سفر نامه

از کتاب: سفرنامه ، بخش بخش چهارم

قاهره پنج دروازه دارد : باب النصر ، باب الفتوح ، باب القنطرة ، باب الزويلة ، باب الخليج . و شهر بارو ندارد اما بناها مرتفع است که از بارو قوی تر و عالی تر است . و هر سرای و کوشکی حصاری است . و بيش تر عمارات پنج اشکوب و شش اشکوب باشد و آب خوردنی از نيل باشد سقايان با شتر نقل کنند . و آب چاه ها هرچه به رود نيل نزديک تر باشد خودش باشد و هرچه دور از نيل باشد ، شور باشد . و مصر و قاهره را گويند پنجاه هزار شتر راويه کش است که سقايان آب کشند و سقايان که آب بر پشت کشند خود جدا باشند به سبوهای برنجين و خيک ها در کوچه های تنگ که راه شتر نباشد . و اندر شهر در ميان ساها باغچه ها و اشجار باشد و آب از چاه دهند و در حرم سلطان حرمستان هاست که از آن نيکوتر نباشد و دولاب ها ساخته اند که آن بساتين را آب دهد و بر سر بام ها هم درخت نشانده باشند و تفرجگاه ها ساخته و در آن تاريخ که من آن جا بودم خانه ای که زمين وی بيست گز در دروازه گز بود به پانزده دينار مغربی به اجارت داده بود در يک ماه چهار اشکوب بود سه از آن به کراء داده بودند و طبقه بالايين از خداونديش می خواست که هر ماه پنج دينار مغربی بدهد و صاحب خانه به وی نداد گفت که مرا بايد که گاهی د رآن جا باشم و مدت يک سال که ما آن جا بوديم همانان دو بار در آن خانه نشد . و آن سراها چنان بود از پاکيزگی و لطافت که گويی از جواهر ساختهاند نه از گچ و آجر و سنگ . و تمامت سرای های قاهره جدا جدا نهاده است چنان که درخت و عمارت هيچ آفريده بر ديوار غيری نباشد و هرکه خواهد هرگه که بايدش خانه خود باز تواند شکافت و عمارت کردکه هيچ مضرتی به ديگری نرسد . و چون از شهر قاهره سوی مغرب بيرون شوی جوی بزرگی است که آن را خليج گويند و آن را خليج را پدر سلطان کرده است و او را بر آن آب سيصد ديه خالصه است . و سر جوی از مصر برگرفته است وبه قاهره آورده و آن جا بگردانيده و پيش قيصر سلطان می گذرد . و دو کوشک بر سر آن خليج کرده اند يکی را از آن لوءلوء خوانند وديگری را جوهره . و قاهره راچهار جامع است که روز آدينه نماز کنند. يکی را از آن ازهر گويند و جامع نور و جامع حاکم و جامع معز و اين جامع بيرون شهر است بر لب نيل . و از مصر چون روی به قبله کنند به مطلع حمل بايد کرد . و از مصر به قاهره کم از يک مطل باشد . و مصر جنوبی است و قاهره شمالی . و نيل از مصر می گذرد و به قاهره رسد ، و بساتين و عمارات هر دو شهر به هم پيوسته است . و تابستان همه دشت و صحرا چون دريايی باشد و بيرون از باغ سلطان که بر سربالايی است که آن پر نشود ديگر همه زير آب است. صفت فتح خليج . بدان وقت که رود نيل وفا کند يعنی از دهم شهريورماه تا بيستم آبان ماه قديم که آب زايد باشد هژده گز ارفتاغ گيرد از آچه در زمستان بوده باشد . و سر اين جوی ها و نهرها بسته باشد به همه ولايت .