خطاب به اقوام سرحد

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

ای زخود پوشیده خودرابازیاب

در مسلمانی حرام است این حجاب

رمزدین مصطفی دانی که چیست

فاش دیدن خویش راشاهنشهی است

چیست دین ؟دریافتن اسرار خویش 

زنده گی مرک است بی دیدار خویش

آنمسلمانی که بیند خویش را

ازجهانی برگزیند خویش را

از ضمیر کائنات آگاه اوست

تیغ لاموجود الا الله اوست

درمکان ولا مکان غوغای او

نه سپهر آواره در پهنای او

تا دلش سری زاسرار خداست

حیف اگر ازخویش نا آشناست

بنده ی حق وارث پیغمبران

اونگنجد درجهان دیگران

تاجهانی دیگری پیدا کند

این جهان کهنه رابرهم زند

زنده مرد ازغیر حق دارد فراغ

ازخودی اندروجود او چراغ

پای او محکم برزم خیز وشر

ذکر او شمشیر وفکر اوسپر

صبحش ازبی جهات اندر جهات

اوحریم ودرطوافش کائنات

ذره ئی ازگرد راهش آفتاب 

شاهد آمد برعروج اوکتاب

فطرت او راگشاد از ملت است

چشم اوروشن سواد ازملت است

اندکی گم شو بقرآن و خبر

باز ای نادان بخویش اندر نگر

درجهان آواره ئی بیچاره ئی

وحدتی گم کرده ئی صدپاره ئی

بند غیر الله اندر پای تست

داغم ازداغی که درسیمای تست

میر خیل ازمکر پنهانی بترس

ازضیاع روح افغانی بترس

زآتش مردان حق میسوزمت

نکته ئی ازپیر روم آموزمت

«رزق ازحق جومجواززیدوعمر

مستی ازحق جومجوازبنگ وخمر

گل مخر گل رامخور گل رامجو

زانکه گل خوار است دائم زردرو

دل بجوتا جاودانه باشی جوان

ازتجلی چهره ات چون ارغوان

بنده باش وبرزمین رو چون سمند

چون جنازه نی که برگردن برند» 

شکوه کم کن از سپهر لاجورد 

جز بگرد آفتاب خود مگرد

از مقام ذوق وشوق آگاه شو

ذره ئی صیاد مهر وماه شو

عالم وموجود رااندازه کن

درجهان خود رابلند آوازه کن

برگ وسازکائنات ازوحدت است

اندرین عالم حیات ازوحدت است

درگذر ازرنگ وبوهای کهن

پاک شو از آرزوی تازه شو

زنده گی برآرزو دارد اساس

خویش رااز آرزوی خود شناس

چشم وگوش وهوش تیز ازآرزو

مشت خاکی لاله خیز ازآرزو 

هرکه تخم آرزودردل نه کشت 

پایمال دیگران چون سنگ وخشت

آرزو سرمایه ی سلطان ومیر

آرزو ما رازخود محرم کند

چون شررازخاک ما برمی جهد

ذره راپهنای گردون می دهد

پور آزر کعبه راتعمیر کرد

از نگاهی خاک را اکسیر کرد

تو خودی اندر بدن تعمیر کن

مشت خاک خویش را اکسیر کن