ستم کشان
آن شنیدی که صدر صاحبدل
شاه را سایه شرع را عامل
افتخار سخنوران هرات
آن علی شیر میربا برکات
گفت روزی به حضرت جامی
کای به تقوا و معرفت نامی
راز دار حریم نیمه شبی
نقشبد «سلاسل الذهبی»
هفت اورنگ « شعر را شاهی
آسمان کمال را ماهی
تحفه ی شعر تست در اعصار
روشنی بخش دیده ی احرار
داده چشم دل و دل آگاه
به خرابات و خانقاهت راه
روزگاریست مشکلی دارم
در ره دوست حایلی دارم
صبحدم آفتاب نازده سر
حلقه بندند مردمان بر در
مردم رنج دیده ی مظلوم
زندگی را کنند بر من شوم
هر یکی وقت من دهد به هدر
در ره بندگی شوم مضطر
نیست فرصت به خواندن اذکار
یافتن فیض از دم اسحار
جامی آن رهنمای راه یقین
گفت: ای ره شناس صدر نشین
شادباش از خدای بنده نواز
که ترا نیست سوی غیر نیاز
بر در دیگران نئی محتاج
نیستی تیر فقر را آماج
دیگران رو به سوی تو دارند
بر در قدرت تو رو آرند
این همه بندگان یزدانند
که به دروازه ی تو نالانند
دل مظلوم جلوه گاه خداست
ای بسا شوکت سریر و تاج
که بلرزد ز آه یک محتاج
ای بسا کاخها که شد ویران
از نیاز ستم کش نالان