پس اين نهر که خليج می گويند و ابتدای آن پيش شهر مصر است و به قاهره برمی گذرد و آن خاص سلطان است . سلطان برنشيند و حاضر شود تا آن بگشايند . آن وقت ديگر خليج ها و نهرها و جوی ها بگشايند در همه ولايت و آن روزها بزرگ تر عيد ها باشد و آن را رکوب فتح الخليج گويند ، چون موسم آن نزديک رسد بر سر آن جوی بارگاهی عظيم متکلف به جهت سلطان بزنند از ديبای رومی همه به زر دوخته و به جواهر مکلل کرده با همه الات که در آن جا باشد جنان که صد سوار در سايه آن بتوانند ايستا دف و در پيش اين شراع خيمه ای بروقلمون خرگاه عظيم زده باشند ، و پيش از رکوب در اصطبل سه روز طبل و بوق و کوس زنند تا اسپان با آن آووازها الفت گيرند تا چون سلطان برنشيند ده هزار مرکب به زين زين و طوق و سرافسار مرصع ايستاده باشند همه نمد زين های ديبای رومی و بوقلمون چنانچه قاصدا بافته باشند و نه بريده ونه دوخته و کتابه بر حواشی نوشته به نام سلطان مصر و بر هر اسبی زرهی يا جوشنی افکنده و خودی بر کوهه زين نهاده و هرگونه سلاحی ديگر و بسيار شتران با کجاوه های آراسته و استران با عماره های آراسته همه به زر و جواهر مرصع کرده و به مرواريد حليله های آن دوخته آورده باشند در اين روز خليج که اگر صفت آن کننند سخن به تطويل انجامد . و آن روز لشکر سلطان همه برنشينند گروه گروه و فوج فوج ، و هر قومی را نامی و کنيتی باشد گروهی را کتاميان گويند ايشان از قيروان در خدمت المعز لدين الله بودن و گفتند بيست هزار سوارند ، و گروهی را باطليان گويند مردم مغرب بودن که پيش ازا آمدن سلطان به مصر آمده بودن دگفتند پانزده هزار سوارند . گروهی را مصامده می گفتند ايشان سياهانند از زمين مصموديان و گفتند بطست هزار مردهند ، و گروهی را مشارقه می گفتند و ايشان ترکان بودن د و عجميان سبب ن که اصل ايشان تازی نبده است اگر چه ايشان بيشتر همان جا در مصر زاده اند اما اسم ايشان از اصل مشتق بود . گفتند ايشان ده هزار مرد بودند عظيم هيکل . گروهی را عبيد الشراء گويند ايشان بندگان درم خريده بودند ، گفتند ايشان سی هزار مردند . گروهی را بدويان می گفتند مردمان حجاز بودند همه نيزه وران ، گفتند پنجاه هزار سوارند . گروهی را استادان می گفتند هه خادمان بودند سفيد و سياه که به نام خدمت خريده بودند و اشان سی هزار سوارند . گروهی را سراييان می گفتند و پيادگان بودن داز هر ولايتی آمده بودند و ايشان را سپاهسلالاری باشد جداگانه که تيمار ايشان دارد و ايشان هر قومی به سلاح ولايت خويش کار کنند ، ده هزار مرد بودند . گروهی را زنوج می گفتند ايشان همه به شمشير جنگ کنند و پس گفتند ايشان سی هزار مردند . و اين همه لشکر روزی خوار سلطان بودند و هريک را به قدر مرتبه مرسوم و مشاهره معين بود که هرگز براتی به يک دينار بر هيچ عامل و رعيت ننوشتندی الا آن که عمال آنچه مال ولايت بودی سال به سال تسليم خزانه کردندی و ازخزانه به وقت معين ارزاق آن لشکر بدادندی چنان که هيچ علمدار و رعيت را از تقاضای لشکری رنجی نرسيدی . و گروهی ملک زادگان و پادشاه زادگان اطراف عالم بودند که آن جا رفته بودند وايشان را از حساب لشکری و سپاهی نشمردندی . از مغرب و يمن و روم و صقلاب ونوبه و حبشه