ریاضی
محمدیئسف«قاضی»پیرمحمد حسن بن محمداکبربن محمد اسمعیل درانی سرعسکر افغانستان درعصر خود.
ریاضی:ازطرف پدر ازمردم قندهار(۱)وازجانب مادرازمردم قزلباش هرات واباعن جدبخدمت دولت درشق عسکری شامل بود. درهرج ومرجیکه بعصر اعلیحضرت عبرالرحمن خان واقع شد ازهرات بمشهد رفت ودر(۱۳۱۱)ه ق بهرات مراجعت نمود ودر۲۷و۲۸شعبان همان سال بادختری عموی خود ازدواج کردودرسال«۱۳۱۲»ه ق بعضی ازمخالفینش برخلافی اورا باحکومت ارائه کردند وبدینوسیله روزی چند محبوس ماند وبعد ازثبوت برائتش نزد حکومت ازحبس رها وبکابل احضار شد ودرینوقت پیش ازاینکه بکابل آید جهت زیارت روانۀ مشهد شد ودربازگشت دراثنای راه اطلاع یافت که حکومت مجدداً امرگرفتاری وبکابل بردن اورا صادر نموده است. پس عایلۀ خود را درهرات گذاشته تنها بایران فرارکرد. ازریاضی مجموعه یی ازنظم ونصر دریازده نسخه بیاد گار مانده است نسخۀ اول بنام (بیان الوقعه)مشتمل بردوازده سرگذشت شخصی ریاضی است که از(۱۳۰۹ه ق الی ۱۳۲۱ه ق )دیده ونوشته است.(۱) نسخه دوم بنام (ضیاالمعرفت)مشتمل برحکایت های اخلاقی که دیده وشنیده درنسخه سوم کتاب(عین الوقایع)درتاریخ مخصوصاً وقایع تاریخی افغانستان را که بزمان اعلیحضرت عبدالحمن خان رو داده است مفصلااً نوشته است. نسخۀ چهارم مسمی به(دفتر دانش)مشتمل بربعضی تجربه های روحی وجسمی ازنسخه های طبی وادعیه . نسخۀ پنجم باسم(پرسش وپاسخ)شامل بعضی مسایل مذهبی وسیاسی
(۱)فاضل محترم فکری سلجوقی میفرماید ریاضی درانب نیست بلکه اجدادش درچهار باغ ترکها که قریه ایست بیرون شهرهرات ساکن بودند. اوخود رادرمشهد درانی معرفی کرده است.
«۴۳»
دربرخی امور که اشخاص ازو پرسیده اند وجواب گفته است. نسخۀ ششم (فیض روحانی)دیوان غزلیات ریاضی. نسخۀ هفتم (منبع البکا)قصاید اشعار دیگر مراثی. نسخۀ هشتم (تخمیسات)نسخۀ نهم(رباعیات)نسخۀ دهم (پریشان)در(موضوعات)مختلف . نسخۀ یازدهم (اوضاع البلاد)خاتمه ملحقات عین الوقایع اسم کلیۀ بحرالفواید است.ریاضی راغرلی است بتتبع حافظ(رح)بتلازم هاروت ماروت .
غزل:
تابکی درپرده داری ازنظر هاروت را
ای خوش آنساعت که بنمائی توبرماروت را
ازازل چون بانی ایجادغم هاروت شد
یاغم ازدل برگشایا درماروت را
چشم ماهاروت رامیجوید اندر روز وشب
کزازل دادند رزق دیدۀ ماروت را
بدتراز هاروت باشد حال مادر راه عشق
گرنه بیند آشکار دیدۀ ماروت را
ای«ریاضی»شوچو هاروتش بچاه غم اسیر
تانه بینی آن جفا هائی که شد ماروت را
رباعی روزی که بمیرم ازغم دلداری
جز عشق نباشدم دگر غمخواری
تابوت مرا بمعبری بگذارید
شاید گذرد بمن پری رخساری
***
سینه ام رازداغ هجرت
که نشان بهادری دارد
سیرت
ابوالفضل سیرت مولد ومحل نشو ونمایش خام است وتعلیمات ابتدائی وکتب متداوله عربی رادرمسقط الرأس خویش تحصیل کرد وبعد عازم بخارا شد. درروزگار امیر مظفرپادشاه بخارا دربخارا درکتب نهایی عربی رادرچند سال از اساتذۀ بزرگ آن دیار به تحقیق درس گرفت. زمانی که فارغ التحصیل می شد سرآمد اقران بود سپس هم درآن شهر بمسند تدریس نشست ومتأهل شد رفته رفته کار اوبجا یی رسید که رسماً برتۀ اعلم العلما یی رسید همچنین علم حال (تصوف)راازمرشدان کامل کسب نموده وبمقامی که باید وشاید بقوۀ ریاضت رسید وبه کمال تقوا زیست نموده بیش ازهفتاد سال عمردید وهمه مردم احترامش میداشتند. مقام شاعری او تحت الشعاع علم وتصرف اوقرارگرفته است(باآنکه درادبیات نیز ازاقران ممتاز بوده وعموماً اورا بتخلص یادمیکرده اند به شاعری شناخته نشده بلکه سرآمد علمای عصرمعرفی شده است) سیرت در۱۳۱۶ ه ق داعی اجل رالبیک گفت ودربخارا دفن شد. شعرای آن سامان درتاریخ وفات اوقصایدوقطعات تاریخی گفته اند منجمله قطعۀ تاریخچه که محمد صدیق حیرت بخاری گفته ودرتذکره های آن محیط درج است وابیات تاریخی آن دراینجا گرفته شد:
