آشیان خار
جهان را به اهل جهان می گذارم
به این خار و خس آشیان می گذارم
ببازی من این لعبت کودکان را
به بازیچه ی کودکان می گذارم
بزرگم نخوانند شایسته مردم
اگر دل به این کوچکان می گذارم
مرا مغز جان خررد اندوه گیتی
به این سگ کنون استخوان می گذارم
عیان باز گویم دگر در پنهان
سپس کار دل بر زبان می گذارم
سبک گر نخیزد غبار غم از دل
علاجش به رطل گران می گذارم
اگر پاسبان حرم در ببندد
خوشم، جبهه بر آستان می گذارم
اگر توسن آز، تندی نماید
ز آهن بکامش عنان می گذارم
اگر توسن آز، تندی نماید
زآهن بکامش عنان می گذارم
اگر نا خدا راندم کشتی تن
باین قلزم بیکران می گذارم
به موجش در آویزم و با نهنگش
به جرآت دهن بردهان می گذارم
خرد کرد رازم چو رسوای گیتی
همه راز وی در میان می گذارم
زفرعون خوبن ملولم سپس چشم
به رود و عصا و شبان می گذارم
غرور زمین زاده ی بی هنر را
به یک گردش آسمان می گذارم
بخاک رنیفتاد کاخ بلندش
سر خویش را در ضمان می گذارم
به این ریزه خواران خوان معانی
مژه خشک اگر شد جگر خون فشاند
ازین می ستانم بر آن می گذارم
سخن را طراز نو آورده ام من
کهن بر کهن نامگام می گذارم
گهر سنج استاد غیر از مان نیست
قضاوت بدست زمان میگذارم
زمانه بدو نیک ما باز گوید
بد و نیک خود را بدان میگذارم
تن ار پیر گردید شعرم جوان باد
جهیدن به طبع جوان میگذارم
شکوفا در ختم به نیسان دهم گل
ثمر ها به فصل خزان می گذارم
مرا نامه چون لاله زار است خونین
ز بس لخت دل بر بنان می گذارم
بجز شعر تر محرم راز دل کو
سخن را به این ترجمان می گذارم