و ابنای خسرو دهلی و دمارد ايشان به آن جا رفته بودند ، و فرزندان شاهان گرجی و ملک زادگان ديلميان و پسران خاقان ترکستان و ديگر طبقات اصناف مردم چون فضلا و ادبا و شعرا و فقها بسيار آن جا حاضر بودند و همه را ارزاق معين بود و هيچ بزرگ زاده را کم از پانصد دينار ارزاق نبود و ببود که دوهزار دينار مغربی بود و هيچ کار ايشان را نبودی الا آن که چون وزير بر نشستی رفتندی سلام کردندی و باز به جای خود شدندی . اکنون با سر حديث فتح خليج رويم ؛ آن روز که بامداد سلطان به فتح خليج بيرون خواست شد ده هزار مرد به مزد گرفتندی که هريک از آن جنيبتان که ذکر کرديم يکی را به دست گرفته بودی و صد صد می کشيدندی ، و در پيش بوق و دهل و سرنا نمی زدند ی ، و فوجی از لشکر برعقب ايشان می شدی . از در حرم سلطان همچنين تا سرفتح خليج بردندی و باز آوردندی ، هر مزدوری که از آن جنيبتی کشيده بود سه درم بدادندی . و از پس اسپان شتران با مهدها و مرقدها بکشيدندی . و ازپس ايشان استران با عمرای ها . آن وقت سلطان از همه لشکرها و جنيبت ها دو ر می آمد . مردی جوان . تمام هيکل . پاک صورت ، از فرزندان اميرالمومنين حسين بن علی بن ابی طالب صلوات الله عليهما و موی سر سترده بودی . بر استری نشسته بود زين و لگامی بی تکلف چنان که زر وس يم بر آن بنبود و خويشتن پيراهنی پوشيه سفيد با فوطه ای فراخ بزرگ چنان که در بلاد عرب رسم است و به عجم دراعه می گويند و گفتند آن پيراهن را ديبقی می گويند و قيمت آن ده هزار دينار باشد و عمامه ای هم از آن رنگ بر سر بسته و همچنين تازيانه ای عظيم قيمتی در دست گرفته و درپيش او سيصد مرد ديلم می رفت همه پياده و جامه های زربفت رومی پوشيده و ميان بسته آستين های فراخ به رسم مردم مصر همه با زوپين ها و تيرها و پايتاب ها پيچيده و مظله داری با سلطان می رود بر اسپی نشسته و دستاری زرين و تيرها و پايتاب ها پيچيده و مظله داری با سلطان می رود بر اسپی نشسته و دستاری زرين مرصع بر سر او و دستی جامه پوشيده که قيمت آن ده هزار دينار زر مغربی باشد و آن چتر که به دست دارد به تکلفی عظيم همه مرصع و مکلل هيج سوار ديگر با سلطان نباشد ، و در پيش او اين ديلميان بودند و بر دست راست و چپ او چندين مجمره دار می روند از خادمان و عنبر و عود می سوزند ، و رسم ايشان آن بود که هر کجا سلطان به مردم رسيدی او را سجده کردندی و صلوات دادند ی، از پس او وزير می آمدی با قاضی القضاة و فوجی انبوه از اهل علم و ارکان دولت . و سلطان برفتی تا آن جا که شراع زده بودند و برسربند خليج يعنی فم النهر و سواره در زير آن بايستادی ساعتی بعد از آن خشت زوپينی به دست سلطان دادندی تا بر اين بند زدی و مردم به تعجيل به کلنگ و بيل و مخرفه آن بند را بر دريدندی . آب خود که بالا گرفته باشد قوت کند و به يکبار فرو رود و به خليج اندر افتد . اين روز همه خلق مصر و قاهره به نظاره آن فتح خليج آمده باشند و انواع بازی های عجيب بيرون آورند ، و اول کشتی که در خليج افکنده باشد جماعتی اخراسان که به پارسی گنگ و لال