مقامات تبتل تا فنا

از کتاب: از کوچه عرفان

۱-توبه : اولین سیر در طالب است و آن یک نوع حال و انقلاب و تحولی است که برای طالب حیات تازه می بخشد توبه سالک را منقلب کرده و از خط سیر زندگی گذشته اش منحرف ساخته و متوجه سالک در "طریقت " یا زندگی جدید که در حقیقت یک تولدی روحی دیگر است دز نزد سالک محسوب میشود و توبه سالک را همانند کوکبی هدایت راه صواب را به سالک باز میکشاید ، بعدآ این توبه و عنایت از طریق ضمیر وجدانی هم میتواند به سالک تلقین شود که باعث تغیر در راه وروش وی میگردد . مانند آن الهاماتیکه که باعث برانگیختن ابراهم  ادهم شاه بلخ که نتیجتآ باعث تغیر مسیر زندگی وی گردید که حضرت خداوندگار بلخ در مورد چنین اشارتهای دارد:

برسر تختی شنید آن نیک نام 

طقطقی وهای هویی شب زبام 

گامهای تند بر بام سرا 

گفت با خود اینچنین زهره کرا 

بانگزدبر رزون قصر او که کیست ؟

این نباشد آدمی مانا پریست 

سر فرو کردند قوم بولعجب 

ما همی گردیم شب بهر طلب 

هین چه میجوئید؟ گفتند اشتران 

گفت اشتر بام بر کی جُست هان 

پس بگفتندش که تو بر تخت جاه 

چون همی جوئی ملاقات الله

خود همان بود که دیگر او را کس ندید

چون پری از ادمی شد نا پدید

چون ز چشم خویش و خلقان دور شد 

همچو عنقا در جهان مشهور شد *۱۶۹

طالب که در قدم سیر سرگردان است دست ارادت بجانبی دراز میکند که منظورو مطلوب او را روشن میسازد و به اطمینان قلب وی را در تصرف اورده و وی را هدایت می نماید و به او یقین میکند که « سینه تو حرم خاص خدای است تا توانی هیچ نا محرمی را در حریم خاص راه مده .»*۱۷۰

بناءٌ نجات و آغاز سیر بطرف کمال "طلب" است اگر چه خداوند فیاض مطلق است ولی شرط لازم استفاده طلب است. حضرت حافظ علیه الرحمه گوید:

طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک/ چو درد در تونه بیند کرا؟ دوا بکند

در مورد انقلاب و شیفتگی مردان حق قصه ها بسیار است و یکی از این قصه ها نحو برخورد حضرت مولانا خداوندگاربلخ  است ازدیدار با شمس که این دیدار باعث طی مراحل «تبتل تادفنا در شیخ بلخ گردید که سیر دو بارۀ او وی را پله پله تا ملاقات خدا رساند»*۱۷۱

و اندیشه اش را مشحون ساخت تا آثار فنا نا پذیر دیوان شمس و بعدا کتاب مشهور مثنوی معنوی انشاء گردد مولوی زمانی نویسایی در مقام سلوک را که مجالس سبعه و فیه مافیه نیز در آن شامل است شروع کرد از همان آغاز راه سلوک را از فنا تبتل تا فنا می پیمود . خود مولانای بلخ در مورد مظلب در مثنوی این شرح حکایتی دارد:

تو بهر جایی که باشی می طلب 

آب میجو دائما ای خشک لب

کان لب خشکت گواهی میدهد

کو باخر بر سر منبع رود

خشکی لب هست پیغامی ز آب 

کو بمات آورد یقین این اضطراب

کاین طلبکاری مبارک جنبشی است

این طلب در راه حق مانع کُشی است

 این طلب مفتاح مطلوبات تُست

این سپاه نصرت و رایت تست

این طلب همچون خروسی در صباح

میزند نعره که می آید صباح

گر چه آلت نیستت تومی طلب

نیست الی جاهت اند ر راه رب 

هر که را بینی طلبکار ای پسر

یار تو شو پیش او اندر سحر

کز جوار طالبان طالب شوی 

وز زوال غالبان غالب شوی

هین مباش ای خواجه یکدم بی طلب

تا بیا بی هر چه خواهی ای عجب 

عاقبت جوینده یابنده بود

چون که در خدمت شتابنده بود 

در طلب چالاک شو زین فتح باب

می طلب والله اعلم بالصواب *۱۷۲

بنا به گفته دولت شاه ثمر قندی«شمس از مولانا پرسید غرض از آموختن علم چیست ؟ مولانا گفت : فرا گرفتن آداب شریعت . شمس گفت اینها همه الفاظ است ، مولانا گفت تو بگوی ! شمس گفت علم آنست که ترا به معلوم رساندو این بیت سنایی را خواند:

علم کز توترا نبستاند 

  جهل از ان علم به بود صد بار 

این جواب مولانا را منقلب و حیران  ساخت چندانکه دست از قیل و قال مدرسه برداشت»*۱۷۳

رهروان اهل سلوک توبه را اینطور تعریف کرده اند: که بیداری روح است از غفلت و بی خبری بطور که گنهگاری از گنه هانیکه که قبل از توبه به آن آلوده بوده است برای همیش اجتناب نموده راه های صواب و رستگاری را به پیماید و از گذشته بد خود پیشیمان باشد و تصمیم بگیرد تا بار دیگر گرد آن معاصی نگردد . زیرا خداوند بزرگ آمرزنده مهربان و نهایت با حرم است  بفرموده شیخ عطار:

تو یقین میدان که صد عالم گناه 

از تف یک توبه بر خیزد ز راه 

توبه کار باید و پیرو و مطیع شود که او را رهبری نماید ، یعنی که مرشدی انتخاب کند. این مرشد به نامهای«پیر» ، «ولی»،«شیخ »،«قطب»و دلیل راه نامیده میشود که تجربه و علم کافی داشته و بحق اصل شده باشد.حضرت محمد عثمان بن محمد علی پاد خوابی که در سال ۱۳۱۸ هجری قمری در قریه پاد خواب لهو گرد تولد شد و در اواخر قرن ۱۳ هجری وفتان نمود و وی که درطریقت و عرفان بدرجۀ شیخیت رسیده و از اقطاب عصر خویش محسوب است و داری این اثار میباشد« عجائب الاخبار ، گلشن اسرار "نظم و نثر" ، بزم ظرب " نظم و نثر"، نزهت المشتاق گلچین بساطین ، جامع نصوص،(در زبان عربی در علم فقه) شرق الانوار، حیات العاشقین ،سلسلته المشایخ (اشجار مشایخ)، سر نمه عشق یوسف ذلیخا) و بزرگترین و ناب ترین اثر علامۀ دوران( بحر الحیوان) را میتوان نام برد که اکثر این آثار تا هنوز هم نشر نشده است. مثنوی بحر الحیوان به سبک مثنوی معنوی بوده و بان تقارن معنوی دارد همانند مثنوی مولانا خداوندگار بلخ در دفتر ششم تا مکمل ماند زیرا هنوز تکمیل نشده بود که وصال پیش امد و بر علاوه آثار بجا مانده از خویش سلسله های مبارکه طریقت چار گانه و چهارده خانواده مربوط به نسل اول مشایخ طریقت را با مساعی نزده ساله بعد از تحقیق تدقیق نموده اند که تمام مراحل عروج و نزول و بیان سر و بیان فنا و بقاء و محو صحور و سکر و در بیان چهار منزل (ناسوت)، (ملکوت) ، جبروت و اعیان ثابته و شیونات ذاتیه و صور علمیه و روح سراجی که 