گرچه اوخودزادۀ ام البلاد بلخ بود
دربخارا افضل ودانش راپدرشدبیگمان
بی خلاف این نکته روشن بود براهل کمال
متفق بود ند بلخی وبخاری درفغان
ناله وفریاد اگرچه ازبخارا سرکشید
دادبیرون شدزبلخی هم پی تاریخ آن
شخص دیگری بطور ملفوظی (حیف ازسیرت دانا)یافته. سیرت چنانچه درعلوم متداوله عربی ازمعقول ومنقول سرآمد اقران آن واستادان زمان بود درادبیات نیز استعداد قوی داشته ودرانواع شعرطبع آزمائی کرده قصیده ازهمه بهترمی گفته متاسفانه ازقصاید اوهیچ دست آورده نتوانستیم(چه اوبه شاعری اهمیتی نداده وآثارخود راجمع نکرده است)لذابیتی چند ازاشعار سیرت رااز تذکره هاوآنچه اززبان اشخاص معتمد شنیده شده اینجا نقل میکنیم: گویند املا قربان(فطرت)روزی درمجلس که همه علما وفضلا بودند که سیرت درصدر مجلس قرارداشت مطلع ازخود خواند:
«۴۵»
دارم دلی که شعر فروشی است کار او
دا من مزن مباد که افتد شرارو او
شیرت فی البد بهه فرمودم
من شمع مجلسم که بمن هر که دم زند
خامش نشسته تیره کنم روزگار او
در بارۀ عصا گوید:
از قد خم سیرت اکنون بر زمین آمد سرم
جانب مرکز کشید آخر خط پرکار من
راجع به پیری گوید:
از قد خم سیرت بر زمین آمد سرم
جانب مرکز کشید آخر خط پر کار من
غزل
تکمه از بند قبا در مکشای و بکشای
یکدم از پیر هن خود مبرای و ببرای
شیشه را پر کن و ساقی قدح از کف مگذار
شب وصل است مغنی بصرای و بسرای
خانۀ دل من از غیر تو پر داخته ام
از فسونهای رقیبان بد رای و بدر رای
حیرت دیده ام از آئینه مه کن نیست
لطف کن چهره تغافل بنمای و بنمای
«سیرت » از قامت خم حلقه بران دزده است
یکدم از خانه کرم کن بد رای و بد رای
بگذاشتم بروی تو این دیدۀ پر آب
باید متاع تر شده بردن بآفتاب
ننگ از قد خمیدۀ پیران چه لازم است
دریا نکرد عارز پوشیدن حباب
«سیرت بوصل صرفۀ عیش از کجا برد
موی است و آتش است و کتان است و ماهتاب
داشت شمع حسن خوبان گردن دعوی بلند
تا دمی صبح بنا گوش تو زد خاموش شد
چون صبا آورد پیغام تو گلهای چمن
بشنود تا حرفی از وصف سراسر گوش شد
داغ نیرنگ قلندر وصفی آئینه ام
کاین نمد پوش آخر از رخسار او گلپوش شد
قامتم خم کرد «سیرت » رشتۀ طول امل
تا ز سروا کردم این دستار بارد وش شد
آن مصرع موزون که خرد بست میان است
رازی که دل اندر سخن اورد دهان است
بحر کرم و چشمۀ لطفی که بو صفت
مضمون تو هر چند که بستیم روان است
ابروی تو گفتم به یقین جان بستاند
درهم شد و گفتا چه گمان است کمان است
در باغ جهان رنگ و فا از که توان جست
گل را به چمن نیز زبان زیرزبان است
در قید وفا حشت مارا نتوان بست
گردی که زما بست شود یک روان است
زان چشم سیه بسمل اند از نگاهیم
فریاد مرا نشنود از سرمه فغان است
نا ناوک مژگان خود آنشوخ مرا کشت
تیغ نگه افگند که « سیرت » بتو جان است
بهاد شرحی زمتن لطفش طرب پیامی زباغ خلقش
بهر چراغی ز فیض بزمش تمام خو بود و دل سراپا
چو لعل جا نبخش یاردیدم مقیم در زیر سایۀ خط
بحیرت افتاد دل که چون شد مسیح پایان و خضر بالا
دکان حسن تو در برابر زخط سبز و لبان احمر
زمرد لعل چیده یکسر برای ترغیب دل به سودا
نی همین آئینه از شر رخت آبست و بس
گل هم از شبنم بجای می عرق دارد بجام
کرده از بس یاد روی روشن زلف سپاه
آسمان تکرار درس روز و شب دارد مدام
***
خالت حجر الاسوده و رخ کعبۀ ماست
درکعبه اگر بوسه بیارویم بجاست
گسر بوسه زنم بر حجر الاسوده تو
عیبم نتوان کرد که فرمان خداست