138

آفتاب

از کتاب: ماتمسرا

روز اول سال نو میلادی ۱۹۸۲ع


دیگر مزن پدیده من خنجر آفتاب 

سر بر مکن ز دامن شب دیگر آفتاب


هر صبحگاه می شکنی صد هزار جام 

در بزم آسمان ز کف اختر آفتاب


بس جامها که میشکنی تا کنی درست 

بهر بساط خویش یکی ساغر آفتاب


یک چشم بیش نی و بود هر مژه ترا 

خونریز نیزه ها همگان از زر آفتاب


خار است خار مزار ستم کشان 

این تاج زر که روز نهی بر سر آفتاب


جز اشک و خون خلق چه بینی بروی خاک 

اى تک سوار کجرو ای اعور آفتاب


همخانه مسیحی و والاتر از سپهر 

ای کرده جا بکشور پیغمبر (ص) آفتاب


پیغمبر (ص) بزرگ بود رحمت خدای 

دارد دلش هزار ز تو بهتر آفتاب


همسایه خو پذیر ز همسایه بوده است 

پذیرفته نی چه خوی از پیغمبر آفتاب


دیر و حرم دو مظهر انوار ایزدیست 

از هر دو نور حق شده روشنگر آفتاب


تا قوس جای نغمه حق نوحه سر کند

بیند چو بیخدا بسر منبر آفتاب


سال نو است و جشن بزرگست و روز نو 

بندی تو نیز بر سر و تن زیور آفتاب


بر کاخ شاه تابی و بر کلبه فقیر 

یکسان کنی نگاه بخیر و شر آفتاب


در شهرهای ما همه خون آوری و اشک 

اینجا هزار گونه زر و گوهر آفتاب


ماتم سراست دشت و در و کوهسار ما 

هرگز متاب آنطرف خیبر آفتاب


این جا نشاط بینی و شادی و خرمی 

آنجا فغان و ناله و چشم تر آفتاب



آنجا که برفها شده گلگون بخون خلق 

دامن بچین مباد شوی احمر آفتاب


از پرتو تو نفخه باروت بر دمد 

آنجا چو سر زنی تو بهر سنگر آفتاب


بینی هزار گرسنه کودک سپرده جان 

زار و برهنه در بغل مادر آفتاب


بینی هزارها تن بیمار و ناتوان 

نی جامه و نه نان و نه درمانگر آفتاب


بینی به بلخ دود و شرر تا بآسمان 

یک بار سر بنه به "در حیدر" آفتاب


بینی بیامیان که ز خون مبارزان 

گردیده سرخ تا فلک اخضر آفتاب


بینی هرات را که شده مهد معرفت 

قصاب گاه ملحد طغیان گر آفتاب


در پنجشیر خانه شیران چو بگذری 

بینی بسنگ سنگ بپا محشر آفتاب



در غزنه گوش نه که سنایی کند بیان 

شرح جهاد مرد و زن و دختر آفتاب


آمو بموج موج کند مویه روز و شب 

یک بار چشم باز کن آن سو تر آفتاب


بر مرو پایه تخت خراسان چو بنگری 

خون گریه کن بمرثیه سنجر آفتاب


شکر لبان شهر سمرقند را نگر 

حنظل خورند در بدل شکر آفتاب


در چشم ما ستاره شده جرقه های نار 

آسمان چو مجمرو تو اخگر آفتاب وین


دستی کجاست تا که ز زنجیر کهکشان 

پیچاندت بگردن و پا و سر آفتاب


از چرخ کشکشان بکشندت بروى خاک 

تا قدرت خدای کنی باور آفتاب


ایزد ز روی داد بسازد جهان تو

آید بجای تو بجهان دیگر آفتاب



زین قطرههای اشک بسازد ستارگان 

روشن تر از فروغ تو و اختر آفتاب


از دود آه خلق فرازد سپهر نو

صد بار از مدار تو والاتر آفتاب


از ذره آفتاب کند و ز شگوفه ماه 

و ز نور پاک بزم و می و ساغر آفتاب


بینی که آن زمان شده از فر ایزدی 

فرمانده فساد و ستم چاکر آفتاب


مور ضعیف را نکند پایمال ظلم 

عفریت عدل سوز ستم گستر آفتاب


با داس انتقام شده گردنش جدا

با تپک عدل خورده لبش بر سر آفتاب


آن سرخ پرچم از سر ایوان شده نگون 

دان قصد جور گشته چو خاکستر آفتاب 


بینی که محو گشته دران روز از جهان 

خون خواره دو روی خیانت گر آفتاب 



بینی که باز دشمن آزادی ملل 

پامال گشته زیر پی لشکر آفتاب


بینی که انتقام خدا حلقه بسته است

چون اژدها بگردن افسونگر آفتاب


بینی خجسته رایت آزادی بشر 

بر پای گشته باز ببوم و بر آفتاب