129

نور حقیقت

از کتاب: مروارید گمشده ، غزل
05 February 2016


سایه درخون بنشست تا سحری پیدا شـد

رمز آئینه ز تاج قمری پیدا شد


مرغ دل در قفس مکر پری رویان بود

چون نگاهش به خود افتاد، دری پیدا شد


نازم این مردمک دیدۀ تن را که زمن

رفت و گم  گشت و به شکل بصری پیدا شد


گردبادی که مرا رقص کنان بـرد به عرش

از غبارم به هـوا چشم تری پیدا شد


بیخودی داد سراغ  رهِ  جولانگه یار

خاک پا گشتم و راه سفری پیدا شد


چشم حیرت ز پی قطرۀ رنگین عدم

مژه بر هم زد و بحر نظری پیـدا شد


آه بر خاست زدل در پی تاراج الم

ناله زد آتش پنهان شـرری پیدا شـد


«واهِبا» غفلت من قاتل عشقش شـده بود

تا که رفتم ز خود از خود خبری پیدا شد