نگر به لاله و طبع بهار رنگ پذیر
از کتاب: دیوان عنصری بلخی
، بخش قصاید
، قصیده
نگر به لاله و طبع بهار رنگ پذیر
یکی به رنگ عقیق و دگر به بوی عبیر
چو جعد زلف بتان شاخ های بید و خوید
یکی همه زره است و دگر همه زنجیر
درخت و دشت مگر خواستند خلعت از ابر
یکی طویله ی گوهر دگر بساط حریر
بخار تیره و از ابر دشت مینا رنگ
یکی بسان غبار و دگر بسان غدیر
هوا و راغ تو گویی دو عالمند بزرگ
یکی پر از حرکات و دگر پر از تصویر
ز رنگ و بوی گیا و زمین تو گویی هست
یکی ز حله بساط و دگر ز مشک خمیر
هوا ز عکس گل تیره رنگ و گونه ی گل
یکی چو خامه ی مانی دگر بت کشمیر
به دشت سنبل و مینا سپه کشید و نشست
یکی به معدن برف و دگر به جای زریر
نگارهای بهاری چو شعرهای بدیع
یکی است پر ز موشح دگر پر از تشجیر
ز چیزها بدو چیزست رنگ و بوی بهار
یکی به باد صبا و دگر به ابر مطیر
ز کارها به دو کارست قدر و مفخر من
یکی ز طالع سعد و دگر ز بخت امیر
عجب سزای دو چیز است نام و صورت او
یکی سزای مدیح و دگر سزای سریر
جوان و پیر دو چیز است بخت و خاطر او
یکی به قوت برنا دگر به دانش پیر
به جود و لطف سپرد او لطافت سپری
یکی به باد هوا و دگر به چرخ اثیر
به مدحش اندر شاعر شود قضا و قدر
یکی بگوید مدح و دگر کند تحریر
کریم را زدو تیمار خدمتش فرج است
یکی ز دست تهی و دگر ز عیش عشیر
درست باد دل و دینش تا جهان باشد
یکی میان سرور و دگر فراز سریر
ز روشنی و درستی که رای و صورت اوست
یکی ز دین صفت است و دگر ز حق تاثیر
به نیکخواه و بداندیش مهر و کینش را
یکی به سعد بشیر و دگر به نحس نذیر
ز روشنایی و دانش دو مایه شد به دو چیز
یکی به شمس مضیئی و دگر به بدر منیر
دعا کنند مر او را به نیکی اسب و قلم
یکی به وقت صهیل و دگر به وقت صریر
به مدحش اندر گویی مرکب است دو چیز
یکی زبان فرزدق دگر بیان جریر
همیشه بوده و خواهد بدن تن و کف او
یکی به فخر مشار و دگر به جود مشیر
دو گفت سائل راز و دو پاسخ است بدیع
یکی همه خرد است و دگر همه توقیر
درین جهان دو دلیل است مهر و کینه ی او
یکی دلیل بهشت و دگر دلیل سعیر
چو وهم و عقل مکین است تیغ و نیزه ی او
یکی میان دماغ و دگر میان ضمیر
دو مسکن است عجم را سرای و مجلس او
یکی به جای خورنق دگر به جای سدیر
دو عادت است مر او را به گاه بخشش و خشم
یکی همه تعجیل و دگر همه تاخیر
دو پیشه ی متضاد است کار مرکب او
یکی رسیدن شیر و دگر تک نخجیر
دو گوش زائر او نشنود مگر دو خطاب
یکی که جامه بپوش و دگر که زر برگیر
سحاب و دریا هر گه که جود او نگرند
یکی نماید عجز و دگر خورد تشویر
همی روند ز پیکار او هزیمتیان
یکی به باد صبا و دگر به ابر مطیر
ز بیم او رخ و دل خصم راست زرد و سیاه
یکی به گونه ی کاه و دگر به گونه ی قیر
ز گنج خویش برون کرد جامه و دینار
یکی نصیب غریب و دگر نصیب فقیر
ز طمع خدمت او شد رونده تیغ و قلم
یکی به دست مبارز دگر به دست دبیر
به گیتی اندر تدبیر و نام او دو در است
یکی در خرد است و دگر در تقدیر
خدای را دو جهان است فعلی و عقلی
یکی به مایه قلیل و دگر به مایه کثیر
جهان فعلی دنیا جهان عقلی شاه
یکی جهان صغیر و دگر جهان کبیر
زمان زمان به خداوندی جهان شب و روز
یکی بگوید نامش دگر کند تکبیر
چو تیر تا دو بود راست گشتن شب و روز
یکی به وقت بهار و دگر در اّل تیر
مباد جز به دو ناله دل ولی و عدوش
یکی به ناله ی زار و دگر به ناله ی زیر