می گويند در آن کشتی نشانده باشند مگر آن را به فال داشته بوده اند و آن روز سلطان ايشان را صدقات فرمايد . و بيست و يک کشتی بود از آن سلطان که آبگيری نزديک قصر سلطان ساخته بودند چندان که دو سه ميدان و آن کشتی ها هر يک را مقدار پنجاه گز طول و بيست گز عرض بود همه به تکلف با زر و سيم و جواهر و ديباها آراسته که اگر صفت آن کنند اوراق بسيار نوشته شود و بيش تر اوقات آن کشتی ها را در آن آبگير چنان که استر در استرخانه بسته بودندی . و باغی بود سلطان را به دو فرسنگی شهر که آن را عين الشمس می گفتند .و چشمه ای نيکو در آن جا ، و باغ را خود به چشمه باز می خوانند و می گويند که آن باغ فرعون بوده است ، وبه نزديک آن عمارتی کهنه ديدم چهار پاره سنگ بزرگ هر يک چون مناره ای و سی گز قايم ايستاده و از سرهای آن قطرات آبچکان و هيچ کس نمی دانست که آن چيست و در باغ درخت بلسان بود می گفتند پدران آن سلطان از مغرب آن تخم بياوردند و آن جا بکشتند و در همه آفاق جايی نيست و به مغرب نيز نشان نمی دهند و آن را هرچند تخم هست اما هر کجا می کارند نمی رويد و اگر می رويد روغن حاصل نمی شود و درخت آن چون درخت مورد است که چون بالغ می شود شاخه های آن را به تيغی خسته می کنند و شيشه ای بر هر موضعی می بندند تا اين دهونه همچنان که صمغ از آن جا بيرون می آيد . چون دهن تمام بيرون آيد درخت خشک می شود و چوب آن را باغبانان به شهر آورند و بفروشند . پوستی سطبر باشد که چون از آن جا باز می کنند و می خورند طعم لوز دارد و از بيخ آن درخت سال ديگر شاخه ها برمی آيد و همان عمل با آن می کنند . شهر قاهره را ده محلت است وايشان محلت را حاره می گويند و اسامی آن اين است : اول حاره برجوان ، جاره زويله ، حاره الجودريه ، حاره الامرا ، حراه الديالمه ، حاره الروم ، حاره الباطليه ، قصر الشوک ، عبيد الشری ، حاره المصامده . صفت شهر مصر . بر بالايی نهاده و جانب مشرقی شهر کوه است اما نه بلند بلکه سنگ هاست و پشت های سنگين . و بر کناره شهر مسجد طولون است بر سربلندی و دو ديوار محکم کشيده که جز ديوار آمد و ميار فاتين به از آ ن نديدم . و آن را اميری از آن عباسيان کرده است که حاکم مصر بوده است وبه روزگار حاکم بامرالله که جد اي« سلطان بود فرزندان اين طولون بيامده اند و اين مسجد را به سی هزار دينار مغربی فروختند و بعد از مدتی ديگر مناره ای که در اين مسجد است نفروخته به کندن گرفتند . حاکم فرستاده است که شما به من فروخته ايد چگونه خراب می کنيد . گفتند ما مناره را نفروخته ايم و پنج هزار دينار به ايشان داد و مناره را هم بخريد . و سلطان ماه رمضان آن جا نماز کردی و روزهای جمعه . و شهر مصر از بيم آب بر سربالايی نهاده است و وقتی سنگ های بلند بزرگ بوده است . همه را بشکستند و هموار کردند و اکنون آن چنان جای ها را عقبه گويند . و چون از دور شهر مصر را نگاه کنند پندارند کوهی است و خانه های هست که چهارده طبقه از بالای يکديگر است و خانه های هفت طبقه ، و از ثقات شنيدم که شخصی بر بام هفت طبقه باغچه