138

فریاد حق

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

فتاده است بکارم ز روزگار گره 

چنانکه هست به هر موی تو هزار گره 

به رشته ی امل خویش من چه بندم دل 

که بسته اند بر این تار بیشمار گره 

ز روزگار مجوئید روشنی زین پس

که کرده اند بشام سیه نهار گره

چه عمر هاست که فریاد حق نگشته بلند

مگر شده سر منصور ما به دار گره

نه گل به باغ کشد سر نه لاله در صحرا

به تاب سنبل موی که شد بهار گره

گشایشی مطلب ز آسمان که خود دارد

ز اختران سراسیمه صد هزار کره 

گره فگند در این خاکدان به ره ذره

به قطره قطره ی خود بحر بیکنار گره

جدا ز فطرت ظالم نگشت تلخی کین

که خورده ز هر به مغزش چو گرزه مار گره 

بیاد ناخن مشکل گشای کیست به بند 

که خورده است به چشم من انتظار گره