حکایت ۲۱
از کتاب: روضة الفریقین
وقتی بایزید را شربتی دادند از زهر صرف آن شربت در دل او آویخت، قرار ازو برفت ، هر کرا دیدی :گفتی درد دل را هیچ دوایی داری ؟
هر کس می گفتی که مفرح باید خورد ، و از شربتها ، فلان شربت باید خورد، وغذا فلان باید . و او می دانست که ایشان علت شناس نیستند . درد دل عاشقانرا هم عاشقان شناسند.