111

قسمت پنجم

از کتاب: سپید اندام
21 January 1966

هوا تاريک شده بود در يک گوشۀ حویلی که مرده را شسته ،بودند خیمه یی بر پا بود وزیر خیمه شمعی میسوخت. از پس حریر نازک و سپید ،ابر فروغ ماه کله های روستاییان را که دورادور سرای در پای دیوار پخسه یی فرسوده نشسته ،بودند روشن میکرد سرهای شان فروافگنده بود به آرامی نفس میکشیدند و از همان عدۀ پنجاه ، شست نفری تنها دو سه نفر باهم صحبت .داشتند گویی بانسیم سرد شامگاهی آنده سنگینی میآمد و آنجا میریخت سایه مرگ دلها را نرم ساخته ،بود همه شکسته و متواضع همه پاک وراست همه دوست ،و دلسوز همه آرام و مهذب شده بودند به وقفه ها به سوی ماه و آسمان چشم میدوختند و گریبان خود را گرفته توبه میگفتند و از خداوند عفو گناه های شانرا میخواستند.

سایه هایشان چندین برابرشان بود. نگاه های عمیق وهراسیده شان در گوشه های تاریک نفوذ می کرد به جستجوی روح مرده که از گورستان برگشته و تا چهل شب از خانه خود خبر می،گیرد گوشه، گوشه، حویلی را با چشم می جستند آواز شرفۀ پای نفس کشیدن وخنده مر موزی از تاریکی ها به گوش شان میرسید. نفس هایشان بند می شد.

افتادن کلوخ خوردی از دیوار کافی بود که همه را تکان دهد و بترساند. در این اثناصدای لرزانی برخاست برادران بفرمایید نزديک ! " برادر رشید با همان بالاپوش سیاه درازش در حالیکه الكين دود زده یی در یک دست ولوله کاغذی در دست دیگر داشت به دهن کفشکن ظاهر شد مردم با گرب گرب سهمگین دور او را گرفتند. چند سرفه ،کرد آنچنانکه گلویش پر میشد به آواز بلند گفت : " برادران انشاء الله مرامی بخشید این ناوقتی شما را زحمت میدهم ما مرده را ناوقت به خاک سپردیم و برای آنکه وصیت شفاهی آن مرحوم نیز بجا آورده شود شما را تکلیف دادم تا امشب وصیت نامه او را که از زبان خودش به شهادت خانم و دخترش من..... خودم نوشته ام بخوانم.

یگان پیرمرد که دلی نرمتر داشته شف دستار خود را به سوی چشمان خو برد. و آواز گریه تاثر انگیزی بالاشد . برادر رشید اینچنین خواند : من غلام جیلانی در آخرین نفس زندگیم نمیدانم زندگی شصت و چند ساله در این ده جز این چهار دیواری كوچک يک وجب زمین دیگر ندارم که به کسی واگذارم، اما میخواهم راز کوچکی را فاش سازم که آنهم به کسی دیگر تعلق ندارد مربوط خودم ،است مربوط دخترم میباشد. سلیمان شاه فولادی همان مزدور بچه بی پدر و مادری که در خانه من جوان شد و نخستین بار ریشش را همینجا تراشيد وبعد تقريباً يک سال و چندماه پیش به اجازه خودم رفت و دهقان نعیم کلانتر شد بالای من حق فراوان داشت بنابر آن روزیکه پیشکش بر آمد وعازم عسکری شد با وی قول دادم که ،دخترم آیدن نامزد اوست و یگانه کسیست که در زیر آسمان خدا براه او چشم دوخته است از این مطلب به جز خدا ، من ، زنم و نعیم کلانتر تاحال کسی آگاه نبود نمیتوانستم بگویم. میترسیدم بر من بخندند که آخر دخترش را به مزدورش ،داد دستار خویش و قومش را به زمین زد می ترسیدم دخترم را از راه ،نکشند حتی ترس داشتم که چیزهائی خواهند گفت که من هم از گیم بگردم سلیمان به عسکری رفته آیدن اگر دختر من است و رضای خاطر مرا میخواهد چشم براه او .باشد او را همسر خود بداند به مادرش توصیه میکنم که اگر روح مرا خشنود میخواهد...

پیهم سرفه کرد آوازش لرزید.

