138

آغاز

از کتاب: نی نامه

بسم الله الرحمن الرحیم


من الله والى الله و لا قوة الا بالله

در روز گار سلطنت مردی قهار- مشهور به علاء الدین محمد که نوبت قدرتش. از دریای سند تا بیابانهای خوارزم کو فته می شد، و هر روز صیت جلالش از شهری بشهری و از روستایی به روستائی می رفت. ذکر جمیل درویشی بنام نجم الدین ابو الجناب، طامة الکبرى در حلقات خواص و خلوات از باب اخلاص از خانقاهی بخانقاهی میرسید و از مسجدی به مسجد می نشر می شد.

سپاهیان علاء الدین در شعلۀ شمشیر و سایۀ سنان با سرود جنگ از فرو جلال او ستایش می کردند.

پیروان نجم الدین، در سیاهی شب پس از ادای نافلۀ تهجد و در سپیدۀ سحر بعد از فراغ فریضۀ، بامداد بنام وی نیایش می نمودند. روزی در یکی از محافل سماع که نوای عشق دل می ربود و نغمه شوق جان می انگیخت زمزمۀ ذکر، بانالۀ مطرب در آمیخته و سوز دل باساز تار پیوسته بود. قوال بآهنگ دل انگیز بر خواند : 

خوش بافته اند در ازل جامۀ عشق 

گر یک خط سبز در کنارش بودی 

مردی که در صورتش، انوار زیبائی پیدا بود و از سیرتش اسرار الهی هویدا - سر بر آورد و گفت :

گر یک خط سرخ برکنارش بودی

آنگاه با سر انگشت به گلوی خویش خطی کشید و به قتل خود اشاره کرد و به سرودن این ترانه آسمانی تر صدا گردید.


در بحر محیط غوطه خواهم خوردن 

یا غرقه شدن یا گهری آوردن 

کار تو مخاطره است خواهم کردن 

یا سرخ کنم روی ز تو یا گردن 

چندی نگذشت به بهتانی که هنوز بنان از بیان آن خجل میگردد آن گو هر نورانی را بامواج ظلمانی سپردند و بفرمانی که علاء الدین محمد خوارزم شاه از فرط بد مستی صادر کرد او را بدریا غرق کردند. این شیخ جوان مجدالدین اشرف مرید شیخ نجم الدین کبری بود که تاکنون تاریخ فر زند خود خواه تکش را بخون وی نکو هش میکند. هنوز آوازه این خون بیگناه فرونه نشسته بود یعنی ششصد و هفده سال پس از هجرت نبوی - مردی دست خانمان خود را گرفته از بلخ بر آمد از ام البلاد آهنگ ام القری نمود.

چندین تن از فقهای خراسان در رکاب وی ترک دار و دیار گفتند. کتب و اموال او را بر سه صد شتر بار کرده بودند چون از دروازۀ بلخ بر میآمد از نگاهش آتش خشم شعله می زد - فرزند خرد سالش باوی بود.

کودک بی گناه - مانند غزالی که از دامن صحرا دورش کنند مضطرب بی وبیمناک بنظر می آمد.

چشمش را بزودی از نظارۀ در و دیوار شهر برداشته نمیتوانست دلش در بند این سر زمین بود، چون لاله صحرا به نسیم نوبهار بلخ شگفته بود گوشش به آهنگ شبانه نی های شبانی انس داشت با کودکان این کوی بازی کرده بود.

این جا بود که می خواست چون مرغ ملکوت پر برارد و از بام سرای تا بام چرخ پرواز کند.

دل تا بازیچۀ ازنگردیده بازیگاهش را دوست میدارد مردم تا چند فرسخی شهر این قافله را مشایعت کردند. چشم ها اشک میریخت و دلها می تپید:

تصور می کردند بارفتن این مرد برکت از شهرشان میرود و معمورۀ بلخ ویران می گردد.

دلهای مؤمنان آئینها اسرار الهیست

حق داشتند زیرا میر این کاروان پدرخوان سالار فقر محمدی بود کسی را از دست میدادند که مربی روح و پرورندۀ عقل و نوازنده جان ایشان بود.

هر روز از بامداد تا بین الصلاتین خواص از وی درس می گرفتند روز های دوشنبه و جمعه عامه مردم از ارشاداتش استفاده میکردند. از اقصای بلاد خراسان فتواهای مشکل را در محضر شریف او حل می نمودند.

این مرد بزرگ بهاء الدین ولد سلطان العلماء محمد بن حسین الخطیبى البلخی الکبرى بود، که بامر محمد خوارزم شاه بلخ را ترک می گفت.

کاروان براه در افتاد آواز ذکر با ناله جرس سکوت صحرا را در هم شکست. شتران بخدی به آواز حدی شتابان گام می نهادند - سلطان العلماء باهیکل قوى قامت بلند صدای رسا و مهیب پیشا پیش کاروان حرکت میکرد.

چهل دانشمند پیرامون موکب وی حلقه بسته بودند و از مواجید و معارف استاد بزرگوار برخوردار می شدند.

