر مردم و درهای دکان

همه بر بسته و بر در زده هر یک مسمار

کاخها بینم پرداخته از محتشمان

همه یکسر ز ربض برده بشارستان بار

مهتران بینم بر روی زنان همچو زنان

چشم ها کرده ز خونابه بر نگ گلنار

حاجبان بینم خسته دل و پوشیده سیاه

کله افکنده یکی از سرو دیگر دستار

بانوان بینم بیرون شده از خانه بکوی

بر در میدان گریان و خروشان هموار

خواجگان بینم برداشته از پیش دوات

دستها بر سرو سرها زده ا ندر دیوار

عاملان بینم باز آمده غمگین زعمل

کار نا کرده و نارفته بدیوان شمار

مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان

رود ها برسرو برروی زده شیفته وار

لشکری بینم سر گشته سرا سیمه شده

چشم ها پرنم و از حسرت و غم گشته نزار

این همان لشکریان است که من دیدم دی

و این همان شهر و دیار است که من دیدم یار

مگر امسال ملک باز نیامد ز غزا

دشمنی روی نهاد است بر این شهر و دیار

مگر امسال زهر خانه عزیزی گم شد

تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار

مگر امسال چو پیرا ربنالید ملک

نی من آشوب از ینگونه ندیدم پیرار

تو نگوئی چه فتاد است بگو گر بتوان

من نه بیگانه ام این حال زمن باز مدار

رفت و ما را همه بیچاره و در مانده بماند

من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار

آه و درد او دریغا که چو محمود ملک

همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوار

آه و دردا که بیکباره تهی بینم از او

کاخ محمودی و آن خانۀ بر نقش و نگار

آه و دردا که کنون قیصر رومی برهد

از تکاپوی بر آوردن برج  و دیوار

آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند

ایمنی یابند از سنگ پراگنده و دار

وای و دردا که کنون برهمنان همه هند

جای سازندبتان را دگر از نوبه بهار

میر ما خفته بخاک اندر وما از بر خاک

این چه روز است بدین زاری یارب زنهار

میر می خورد مگردی و بخفته است امروز

دیر بر خاست مگر رنج رسیدش زخمار

دهل و کوس همانا که همی زان نزنند

تا بخسپد خوش و کمتر بودش بردل بار

ای امیر همه میران و شهنشاه جهان

خیز واز حجره برون آی که خفتی بسیار

خیز شاها که جهان پر شغب و شور شد است

شور بنشان و شب و روز بشادی بگذار

خیز شاها که بقنوج سپه گرد شد است

روی آنسونه و بر تارک شان آتش بار

خیز شاها که رسولان شهان آمده اند

هدیه ها دارند آورده فراوان و نثار

خیز شاها که امیران بسلام آمده اند

بارشان ده که رسید است همان گه بار

خیز شاه که بفیروزی گل باز شده است

بر گل نو قدحی چند میلیل گسار

خیز شاها که بچو گانی گرد آمده اند

آنکه با ایشان چوگان زده ای چندین بار

خیز شاها که چو هر سال بعرض آمده اند

از پس کاخ تو و باغ توبیلی دو هزار

خیز شاها که همه دوخته و ساخته گشت

خلعت لشکر و کردند بیکجا انبار

خفتن بسیار أى خسرو خوی تو نبود

هیچ کس خفته ندید است ترازین کردار

خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام

به نیا سودی هر چند که بودی بیمار

سفری داری امسال در از اندر پیش

که هر آنرانه کرانست پدید و نه کنار

رفتن تو بخزان بودی هر سال شها

چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار

مرغ و ماهی چوزنان بر توهمی نوحه کنند

همه با ما شده اندر غم و اندوه ویـــار

روز و شب بر سر تابوت تو از حسرت تو

کاخ پیروزی چون ابر همی گرید زار

بحصار از فزع و بیم تو رفتند شهان

تو شما از فرغ و بیم که رفتی بحصار

تو بباغی چوبیابانی دل تنگ شدی

چون گرفتستی در جایگه تنگ قرار

اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کنان

به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار


گردیزی میگوید بمرگ وی جهانی روی بویرانی گذاشت خسیسان عزیز

گشتند و بزرگان ذلیل شدند.