انرا (لاهوت) خوانند در این شعر زیبا بیان معجز فرموده اند:

چو سیمرغان زوادیها گذشتیم

برون از مملکت کوه ها و دشتیم

زملکوت و ز جبروت لاهوت

گذر کردیم تا گلذار با هوت

از آن پس در وجود خود خدا را 

خدا دیدیم جمله ما سوا را

مع الاسف قسمیکه در بالا تذکر رفت آثار پُر ارزش این عارف بزرگ و سر قافلۀ عرفان ناب محمدی (ص) هیچ کدام به حُلیه چاپ نرسیده و این حالت درست در مقطع زمانی قرار داشت که شاهان محمد زایی مشغول زد و بند ها و رقابت های نا سالم بر سر کسب قدرت بودند که هرگز زیمنه پیشرفت چنین اشخاص را در حوصلۀ ناتوان  خود نداشتند معهذا مجال تتبع و نگارش در این مقطع زمانی مهیا ساخته نشد و نکته ای که قابل ارزش است این است که این عالم ، فاضل ، عارف و نابغه نزدیک به عصر ما میباشد که البته تتبع و تحقیق در باره شان وظیفۀ پر ارزشی خواهد بود که افتخارات عرفانی و نبوغ فکری دانشمندان ما را در بین ملل و نحل عالم ظاهر میسازد. کتاب های شان که بنامهای بحر الحیوان ( که کتاب پر حجم و در دقایق عرفانی همانند مثنوی مولانا بلخ به نظم مثنوی نگارش یافته در لابلای آن قصه های جالب گنجانیده شده است ،دوم آن بنام  یوسف ذولیخا (سرمایه عشق) توسط مولانای بزرگ و عارف نستوه کشور جناب نیاحمد فانی که از اقطاب وعرفان بنام کشور محسوب است و شیخ بزرگ خانقاه علاءُ الدین  علیای کابل میباشند که در جای دیگری از این اثر تحقیقی در مورد شخصیت والای شان به تفصیل صحبت خواهد شد این چند کتاب به توسط شان باز خوانی اصلاح و آماده نشر میباشد.*۱۷۴

حضرت مولانا محمد عثمان پادخوابی(رح) در کتاب (اشجار المشایخ) خویش که توسط جناب قطب الواضلین حضرت نیاز احمد«فانی» تصنیف ، تعلیق و تدوین گردیده است در مورد  توبه چنین میفرمایند: و ترتیب تعلیم این است که :چون خواهد کسیکه در طریقت از (چهار طریقه) داخل شود ، اول شیخ طالب روبرو نشینند به قعده ، فاتحه بخوانند بجانب حضرات، بعد از آن کلمۀ شهادت و یک بار درود شریف و سه بار استغفار بخواند و بعدآ مرشد برای طالب بگوید: در طریقۀ که داخل میشود دارای دو رکن و دو شرط میباشد رکن اول اتباع سنت و رکن دوم مداومت ذکر (یاد کردن اسمی از اسماء الله تعالی و شرط اول اخلاص با مشایخ و دوم شرط صحبت شیخ کامل است. ( و مراد از خواندن کلمۀ استغفار این است که مرید با ذکر کلمه استغفار از کلیه گناهان یکه در گذشته از او سر زده است بدست پیر یا مرشد توبه میکند.» *۱۷۵پس توبه دروازۀ مدخلی قصر آرزو هایست که  این طریق سالک داخل این دالان نورانی شده با مکاسب فردی و مو اهب الهی ، تحت ارشاد و توجه پیر رهدان قرار میگیرد و بادیه های طریقت را برای رسیدن بهدف نهایت عالی که از تبتل تا فنا ست می پیماید.

حضرت  نور الدین عبد الرحمن جامی علیه الرحمه در نفحات الانس میفرماید: که « ولایت مشتق است از ولی ان بر دو قسم : .لایت خاصه ؛ ولایت عامه مشترک است میان همل مئومنان قال الله تعالی « الله ولی الذین آمنو یخرجهم منا لظمات الی نور» ولایت خاصه مخصوص است به واصلان از ارباب سلوک ( و هی  عبارته من الفناء العبد فی الحق و بقائه به فالولی هوالفانی فیه و الباقی به » فنا عبارت است از نهایت سیر الی الله و بقا عبارت است از هدایت سیر فی الله ، آنگاه محقق شود که بنده را بعد از فنا مطلق وجودی و ذاتی مظهر از لوث وحدشان  ارزانی  دارد  تا بدان در عالم انصاف باوصاف الهی و تخلق با اخلاق ربانی ترقی کند ابو علی جوزجانی گوید : ولی آن بود که در فانی بود از حال خود باقی بود بمشاهده حق ، ممکن نباشد مرا او را از خود دهد و به غیر خداوند بیارامد.*۱۷۶

خداوندگار بلخ حضرت مولانا درین مورد میگوید: 

پس بهر دوری ولی یی قائم است

تا قیامت آزمایش دائم است 

هر که را خوی نکو باشد برست 

هر کسی کوشیشه دل باشد شکست

پس امام حی قیوم آ« ولیست 

خواه از نسل عمر خواه از علیست 

مهدی و هادی وی است ای راه جو 

هم نهان و هم نشسته پیش رو

او چو نور است و خرد جبریل اوست 

آ« ولی کم ازو قندیل اوست 

انکه زین قندیل کم مشکات ماست

نو را در مرتبه تریتب هاست

زانکه  هفتصد پرده دارد نور حق 

پرده های نور دان چندین طبق

از پس هر پرده قومی را مُقام 

صف صف اند این پرده ها شان تا امام*۱۷۷

        ***

قطب شیر و صید کردن کار او 

باقیان ازنی خلق باقی خوار او 

تا توانی در رضای قطب کوش 

تا قوی گردد کند صید وحوش

چون برنجد بی نوا مانند خلق

کز کف عقلست جمله رزق حلق

زانکه وجد خلق باقی خورد اوست 

این نکهدار ار دل تو صید جوست 

او چو عقل و خلق چون اعضای تن 

بستۀ عقل است تدبیر بدن 

ضعف قطب در تن بود در روح نی 

ضعف در کشتی بود در نوع نی 

قطب آن باشد که گرد خود تند 

گردش افلک گرد او بود *۱۷۸

مثنوی در صفت پیر و مطاوعت وی میگوید :

