ندیم کابلی

از کتاب: یادی از رفته گان

عبدالغفور «ندیم » پسر رجبعلی ولادتش در (۱۲۹۸) ق ه در شور بازار کابل گذر منو خان صورت گرفته است .

ندیم بعد از تعلیمات خانگی از اساتذۀ عصر برخی از علوم دینی و صرف و نحو عربی و ادبیان فارسی را تحصیل نمود و مدتی بحیث معم در معارف خدمت کرد و صرف و نحو فارسی  را برای متعملمین معارف تألیف نمود که نام  آن سراح القواعد است ندیم از شعرائی است که در اصناف شعر دست دارد و اشعارش تمام یکدست واقع شده .

ندیم: در زمان اعلیحضرت  حبیب الله خان با پدر و برادرش بمزار شریف تبعید شد علتش معلوم نیشت . بعد از چهار سال از طرغ شاه عفو و بمرگز خواسته شدند مگر برادرش عبدلاغفار خان در سمنگان سکونت اختیار کرد و تا هنوز که (۱۳۷۲) قمریست زنده میباشد.

ندیم بعد از انکه سالها در معارف خدمت کرد ضمنا در شاعری اعتبار تمام یافت و طرف ستایش و تحسین عام و خاص واقع گردید و مخصوصا دار عزیز الله خان قتیل پسر سردار نصر الله خان پسر اعلیحضرت عبدالرحمن خان با ندیم محبت و مودت خاصی داشت .) چه سردار مذکور نیز یکی از شعرای بار زعصر خود است که راقم الحروف در معاصرین سخنور سوانح و اشعارش را درج نموده است ) ندیم در سال ۱۳۳۴ ق – ه وفات نمود و در حصه قبرستان بالاجوی جوار عاشقان و عارفان رح دفن شده است.

ندیدیدم دیوان بیاد گار گذاشت مشتعمل بر غزلیات و رباعیات و قصاید و قطعات و مثنویات که آنرا مرحوم سردار عزیر الله خان قتیل در سال (۱۳۰۹) ش ه در تهران بطبع رسانیده باستفاده عام گذاشت . دیوان مذکور محتوی بیشتر از چهار هزار بیت است .

غزل :

بر سر کوی تو ای بیداد گر باز آمدم

دل پر از خون رفتم و خونین جگر باز آمدم

تا نپنداری که بی پاو سرم در عاشقی

از حریمت گر بپا رفتم بسر باز آمدم 

رفتم و گفتم که پوشم چشم از خاک درت

چون ازو ممکن نشد قطع نظر باز آمدم

ای گل از سامان استغنای ما دیگر مپرس

بیخود از نزد تو رفتم بیخبر باز امدم

گر می شوقم چه می پرسی که همچون آفتاب

شام اگر از در گهت رفتم سحر باز آمدم

ابر را دیدم هوای گریه ام بر سر فتاد

بر سر بگریستن ای چشم تر باز امدم

رفته بودم مدتی از خود بفرمانش ندیم

تا چه فرماید مرا باردگر باز امدم 

از من چو باو خبر بگوئید

زنهار بچشم تر بگوئید

از حال دلم اگر بپرسد

آوا ره و در بدر بگوئید

تا قند زخجلتش شود آب

از ان لب چون شکر بگوئید

هر چند که او ز سر گذشتیم

بگذشت شما سر بگوئید

سیماب شدم ز بیقراری

باآن بت سیمبر بگوئید

در عشق شما سرو زرو جان

دادیم بتان دگر بگوئید

خوبان بهدا قسم که بد نیست

با بنده سخن اگر بگوئید

بردن جنازه ندیمش

بر صاحبش اینقدر بگوئید

دردندان تر ازین پس گهر خواهم نوشت

وز لبت حرفی اگر گویم شکر خواهم نوشت

نکته د مو هوم ان سرد هن کردم رقم

چند سطر از نازکیهای کمر خواهم نوشت

پایداری کن بمن ای شمم بالین فراق

کز شرشب شرح هجران تا سحر خواهم نوشت

ط صبح شام چون نالم ازروز ازل دادند

ترا خندیدن صبحی و مارا گریۀ شامی

صلای قتل عام از غمزۀ کافر نمی کردی

اگر میداشتی ای نامسلمان دین اسلامی

بمن با آنکه یکدم گردششش آرام نپسندد

کرامت کن خدایا چرخ یکچند آرامی

ندیم از دلبران یک عمر ضبط دل نمود اما

عنان اختیارش برد آخر طفل خود کامی

قصیده :

شب از افق بشکوهی کشید سرمهتاب

که داغ کرد جهان را بیک نطر مهتاب

چو آفتاب رخ یار من جهان بگرفت

باین شکوه که از کوه شد بدر مهتاب

قبای اطلسی سیماب گون بعالم داد

نشانده نقره خالص برهگذر مهتاب

صفا زخاک بجوش آمده چو موج از آب

ز بسکه ریخت تجلی بخشک و تر مهتاب 

جهان چو لح بلور است یا صحیفۀ نور

که کرده ثبت درو آیۀ نظر مهتاب

کدام ما رخ امشب رسیده است بباغ

که گل فگنده بساط در مهتاب

ز نخل ایمن ووادی طور داد خبر

ز بسکه فگنده است بر شجر مهتاب 

تو اش بمطلع انوار راهبر گشتی

که ذره ز بغل ریخت اینقدر مهتاب

کنون بشوق دعای تو میکنم کامشب

ز چرخ داد مرا مژدۀ اثر مهتاب

همیشه تا که بجولانگۀ سپهر نهد

به پشت ابلق ایام زین زر مهتاب

مدام تا پی نظم جهان بصبح و مسا

فروغ شمس دهد پرتو و قمر مهتاب

بود بجمع جبینت کشان کوکب تو

هم آفتاب عنا ندارد و راهبر مهتاب

ترا بمحفل عیش و نشاط عالم باد

بدست ساغر و بر سر گل و به بر مهتاب