شکست عقل
از کتاب: مروارید گمشده
، غزل
05 February 2016
برای دیدنت در چشم من رسم نظر بشکست
صدا فریاد شد اندر سکوت و در اثر بشکست
ترا تا میرسم در هر قدم آئینه می بینم
که از نورت شهاب شمس در گرد قمر بشکست
ترا ناباوری ها در تن شب کرده بود پنهان
کنون از باورم شب پیش پائی سایه سر بشکست
شدم از واژه خالی تا ترا در خویشتن دیدم
که چشم حیرت آمد گفتنی را با بصر بشکست
همائی جلوۀ تو می کشاند تا به افلاکم
رسیدم تا به تو این قامت تن را کمر بشکست
نگین دیدۀ بیرنگِ باز عشق را نازم
که مرغ رنگ رنگین هوس را بال و پر بشکست
چکید از پشت ابرعقل جوهر دانۀ ازعشق
صفائی شیشه سنگ خاره را زیر و زبر بشکست
زعشق ماهرویان جهان افسرده شد «واهِب»
تنش از عشق رویت جان گرفت و خود به بربشکست