پیر را بگزین که بی پیر این سفر  

  هست بس پُر آفت و خوف و خطر

آن رهی که با رها تو رفتۀ 

بی قلاوز اندر آن آشفتۀ

پس رهی را که ندیدستی تو هیچ

هین مروتنها ز رهبر سر مپیچ 

گر نباشد سایۀ او بر تو گول 

پس ترا سر گشته دارد بانگ غول

غُلت از ره افگند اندر گزند 

از تو راهی تر درین ره بس بدند

از نبی بشنو ضلال رهروان 

که چسان کرد آن بلیس بد روان 

صد هزاران ساله ره از جاده دور 

برد شان کرد شان ادبار عور 

با هوا و آرزو کم مباش دوست 

چون یضلک عّن سّبیلِ الله اوست 

این هو را نشکند اندر جهان 

هیچ چیزی همچو سایه همره هان*۱۷۹

        ***

گفت پیغامبر علی را کی علی 

شیر حقی پهلوانی پُردلی 

لیک بر شیری مکن هم اعتمید 

اندر را در سایۀ نخل امید

اندرا در سایۀ آن عاقلی 

کس نداند برد از ره ناقلی 

ظل او اندر زمین چون کوه قاف 

روح او سیمرغ بس عالی طواف

گر بگویم تا قیامت نعمت او 

هیچ آنرا مقطع و غایت مجو

در بشر رو پوش گشته آفتاب 

فهم کن والله اعلم بالصواب 

یا علی از جملۀ طاعات راه 

برگزین تو سایۀ بنده خدا 

هر کسی بر طاعتی بگریختند 

خویشتن را مخلصی انگیختند

تو برو در سایۀ عاقل گریز 

تا رهی زان دشمن پنهان ستیز

چون گرفتند پیرهن تسلیم شو 

همچو موسی زیر حکم خضر رو 

صبر کن با کار حضری بی نفاق 

تا نگوید خضر رو هذ الفراق 

گر چه کستی بشکند تو دم مزن 

گر چه ظفلی را کُشد تو مو مّکّن 

دست او را حق چو دست خویش خواند 

تا یدالله فوقّ ایدیهم براند 

دست میراندش زندش کند 

زنده چه بود جان پایندش کند 

هر که تنها نادرا این ره بُرید 

هم بیاری پیران رسید 

دست پیراز غایبان کوتا نیست 

دست او جز قبضۀ الله نیست 

غایبان را چون  چنین خلعت دهند 

حاضران از غایبان لاشک به اند *۱۸۰

      *****

حضرت حافظ می فرماید:

بمی سجاده رنگین کن گرت پیر مُغان گوید 

سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها

زمانیکه رهرو یا مرید مرشد یا مراد خود انتخاب میکند و دست ارادت بدو میسپارد باید با تمام نیروی عقلانی و جسمانی مطیع او باشد و بدون چون و چرا اوامر او را واجب الطاعه بشمرد به این معنی که تردید و تآخیر در اجرای اوامر مراد خود نشان ندهد که تردید و تامل اوامر پیر و تصور اشتباه یا خطا برای او کفر طریقت است .

مولانا بلخ حکایتی اندرین مورد دارد :

آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد 

کوبد است و نیست بر راه رشاد 

شارب خمبر است و سالوس و خبیث 

مر مریدان را کجا باشد مغیث

آن یکی گفتش ادب را هوشدار 

خورد نبود انیچنین ظن بر کبار 

دور از او و دور از اوصاف او 

ز سیلی تیره گردد صاف او 

این چنینی بهتان بر اهل حق 

این خیال تست بر گردان ورق 

این نباشد ور بود ای مرغ خاک 

بحر قلزوم راز ناپاکی چه باک 

نیست دون القلتین و حوض خورد 

کی تواند قطره ایش کار بُرد

آتش ابراهیم را نبود زیان 

هر که نمرودیست گومی ترس از آن 

نفس نمرود است و عقل و جان خلیل 

روح در عین است و نفس اندر دلیل

این دلیل راه رهبر را بود 

کو بهر دم در بیایان گم شود 

و اصلان را نیست جز چشم و چراغ

از دلیل راه شان باشد فراغ 

گر دلیلی گفت آن مرد وصال 

گفت بهر فهم اصحاب جدال 

بهر طفل نو پدر تی تی کند 

گر چه علمش هندسه گیتی کند

کم نگردد علم استاد از علو 

گر الف چیزی ندارد گوید او 

از پی تعلیم آن بسته دهن 

از زبان خود برون باید شدن 

در زیان او ببآید آمدن 

تا بیاموزد ز تو او علم وفن 

پس همه خلقان چو طفلان وی اند 

لازم است این پیر را در وقت پند 

کفر را حد است و اندازه بدان 

شیخ و نور شیخ را نبود کران 

پیش بیحد هر چه موجود است لاست

کل شی ء غیر وجه الله فناست 

کفر ایمان نیست آنجاییکه اوست 

زانکه او مغز اسن وین دو رنگ و بوست 

کیست کافر غافل از ایمان شیخ 

چیست مرده بیخبر از جان و شیخ 

جان نباشد جز خبر در آزمون 

هر کرا افزون خبر جانش فزون 

جان ما از جان حیوان بیشتر 

از چه زانرو که فزون دارد خبر 

پس فزون از جان ما جان ملک 

کو منزه شد ز حس مشترک 

وز ملک جان خداوندان دل 

باشد افزون تر جهل را بهل 

زان سبب آدم بود مسجود شان 

جان او افزونتر است از بود شان 

ورنه بهتر را سجود دون تری 

امر کردن هیچ نبود در خوری 

کی پسند عدل لطف کرد گار 

کی گلی سجده کند در پیش خار 

جان چو افزون شد گذشت از انتها 

شد مطیعش جان جمله چیز ها 

مرغ و ماهی و پری و ادمی 

زانکه او بیشست ایشان در کمی 

ماهیان سوزنگر دلقش شوند 

سوزنان رشته ها تابع بودند *۱۸۱

هجویری گوید:

«مراد از دین انست که تا بدانی که خدای عزوجل را اولیاست که ایشان را بدوستی ولایت مخصوص گردانیده است و والیان ملک وی اند که  بر گزید شان و نشانۀ اظهار فعل گردانید و به انواع کرامات مخصوص گردانیده  و افات ظبیعی از ایشان پاک کرده و از متابعت نفس شان برهانیده تا همت شان جز وی نیست و انس شان جز با وی نه ، پیش از ما بوده اند اندر قرون ماضیه و اکنون هستند و از پس این تا یوم قایمت خواهند بود. و از ایشان چهار هزار اند که مکتومان اند و مریکدیگر را نشناسند و جمال حال خود هم ندانند و اندر کل احوال از خود خلق مستور اند و اختیار بدین مورد است و سخن اولیا بدین ناطق و مرا خود اندر این  معنی خبر عیان گشت الحمدلله ، اما آنچه اهل حل و عقد اند و سرهنگان درگاه حق جل جلاله سه صد اند که ایشان را " اخبار" خوانند و چهل دیگر اند که ایشان را " ابرار" خوانند و چهار اند که مر ایشان را "اوتاد" خوانند و یکی که ورا " قطب خوانند و "غوث" خوانند این جمله مر یکدیگر را بشناسند و اندر امور به اذن یکدیگر محتاج باشند و بدین اخبار مروی ناطق است و اهل سنت به صحبت این مجتمع»*۱۸۲

کلمه ولی " که جمع آن "اولیا" است به معنی مختلف استعمال میشود از قبیل دوست "نزدیک" و"صاحب"و "رفیق" و " بزرگ" " حافظ" و امثال آن .

