بهار حسن

از کتاب: دیوان محجوبه هروی ، قصیده

مژده ایدل که باز گشت بهار

تازه شد باغ و زاغ و شهر و دیار

شد به تخت حمل شده انجم

لشکر دی نمود عزم فرار

از خجالت به پیش خسرو خود

برف شد آب و ریخت برانهار

قد بر افراخت سرو در بستان

رخ بر افروخت لاله در گلزار

شانه زد کاکل بنفشه صبا

زلف سنبل کشاد باد بهار

شاد و خندان بباغ آمد گل

بر سرش سایبان ز ابربهار

بتماشای سوسن و نسرین

دیده بگشاده نرگس بیمار

از شگوفه شگفته شد عالم

در ثمر بارور شدند اشجار

سبزه ها نو دمیده بر لب جوی

همچو خط گرد عارض دلدار

عالم از نکهت گل و ریحان

پر شد از بوی نافه ءتاتار

حله أ سبز را ببر کردند

نو نهالان باغ دیگر بار

نو عروسان باغ را هردم

ابر پاشد بسر در شهوار

برده از دل غم کدورت را

نغمه ء قمری و نوای هزار

باد بوی عنبر می آرد

آب مستانه میکند رفتار

شبنم افتاده است بر رخ گل

چون عرق بر عذار نازک یار

نغمه پرداز بلبلان بچمن

کبک خندان بدامن کهسار

بتماشای قدرت خالق

دیده بکشای چون الوالابصار

قلم قدرتش به صفحه ءخاک

کرده چندین هزار نفش و نگار

هر نباتی که از زمین روید

بر خداوندیش کند اقرار

حسن صناع نگر به مصنوعات

به مؤثر نظر کن از آثار

گر نه مخفی است برتو «محجوبه»

معنی فانظروا الی الاثار