32

جوان مشرق

از کتاب: درد دل و پیام عصر ، قصیده
11 October 1947

ببالا سرو و چشم تیز بینش 

رسد در کنه اسرار نهانی 

ولی غافل ز استعداد پنهان 

که دارد در نهادش جاودانی 

بیازو همچون سنگ خارا 

تهمتن ، زند پیل و شیر شرزه 

ز نیرویش رسد سودی بدیگر 

تنش از بین وی افتاد بلرزه 

مرا زین پیکر رعناست نالش 

که کوشد بهر سود دیگران سخت 

تنش حمال بار مغربی ها 

ندارد فکر سود خویش بد بخت 

همه مصروف عیش و نوش زینت 

نخیزد مرد حر زین کج کالاهان 

ببر دارد همی سوت فرنگی 

تو گوئی آفتابانند و ماهان 

جوانی بود نیرومند و زیرک 

نیامد در کمندی پهلوانان 

ولی آموخت اکنون علم میشی 

برآمد از گروه نره شیران 

ز افسون فرنگی دل فسردش 

ندارد کهنه دردی، آتش و جوش 

ز بهر‌لقمه نانی خم کند سر 

به پیش اجنبی استفاده خاموش 

نباشد جوش و جنبش در نهادش 

دلی دارد بسان سنگ خارا 

بردار زنان گرید گوید 

کجا شد چین و توران ‌‌‌‌‌‌‌‌بخارا! 

مرا زین مو جوانان  ناله ای هست 

خودی را چون همی کردند پدرود 

ندارد بزم شأن گرمی و سوز ی

نخیزد ز انجمن شان ناله رود 

نوائ نائ رومی را فسردند 

ندارد شعله این آتش نهادان 

کهن کانون عشق شأن خمش بین 

ز هند و سند تهران و سپاهان 

فرنگی شیوۀ آموزید شرقی 

ز یادش رفت رفتار نیاکان 

بکردار کلاغ ابلهی گو 

به تقلید دری کبکلی است شادان 

گهی پیش قجر افتاد واژون 

محمد زادگان را برده ای بود 

دمی در بارگاه خان و نواب 

بشاهان و به سلطان جبهه فرسود 

جوان بت شکن گردید بیجان 

جبین خود گذارد پیش شاهان 

ز بهر لقمه ای بت می پرستد 

ازین بی ننگ دارم داد و فغان 

ندارد جان شأن آن شعله و سوز 

همین گردن کلفتان بی یقین اند 

یک افرنگی برد صدها نفر را 

بمیدانی که آنجا صد بمیرند 

دلی دارند و سوزی نی، نه دردی 

روانی تار و تاریک و فسرده 

بکردار تهمتن سخت، ولیکن 

ز بس تن پروری باشد فشرده 

جوان قرن حاضر از عرب بین 

ندارد پیشۀ جز دود و قهوه 

شبانگه مست جام بیهشی ها 

پئ لولی بگرددیاوه یاوه 

نمی داند که اجدادش چه کردند 

گذا در عمر خود دو‌یاوه و لاف 

دلش باشد تهی از آرزوها 

جوانی بیخبر از فر اسلاف 

گذر کن ای صبا بر کوفه و نجد! 

رسان از ما درودی پور طی را 

بدست آور همی فر نیاکان 

زمانی چشم بکشادوش و دی را 

ندای سید افغان چرا شد ! 

فراموش از تو ای مرد نکوزاد 

فرستم من نسیم کوه کابل 

بگوید تاترا نو پند استاد 

مرا باشد عقیدتها به کیشت 

تو خالد زاده ای سرو وبالا 

تو آوردی بدنیا روشنی را 

تو آوردی بما پیغام بطحا 

یکی بکشا، تو چشمی پور مشرق 

همی تازد فرنگی سخت و بیباک 

نمی دانم چه خواهی کرد چاره 

سخن گویم ترا, توت بر خیز چالاک 

یکی آن کهنه کانونوا بر افروز 

ضیائی بخش مر پاکیزه جانرا 

از آن مشعل همی نوری بر انگیز 

که بخشد روشنی تیره روان را 

همی گرید بناله دهلئ زار 

زرنج و بست را اکنون فری نیست 

نمیدانم چه آمد بر بخارا؟ 

ز حسن تاج زیبا گوهری نیست 

جفاها  رفت از گردون پر کین 

بما ای همدان و لیک مارا 

ازین استمگریها عبرتی نیست 

خدا را، همرهان من ! خدا را ! 

بگو از حسن تاج و زیبا گوهری نیست 

جفا ها رفت و از گردون پر کین 

بما ای همدمان  و لیک مارا 

ازین استمگریها عبرتی  نیست 

خدا را همرهان من خدارا 

بگو از حسن الحمراء سخن گو! 

ز راهور و سپاهان, از هر وری 

جمال چهر مشرق شد فسرده 

بیا گرییم, ای مرد نکو پی ؟ 

ز جور بی امان چرخ دون داد! 

فغان از دست بیداد شه و میر 

فسرد از جور این و آن تن زار 

تو ای دادار, من از و گیر ! 

بدل دارم سخن ها نالۀ زار 

ولی نیروئ گفت و گوی آن کو؟ 

نیارد کس درین مورد  سرودن 

درین ره کی توان کردن تگ و پور 

خموشی راست یکعالم سخنها! 

توان دانست انگور رمز فهمد 

اگر آه دلم آید بیرون باز 

همانا خشک و تر زاتش بسوزد