قندهار وزیارت خرقه مبارک

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

قندهار آن کشور مینو سواد

اهل دل راخاک اوخاک مراد

رنگ ها بوها هوا ها آب ها

آب ها تابنده چون سیماب ها

لاله ها درخلوت کهسار ها

نارها یخ بسته اندر نارها

کوی آن شهر است ماراکوی دوست

ساربان بربند محمل سوی دوست 

می سرایم دیگراز یاران نجد

ازنوائی ناقه راآرم بوجد



ازدیر مغان ایم بی گردش صهبامست

درمنزل لابودم ازباده ی الامست

دانم که نگاه اوظرف همه کس بیند

کرداست مراساقی ازعشوه وایمامست

وقت است که بگشایم میخانه ی رومی باز

پیران حرم دیدم درصحن کلیسا مست

این کارحکیمی نیست دامان کلیمی گیر

صدبنده ی ساحل مست یک بنده ی دریا مست

دل رابچمن بردم ازباد چمن افسرد 

میرد بخیابانها ای لاله ی صحر امست

ازحرف دلاویزش اسرار حرم پیدا 

دی کافر کی دیدم دروادی بطحا(۱)مست

سینااست که فاران است؟یارب چه مقام است این؟

هرذره ی خاک من چشمی است تماشا مست!

خرقه ی آن«برزخ لایبغیان(۲)

دیدمش درنکته ی«لی خرقتان »(۳)

دین اوآئین او تفسیر کل

درجبین اوخط تقدیر کل

عقل رااوصاحب اسرار کرد

عشق رااوتیغ جوهر دار کرد

کاروان شوق رااومنزل است

ماهمه یک مشت خاکیم اودل است


آشکارادیدنش اسرای(۱)ماست

درضمیرش مسجداقصای ماست

آمد ازپیراهن اوبوی او

داد مارا نعره ی الله هو

بادل من شوق بی پرواچه کرد

باده ی پرزور بامیناچه کرد

رقصد اندر سینه اززور جنون

تازراه دیده می آید برون

گفت من جبریلم ونورمبین

پیش ازین اوراندیدم این چنین

شعر رومی خواندوخندید وگریست

یارب این دیوانه ی فرزانه کیست

درحرم بامن سخن رندانه گفت

ازمی ومغ زاده وپیمانه گفت

گفتمش این حرف بیبا کانه چیست 

لب فروبنداین مقام خامشی است

من زخون خویش پروردم ترا

صاحب آه سحرکردم ترا

بازیاب این نکته را ای نکته رس

عشق مردان ضبط احوال است وبس

گفت عقل وهوش آزار دل است

مستی ووارفتگی کار دل است

نعره ها زد تا فتاداندر سجود

شعله ی آواز او بود،اونبود