ای کرده بود و گوساله ای آن جا برده و پرورده تا بزرگ شده بود و آن جا دولابی ساخته که اين گاو می گردانيد و آب از چاه برمی کشيد و بر آن بام درخت های نارنج و ترنج و موز و غيره کشته و همه دربار آمده و گل و سپرغم ها همه نوع کشته ، و از بازرگانی معتبر شنيدم که بسی سراهاست در مصر که در او حجره هاست به رسم مستغل يعنی به کرايه دادن که مساحت آن سی ارش در سی ارش باشد سيصد و پنجاه تن در آن باشند . وبازارها و کوچه ها در آن جاست که دائما قناديل سوزد چون که هيچ روشناي در آن جا بر زمين نيفتد و رهگذر مردم باشد . و در شهر مصر غير قاهره هفت جامع است چنان که به هم پيوسته و به ره دوشهر پانزده مسجد آدينه است کهروزهای جمعه هر جای خطبه و جماعت باشد ف در ميان ازار مسجدی است که ان را باب الجوامع گويند و آن را عمرو عاص ساخته است به روزگاری که از دست معاويه امير مصر بود ، و آن مسجد به چهارصد عمود رخام قايم است و آن ديوار که محراب بر اوست سرتاسر تخته های رخام سپيد است و جميع قرآن بر آن تخته ها به خطی زيبا نوشته ، و ازبيرون به چهار حد مسجد بازارهاست و درهای مسجد در آن گشاده ، و مدام در آن مدرسان و مقربان نشسته و سياحتگاه آن شهر بزرگ آن مسجد در آن گشاده ، و مدام در آن مدرسان و مقريان نشسته و سياحتگاه آن شهر بزرگ آن مسجد است و هرگز نباشد که در او کم تر از پنج هزار خلق باشد چه از طلاب علوم و چه غريبان و چه از کاتبان که چک و قباله نويسند و غر آن . و آن مسجد را حاکم از فرزندان عمر و عاص بخريد که نزديک اورفته بودند و گفتند مامحتاجيم و درويش و مسجد پدر ما کرده است اگر سلطان اجازت دهد بکنيم و سنگ و خشت آن بفروشيم . پس حاکم صد هزار دطنار به ايشان داد و آن بخريد و همه اهل مصر را بر اين گواه کرد و بعد از آن بسيار عمارات عجيب در آن جا بکرد و بفرمود و از جمله چراغدانی نقره گين ساختند شانزده پهلو چنان که بر پهلوی از او يک ارش و نيم باشد چنان که چراغدان بيست و چهار ارش باشد و هفتصد و اند چراغ در وی می افروزند در شب های عزيز ، و گفتند وزن آن بيست و پنج قنطار نقره است هر قنطار صد رطل و هر رطل صد و چهل وچهار درهم نقره است و می گويند که چون اين چراغدان ساخته شد به هيچ در در نمی گنجيد از درهای جامع از بزرگی که بود تا دری فرو گرفتند و آن را در سمجد بردند و باز در را نشاندند . و هميشه در اين مسجد ده تو حصير رنگين نيکو بر بالای يکديگر گسترده باشد . و هر شب زياده از صد قنديل افروخته ، و محکمه قاضی القضاة در اين مسجد باشد . و بر جانب شمالی مسجد بازاری است که آن را سوق القناديل خوانند . درهيچ بلاد چنان بازاری نشان نمی دهند .