مثلا در قرآن کریم گاهی به معنی صاحب و بزرگ استعمال شده: ( الله ولی الذین آمنو یخرجهم من الظلمات الی النور و الذین کفرو اولیائوهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظمات اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون) گاهی بمعنی مردی که بنحوی اختصاص تحت حفظ و رعایت خداوند هستند ، مثلا در سوره مبارکه جمعه در مقام صحبت از یهودیان می فرماید:(قل یا ایهالذین هادوا ان زعمتم انکم اولیاء الله من دون الناس فتمنو الموت ان کنتم صادقین)

گاهی به معنی دوستا آمده است :

( الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا یحزنون) که البته پی بردن بمبادی تصوف و آشنایی ره روشنای آن مستلزم مباحث علوم اسمی متداول نیست که با ارائه و یا تفصیل آن فن به فضول و ابواب آن پی برد تا پیروی نمود و علوم صوری و منطق اهل کلام نیز نمیتواند نمایشگر لطایف و کرشمه های مخصوصه تصوف گردد ، زیرا در طریقت که راه تصوف  است مسایل بحدی پیچیده و درهم و ژرف و عمیق و مخصوص است که پیچیدگی ای که دارد مواجه یا تناقض های صوری و دچار حیرت و سر گردانی میشود  ، آشنا شد و صرف مذاق حال و منطق عطار در منطق الطیر می گوید :

عقل ما در زاد کن با دل بدل 

تایکی بینی ابد را با ازل 

چار چوب طبع بشکن مرد وار 

در دروع غار وحدت کن قرار 

خداوند گار بلخ در سر آغاز دفتر ششم مثنوی و معنوی می فرماید: 

راز جز با راز دان انبار نیست 

راز اندر گوش منکر راز نیست 

و از این پا فراتر میگذارد و همۀ بشر و شیوه های مختلف برداشت از حقانیت شان را و سبب اختلافات بین مذهب را ظاهر و رنگ دانسته و بی رنگی را اصول رنگها می شمرد و میگوید:

هست بی رنگی اصول رنگها 

صلح ها باشد اصول جنگها  بیت شماره۵۹ دفترششم 

چون که بیرنگی اثیر رنگ شد 

عیسئی با موسئی در جنگ شد    " " ۲۴۶۸ دفتر اول 

رنگ را چون از میان بر داشتی 

موسی و فرعون دارند آشتی  ""۱۰۳"

صبغته الله است رنگ خم هو 

رنگها یگرنگ گردد اند او ""۱۳۴۵ "دوم

لااله گفت والا الله گفت 

گشت الا الله وحدت در شگفت  بیت شماره ۲۱۵۲ دفتر اول

......................................

این سخن پاین ندارد صبر کن 

تا بیابد ذوق علم من لدن بیت شماره ۲۵۶۲ دفتر پنجم

خداوندگار بلخ در پایانه قصه موسی و شبان چنین فرموده است که زمانیکه خداوند بموسی (ع) وحی می فرستد که چرا بنده ما را از ما جدا کردی جدآ فرموده است : 

ما برون را ننگریم و قال را 

ما درون را بنگریم و حال را 

ناظر قلبیم اگر خاشع بود 

گر چه گفت و لفظ نا خاضع بود 

چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز 

سوز خواهم سوز با آن سوز و ساز 

آتشی از عشق در جان بر فروز 

سر بسر فکر و عبارت را بسوز 

موسیا آداب دانان دیگر اند 

سوخته جان و روانان دیگر اند 

عاشقان را هر زمان سوزید نیست 

برده ویران خراج و حشر نیست 

گر خطا گوید ورا خاطی مگو 

گرد شود پُ خون شهیدان را مشو 

خون شهیدان را زآب اولی تر است 

این خطا از صد صواب اولی تر است 

در درون کعبه رسم قبله نیست 

چه غم ار غواص را پاچیله نیست 

تو ز سر مستان قلاوزی مجوی 

جامه چاکلن را چه فرمایی رفو 

ملت عشق از همه دینها جداست 

عاشقان را ملت و مذهب خداست

لعل را گر مهر نبود باک نیست 

عشق در دریای غم غمناک نیست 

بعد از آن در سر موسب حق نهفت 

راز های کان نمی آید بگفت 

بردل موسی سخن ها ریختند 

دیدن و گفتن بهم آمیختند 

چند بیخود گشت و چند آمد بخود 

چند پرید از ازل سوی ابد 

بعد از آن گر شرح گویم ابلهی است 

زانکه شرح این ورای آگهی است 

گر بگویم شرحهای معتبر 

تا قیامت باشد آن بس مختطر

لاجرم کوتاه کردم من زبان 

گر تو خواهی از درون خود بخوان*۱۸۳

یکی دیگر از مقوله های که اندر باب اعمال و افعال ولی سنجیده اند این است که نباید افعال ولی را به موازین مرسوم و معمول در بین مردم و مطابق عقاید عامه و عادات و ظواهر سنجیده و این عقیده را پیروان صوفیه غالبا مثل سایر موارد با ادلۀ ماخوذ از قرآن و حدیث ثابت کرده اند . یکی از آن دلائیل قصۀ مصاحبت موسی یا خضر علیهالسلام است به تفصیلی که در سورۀ مبارکه کهف وارد شده موشس به یوشیع فرمود که تا به خضر نرسم دست از طلب بر ندارم تا انکه در ملقای دو دریا که میعادگاه خضر بود باو رسید و الی اخر.......

خداوند گار بلخ در دفتر سوم عنوان سر طلب کردن موسی خضر را با کمال نبوت ، میگوید:

از کلیم حق بیاموز ای کریم

بین چه میگوید ز مشتاقی کلیم 

با چنین جاه و چنین پیغمبری 

طالب خضرم زخود بینی بری

موسیا تو قوم خود را هشتۀ

در پی نیکو پیی سر گشتۀ 

کّیقُبادی رسته از خوف و رجا 

چند گردی چند چویی تا کجا 

آن تو با تست و تو واقف برین 

آسمانها چند پیمایی زمین 

گفت موسی این ملامت کم کنید

افتاب و ماه را کم ره زنید

می روم تا مجمع البحرین من 

تا شوم مصحب سلطان زمن 

اجعل الخضر لآمر سّبّبا

ذاک آوآمضیو آسر حُقُبا

سالها پرم بپر و بالها 

سالها چه بود هزاران سالها*۱۸۴

یعنی که ولی یا اولیا به موازین قضاوت مردم عادی قابل سنجش و نقد نمیباشد زیرا نوری که ولی را  راهبر است قسمیکه در قصۀ موس و خضر(ع) بیان شد بالهای از نور میباید تا بیتواند فراخنای از لیست و ابدیت بیکران خدا را که اولیا به نور یقضه و صفای دل از تبتل تا فنا طی میکنند طی نماید. 

