بلای چشم
از کتاب: مروارید گمشده
، غزل
05 February 2016
درین خلوت سرای من، حضورت شد خدای من
رباب و چنگ و دف رقصید از شور صدای من
به جانت کز غم و دردم دریدم پرده تا بینی
که الطافت چه خوش تیماردرد است و دوای من
ازین خوشتر مرا ناید که شمع بزم من باشی
بسوزم رقص رقصان دورت ای نورالقای من
عبادت گاه من خاک درت شد در مقام دل
نمی لغزد به طرف کعبه و بتخانه پای من
ندارم دست از دامان تو ای دوست تا محشر
اگر آزار جانت میشوم، بخشا خطای من
ترا در پیش چشمم مینشانم ای خدای عشق
که تو آغاز من بودی و هستی انتهای من
دلم بیرون شد از تن تا نظر کردی به چشم من
فدای چشم تو«واهِب» که چشمت شد بلای من