سیاسیات حاضره
می کند بند غلامان سخت تر
حریت می خواند اورا بی بصر
گرمی هنگامه ی جمهور دید
پرده بر روی ملوکیت کشید
سلطنت را جامع اقوام گفت
کار خود را پخته کرد و خام گفت
در فضایش بال و پر نتوان گشود
با کلیدش هیچ در نتوان گشود
گفت با مرغ قفس ای درد مند
آشیان در خانه صیاد بند
سلطنت را جامع اقوام گفت
کار خود را پخته کرد و خام گفت
در فضایش بال و پر نتوان گشود
با کلیدش هیچ در نتوان گشود
گفت با مرغ قفس ای درد مند
آشیان در خانه ی صیاد بند
هر که سازد آشیان در دشت و مرغ (۱)
او نباشد ایمن از شاهین و چرغ (۲)
از فسونش مرغ زیرک دانه مست
ناله ها اندر گلوی خود شکست
حریت خواهی به پیچاه کش میفت
تشنه میرو برم تا کش میفت
الحذر از گرمی گفتاراو
الحذر از حرف پهلو دار (۳) او
چشم ها از سرمه اش بی نور تر
بنده ی مجبور ازو مجبور تر
از شراب ساتگینش (۴) الحذر
از قمار بد نشینش الحذر
از خودی غافل نه گردد مرد حر
حفط خود کن حب افیونش مخور
پیش فرعونان بگو حرف کلیم
تا کند ضرب تو دریا را دونیم
داغم از رسوائی این کاروان
در امیر او ندیدم نور جان
تن پرست و جاه مست و کم نگه
اندرونش بی نصیب از لا اله
در حرم زاد و کلیسا را مرید
پرده ی ناموس مارا بر درید
دامن اورا گرفتن ابلهی است
سینه ی او از دل روشن تهی است
اندرین ره تکیه بر خود کن که مرد
صید آهو با سگ کوری نکرد
آه از قومش که چشم از خویش بست
دل به غیر الله داد از خود گسست
تا خودی در سینه ملت بمرد
کوه کاهی کردو باد اورا ببرد
گر چه دارد لا اله اندر نهاد
از بطون او مسلمانی نزاد
انکه بخشد بی یقینان را یقین
آنکه لرزد از سجود او زمین
انکه زیر تیغ گوید لا اله
انکه از خونش بروید لا اله
ان سرور آن سوز مشتاقی نماند
در حرم صاحبدلی باقی نماند
ای مسلمان اندرین دیر کهن
تا کجا باشی به بند اهرمن
جهد با توفیق و لذت در طلب
کس نیاید بی نیاز نیم شب
زیستن تا کی به بحر اندر چو خس
سخت شو چون کوه از ضبط نفس
گر چه دانا حال دل با کس نگفت
از تو درد خویش نتوانم نهفت
تا علامم در غلامی زاده ام
زآستان کعبه دور افتاده ام
چون بنام مصطفی خوانم درود
از خجالت آب می گردد وجود
عشق می گوید که «ای محکوم غیر
سینه یتو از بتان مانند دیر
تانداری از محمد رنگ و بو
از درود خود میالا نام او»
از قیام بی حضور من مپرس
از سجود بی سرور من مپرس
جلوه ی حق گر چه باشد یک نفس
قسمت مردان آزاد است و بس
مردی آزادی چو آید در سجود
در طوافش گرمرو چرخ کبود
ما غلامان از جلالش بی خبر
از جمال لا زوالش بی خبر
از غلامی لذت ایمان مجو
گر چه باشد حافظ قرآن مجو
در بدن داری اگر سوز حیات
هست عرفانش سراپا کافری است
در بدن داری اگر سوز حیات
هست معراج مسلمان در صلوات
ورنداری خون گرم اندر بدن
سجده ی تو نیست جز رسم کهن
عید آزادان شکوه ملک و دین
عید محکومان هجوم مؤمنین