نور حقیقت
از کتاب: مروارید گمشده
، غزل
05 February 2016
سایه درخون بنشست تا سحری پیدا شـد
رمز آئینه ز تاج قمری پیدا شد
مرغ دل در قفس مکر پری رویان بود
چون نگاهش به خود افتاد، دری پیدا شد
نازم این مردمک دیدۀ تن را که زمن
رفت و گم گشت و به شکل بصری پیدا شد
گردبادی که مرا رقص کنان بـرد به عرش
از غبارم به هـوا چشم تری پیدا شد
بیخودی داد سراغ رهِ جولانگه یار
خاک پا گشتم و راه سفری پیدا شد
چشم حیرت ز پی قطرۀ رنگین عدم
مژه بر هم زد و بحر نظری پیـدا شد
آه بر خاست زدل در پی تاراج الم
ناله زد آتش پنهان شـرری پیدا شـد
«واهِبا» غفلت من قاتل عشقش شـده بود
تا که رفتم ز خود از خود خبری پیدا شد