رومی

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

مردی اندر جستجو آواره ئی

ثابتی با فطرت سیاره ئی

پخته ترکارش زخامی های او

من شهید نا تمامی های او

شیشه ی خودرابگردون بسته طاق

فکرش ازجبریل میخواهد صداق(۱)

چون عقاب افتد بصید ماه ومهر

گرم رواندر طواف نه سپهر

حرف بااهل زمین رندانه گفت

حوروجنت رابت وبتخانه گفت

شعله ها درموج دودش دیده ام

کبریا اندرسجودش دیده ام

هرزمان ازشوق مینالد چو نال

می کشد اورافراق وهم وصال(۱)

من ندانم چیست درآب وگلش

من ندانم ازمقام ومنزلش!


جهان دوست

عالم ازرنگ است وبی رنگی است حق

چیست عالم؟چیست آدم؟چیست حق؟


رومی

آدمی شمشیر وحق شمشیرزن

عالم این شمشیر راسنگ فسن

شرق حق رادیدوعالم راندید

غرب درعالم خزیدازحق رمید

چشم برحق بازکردن بندگی است

خویش رابی پرده دیدن زندگی است

بنده چون اززندگی گیردبرات

هم خدا آن بنده را گوید صلوت

هرکه ازتقدیرخویش آگاه نیست

خاک اوبا سوزجان همراه نیست


جهان دوست

بروجود وبرعدم پیچیده است

مشرق این اسراررا کم دیده است

کارما افلاکیان جزدید نیست

جانم ازفردای اونومید نیست

دوش دیدم برفرازقشمرده(۲)

زآسمان افرشته ئی آمد فرود

از نگاهش ذوق دیداری چکید

جز بسوی خاکدان ما ندید

گفتمش ازمحرمان رازی مپوش

تو چه بینی اندرآن خاک خموش

ازجمال زهره ئی بگداختی

دل به چاه بابلی انداختی


گفت هنگام طلوع خاور است

آفتاب تازه اورا دربراست

لعلها ازسنگ ره آید برون 

یوسفان اوزچه آید برون

رستخیزی درکنارش دیده ام

لرزه اندرکوهسارش دیده ام

رخت بندد ازمقام آزری

تا شودخوگر رترک بت گری

ای خوش آن قومی که جان اوتپید

ازگل خود خویش رابازآفرید

عرشیان راصبح عید آن ساعتی

چون شود بیدارچشم ملتی

پیر هندی اندکی دم درکشید

باز درمن دید وبی تابانه دید

گفت مرگ عقل؟ گفتم ترک فکر

گفت مرگ قلب ؟ که رمز لا اله 

گفت آدم ؟ گفتم از اسرار اوست

گفت عالم ؟ گفتم او خودرو بروست

گفت ای علم و هنر؟ گفتم او پوست

گفت حجت چیست؟ گفتم روی دوست

گفت دین عامیان؟ گفتم شنید

گفت دین عارفان ؟ گفتم که دید

از کلامم لذت جانش فزود

نکته های دل نشین برمن گشود

نه تا سخن از عارف هندی

(۱)

ذات حق را نیست این عالم حجاب 

غوطه را حایل (۱) نگردد نقش آب

(۲)

زادن اندر عالمی دیگر خوش است

تا شباب دیگری آید بدست

(۳)

حق ورای مرگ و عین زندگی است

بنده چون میرد نمی داند ک چیست

۱-حایل مانع و سدرا گویند.

گر چه ما مرغان بی بال و پریم

از خدا در علم مرگ افزون تریم

(۴)

وقت ؟ شیرینی بزهر آمیخته 

رحمت عالمی بقهر آمیخته

خالی از قهرش به بینی شهرودشت

رحمت او این که گوئی در گذشت

(۵)

کافری مرگ است ای روشن نهاد

کی سزد با مرده غازی را جهاد

مرد مؤمن زنده و با خود بجنگ

بر خود افتد همچو بر آهو پلنگ

(۶)

چشم کورست اینکه بیند ناصواب

هیچگه شب را نبیند آفتاب

(۸)

صحبت گل دانه را سازد درخت

آدمی از صحبت گل تیره بخت

دانه از گل می پذیرد پیچ و تاب

تا کند صید شعاع آفتاب

(۹)

من بگل گفتم بگو ای سینه چاک

چون بگیری رنک وبو از بادو خاک؟

گفت گل ای هوشمند رفته هوش

چون پیامی گیری از برق خموش ؟

جان به تن مارا ز جذب این و ان

جذب تو پیدا  و جذب ما نهان

جلوۀ سروش

مرد عارف گفتگورا در به بست

مست خود گردید از عالم گسست

ذوق و شوق او را ز دست اور بود

در وجود آمد زنیرنگ شهود

با حضورش ذره ها مانند طور 

بی جضور او نه نور و نی ظهور

نازنین در طلسم ان شبی

ان شبی بی کوکبی را کوکبی

سنبلستان دو زلفش تا کمر

تاب گیر از طلعتش کوه و کمر

غرق اندر جلوه ی مستانه ئی

خوش سرود ان مست بی پیمانه ئی

پیش او گردند فانوس خیال

ذوفنون مثل سپهر دیر سال

اندر آن فانوس پیکر رنگ رنگ

شکره بر گنجشک و برآهو پلنک

من به رومی گفتم ای دانای راز

بر رفیق کم نظر بگشای راز

گفت «این پیکر چوسیم تابناک

زاد در اندیشه ی یزدان پاک

باز بی تابانه از ذوق نمود

در شبستان وجود امد فرود

همچو ما اواره و غربت نصیب

تو غریبی من غریبم او غریب

شأن او جبریلی و نامش سروش

می برد از هوش و می آرد بهوش 

غنچه مارا گشود از شبنمش

مرده آتش زنده از سوز دمش

زخمه ی شاعر بساز دل ازوست

چاکها در پرده ی محمل ازوست

دیده ام در نغمه ی او عالمی

آتشی گیر از او نوای ادمی »

نوای سروش 

ترسم که تو می دانی زورق بسرا اندر

زادی به حجاب اندر میری به حجاب اندر

چون سرمه ی رازی (۱) را ازدیده فرو شستم

تقدیر امم دیدم پنهان بکتاب اندر

برکشت و خیابان پیچ بر کوه و بیابان پیچ

برقی که بخود پیچد میرد به سحاب اندر

با مغربیان بودم پر جستم و کم دیدم

مردی که مقاماتش ناید به حساب اندر

بی درد جهانگیری آن قرب میسر نیست

گلشن بگریبان کش ای بو بگلاب اندر(۲)

ای زاهد ظاهر بین گیرم که خودی فانی است

لیکن تو نه می بینی طوفان به حباب اندر

این صوت دلاویزی از زخمه ی مطرب نیست

مهجور جنان حوری نالد به رباب اندر