تا اینجا همه خاموش بودند و به آهستگی نفس میکشیدند غرغرنا مفهومی در میان حلقه روستائیان پیچید یکی با آواز بمیکه گویی کلمه ها را از سوراخهای بینیش به بیرون پرتاب میکرد گفت : به گورش رحمت راستی حق خدمت سلیمان را ادا کرد... یکی دیگر با صدای زیر خفه شده یی گفت: سلیمان غیر همین خدا بیامرز دیگر که داشت؟ مثلیکه از بیخ بته بود. يک آواز دیگر مانند گلوله یی در دامن تاریکی غلطید این سیاه که دارد؟ مثلیکه از بیخ بته است رشید دهنش را باز کرد میخواست چیزی بگوید که دست لاغری بر لبهایش گذاشته شد و آهسته گفت: " وقتش نیست ... وقتش نیست.... " کسی دیگر گفت : سلیمان در این خانه جان کند و به جوانی رسید هی خدمت کرد... خوب شد...کار خوبی شد..." پیرمرد کپ و خمیده بیکه بالای خاک سرد چهار زانو نشسته بود دستش را بالا کرده گریان گفت : بخوان ،فرزند بخوان که دیگر چه گفته؟ برادر رشید در حالیکه دستمالش را از جیب بالا پوشش کشید با گلوی گرفته گفت : " دیگر نتوانست چیزی بگوید پیرمرد با وارخطایی رویش را به طرف راست کرده گفت: معلوم میشود که کلمه هم نتوانسته بخواند... مردکه خدارانده .... تادم مرگ به غم دنیا بوده حیف ، حیف اگر کلمه نخوانده رفته باشد دیگرچه با خود برده؟ حالا با بغلکشی خاک ، گرزهای گران منکر نکر.... کسی بازویش را تکان داد و خاموشش کرد جنبشی کرد به طرف چپش دیده گفت : " بالایش یاسین خوانده باشند؟ برادر رشيد شنیده گفت : " بلی بلی خواندیم " کسی غم غم کنان گفت : حسن ،غم ،کش سالها گدایی کردی شب جمعه وروز جمعه را ندانستی. این جای همینگونه حرف هاست؟ عقل که نباشد جان در عذاب است.

همه برخاستند و در حالیکه دامن چین های خود را می تکاندند گفتند : آدم خوبی ،بود خدا رحمت کند. در میان خانه در روشنی خیره چراغ تیلی زنها به چادرهایشان پیچیده نشسته بودند چهره هایشان تشخیص نمیشد و رنگ لباس شان نیز به درستی به چشم نمی خورد. با برخاستن مردان دنبالۀ نوحه را گرفتند و آواز گریۀ شان بنلد تر شد ، تا آنجا که در سکوت شامگاهی در سراسر دهکده شنیده میشد با جملات نیمه ،موزون از روح یماق می پرسیدند که آیدن را به که گذاشته است ..... زن فرمانبردارش را به که گذاشته است...

گفتند بیایید ماتم کنیم نزدیکان جادوگر گیسوان بور و سفید شانرا افشاندند سراندازها را یکسو گذاشتند. در وسط خانه لباس يماق جادوگر را نهادند و دورا دور آن دائره وار به گردش شدند لباسهای تاریک پوشیده بودند. دو دسته به سینه های شان میزدند و مویه می کردند چیغ میزدند چنگ می انداختند، موی خود را میکندند، آوازهای زیر و بم بهم آمیخته بود ویگان رهرو گرسنه و مانده که از نزدیک می گذشت لحظه ها می ایستاد و به آن آواز سهم آگین گوش میداد. مویهای بدنش راست میشد افسوس ،میگفت ،چق چق میکرد و هر دو دستش را به رویش کشیده به راهش ادامه میداد درست به یادم ،نیست يک روز یا دو روز گذشته بود. هنوز دیگ های چدنی پنج سیره که برای پلاو دم کردن و نان دادن تمام اهل ده از مسجد آورده شده بود در گوشه حویلی جیلان جادوگر چون نهنگ های گرسنه دهن باز کرده بودند. بوی برنج پخته با بوی روغن کنجد و زردک آمیخته از لای دسترخوان های چرب و چرکی که بالای دیگ ها انداخته بودند به هوا بالا میشد در نیمی از حویلی اجاغ های عمیق به اندازه نیم قد کنده بودند و از سه چهار روز به اینسو آتش فراوانی در آن ها میسوخت. سه، چهار نفر با آستینهای برزده و چشمانیکه از اثر بیدار خوابی و حرارت آتش سرخ شده بود در کنار دیگ ها ایستاده بودند.