همچنانکه نبی علیها السلام را معجزه است ولی را کرامات ارزانی فرمودند : امام قشیری گوید « که هر گاه هیچ کرامتی از او صادر نشود ، خللی به ولایت او نمی رساند در حالیکه صدور معجزه از نبی واجب است»*۱۸۵

ابو نصر سراج در اللمع بعد از اثبات آیات و کرامات و معجزات فرق بین آنها و اقامه و ادله بر ظهور کرامات اولیا و جواب آنهائیکه منکر کرامات اولیا شده اند و ذکر کرامات بسیاری از اولیا باب مخصوصی در مقامات بعضی از خواص اولیا نوشته است که از کرامات رو گردان بوده اند که برای مثال چند نمونۀ آن ذکر میشود «از بایزید بسطامی قدس سره روایت شده که گفته است : در بدایت احوال خداوند آیات و کراماتی بمن نشان میداد ولی من به آیات و کرامات توجهی نداشتم چون خداوند مرا چنین یافت راه معرفت خود بمن نمود »*۱۸۶وقتی بایزید گفتند که فلان شخص در یک شب به مکه میرود . گفت شیطان هم در یک لحظه از مشرق به مغرب میرود .*۱۸۷

شیخ ابوالحسن خرقانی می گوید : « هزار منزل است بنده را بخدای ، اولین منزلش کرامات است اگر بنده را مختضر همت بود بهیچ مقامات دیگر نرسد . »

۲-ورع:

توبه با کفیتی که در بالا ذکر شد مستلزم مقام ورع است که مقام دوم اصحاب طریقت محسوب است در منازل سیر و سلوک برای گذشتن طالب وطی کردن آن ضروری است "بشر حافی میگوید :« ورع ان بود که از شبهات پاک بیرون آیی و محاسبه نفس در هر طرفته الغینی پیش گیری . »

در شریعت حلال و حرام روشن و حد حدود آن مطابق نصوص معین و استوار است ولی بعضی شبهات به انواع و اقسام میباشد که اگر سالک گرد آن گردد بیم آن میرود که در حرام افتد. ابونصر  سراج در کتاب اللمع ..... ورع را با سه طبقه تقسیم کرده است :

۱-آنست که شخص از آنچه بر او مشتبه است پرهیزد و آن در چیز هایست که در میان حلال بین حرام بین واقع است یعنی نه اسم حلال مطلق بر آن صادق می آید و نه اسم حرام مطلق ، بلکه بین آن دو  است و مشخص همینکه شک و شبه یی در چیز پیدا کرد آنرا ترک میکند. 

۲-ورع اهل دل است یعنی ورع شخصی که چون قلبش از بجا آوردن امری خود داری کند آن امر را ترک کند و از پیامبری (ص) روایت شده است که : «لائم ما حاک فی صدرک».

۳-ورع عارف و اثل است که چنانکه "بو سلیمان درانی " گفته : هر چه قلب را ار توبه به خدا باز دارد مشئوم است » بنا بر این چنانکه شبلی گفته سه ورع است : یکی عموم ، دیگری ورع ورع خصوص و سوم ورع خصوص الخصوص . ورع از جملۀ مقامات و روش اخلاقی است برای تزکیه و تصفیه باطن . و مراد از ورع پرهیز است از هر شائبۀ خطا و انحراف از راه صواب و باز ماندن دل از توجه  بخدای در آن باشد . سهل بن عبدالله تستری می گوید :« ایمان کامل نشود تا وقتی که عمل او له روع نبود ورع او به اخلاص نبود و اخلاص او به مشاهده و اخلاص تبرا کردن از هر چه دون خدای بود *۱۸۸

۳- زهد : سلوک در طریقت سالک را در هر یکی از مُقامات که برای سالک در وصول بمقام دیگری مستعد میکند از این است که ورع مقتضی زهد است صوفی علقه بدنیا را سر منشۀ هرخظبه میشمرد و ترک دنیا را سر چشمۀ هر چیز میداند . طبقات زهاد : ۱-مبتدیان ۲-محققیقن ۳-زهد طبقه خواص یعنی زهد کسانی که هقت شهر عشق را گشته و به هست و نیست پشت پا زده اند. 

۴- فقر : در بین زهاد این عقیده شایع بود که اعمال و افعال انسان بدست قوۀ قاهریست یعنی از حیز قدرت و اختیار بشری خارج است ف سعادت و شقاوت امریست مکتوم و مقدور و هیچ عملی  بخودی خود فایدۀ برای نجات ندارد بنا بر این بر عمل نمیتوان تکیه کرد بلکه باید تسلیم صرف پیش گرفت و بر جمع اسباب وو سایل پشت پا زد و از جمع علایق جهانی یعنی از ما سوی الله منقطع شد زاهد تنها از لذائذ غیر مشروع دنیا پرهیز میکرد حتی لذائذ مباح و مشروع هم خود محروم میداشت شقیق بلخی میگوید : سه چیز قرین  فقر است ۱-فراغت دل ۲-سبکی حساب۳-وراحت نفس  ؛ و سه چیز لازم توانگران است ۱- رنج تن ۲- شغل دل ۳- سخن حساب *۱۸۹

فقر که در ابتدا متوجه اشیایی مادی بود به تدریج معنی و سیعی یاقت و به نظر صوفیان دوره های بعد که تاثیر وجد وحال بیشتر در گفتار و رفتار شان دیده میشود . فقر واقعی فقز فقدان غنا نیست بلکه فقدان میل و رغبت به غنا است . یعنی هم قلب صوفی باید تهی باشد و هم دستش و در این معنی است که صوفی " الفقر فخری" میگوید و بمباحات خود را فقیر و درویش مینامند ، زیرا مفهوم انست که فقیر باید از هر فکر و میلی که اورا از خدای منحرف کند بر کنار باشد .*۱۹۰

حضرت مولانا خداوندگار بلخ در این مورد در چندین جاه مفهوم عالی را سروده اند:

مل  و زر سر را بود همچون کلاه 

کل بود ان کز کله سازد پناه 

آنکه زلف وجعد رعنا بایدش 

چون کلاهش رفت خوشتر آیدش

مرد حق عرضه کردن آن برده فروش

برکند از برده جامه عیب پوش 

ور بود عیبی برهنه کی کند 

بل بجامه خدعۀ باوی کند 

گوید این شرمنده است از نیک و بد 

از برهنه کردن از او تو رمد 

خواجه در عیب است غرقه تا بگوش 

خواجه را مال است مالش عیب و پوش 

کزطمع عیبش نبیند طامعی 

گشت دلها را طمعها جامعی 

ورگدا گوید سخن چون زر کان 

ره نیاید کالۀ او در دکان 

کار دُرویشی ورای فهم تست 

سوی درویشان بمنگر سست سست

زانکه درویشان ملک و مال 

روزۀ دارند ژرق از ذوالجلال 

حق تعالی عادل است و عادلان 

کی کنند استمگری بر بیدلان

آن یکی را نعمت و کالا دهند 

وین دگر را بر سر آتش نهند

آتشش سوزد که دارد این گمان 

بر خدای خالق هر دو جهان 

فقر فخری از گزاف است و مجاز

نی هزاران عز پنهان است و ناز *۱۹۱

صبر کن با فقر و بگذار این ملال

زانکه در فقر است نور ذوالجلال

سرکه مفروش و هزاران جان ببین 

از قناعت غرق بحر انگبین

صد هزاران جان تلخی کش نگر 

همچو گُل آغشته اندر گلشکر 

ای دریغا مر ترا گنجا بدی 

تا زجانم شرح دل پیدا شدی *۱۹۲

۵- صبر: فقر مقتضی صبر است و اگر سالک جویای حق در فقر و تحمل را اشعار خود نسازد نتیجۀ بدست نخواهد آورد . تنها فقر بدون صبر بی نتیجه است بلکه در سایر مقامات سلوک هم مقتضی صبر است و این است اهل صوفیه صبر را یک نیمۀ ایمان بلکه همۀ ایمان میدانند.

