138

در مذهب او

از کتاب: احوال و آثارحکیم سنایی

سنائی مذهب اهل سنت داشت و کسانی که جز این گمان برده اند اشتباه نموده اند زیرا اولا سنائی در حدیقه و سائر قصائد و مثنویات خود خلفای راشدین رضوان الله علیهم اجمعین را مدح و منقبت کرده .

ثانیا در میان خلفا قرار مذهب سنت ترتیب نهاده اول حضرت صدیق اکبر و باز حضرت فاروق اعظم و بعد از ان حضرت عثمان و پس ازان حضرت علی را رضوان الله تعالی علیهم  اجمعین ستوده است چنانچه خودش در مکتوب مثنوی که به بهرام شاه نوشته و از اعتراض ظاهریان دفاع کرده این مسئله را برای اثبات دعوای خود برهان آورده است درمکتوب مذکور نوشته که (گویند که آل مروان را نکوهیده وبر فضل امیر المومین علی رضی الله عنه بر دیگر صحابه گرویده است نمی بینند که اورا افزود صدیق اکبر بلکه فرود فاروق و ذی النورین مرتب نهاده چنانچه دیگر ائمۀ سلف نهاده اند)

ثالثا وی مرید ابو یعقوب یوسف همدانی رحمت الله علیه بوده است که حناب شان از مشاهیر صوفیون و از پیران خواجه بهاء الحق نقش بند می باشند(و از قدمای مشایخ نقشبندیه می باشد).

رابعا وی ابو حنیفه و شافعی رحمت الله علیهما را ستائیده و مذهب آن هارا مذهب حق گفته است در صفت بوحنیفه (رح) گتفته است: 

دین چو بگذشت از این جوان مردان 

خلق در دین شدند سر گردان 

همه را باز رای نعمانی 

آشتی داد با مسلمانی 

بود در زیر گنبد ارزق

حچت صدق در حجت حق 

پر روانش زما در و دو سلام 

باویم حشر کن بدار سلام 


و در صفت امام شافعی (رح) گفته است:

بود در راه دین امام بحق

که امامت و را سزد مطلق

دین از او یافت زینت و رونق

در تبع متفق شد ند فرق

خامسا در قصائد خود چند جا بدین مسئله اشاره کرده:

زچار سوی ملامت بشاهراه نجات 

چهار یار پیغمبر بسند را هبرم (1)

در جای دیگر می فرماید:

سنی دین دار شو تا زنده ما نی زانکه هست 

هر چه جز دین مردگی و هر چه جز سنت حزن

در جای دیگر:

دیده در چشم سنائی چون سنائی باد تیز

گر زمانی زندگی خواهد سنائی بی سنن

------------------------------------------------------------------------------- 

(1)در ورق 224 مجموع قصاید خطی مربوط به کتابخانۀ ملک الشعراء.

ولی سنائی به یزید و ان او نیز نظر خوبی نداشته و در حدیقه از ان ها به خوبی یاد نکرده است و آن ها را نسبت به قتل حضرت امام حسین (رض) ملامت دانسته و در توبیخ این فعل آن ها تشنیع کرده.

مریدی و پیری و نظر او در تصوف

مریدی و پیری یکی از مبانی ارکان تصوف است در نزد این طایفه مرید باید بحدی از پیر خود پیروی نماید که خود را به منزلت یک جزء از اجزاء او بدان چنانچه پسران مر پدران را و پیر باید به حقیقت تصوف رسیده باشد و متصف به تمام اوصاف مسلمانی و متخلق به اخلاق الهی باشد و تصوف حقیقی عبارت است از افاده به خلق الله و تعظیم به امر الله سعدی میفرماید:

بزرگی به جز خدمت خلق نیست 

به تسبیح و سجاده و دلق نیست

حضرت جنید بغدادی که یکی از اجلۀ عرفافی اسلام است می فرماید(ما تصوف را از قیل و قال نگرفته ایم بلکه تصوف در نزدما عبارت از قزع دنیا و ترک مآلوفات است.

ابو محمد حریری گفته که تصوف فقط عبارت است از اشتغال به اخلاق خوب و اجتناب از عادات بد.

