111

دیدار در غبار

از کتاب: درکوچه های سرخ شفق ، معاصر

با من باش

تا تداوم يک خيال همزاد

- که تویی

بماند.

فصلهای سال

که زنده گی من بود

هجوم درد را در سر دا به های ذهنم

چون نفوذ ريشه هاي يک جنگل گشن

در نهفت خاک

هستی داد.

و آنگاه

آوای تراشنیدم

که مرا میخواند


شاید دیری

دستانم

سایه بان چشمانم بود

که ترا در دورهای غبارین دوستی و همدلی

و در هوای تابستانهای گرم

- جستجو کردند

* *

محرومان خسته را

سلیحی جز همدلی نیست

صدفها و شنها و دریاها

گوهر چشمانت را به من هدیه کردند 

و تو در ساکت آرام روزها

اندوه درونت را

در تکرار روزهای ساده و صامت

چون خطوط آبی کوهها ،

در قلبم نهفتی !


جوزای ۱۳۴۹