بجا آوردن هر فریضه و ترک هر مصیبت بدون صبر انجام نیابد زیرا دل سالک در هر حال و مقامی که باشد به چیزی مشغول است که موافق میل اوست یا مخالف میل او در هر دو حال محتاج به صبر است . از رهگذر اهل سلوک صبار کسی است که صبرش در خدا و برای خدا و به وسیلۀ خدا است و چنین شخصی هر گاه جمع بلاهای دنیا بر او وارد شود عاجز نگردد و ابدا تغیری در او عارض نشود.و نیز گفته اند : در خبر که در او شر نبود شکر است و در نعمت و صبر است در بلا.

ابوطالب مکی " گوید: خدای عزوجل صابرین را ائمۀ متقین قرار داد و کلمۀ حسنی خود را در دین به انان تمام فرمود و رسول خدای (ص) فرموده : که صبر بر مکاره خیز لرزان است و حضرت علی (رض) آنرا رکنی از ارکان ایمان دانست و آنرا با جهاد و عدل و ایقان قرین فرمود و گفت : اسلام بر چهار ستون یقین، صبر، جهاد، و عدل بنا شده است .بعضی از عارفان صبر را به سه معنی گرفته است و گفته اند : اولش ترک شکایت است و این درجۀ تابعین است . دوم رضای به مقدور است ، که آن درجۀ زاهدان است . سوم دوست داشتن و محبت به آنچه مولایش برایش خواهد و این مقام صادقان است .

حسن بصری و دیگران روایت کرده اند که صبر برسه معنی است : صبر از معصیت که بالاترین صبر هاست، و صبر بر طاعت و صبر بر مصائب . باید دانست که تصبیر غیر از صبر است چه آن مجاهده نفس است و تحمل آن به صبر و در مقام صبر تعمل است و برای صبور تصنع و بمنزلۀ تزهد است که از اسباب زهد است نه زهد و به وسیلۀ تزهد که اسباب رهد به حصول پیوند و صبر تحقق به وصف است. *۱۹۳

امام مخمد غزالی فرموده است:«صبر نیم ایمان است و حق سبحانۀ و تعالی ، صابران را به صفت های مخصوص متصف گردانیده است و صبر در قرآن هتفاد و اند موضع در ۱۰۳ موضع (المعجم المفهرس) یاد کرده و بیشتر خیرات درجان را به صبر اضافت فرموده و ثمرۀ آن ساخته ؛ چنانکه گفت : وجعلنا منهم ائمته یهدون بارنالما صبرا *۱۹۴

ای جماعتی از بین اسرایل و پیشوایان و رهبران گردانیدم که مردمان را سوی ما دعوت کنند ، آنگاه که بر حق صبر کردند و گفت : و تمت کلمت ربک الحسنی علی بین اسرائیل بما صبروا*۱۹۵، ای وعده های خوب پروردگار تو بنی اسرائیل را فرموده بود به اتمام رسانید و آن جزای ثبر ایشان بود بر ظلم فرعون و گفت : ولنجزن الذین صبروا اجرهم باحسن ما کانوا یعملون *۱۹۶ ای هر آینه بدهد کسانی که صبر کرده اند بر دین خود آنچه حق تعالی ایشان را نهی فرمود مزد ایشان را بر سبیل پاداش به نیکو تر آنچه میکردند از طاعتها . ئ گفت اولئک یئوتون اجرهم مر تین بما صبروا*۱۹۷

و از جابر روایت است پیغامبر را از ایمان پرسیدند گفت الصبر و السماحته و نیز گفت الصبر کنز من کنوز الجنه ؛ ای صبر گنجیست از گنجای بهشت و یکبار از وی پرسیدند که ایمان چیست ؟ گفت الصبر» *۱۹۸

۶-توکل : به فتح اول و ضم و تشدید کاف در لغت بمعنی تکیه کردن و اعتماد کردن به کسی و اعتراف کردن بع عجز خود است (متهی الادب) و در اصطلاح اعتماد کردن است به انچه در نزد خدای تعالی است و مایوس شدن است از آنچه در نزد مردمان است (تعریفات ص۶۲)

توکل بالاترین مقام یقین و شریف ترین احوال مقربین است . خدای حق مبین می فرماید : ان الله یحب المتوکلین*۱۹۹ متوکل را دوست خود شمرد و محبت خود را شامل او نمود و نیز فرمود : و مت یتوکل علی الله فهو حسبُهُ *۲۰۰ یعنی متوکلان را خدای بسنده است و هر که را خدای کفایت کند شافی او باشد و معافش دارد. پس متوکلین بر خدای تعالی از عباد الرحمن است و شامل وصف رحمت حق گردد و از بنده گانیست که به کفایت او مخصوص شده است از این جهت است بعضی از صحابه و تابعین گفته اند که در توکل نظام توحید و جامع امر الهی است .*۲۰۱

بعضی از علماء ابدال مانند ابو" محمد سهل بن عبدل الله تستری گفته است : تمام علم از ارباب تعبد است و تعبد تمامش از باب زهد و زهد همش ار باب توکل است و توکل را حد و اندازه نیست . *۲۰۲

تصوف و کسب توکل را ضرر نمی رشاند و در حال متوکل زیان و نقصی تولید نمیکند ، چنانکه رسول کریم (ص) فرمود : آنچه بنده از کسب حلال بدست آرد روزی حلال اوست پس هر گونه کسب و خرید و فروش که مطابق به موازین شرع باشد امریست مبرور به این دلیل کار گری که بدست خود نان میخورد و در نزد این طایفه محسوب است .

به اعتقاد اهل طریقت مقام توکل از عالی ترین مقامات مقربین است و مقاماتیست که هم از جهت  علم فهم آن غامض و هم در عمل بجا اوردن دشوار است . توکل از فروع توحید است یعنی حقیقی اصل و پدیده آورنده توکل است . 

امام محمد غزالی در کتاب احیاء علوم دین اندر باب توکل میفرماید:  بدان که توکل منزلیست از منازل دین و مقامیست از مقامات اهل یقین بلکه از معانی در حالت مقربان است و مفاخر مراتب عارفان و او در نفس خود از روی علم دشوار ووجه اشکال آن از روی دانستن آن است که دیدن اسباب و اهتماد کردن بر آن شرک است و توحید و به کلیت از ان دور شدن طعن است در سنت و  شریعت و اعتماد بر اسباب بی آنکه ان اسباب دانی خاک چشم زدن است  و در گرداب جهل غوطه خوردن و تحقیق معنی توکل بر وجهی که مقتضی توحید و عقل و شرع را در ان توافق باشد در غایت غرض و دشواری است و شکف این غطا وزالت این خفا  نتوان کرد مگر محققان و علما چشم شان از فضل خدای انوار حقایق اکتحال پذیرفته پس بدیدند و محقق کردند. انگه چیزی را که مشاهده کردند از ان روی ایشان خواستند در بیان آوردند حق تعالی گفت : و علی الله فلیتوکل المئومنون*۲۰۳ ای بر خدای توکل کنید اگر چه گروید گانید و گفت و علی الله  فلیتوکل المتوکلون *۲۰۴