سنائی در انتخاب ووصف پیر می فرماید:

راه تجرید را ز غول مپرس

خبر از پیر بو الفضول مپرس 

مرهم ریش چون کند افعی 

داروی درد چون دهد اعمی

پیر باید که راهبر باشد

سالت و چست و باخبر باشد

از تۀ دل بود بحق یک رنگ 

صافی از زرق و حیله و نیرنگ 

عقل نامه 

حکیم سنائی به اتفاق جمهور مورخین مرید شیخ یوسف همدانی رحمت الله علیه بوده است  شیخ یوسف همدانی بکی از علمای متبحر و مشایخ کبار اسلام می باشد.

شیخ به گفتۀ ابن خلکان در ایام صباوت در حدود سال های 460 در بغداد آمد و ملازمت شیخ ابو اسحق شیر ازی را اختیار کرد و فقه را از نزد او تحصیل نمود و یکی از بارعین عصر عبدالصمد بن علی بن مآمون و ابو جعفر محمد بن احمد سمع فرمود و اکثر انرا در قید کتابت آورد بعد از آن به زهد و ریاضت و مجاهدت نفس و گوشه گیری از مردم مشغول شد و یکی از اعلام دین گردید و باز مجددا در سال 515 به بغداد امد و در انجا حدیث می گفت و مجلس برای وعظ در مدرسۀ نظامیه باز کرد و قبول عظیم از کافۀ مردم یافت.

سمعانی در کتاب الانساب می نویسد که یوسف از ان علمای متورع بود که کردارش بادانش و عرفانش برابری می کرد، در خانقاه او به مروجم غفیری از متصوفین و منقطعین گرد آمده بودند و او از هنگام صغارت الی دم وفات بر است منشی و نکو کاری و استقامت براه شرع می زیست و ابو اسحاق شیرازی با وجود خورد سالی اورا بر اکثر از اصحاب خود ترجیح می نهاد شیخ در اوایل از بغداد به مرو آمده مدت درازی در انجا سکونت اختیار نمود و پس از ان مدتی در هرات اقامت کرده و باز بنابر اصرار مخلصین بار دوم به مرو آمد و از انجا دوباره بهرات مراجعت نموده و در آخر عمر کرت سوم وقتی وفات نمود و نعش اورا از انجا به مرو انتقال دادند، سال تولد او از روی تخمین در 440 یا 441 بوده است و سال وفات او علی التحقیق 535 است.

و بعضی راهبر اولین سنائی در تصوف و عرفان مجذوب لای خوار را دانسته اند و قضۀ شگفتی در این باره روایت کرده اند و آنچنان بوده است که در غزنی مجذوبی بود که همیشه در گلخنی می نشست و لای های شراب را جمع کرده می خورد و از ارباب حال بود روزی سنائی قصیدۀ نوشته بدرباری یکی از سلاطین غزنی ( که بعضی اورا بهرام شاه و بعضی مسعود و بعضی ابراهیم دانسته اند) می رد تا قصیدۀ خود را نشاه تقدیم کند و شاه در این وقت ارادۀ سفر هند را داشت.

سنائی از پهلوی حمامی می گذشت که صدای مجذوب به گوشش رسید ایستاده شد تا چه می گوید شنید که مجذوب به ساقی می گوید که بر کوری چشم بهرام شاه یک پیاله بریز که هنوز غزنی را انتظام نکرده در صدد گرفتن ملک دیگری است و باز می گوید بریز به کوری چم سنائی که ندانسته است که اورا خداوند برای کار دیگری خلق کرده اگر روز قیامت از سنائی پرسند که برای در بارما چه آوردۀ چه جواب خواهد داد می گوید از شنیدن این آواز شوری در سنایئ پیدا شد و اورا از دربار شاهان دلگیر ساخته و راه تصوف سپرد.

واینکه آیا سنائی در کجا و چه گونه صحبت شیخ یوسف را دریافته و به او بیعت نموده است و تفصیلات دیگری در دست نیست تنها دولت شاه سمر قندی می نویسد که چون بهرام شاه خواهر خود را به سنائی خواست بدهد سنائی ابا آورده عزم حج نمود و در راه بیکی از قرای خراسان صحبت شیخ را دریافته مرید شد.

