40

حاجی خیرو و جن کلان کار

از کتاب: از هر چمن سمنی

دیشب بعد از نماز خفتن٬ دست بدعا بودم و طبق معمول از پروردگار برای تندرستی و خورسندی اقارب و برای صلح و آرامش همه دعا میکردم که ناگهان سرم کمی چرخ زد و حالت عجیبی به من دست داد. اول فکر کردم٬ شاید تاثیر بادنجان بورانی تند و تیزی است که خانم عزیزم برای شب پنجه کرده بود. ولی زود متوجه شدم که نه. بدنم احساس سبکی میکرد و روانم از همه ی جنجال های روزمره بی فارغ و آرام بود. حالتی دلپسندی بود. به خود گفتم که هر چه است از چربی و یا شکر نیست. در همین گیر و دار با خود بودم که ناگهان چهره ی نورانی روبرویم مجسم شد و با آواز موزون به من خطاب کرد: «سلام حاجی٬ من جن کلان کار استم٬ از اینجا میگذشتم و التجای ترا به درگاه پروردگار عالم شنیدم و خواستم در این دعا با تو شریک شوم و ترا مددگار باشم.»


حالتی گیچ کننده ی بود. نمیدانستم که آیا آن الهام بود و یا اینکه من بیچاره را جن گرفته بود. سر را تکان داده چشمان خود را با دو دست٬ مانند یک کودک خسته٬ مالیدم  و دوباره به آن جسم نورانی دقت کردم. نی٬ نی٬ او واقعاً در مقابل من و در آنجا موجود بود. از او پرسیدم: «تو کی و چه استی؟» او باز تکرار کرد: «من جن کلان کار استم و برای کمک تو آمده ام. بگو٬ چه میخواهی٬ که با قدرت فوق العاده ی که خدا به من داده٬ برای تو حاضر و یا عملی کنم؟» اول باورم نمی شد٬ اما با گذشت هر لحظه به دیده و شنیده ی خود بیشتر باور میکردم. بعد از چند لحظه٬ دل و نادل و باصدای لرزان به او گفتم: «اگر تو واقعاً جن استی٬ مرا چند لحظه ی فرصت بده تا حواسم را جمع کرده و به افکارم انسجام ببخشم.» او قبول کرد و گفت: «من حالا میروم. هر وقت آماده شدی٬ مرا صدا بزن٬ من دوباره حاظر خواهم شد.» او این الفاظ بگفت و گم شد.


دهنم باز مانده و تف در گلویم خشک شده بود. فوراً بلند شده به تشناب رفتم و به روی خود چند جبله آب یخ زدم .  در مقابل آئینه استاده به خود نگاه کردم و گفتم: «حاجی بچیم٬ نی که بالاخانه ات خراب شده. حالا جن و پری هم دیدنت می آیه!» در خنده پخ زده سرم  را با ندامت از چپ به راست تکان دادم. در بین خنده و حیرت باز به خود گفتم: «چشم هایم روشن که جن کلان کار دیدنم آمده٬ هه هه» هنوز آواز این الفاظ از دهنم جدا نشده بود که تجربه ی قبلی تکرار شد و آن جن دو باره روبروی من مجسم شد.


گفت: «بپرس هر پرسیدنی که داری و بخواه هر خواستنی که داری.»


دیگر جای شک و تردید نماند. من با یک پدیده ی غیر قابل انکار روبرو بودم. نمیدانستم که چرا شاهد و سهیم چنین تجربه ی فوق العاده بودم. اما یک موضوع برایم بسیار شفاف بود؛ و آن اینکه من باید از این موقع استفاده ی  اعظم بکنم.


بعد از چند لحظه جمناستیک ذهنی٬ رو بطرف جن کرده از او پرسیدم: «آیا شرایط و یا قیوداتی برای پرسشها و یا خواهش های من است؟» او گفت که نه.


از او پرسیدم که حقیقت زیبایی٬ زشتی٬ کفر و ایمان چیست .


او در جواب گفت:

«اگر زشت و گر زیباست اندر دیده ی ماست

و اگر کفر است و گر ایمان همه ز اندیشه ی ماست»


گفتم توضیح بده.

گفت : «بقدر کافی گفتم.»


از او راجع به خدا پرسیدم.

گفت: در اصل٬ همه خود را میپالند. کسی در تلاش او نیست. و آنانیکه فکر میکنند او را یافته اند. تنها عکس خود و انعکاس خواهشات خود را در آئینه ی خودساز دیده اند و رهی به افسانه زده اند.

 

از مذاهب اسلام پرسیدم.

گفت: اینها هر کدام راهی است بخاطر رسیدن به یک هدف. و آنان که راه را بر هدف اولویت میدهند یا نادان اند٬ یا ریاکار استفاده جو. از این بیشتر نیست قصه ی این ماجرا.



گفتم که از مزایا حج بگو.

گفت: «حاجی٬ صدها  دل امیدوار شکستی و هزاران دست نیازمند نادیده گرفتی و طواف سنگی کردی. من نمی گویم٬ تو خود بگو که خوب کردی يا نه.»