کفگیرهای بزرگ در دست داشتند گوشه های چشمان شان پخل آلود بود. لباسهای چرک و چربی که از آن بوی دود به مشام میرسید به تن داشتند با پشت دست عرق پیشانی شانرا پاک میکردند و میان غوری های مسی که بوی روغن گندیده میداد پلاو دود بوی و پر روغنی را میریختند چشم به هم زدن ،غوری ها ناپدید میشد و به جای آنها غوریهای خالی دیگر گذاشته می شد. برای شل وشت ، یتیم بچه ها ، پیرزنهای گداگر ، کل، کورونیمه دیوانه های خاک آلود و بی پیرهن تنبانده بالای بوریای بزرگی ته دیگی ها را میانداختند جنگ ،آنان یكدیگر را تیله کردنهای شان و دو دسته نان خوردن هایشان برای آشپزها و پیشخدمت های افتخاری تفریح خوبی بود . مردم، گروه گروه می آمدند نان میخوردند و دستهای چرب خود را به ریش و " ماسی" خود می مالیدند چند عاروق بلند میزدند و میرفتند. یکروز یا دوروز بعد از مرگ جیلان جادوگر آیدن و مادرش در حالیکه به هفتاد و هفت پشت نعیم کلانتر تف و لعنت میکردند رفتند به شهر به محکمه قاضی مرد سپید چاق کم گپی بود که خیلی به آهستگی سخن می گفت و دوست داشت تمام مطلبش را به یکروز نگوید بلکه چیزی برای فردا بگذارد.

شش یا هفت روز آیدن و مادرش پای پیاده از ده تاشهر که نیم روز راه بود رفت و آمد داشتند مسأله ازدواج به میل آیدن گذاشته شد و آیدن هم سرش را به دیوارهای محکمه کوفت که چوچه سگ قاضی را به همسری قبول دارد و کلانتر را نه واويلا .. روح پدر را ناخشنود ساختن و یک کسی را که با آبرویشان بازی کرده روزها مادر و دختر را تا پشت میز قاضی کشانده بود به شوهری پذیرفتن... استخوانهایش را سوخت و اگر به جای با به درویش ،ناظر خود کلانتر به محکمه حاضر میبود و چشم آیدن به چشمش می افتاد با چند دشنام تلخ دلش را یخ میکرد و روح پدرش را شاد کام می ساخت. به هر حال زن و دختر جیلان جادوگر مدیون کلانتر بودند و این هم آفتابی بود که آن قرض را تا قیامت هم نمیتوانستند ادا کنند.