بهر حال چنانکه قبل از این گفتیم در آمدن سنائی در حلقۀ عرفا به کلی حیات اورا تغیر داد و این اثر بحدی در اشعار و آثار او هویداست که نمی توان یا هیچ صورت اشعار عرفانی اورا با آن اشعاری که سنائی قبل از (شمول خود) به حلقۀ عرفا سروده است قیاس کرد، زیرا عشق به معرفت و رسیدن به پیشگاه جلال حقیقت دفتر اشعار اورا با اشک حسرت شست و با خون دل رنگین نمود.

گویا سنائی پیش از ان صرف شاعری شیواء و گویندۀ توانا بوده ولی بعد از انکه داخل حیات نوین خود شد یکی از آموزگاران اجتماعی و مصلحین بزرگ عصر خود گردید و به کلی در راه عشق معرفت و حقیت فانی دلباخته گردید و کسی را که از این عشق بی بهره دید در نظرش جماد آمده و فرمود:

مرد بی عشق را جماد شمر

دل بی سوز را رماد شمر 

زندگانی عبارت از عشق است 

دل و جان استعارت از عشق است

و بقول خودش پیش از ان دیو آز اورا در گداز می داشت ووقتی که به این حلقه داخل د شهریار خورسندی جمال نیکبختی را باو نمود.

حیب حال آنکه دیو آز مرا

داشت یک چند در گداز مرا

شاه خورسندیم جمال نمود

جمع منع و طمع محال نمود

شدم اندر طلاب مال ملول

از جهان و جهانیان معزول

این تفاوت را می توان از مثال هائی  که در ذیل نشان داده میشود قیاس کرد. قبل از این در یک قصیده میگوید:

جامۀ بخش مرا خاص خود از سرو قدی

تاز فرتر شود کار من امسال چو چنگ 

و در یک قصیدۀ دیگر میگوید:

جز از تو بنده بسی مدح گفت در غزنی 

شنید مدحش هر کس ولی ندید سخاش 

باز همان سنائی را میبینم که میگوید:

باد رنگین است شعر و خاک رنگین است زر

تو زعشق این و آن چون آب و آتش بی قرار 

زین چنین بادی و خاکی چون سنائی بر تر آی

تا چنو در شهر ها بی تاج باشی شهر یار 

خلاصه بارقۀ عرفان و تجلی حقیقت چنان اورا تحت الشعاع قرار داد که بقول خودش خر من هستی اورا بر باد کرد و هم در این سرای اورا به آتش عشق افگند و از دنیا و مافیها مستغنی گردانید، چنانچه می فرماید:

ز باده بده ساقیا ز دو دادم 

که من خرمن خویش بر باد دادم 

به آتش ککندم همین بیم آنجا

من اینجا ز عشق اندر آتش فتادم 

به آن آتش آنجا مبادا بسوزم 

از این آتش اینجا ز هائی مبادم

زنیک و بد این و آن فارغم من 

بر این نعمت ایزد زیادت کنادم 

اورا بحدی فانی و مستغرف گردانید که حتی جنت الماوی و فردوس اعلی را هم در خور همت بلند خود نمی یافتف در عقل نامه می فرماید:

ملکا عاشق جمال تو ایم 

منتطر بودۀ جلال تو ایم 

ما نه مردان باغ و بستانم 

ما نه در بند آب حیوانیم 

روضۀ سبز و آب را چه کنیم 

ماکباب و شراب را چه کنیم 

ما به غیر از لقا نمیخواهیم 

ما زتو جز ترا نمیخواهیم 

چند مان مکر شهد و شیر دهی

چند مان غصبه و زحیر دهی 

در وگوهر به تنگدستان ده 

جوی باده بمی پرستان ده 

سر مارا بتاج حاجت نیست 

تن مارا دواج حاجت نیست 

ما بدین قدر سر فرو ناریم

ما بتو بیش از این طمع داریم