ای بر خدای باید توکل کنند توکل کنندگان . و گفت : من یتوکل علی الله فهو حسبه *۲۰۵ . ای هر که بر خدای توکل کند خدای وی را بسنده باشد ؛ و گفت : ان الله یحب المتوکلین *۲۰۶. ای به درستی که خدا دوست دارد متوکلین را . و در غایت بزرگی باشد مقامی که صاحب آن بدوستی خدای موسوم بود و ملایش (قرین) آن به کفایت خدای متعال موصوف بود . پس کسی که کافل (عهده دار) و کافی و حجت وی خدای باشد . فوز علم یافته بود ، چه محبوب ، وعذوب نمیشود و دور و محجوب نگردد . حق تعالی گفت : الیس الله بکاف عبده *۲۰۷ آی ، آیا خدا بسنده نیست ، بنده خود را ؟ و کسی که طلبیدن ، چنانکه حق تعالی گفت : هل آتی عل الانسان حین من الد هر لم یکن شیئا مذکورا*۲۰۸ این مسعود روایت کرده است : که پیغمبر(ص) گفت : اریت الامم بالموسم فرایت امتی قد ملا اسهل و الجبل فاعجبنی کثرتهم و هیدتهم فیصل لی ارخت ؟ قلت نعم و مع طولاء سعبون الفا یدخلون الجنته بغیر حساب ؛ ای امتان بمن نمودند در موسم پس امت خود را دیدم که کوه دست پر کرده بود بسیاری و هئیت ایشان مرا خوش آمد ، پس مرا گفتند یا رسول الله ایشان کیانند ؟ گفت : الذین لایکون و لا یطرون و لا یسترقون و علی ربهم یتوکلون؛ ای کسانیکه داغ نکند و فال نگیرند و افسون نگیرند و به پروردگار خود توکل کند پس عکاشه بر خاست و گفت یا رسول الله از خدای بخواه که مرا از ایشان گرداند ، گفت الهم اجعله منهم پس دیگر خاست و همین مطلوب در خواست گفت سبقتک بها عکاشه . ای ، درین مورد عکاشه پیشی کرد .و گفت علیها السلام : لو انکم یتوکلون علی الله حق توکله لرزقکم کما یرزق الطیر تغد و اخماضا و تروح بطانا ؛ ای اگر شما بر خدای عروجل توکل کنید چنانکه حق توکل اوست هر آیینه شما را روزی دهد چنان مرغان را دهد بامداد با شکم تهی بروند و شبانگاه با شکم پر باز آیند و گفت من انقطع الی الله کفاء کل موقنته و رزق من حیث لا یحسب و من القطع الی الدنیا و کله الله الیها ؛ ای هر که بخدای پناهد ، خدای عزوجل او را بدو بگذارد. 

امام غزالی تو را از ابواب ایمان شمرده فرموده است که همه ابواب ایمان انتظام پذیرد مگر به «علم و حال عمل » و همچنان انتظام توکل به «علم» باشد که اصل است و به « عمل » که ثمره آن است و به «حال» که مراد از لفظ توکل است . علم را که در اصل زبان ایمان خوانند ، چه ایمان تصدیق است ، و تصدیق دل «علم» بود و چون قوی شود آنرا یقین گویند و لیکن ابواب یقین بسیار است و ما از آنجمله  به چیزیکه بنای توکل بر آن است و ان توحید است : لالاله الا الله وحده لا شریک له له الملک و لهوالحمد و هو علی کل شی ء قدیر که آدمی بر زبان گوید ، ایمان اصل توکل است او را تمام شد و توحید را چهار مرتبه است به معنی و به لفظ بدل تصدیق دادر بنور کشف آنرا مشاهده نمیاد که مرتبه مقربان است آنکه در وجود خود جز یکی نبیند و آنچه بیند پندارد که از واحد قهار صادر شده است .*۲۰۹

ابونصر سراج میگوید توکل در لغت بمعنی تکیه و اعتماد کردن است ، و مشتق است از و کالت موکول الیه ، و کیل و گذارنده کار بدو ، متوکل نامیده میشود ؛ و در اصطلاح صوفیان عبارت از واگذاردن امور بخداوند و تیکه کردن باو و آرام گرفتن دل باو ، در همه حال انسان که جنید گفت توکل اعتماد دل است بر خدای تعالی در همه احوال.*۲۱۰

حضرتخداوند گار بلخ می فرماید:

سبغتا الله هست خم رنگ هو 

پیسهایکرنگ گردد اندر او 

چون در آن خم افتدو گویش قم 

از طرب گوید منم خم لا تلم

آن منم خم خود انالحق گفتن است 

رنگ اتش دارد الی آهن است 

رنگ آهن محو رنگ آتش است 

ز اتشی می لافد و فامش وش است

 چون به سرخی گشت همچون زرکان 

پس انا النار رست لافش بی زبان

شد زرنگ و طبع آتش محتشم 

گوید او من آتشم من آتشم 

آتش من گر ترا شک است و ظن

آزمون کن دست را در من بزن 

آدمی چون نور گیرد آز خدا 

هست مسجود ملایک زاجتبا

نیز سجود کسی کو چون ملک 

رسته باشد جانش از طغیان و شک

آتش چه آهن چه لب ببند

ریش تشبه و مشبه را مخند *۲۱۱

اشعار بالا را مولوی برای نمایش استحالۀ وجودی نیز مثال زیبا و گویا و برتری از « حدیده محماه» را پیش کشیده است . در مثال حدیده محماه که اهن تفتیده و سرخ کرده باشد انسان آن است ؛ سیا و داری جرم و زن تاریک و بی نور ، سرد و سخت ولی وقتی بخدا نزدیک شد گرمی و نور تقرب و عنایت حق در او اثر میکند ، اگر خواص اهنی از او دور شود دیگر تیره و تاریک نیست ، سرخ و روشن است سرد نیست سوزان است ، سخت نیست نرم است . نمیتوان  گفت اهن است چون نرم و سوزنده و نورانی نیست و نمیتوان گفت آتش است چون هنوز جرم ووزن  دارد و ادمی هم در پرتوی عنایات حق بهره مند شود همان گونه خواهد بود و نور الهی وجودش را روشن میکند سوزندگی الایش های او را پاک خواهد کرد به قول مولانا بلخ ، در خم رنگ حق همه درونگی و چند رنگیهایش رنگ واحد و رنگ خدا می پذیرد و از صفت خود فانی میگردد و بر گزیده حق و مسجود ملایک و فرشتگان میشود. خداوند گار بلخ با همه قدرت بیان و لطافت طبع در مثال تشبه باز هم مثال آهن تفاه را برای آدمی که استحاله وجودی می یابد کافی ووافی نمیشمارد و ریش تشبه و مشبه را لایق خنده و سخره میداند.  با این همه وقتی به دشواری تحلیل مسئله توجه کنیم دریافته میشود که مثال حدیده محماه بار مطلب را خوب بدوش کشیده است .

مترجم کتاب احیاء علوم الدین امام محمد غزالی میگوید : توحید چهار مرتبه است اگر او را کسی به پنج مرتبه کند در تحقیق و تفصیل مبلغتر باشد ؛ اول به مجرد زبان ، دوم به اعتقاد دل ، چنانکه توحید عموم مسملمانان باشد سوم اثبات واجب الوجود به وجود و ممکنات ، چهار مشاهده واجب الوجود که همه ممکنات و محدثات را صادر شده است ، پنجم آنکه در مشاهده او جز واجب الوجود نباشد و اول پوست بالا جوز باشد دوم چون پوست فرودین چنانکه بیان فرموده است ، سوم چون پوست تنگ که پیوستۀ مغز باشد و چنان نماید که مغز است چهارم مغز و پنجم روغن و الله اعلم بلحقیقته .

