138

سلطان العارفین و جواب منکر و نکیر

از کتاب: سرود خون

آفتاب اهل عرفان با یزید

مرغ جانش چون بسوی جانان پرید

مخلص دیدش پس از چندی بخواب 

گفتمش ای راز آشنای راهیاب 

از تو پرسیدند آیا در لحد

گوشه ئی از ما جرای نیک و بد 

گفت آری آن دو شبح هولناک 

تکیه ام دادند بر دیوار خاک 

گرد رفتندم بلطف از چشم و روی 

بعد ازن گشتند جویایم که گوی 

یا یزید از بندگان کیستی 

جبه سای آستان کیستی 

گفتم: اندر پاسخ من سود نیست

حرف من روشنگر مقصود نیست 

باز گردید سوی مویی شوید

دز در  اوحال من جویا شوید 

تا بصف بندگان می خواندم  

یاز درگاه کرم خودی می راندم