دیدار در غبار
از کتاب: درکوچه های سرخ شفق
، معاصر
با من باش
تا تداوم يک خيال همزاد
- که تویی
بماند.
فصلهای سال
که زنده گی من بود
هجوم درد را در سر دا به های ذهنم
چون نفوذ ريشه هاي يک جنگل گشن
در نهفت خاک
هستی داد.
و آنگاه
آوای تراشنیدم
که مرا میخواند
شاید دیری
دستانم
سایه بان چشمانم بود
که ترا در دورهای غبارین دوستی و همدلی
و در هوای تابستانهای گرم
- جستجو کردند
* *
محرومان خسته را
سلیحی جز همدلی نیست
صدفها و شنها و دریاها
گوهر چشمانت را به من هدیه کردند
و تو در ساکت آرام روزها
اندوه درونت را
در تکرار روزهای ساده و صامت
چون خطوط آبی کوهها ،
در قلبم نهفتی !
جوزای ۱۳۴۹