یک هفته گذشت ، هیچ، آوازی بر نخاست. یک نیمه روز گرم که مادر آیدن رفته بود خانه یکی از خواهر خواند تا هایش بعد از ماه ها غبار غم را ا ز دلش بشوید ، بگوید و بشنود و نفسی به راحت بکشد که نعیم کلانتر کنار دیوار خانه شان چند دقیقه پاس داد و مانند سگی که دنبال کربه بیفتد خودش را میان حویلی انداخت ، سر راست بسوی در خانه رفت و در حالیکه دو دستش را به دو کنار تختۀ در گرفته بود نفس زنان و با گلوی خشکیده گفت : چه ... چه میدوزی ، آیدن ؟ آیدن که موهایش پریشان و چهره اش عرق آلود بود و تکمه پیراهنش را میدوخت ، تکان سختی خورد و با دیدن دیدن کلانتر دست و پایش سست شد چشمان سرخ و سرمه آلود کلانتر ، پرش لبهایش که به هیجان جوشانی گواهی میداد و رازهای پلید درون او را برون می ریخت. تند تند نفس کشید نهایش سرخی و گرمی در تن آیدن نماند. آن وقت کلانتر قیافه و حشتناکی داشت که آیدن با دیدنش بدون اراده حرکت کسل و مایوسی کرد اما دستهای مردانه پر زور و گوشتی بر زمینش انداخت آستین چپن ابریشمین سبز کلانتر هم در حلقش فرو رفت ، با آخرین زور دست و پازد مگر سودی نبخشید آنقدر کله اش را بر زمین زد و به راست و چپ حرکت داد که خس و خاشاک روی نمد به موهایش چسپید ، هوا فزون گرم بود و انسان با کمی جنبش و حرکت بیحال وخسته می شد ، آیدن دیگر توان مقاومت به خود نیافت يک دست کلانتر و حشیانه به قسمت پایین بدنش جهید و آنجا دقیقۀ جستجو کرد و گاهیکه آیدن پس از ساعت ها چشمانش را باز کرد مادرش تک و تنها بالای سرش نشسته بود. رویش خون آلود و خراشیده و موی سرش تار تار میان انگشتانش جر شده بود چون مهره های براق به رشته کشیده، دانه  های اشک روی صورتش میلولید لبهایش کبود شده بود. بدنش میلرزید. همینکه نگاه گرمش به چشمان پر آب آیدن غرق شد با فریاد جگر خراشی دو ، سه بار به سینه اش کوفت بیخود شد کف سفیدی به گوشۀ دهنش رقص پا بر جایی را آغاز کرد رقص تلخ و مرگبار . بدنش تماماً کبود شد . به خود تابید دست و پایش با لرزش شدیدی با هم گره شد و گویی خفه اش میکردند خرخر میکرد، آیدن با دیدن او با همه روز نالید اما آوازش بسیار بلند نبود دو قطر ها شک به گوشه چشمانش چون دوستاره شام ، درخشید و نا شکیبا بر نمد فرود آمد و نمد تشنه همۀ آن را مکید حادثه آن روز پنهان ماند و دو روز بعد مادر آیدن پیغامی به نعیم کلانتر فرستاد و همان بود که خانه شان از ریش سفید و رویدار و صاحب رسوخ پر شد. آیدن با گلوی پر از گریه و حزن سوزانی نفس نفیسه اش را به کلانترداد و او هم گرفت و قبول کرد و دو نفر مرد عاقل و بالغ و مسلمان هم از دیار شهادت آمدند و پیش چشمان پیر مرد ریش در ازیکه عمامه سفید بزرگی بر سرش گذاشته و بالا سر مجلس نشسته بود مردم دستمالهای پر از نقل و شیرینی را زدند زیر بغل و راه خود را گرفته رفتند در همان روز شیرینی خوری کلانتر در حالیکه خنده پیروزی بر لبش می جنبید و با غرور سرور آگین مخصوصی که فقط همانروز به سراغش آمده بود و به سخنان ا و آهنگ فرمان داده بود حر کات ساختگی و غیر طبیعی زیادی میکرد، به یکی از رفقای جانجانیش در خفا گفته بود که : " اگر این كنيزک به چنگ نمی آمد، همه میگفتند دو پیسه دختر جادوگر کلانتر را به نظر نگرفت. این یگانه راهی بود که پول نمی سوخت ورنه ازین گرسنه ها ده دوازده هزار افغانی بدست میآمد؟ و با خنده کوتاه و سردی گفته بود که : " خوب است، این هم چند روزی مهمان ما باشد و رنه من کجا و این یتیم دختر بداصل کجا ! " آیدن را دنبال کلانتر بر اسپ فربهی سوار کردند و و چندین اسب سرکش و مست دیگر به دنبالش به راه افتادند. در غروب طلایی و شکسته رنگ آن روز که آسمان نیلگون بود و کم کم باد میوزید ، دسته دسته زنان با چادریهای سفید در حالیکه رخساره ها و لبهایشانرا سرخکرده بودند دف زنان کوچه ها و پسکوچه های ده ر ا پشت سر می گذاشتند .

آواز روپیه هاییکه به گردن آویخته بودند و پولک های که به سینه و دهن آستین پیرهنشان كوک كرده بودند آواز گلوبندهای نقره بین و چوریهای شان آواز پایزیب اطفال شان با آواز دف می آمیخت. در پرتو آخرین خورشید، درخشش فراوانی، از گریبان تا دامن در چین لباسشان رومی نهفت و عریان جلوه میکرد زنان آرایش غلیظ و دل گزایی کرده بودند ولی دختران جوان با روی بی سرخی و سفیدۀ شان یگان ، یگان نظر هارا به سوی کشیدند پیاپی شان آن قدر خاک بر میخاست که دیوارهای کوچه به درستی دیده نمیشد ، انسان راه خود را نمی یافت. گویی بر دیوار و بام خانه ها زن باریده بود همه به تماشای محمل عروسی و داماد کودکان شان را به پشت گرفته بالای بامها و دیوارها آمده دخترانیکه به تازگی بالاتنه پیراهن شان تنگ شده بود و گوشت نرم آغاز جوانی رویشان را گرد و قدشان را کمی کوتاه نشان میداد دهانشان را مزه مزه میکردند شور و شوقی در دلشان جوش میزد. در راه هر چه ، دهقان هر چه چوپان و هر چه باغبان بود تا دقیقه ها از کار دست میکشیدند و خسته و خاموش خیره میشدند.