 


 با شنیدن این جواب کمی شرمنده و بعدا خاموش شدم. بعد از چند لحظه٬ جن با لحن حیرت زده از من پرسید: «تمام شد؟» اما جوابی از من نشنید. باز تکرار کرد: «حاجی٬ پرسش هایت تمام شد؟» به خود آمده گفتم نه٬ خودخواهی بسی کردم. حالا بگذار برای بهبود حال هم شهریانم از تو جویای مدد شوم. جن از من خواهش کرد تا من نخست احوال و اوضاع ایشان را به او شرح بدهم. من آهی کشیده و آغاز کردم: «در این شهر مونتریال٬ ما افغانها..» من هنوز جمله را تمام نکرده بودم که با شنیدن نام افغان جن از جا پرید و همه نور و روشنایی که او را احاطه کرده بود گم شد. از او پرسیدم: «ای جن٬ خیریت است؟ چه شده؟» جن با صدای پر از درد الم گفت:«داد و بیداد! حاجی٬ اگر من میدانستم که تو افغان استی٬ گوش خود را کر انداخته٬ از سر بامت به سرعت نور میپریدم و اصلاً پیشت نمی آمدم. اما حالا که آمده ام بگذار چیز های را که در باره ی جامعه ی تو میدانم برایت بگویم.»


شما افغان ها مردم پاک دل و خوب طینتی استید اما متاسفانه خارهای نفاق و شقاق در بین شما به اندازه ی ریشه دوانده که باعث از بین بردن استعداد ها و شایستگی های شما میشود. برای نجات از این دلدل زار٬ با همدیگر بپیوندید. پا٬ بازو و دماغ یکدیگر شوید ورنه همیشه طعمه ی جنگ و جهل خواهید ماند.


 من در هر افغان شادابی٬ هیجان٬ پشت کار و ارزش های خوبی میبینم که او را از دیگران متمایز میسازد٬ اما دست آورد های افغانان از یک نسل به نسل دیگر به شیوه ی احسن انتقال نمیابد. جوامع دیگر دیوار ها و شهر ها ساختند٬ اما شما همیشه در حالت ساختن همان یک دیوار ناتمام استید. چه باید کرد؟ بکوشید تا به خواندن و نوشتن بیشتر جوانان تانرا تشویق کنید تا آنها بتوانند در نگهداشت دانش همگانی collective knowledge  و آوردن تجارب و دانش بیرونی در داخل جامعه ی افغان نقش فعال داشته باشند. از دانش٬ رسوم٬ آداب و شیوه های نو نترسید و دیگران را هم نترسانید. هر چیز نو دریچه ی است که بروی باغ امکانیت ها باز شده و هزاران گل استعداد و شایستگی را در ذهن مردم و بطن جامعه به بار می آورد.


 شما افغانان از قدرت و اهمیت فردی و اجتمای خویش آگاه نیستید. هر فرد شما مانند قطره ی شفاف آبست که اگر تنها باشد٬ خوار و ظعیف٬ و اگر پیوسته و متحد گردد٬ مانند سیلاب پر قدرتی است که هیچ چیز در مقابلش استقامت نتواند. اگر میخواهید سیلاب شوید٬ با همدیگر بپیوندید٬ در مقابل یکدیگر از خودگذری کنید٬ کمی از قدرت و منابع شخصی خود بکاهید و به نیرو و قدرت این سیلاب بیفزائید. پول و دانش و استعداد های خود را اول در جامعه ی خود مصرف کنید. و شخص و یا مقامی را که هیچ وجه مشترک با شما ندارد٬ پولدار و توانمند و حاکم بالای خود نسازید.


 در طول تاریخ٬ افغان ها به شهامت و مردانگی خود مشهور بوده اند. اما در این اواخر یک تعدادی از شما دامن گدایی باز کرده از هر کس و ناکس٬ از هر قاتل و باطل پول٬ Donation و غیره گدایی میکنند. کشور پر افتخار افغانستان را به گداستان مبدل کرده اند. و به خاطر بدست آوردن یک مشت دالر خاک و خون و شرف کشور را در دورترین جا ها و به ارزان ترین متاع ها میفروشند. آنانی که هنوز هم به غیرت٬ شرافت و ارزش های خوب این کشور باور دارند باید٬ بطور فردی یا دسته جمعی٬ در مقابل هریک از این  گداها با جدیت بایستند.


  جن کلان کار٬ برای مدت بیشتر از یک ساعت٬ در باره ی خوبی ها٬ بدی ها و همچنان رویکرد ضروری جامعه ی افغان سخن گفت. من با دقت به گفته های او گوش دادم و در آخر از او پرسیدم: « آیا میتوانی همه ی این دشواری ها را با بهم زدن دو دست حل کنی؟» او خندید و گفت: «حاجی٬ من افغان نیستم. درست است که نامم جن کلان کار است. اما حل این معضله و بهبود این جامعه کاری است کلان تر از توانایی و حوصله ی من.» این بگفت و ناپدید شد.