هر ظرايف که در عالم باشد آن جا يافت می شود . و آن جا آلت ها ديدم که از دهل ساخته بودند ون صندوقچه و شانه و دسته کارد و غيره و آن جا بلور سخت نيکو ديدم و استادان نغز آن را می تراشيدند و آن را از مغرب آورده بوند و می گفتند در اين نزديکی در دريای قلزم بلوری پديأ آمده است که لطيف تر و شفاف تر از بلور مغربی است و دندان فيل ديدم که از زنگبار آورده بودند از آن بسيار بود که زيادت از دويست من بود . و يک عدد پوست گاو آورده بودند از حبشه که همچو پوست پلنگ بود و از آن نعلين می سازند . و از حبشه مرغ خانگی آورده اند که نيک بزرگ باشد و نقطه های سپيد بر وی و بر سر کلاهی دارد بر مثال طاوس . و در مصر عسل بسيار خيزد و شکر هم . روز سيم دی ماه قديم از سال چهارصد و شانزده عجم اين ميوه ها و سپرغم ها به يک روز ديدم که ذکر می رود وهی هذه . گل سرخ ، نيلوفر ،نرگس ، ترنج ، ليمو ، مرکب ، سيب ، ياسمن ، شاه سپرغم ، به ، انار ، امرود ، خربوزه ، دستبونه ، موز ، بليله تر ، خرما ی تر ، انگور ، نيشکر ، بادنجان ، کدوی تر ، ترب ، شلغم ، کرنب ، باقلای تر، خيار ، بادرنگ ، پياز تر ، سير تر ، جزر ، چغندر . هر که انديشه کند کهاين انواع ميوه و رياحين که بعضی خريفی است و بعضی ربيعی و بعضی صيفی و بعضی شتوی چگونه جمع بوده باشد همانا قبول نکند فاما مرا در اين غرضی نبوده و ننوشتم الا آن چه ديدم و بعضی که شنيدم و نوشتم عهده آن بر من نيست چه ولايت مصر وسعتی دارد عظيم همه نوع هواست از سردسير و گرمسير و از همه اطراف هرچه باشد به شهر آورند و بعضی در بازارها می فروشند . و به مصر سفاليه سازند از همه نوع چنان لطيف وشفاف که دست چون بيرون نهند از اندرون بتوان ديد از کاسه و قدح و طبق و غيره و رنگ کنند آن را چنان که رنگ بوقلمون را ماند چنان که از هر جهتی که بداری رنگ دير نمايد ، و آبگينه سازند که به صفا و پاکی به زبرجد ماند و آن را به وزن فروشند ، و از بزازی ثقه شنيدم که يک درهم سنگ ريسمان به سه دينار مغربی بخرند که سه دينار و نيم نيشابوری باشد و به نيشابور پرسيدم که ريسمانی که از همه نيکوتر باشد چگونه خرند گفتند هر آنچه بی نظير باشد يک درم به پنج درم بخرند . شهر مصر بر کنار نيل نهاده است ، به درازی ، و بسيار کوشک ها و منظرها چنان است که اگر خواهند آب به ريسمان از نيل بردارند ، اما آب شهر همه سقايان آورند از نيل ، بعضی به شتر و بعضی به دوش و سبوها ديدم از برنج دمشقی که هريک سی من آب گرفتی و چنان بود که پنداشتی زرين است . يکی مرا حکايت کرد که زنی است که پنج هزار از آن سبو دارد که به مزد می دهد هر سبوی ماهی به يک درم و چون بازسپارند بايد سبو درست باز سپارند . و در پيش مصر جزيره ای در ميان نيل است که وقتی شهری کرده بودند و آن جزيره مغربی شهر است و در آن جا مسجد آدينه ای است و باغ هاست و آن پاره سنگ بوده است درميان رود . و اين دو شاخ از نيل هر يک به قدر جيحون تقدير کردم اما بس نرم و آهسته می رود . و ميان شهر و جزيره جسری بسته است به سی و شش پاره کشتی ، و بعضی از شهر ديگر سوی آب نيل است و آن را جيزه خوانند و آن جا نيز مسجد آدينه ای است اما جسر نيست به زورق و معبر گذرند ، و در مصر چندان کشتی و زورق باشد که به بغداد و بصره نباشد د. اهل بازار مصر هرچه فروشند راست گويند و اگر کسی به مشتری دروغ گويد او را بر شتری شنانده زنگی به دست او دهند تا در شهر می گردد و زنگ می جنباند و منادی می