در اینجا سوال مطرح میشود که : چگونه صورت بندد که غیر یکی مشاهده نکند با آنچه آسمان و زمین و جسمهای محسوس می بیند و آن بسیار است ، پس بسیار چگونه یکی باشد ؟

جواب بدانکه غایت علم های مکاشفه و سزاوار است که نبشتن آن در کتاب روا نباشد چه عارفان گفته اند : افشاء سر الربوبیته کفر ؛ آنگاه به علم معمله تعلق ندارد آری گفتن چیزی که قوت استبعاد تو را کم کند ممکن است او را به نوع مشاهده ای و اعتباری « بسیار» باشد ؛ و به نوع  دیگری از مشاهده و اعتبار « یکی » باشد چنانکه ادمی بسیار است  اگر بجان و تن و اطراف و رگها و استخوانها و احشای او نگوی ؛ و آن به اعتبار دیگر و مشاهده دیگر یکیست چه گویی که یک آدمی است پس او به اضافت « انسانیت» یکی است . در این مورد امام محمد غزالی بسیار موشگافانه و با دقت کامل به بحث و فحص پرداخته است که این اثر انرا منعکس سازد از اصل مقصد دور خواهم شد و صرف به همینقدر از گفتار آن بزرگوار اکتفا میکنیم که می گوید : پس خورشید و ماه و ستارگان و باران و ابر و همۀ حیوانات و جمادات در قبضۀ قدرت مسخرند ، چنانکه قلم در درست نویسنده بل این تمثیل  است در حق تو ، چه اعتماد داری که ملک « پادشاه » نویسنده توقع است و حق انست که خدای نویسنده آن است . چنانکه گفت : اذا رمیت ولاکن الله رمی *۲۱۲

و مام غزالی عالم به سه قسم تصنیف کرده است :

« اول عالم ملک و شهادت است و " کاغذ و مرکب و قلم است " ازین عالم بود و از ان منزلها به آسانی گذشتی .

دوم عالم ملکوت است و آن واری من است . چون از من بگذری به منزلها ان رسی و در آن بیابانهای وسیع و کوهای بلند و دریا های غرق کننده است ندانم که در آن  چگونه سلامت مانی .

سوم عالم جبروت است و ان میان عالم ملک و عالم ملکوت است و از آن سه منزل قطع کردی ، چه در اوایل  ان منزل در قردت اداره و علم است و آن واسطه است میان عالم ملکوت ، چه راه عالم ملک آسانتر است در آن ( از عالم جبروت ) و راه عالم ملکوت دشوار تر است و عالم جبروت میان عالم ملک و عالم ملکوت کشتی را ماند که میان زمین و آسمان است ، چه نه در حد اضطراب آب است و نه در حد ثبات زمین و هر که بر زمین رود ؛ روش او در عالم ملک و شهادت باشد ؛  و اگر قوت دارد که در کشتی  نشیند ، چون کسی باشد که در عالم جبروت رود ؛ واگر قوت او بدان حد انجامد که به اب رود و بی کشتی چون کسی باشد که در عالم ملکوت رود بی درماندگی . پی اگر بر آب نتوانی رفت باز گرد که از زمین در گذشته ای و کشتی را واپس گذاشته ای  و ( پیش رو تو ) جز آب صافی نمانده است و اول علم ملکوت قلم است و حصول یقین که بر آن بر آب توان رفت – بدان نوشته شود . نشنیده ای که چون پیغمبر علیه السلام را گفتند کع عیسی (ع) بر آب رفتی و گفت لواذداد یقینا لمشی ا علی الهوا ء ؛ ای اگر یقینش زیاده شدی هر آینه بر هوا رفتی .*۲۱۳

گفتار مشایخ طریقت اندر توکل :

حقیقت ایمان اندر توکل باشد با خداوند عزوجل ابراهیم خواص گفت : توکل انست که در حضرت خداوند ج مسترسل باشی و مسترسل آن باشد که هر جا که برند برود. سهل بن عبدالله تستری : توکل آنست که از حول و قوت بیرون آیی « شیخ تعرف ج ۲ص۱۰۴ عوارف المعارف ج ۴ ، ص ۲۵۲

عزالدین محمود کاشانی میگوید: مراد از توکل تعویض امر است و با تدبیری کیل علی الاطلاق و اعتماد بر کفالت کفیل ارزاق . 

خواجه عبدالله انصاری گوید: توکل سخت ترین منازل عامه و آسانترین طریق خاصان است و آن را سه درجت است : اول توکل  است توام با طلب و سبب و رازی و اشتغال نفس و نفع و خلق و ترک دعوی . دوم توکل است با اسقاط طلب و چشم پوشی از اسباب و ریشه کن شدن تشریفات نفس . سوم توکل است با آشنایی علل ان نتیجه اش رهایی و ترک توکل باشد و آن معرفت به تملک حق است بر جمع آشناء به طریق عزت نه مشارکت و اقناع بنده است به عبودیت او که لازمه اش دانستن این نکته است که تنها خدای تعالی مالک همه چیز هاست.*۲۱۴

نجم الدین کبری گوید:  توکل میوۀ درخت یقین است به اندازه قدرت تنومندی اندرخت واعتماد بحق است در وعد وعید تا آنجا که اگر چیزی از اوفوت شود تآسفی بر آن نخورد و از آنچه بدو میرسد سخت شاد مانی نکنید ، زیرا او مرید است و به ارادۀ حق فمن یعمل مثقال ذره خیر یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره*۲۱۵.

توکل و تفویض و تسلیم و رضا و شکر همه برکها و شاخسار های درخت یقین اند . *۲۱۶

توکل چیست ؟ بی کردن زبان را 

ز خود به خواستن خلق جهان را 

فنا گشتن دل ازجان برگرفتن

همه انداختن آن بر گرفتن *۲۱۷

سری سقطی گفت: توکل انخلاع است از احوال وقوف.

شقیق گفت : توکل آنست که دلت به موعود خدای آرام گیرد.

معروف کرخی گفت: توکل بر خدای کن تا حدی که او معلم و مونس و موضع سکوت تو گردد چه خلق نه ترا سودی دارند و نه زیانی. 

منصور بن عمار گفت : دلهای عارفان ظرف ذکر است و دلهای اهل دنیا ظرف طمع و دلهای زاهدان کاسه توکل است و دل های متوکلین دعا به رضا.

رویم گفت : توکل اسقاط روئیت  وو سایط است و تعلق به بالاترین علایق . 

ابوالحسن وراق گفت : توکل استواء حالت است در هنگام عدم ووجود سکونت نفس است در مجاری مقدور. ابن سالم بصری پرسیدند از کسب و توکل گفت حال رسول الله (ص) و کسب سنت او . از ابویعقوب نهر جوری را پرسیدند گفت مرگ نفس است هنگام رخت بر بستن حضوظ اسباب دنیا و آخرت . و فضیل عیاض گفت : حقیقت توکل آنستکه بغیر الله امید ندارد و از غیر الله نترسد . ذولنون مصری گوید : توکل از طاعت خدایان بسیار بیرون امدن است و به طاعت یک خدای مشغول بودن و از سبب ها بیرون آمدن . بایزید بسطامی قدس سره گفت : توکل زیستن را بیک روز باز آوردن ست و اندیشه فردا پاک انداختن . عبدلله مبارک گفت : هر که پیشزی از حرام بگیرد متوکل نبود.*۲۱۸