غبار این قافله هر چه از بلخ بسوی غرب دور شده می رفت غبار قافله مرگ از جانب صحراهای مغلستان نزدیک تر می گردید متاع این کاروان جز اثاث البیت و مشتی کاغذ و کتاب نبود. اما قافله مرگ شمشیر و سنان کینه و انتقام در بار داشت بردروازۀ هر شهر که صدای شیپور آن میرسید غبار ماتم بر روی زن و مرد می نشست.

شیهه اسپان کو چک آن برج و باروی شهرستان عظیم را به لرزه در می آورد. یر لیغ قتل و فرمان غارت داشتند. یا سای آنها فقط و فقط کینه و کشتار بود - شهرهای آبادان را مسلح آدمی زادگان می کردند. می گرفتند و می کشتند و می سوختند و می رفتند. آهسته آهسته کاروان بلخ بدروازۀ نیشاپ ورنز دیک شد. مردی که در سیمای وی راز نیستی خوانده میشد در صفهٔ خانقاۀ خویش نشسته ارادتمندان بدور وی حلقه بسته بودند پیام سیمرغ را از زبانش میشنیدند و اسرار هستی را از حدیثش می آموختند. سلطان العلماء به نیشاپور فرود آمد و از دیدار آن پیر مرد نورانی بر خوردار شد. هنگامیکه نگاه وی به فرزند بهاء الدین ولد افتاد شعله که از چشمان پسر خرد سال می درخشید تا اعماق قلب مرشد سالخورده نفوذ کرد.

دانست در کانون سینۀ وی آتش عشق فروزانست بی اختیار گفت:

"زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند" آنگاه کتاب اسرار نامه را به وی ارمغان داد.

این پیر روحانی فرزند معنوی همان مجدالدین بغدادی، شیخ فرید الدین عطار بود که هفت شهر عشق را گردیده و منطق مرغان حق را شنیده و نکهت سخنان دل انگیز او در همه بلاد اسلام منتشر شده بود.

چنانچه گفتیم مجدالدین را محمد خوارزمشاه در آب غرق کرد وعطار در جام زهری که کاروان مرگ با خود آورده بود در سال 627 شربت شهادت نوشید. بهاء الدین ولد از نیشاپورجانب بغداد شد.

و اسرار نامه چون خاطرات دوره جوانی تا پایان زندگانی نقد آستین جلال الدین بود بدین جهت میگفت: 

عطار روح بود و سنائی دوچشم او

ما از پی سنائی و عطار آمدیم

و می گفت هر که سخن عطار را بجد خواند سخنان سنائی را فهم کند و هرکی که سخنان سنائی را باعتقاد تمام مطالعه کند کلام ما را درک نماید قافلۀ بلخ از نیشاپور سوی بغداد شد.

چون به کنار دجله رسید ند پاسبانان بغداد پیش دویده پرسیدند از کجا آمده اید بکجا می روید ؟

سلطان العلماء سر از عماری بدر کرد و گفت من الله والى الله ولا حول و لا قوت الا بالله از لامکان آمده ایم و به لامکان میرویم دربانان عرب در عجب فروماندند به خلیفه معروض داشتند : 

جماعتی از بلخ فرا رسیده که اغلب فاضلان و دانشمندانند بزرگ ایشان در جواب ما چنین گفته است.

خلیفه از عظمت آن سخن بحیرت افتاد شیخ شهاب الدین سهروردی را بیار گاه خلافت دعوت نمود و این سخن را در میان نهاد، زیرا میدانست که ترجمان اسرار، بزرگان بزرگانند ورازدان سوختگان، سوختگان و محرم لالان دایۀ لالان.

محرم این هوش جز بیهوش نیست 

مرزبان را مشتری جز گوش نیست 

عارف دل آگاه سهورد چون این سخن بشنید (گفت ما هذا الا بهاء الدین ولد البلخی).

و با علمای بغداد با ستقبال سلطان العلماء شتافته شرط خدمت بجا آورد.

با وجود آنکه خود از سر آمدان این طایفه و از مشایخ بزرگ بود با دست خود موزه از پای سلطان العلماء بیرون کرد. سلطان العلماء سه روز د عاصمة الرشید بسر برد خلیفه سه هزار دینار برسم نیاز ارمغان کرد درویش دریا دل بلخ آنرا باز فرستاد و بدر بار حاضر نشد.

روز جمعه در مسجد جامع بر منبر برآمد خلیفه نیز حضور داشت. چندان سخنان دل انگیز گفتن گرفت و مردم را بصراط المستقیم دعوت داد که همه گریستند در پایان تذکیر دستار از سر برداشت و رو سوی خلیفه کرد و نصیحت آغاز نمود و او را به خطر تنگ چشمان سنگین دل سپاه چنگیز متوجه گردانید. صاحب معارف از شیخ عوارف وداع نمود و به وی گفت میخواستیم اینجا لنگر اندازیم و نیت اقامت کنیم اما آنرا به شیخ ایثار کردیم که احرام حرم بسته ایم و عازم خانه خدائیم.