کند که من خلاف گفتم و ملامت می بينم و هرکه دروغ گويد سزای او ملامت باشد . در بازار آن جا از بقال عطار و پيله ور هر چه فروشند باردان آن از خود بدهند اگر زجاج باشد و اگر سفال و اگر کاغذ فی الجمله احتياج نباشدکه خريدار باردان بردارد ، و روغن و چراغ آن جا از تخم ترب و شلغم گيرند و آن را زيت حاز گويند ، و آن جا کنجد اندک باشد و روغنش عزيز و روغن زيتون ارزان بود ، پسته گران از بادام است و مغز بادام ده من از يک دينار نگذرد . و اهل بازار و دکانداران بر خران زينی نشينند که آيند و روند از خانه به بازار ، و هر جا بر سر کوچه ها بسيار خران زينی آراسته داشته باشند که اگر کسی خواهد برنشيند و اندک کرايه می دهد ، و گفتند پنجاه هزار بهيمه زينی باشد که هر وز زين کرده به کرايه دهند و بسيار خر ابلق ديدم همچو اسب بل لطيف تر . و اهل شهر عظيم توانگر بودند در آن وقت که آن جا بودم . و در سنه تسع و ثلثين و اربعمايه سلطان را پسری آمد فرمود که مردم خرمی کنند شهر و بازار بياراستند چنان که اگر وصف آن کرده شود همانا که بعض مردم آن را باور نکنند و استوار ندارند که دکان های بزازان وصرافان و غيرهم چنان بود که از زر و جواهر و نقد و جنس و جام های زربفت و قصب جايی که کسی بنشيند و همه از سلطان ايمن اند که هيچ کس از عوانان و غمازان نمی ترسيد و بر سلطان اعتماد داشتند که بر کسی ظلم نکند و به مال کسی هرگز طمع نکند ، و آن جا مال ها ديدم از آن مردم که اگر گويم يا صفت کنم مردم عجم را آن قبول نيفتد و مال ايشان را حد و حصر نتوانستم کرد و آن آسايش که آن جا ديدم هيچ جا نديدم ، و آن جا شخصی ترسا ديدم که از متمولان مصر بود چنان که گفتند کشتی ها و مال و ملک او را قياس نتوان کرد . غرض آن که يک سال آب نيل وفا نکرد و غله گران شد . وزير سلطان اين ترسا را بخواند و گفت سال نيکو نيست و بر دل سلطان جهت رعايا بار است . تو چند غله توانی بدهی خواه به بها خواه به قرض . ترسا گفت به سعادت سلطان و وزير من چندان غله مهيا دارم که شش سال نان مصر بدهم . د راين وقت لامحاله چندان خلق در مصر بود که آنچه در نيشابور بودند خمس ايشان به جهد بود و هر که مقادير داند معلوم او باشد که کسی را چند مال بايد تا غله او اين مقدار باشد و چه ايمن رعيتی و عادل سلطانی بود که در ايام ايشان چنين حال ها باشد و چندين مال ها که نه سلطان بر کسی ظلم و جور کند و نه رعيت چيزی پنهان و پوشيده دارد . و آن جا کاروانسرايی ديدم که دارالوزير می گفتند . در آن جا قصب فروشند و ديگر هيچ و در اشکوب زير خياطان نشينند و در بالای رفا آن . از قيم آن پرسيدم که اجره اين تيم چند است . گفت هر سال بيست هزار دينار مغربی بود اما اين ساعت گوشه ای از آن خراب شده عمارت می کنند هر ماه يک هزار دينار حاصل يعنی دوازده هزار دينار و گفتند که در اين شهر بزرگ تر از اين و به مقدار اين دويست خان باشد . صفت خوان سلطان . عادت ايشان چنين بود که سلطان در سالی به دو عيد خوان نهد و بار دهد . خواص و عوام را آن خواص باشند در حضرت او باشند و آنچه عوام باشند درديگر سراها و مواضع .