گفت با یزدان مه گیتی فروز

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه
بسم الله الرحمن الرحیم


گفت با یزدان مه گیتی فروز
تاب من شب را کند مانند روز
یاد ایامی که بی لیل و نهار
خفته بودم در ضمیر روزگار
کوکبی اندر سواد من نبود
گردشی اندر نهاد من نبود
نی زنورم دشت و در آئینه پوش
نی بدریا از جمال من خروش
آه زین نیرنگ و افسون و جود
وای زین تابانی و ذوق و نمود
تافتن از آفتاب اموختم
خادکدانی مرده ئی افروختم
خاکدانی با فروغ و بی فراغ (۱)
چهره ی او از غلامی داغ داغ
ادم او صورت ماهی به شست
آدمی یزدان کشی آدم پرست
تا اسیر آب و گل کردی مرا
از طواف او خجل کردی مرا
این جهان از نور اکاه نیست
این جهان  شایان مهر و ماه نیست
در فضای نیلگون اورا بهل
رشته ی ما نوریان از وی گسل

یا مرا از خدمت او وا گذار
باز خاکش آدم دیگر بیار
چشم بیدارم کبود و کور به
ای خدا ایت خاکدان بی نور به
از غلامی دل بمیرد در بدن
از غلامی روح گردد بار تن
از غلامی ضعف پیری در شباب
از غلامی شیر غاب (۱) افکنده ناب
از غلامی بزم ملت فرد فرد
این و ان یا این و آن اندر نبرد
آن یکی اندر سجود این در قیام
کارو بارش چون صلوة بی امام
در فتد هر فرد با فردی دگر
هر زمان هر فرد را دردی دگر
از غلامی مرد حق زنار بند
از غلامی گوهرش نا ارجمند
شاخ او بی مهر گان (۲) عریان ز برگ
نیست اندر جان او جزبیم مرگ
کور ذوق و نیش را دانسته نوش
مرده ئی بی مرک و نعش خود بدوش
آبروی زندگی در باخته
چون خزان با کاه وجودرساخته
ممکنش بنگر محال او نگر
رفت و بود ماه و سال او نگر
روز ها در ماتم یک دیگرند
در خرام از ریگ ساعت کمترند
شوره بوم از نیش کژدم خار خار
مور او اژدر (۳) گزو و عقرب شکار
صر صر او آتش دوزخ نژاد
زورق ابلیس را باد مراد

آتشی اندر هوا غلطیده ئی
شعله ئی در شلعه ئی پیچده ئی
آتشی از دود پیچان تلخ پوش
آتشی تندر غو و دریا خروش
در کنارش مار ها اندر ستیز
مارها با کفچه (۱) های زهر ریز
شعله اش گیرنده چون کلب عقور(۲)
هولناک و زنده سوز و مرده نور
در چنین دشت بلا صد روزگار
خوشتر از محکومی یک دم شمار