خطاب به مهر عالمتاب

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

ای امیر خاور ای مهر منیر

می کنی هرذره راروشن ضمیر

ازتواین سوزوسرور اندر وجود

ازتو هرپوشیده راذوق نمود

می رود روشن تراز دست کلیم

زورق زرین تودرجوی سیم

پرتو تو ماه رامهتاب داد

لعل رااندر دل سنگ آب داد

لاله راسوزدرون ازفیض تست

دررگ اوموج خون ازفیض تست

نرگسان صد پرده را برمیدرد

تا نصیبی ازشعاع توبرد

خوش بیا صبح مراد آورده ئی

هرشجر رانخل سینا کرده ئی

تو فروغ صبح ومن پایان روز

درضمیر من چراغی برفروز

تیره خاکم راسرا پا نور کن

درتجلی های خود مستور کن

تابروز آرم شب افکار شرق

برفروزم سینه ی احرار شرق

ازنوائی پخته سازم خام را

گردش دیگر دهم ایام را



فکر شرق آزاد گرددازفرنگ

از سرود من بگیرد آب ورنگ

زندگی از گرمی ذکراست وبس

حریت ازعفت فکر است وبس

چون شود اندیشه ی قومی خراب

ناسره(۱)گردد بدستش سیم ناب

میرد اندر سینه اش قلب سلیم

درنگاه او کج آید مستقیم

برکران از حرب وضرت کائنات

چشم اواندرسکون بیند حیات

موج ازدریاش کم گردد بلند

گوهر اوچون خزف ناارجمند

پس نخستین بایدش تطهیر فکر(۲)

بعد ازآن آسان شود تعمیر فکر



حکمت کلیمی

تا نبوت حکم حق جاری کند

پشت پا برحکم سلطان می زند

درنگاهش قصر سلطان کهنه دیر

غیرت اوبرنتا بد حکم غیر

پخته سازد صحبتش هرخام را

تازه غوغائی دهد ایام را

درس اوالله بس باقی هوس

تانیفتد مرد حق دربند کس

ازنم او آتش اندر شاخ تاک

در کف خاک ازدم اوجان پاک

معنی جبریل وقرآن است او

فطرة اله رانگهبان است او

حکمتش برترزعقل ذوفنون

ازضمیرش امتی آید برون

حکمرانی بی نیاز ازتخت وتاج

بی کلاه وبی سپاه وبی خراج

از نگاهش فرودین خیزد زدی

درد هر خم تلخ تر گردد زمی

اندر آه صبحگاه او حیات

تازه ازصبح نمودش کائنات

بحروبراززور طوفانش خراب

درنگاه اوپیام انقلاب


درس لاخوف علیهم(۱)می دهد

تادلی درسینه ی آدم نهد

عزم وتسلیم ورضا آموزدش

درجهان مثل چراغ افروزدش

من نمیدانم چه افسون این می کند

حکمت اوهرتهی راپرکند

بنده ی درمانده راگوید که خیز

هرکهن معبود راکن ریزریز

مردحق!افسون این دیر کهن

ازدوحرف ربی الاعلی شکن

فقر خواهی از تهی دستی منال

عافیت درحال ونی درجاه مال

صدق واخلاص ونیازوسوزدرد

نی زروسیم وقماش سرخ وزرد

بگذرازکاوس وکی ای زنده مرد

طوف خود کن گردایوانی مگرد

ازمقام خویش دورافتاده ئی

کرکسی کم کن که شاهین زاده ئی

مرغک اندرشاخسار بوستان

برمراد خویش بندد آشیان

توکه داری فکرت گردون مسیر

خویش راازمرغکی کمتر مگیر

دیگر این نه آسمان تعمیر کن

برمراد خود جهان تعمیر کن

چون فنا اندر رضای حق شود

بنده ی مؤمن قضای حق شود

چار سوی با فضای نیلگون

ازضمیرپاک اوآید برون 

دررضای حق فناشو چون سلف

گوهرخودرابرون آر ازصدف

درظلام(۲)این جهان سنگ وخشت

چشم خودروشن کن از نورسرشت

تانه گیری ازجلال حق نصیب

هم نیابی ازجمال حق نصیب

ابتدای عشق ومستی قاهری است

انتهای عشق ومستی دلبری است

مرد مؤمن ازکمالات وجود

اووجود وغیر اوهرشی نمود

گربگیرد سوزوتاب از لااله

جزبکام اونه گردد مهر ومه



حکمت فرعون 

حکمت ارباب دین کردم عیان

حکمت ارباب کین راهم بدان

حکمت ارباب کین مکر است وفن

مکروفن ؟ تخریب جان تعمیر تن!

حکمتی از بنددین آزاده ئی

از مقام شوق دور افتاده ئی

مکتب ازتدبیراو گیردنظام

تابکام خواجه اندیشد غلام

شیخ ملت باحدیث دلنیشین

برمراد اوکند تجدید دین

ازدم اووحدت قومی دونیم

کس حریفش نیست جزچوب کلیم

وای قومی کشته ی تدبیر غیر

کاراوتخریب خودتعمیر غیر

می شوددرعلم وفن صاحب نظر

ازوجود خود نگرددباخبر !

نقش حق راازنگین خودسترد

درضمیرش آرزوها زادومرد

بی نصیب آمد زاولاد غیور

جان به تن چون مرده ئی درخاک گور

ازحیابیگانه پیران کهن

نوجوانان چون زنان مشغول تن

دردل(۱)شان آرزوها بی ثبات

مرده زاینده ازبطون(۲)امهات

دختران اوبزلف خود اسیر

شوخ چشم وخود نما وخرده گیر

ساخته ،پرداخته،دل باخته

ابرون مثل دوتیغ آخته

ساعد سیمین شان عیش نظر

سینه ی ماهی بموج اندر نگر

ملتی خاکستر اوبی شرر

صبح اواز شام او تاریک تر

هر زمان اندر تلاش ساز وبرگ

کاراوفکر معاش وترس مرگ

منعنان اوبخیل وعیش دوست

غافل ازمغزاند واندر بند پوست

قوت فرمان روا معبود او

درزیان دین وایمان سود او



ازحدامروزخودبیرون نجست

روز گارش نقش یک فردانه بست

ازحد امروز خودبیرون نجست

روز گارش نقش یک فردانه بست

ازنیاگان دفتری اندر بغل

الامان ازگفته های بی عمل

دین اوعهد وفا بستن بغیر 

یعنی ازخشت حرم تعمیر دیر

آه قومی دل زحق پرداخته

مردومرگ خویش رانشاخته