فلک زحل

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

ارواح رذیله که با ملک و ملت غداری کرده  و دوزخ ایشان را قبول نکرده 



پیر رومی آن اما راستان

آشنای هر مقام راستان

گفت ای گردون نورد سخت کوش

دیده ئی ان عالم زنار پوش

آنچه بر گرد کمر پیچیده است

از دم استاره ئی دزدیده است

از گران سیری خرام او سکون

هر نکو از حکم او زشت و زبون 

پیکر او گرچه از آب و گل است

بر زمینش پا نهادن مشکل است

صد هزار افرشته ی تندر بدست

قهر حق را قاسم از روز الست

دره پیهم می زند سیاره را

از مدارش پر کند سیاره را

عالمی مطرود و مردود سپهر

صبح او مانند شام از بخل مهر

منزل ارواحبی یوم النشور 

دوزخ از احراق شان امد نفور

اندرون ارواح بی یوم النشور

دوزخ از احراق شان آمد نفور

اندرون او دو طاغوت کهن

روح قومی کشته از بهر دوتن


جعفر از بنگال و صادق از دکن

ننگ ادم ننگ دین ننگ وطن

ناقبول نا امید و نا مراد

ملتی از کارشان اندر فساد

ملتی کوبند هر ملت گشاد

ملک و دینش از مقام خود فتاد

می ندانی خطه ی هندوستان

آن عزیز خاطر صاحبدلان