و من اگر چه بسيار شنيده بودم هوس بود که به رای العين ببينم . با يکی از دبيران سلطان که مرا با او صحبتی اتفاق افتاده بود و دوستی پديد آمده گفتم من بارگاه ملوک و سلاطين عجم ديده ام چون سلطان محمود غزنوی و پسرش مسعود . ايشان پادشاهان بودند با نعمت و تجمل بسيار . اکنوئن می خواهم که مجلس اميرالمومنين را هم ببينم . او با پرده دار که صاحب الستر می گويند بگفت ، سلخ رمضان سنه اربعين و اربعمايه که مجلس آراسته بودند تا ديگر روز که عيد بود و سلطان از نماز به آن جا آيد و به خوان بنشيند مرا آن جا برد . چون از در سرای به در شدم عمارت ها و صفه ها و ايوان ديدم که اگر وصف آن کنم کتاب به تطويل انجامد . دوازده قصر درهم ساخته همه مربعات که در هر يک که می رفتم از يکديگر نيکوتر بود و هر يک به مقدار صد ارش درصد ارش و يکی از اين جمله چيزی بود شصت اندر شصت و تختی بتمامت عرض خانه نهاده به علو چهار گز . از سه جهت آن تخت همه از زر بود شکارگاه و ميدان و غيره بر آن تصوير کرده وکتابتی به خط پاکيزه بر آن جا نوشته وهمه فرش و طرح که در اين حرم بود همه آن بودکه ديبای رومی وبوقلمون به اندازه هر موضوعی بافته بودند ودارافدينی مشبک از زر بر کناره ای نهاده که صفت آن نتوان کرد ،وپس از تخت که با جانب ديوار است درجات نقره گين ساخته وآن تخت خود چنان بود که اگر اين کتاب سر به سر صفت آن باشد سخن مستوفی وکافی نباشد .گفتند پنجاه هزار من شکر را تبه آن روز باشد که سلصان خوان نهد ،آرايش خوان را درختی ديدم چون درخت ترنج و همه شاخ وبرگ و بار آن از شکر ساخته و اندر او هزار صورت و تمثال ساخته همه از شکر .ومطبخ سلطان بيرون از قصر است و پنجاه غلام هميشه در آن جا ملازم باشند واز کوشک راه به مطبخ است در زير زمين وترتيب ايشان چنان مهيا بود که هر روز چهارده شتر وار برف به شراب خانه سلطان بردندی واز آن جا بيشر امرا وخواص را راتبه ها بودی واگر مردم شهر جهت رنجوران طلبيدندی هم بدادندی وهمچنين هر مشروب وادويه که کسی را در شهر بايستی از حرم بخواستندی بدادندی .و همچنين روغن های ديگر چون روغن بلسان و غيره چندان که اين اشيای مذکور خواستندی بدادندی . و همچنين هر مشروب و ادويه که کسی را در شهر بايستی از حرم بخواستندی منعی و عذری نبودی . سير سلطان مصر . امن و فراغت اهل مصر بدان حد بود که دکانهای بزازان و صرافان و جوهريان را در نبستندی الا دامی بر وی کشيدندی و کس نيارستی به چيزی دست بردن .مردی يهودی بود جوهری که سلطان را نزديک بود او را مال بسيار بود و همه اعتماد جوهر خريدن بر او داشتند روزی لشکريان دست بر اين يهودی برداشتند و او را بکشتند . چون اين کار بکردند از قهر سلطان بترسيدند و بيست هزار سوار برنشستند و آن لشکر تا نيمه روز در ميدان ايستاده بودند. خادمی از سرای بيرون آمد و بر در سرای ايستاد و گفت سلطان می فرمايد که به طاعت هستيد يا نه .ايشان به يکبار آواز دادند که بندگانيم و طاعت دار اما گناه کرده ايم . خادم گفت سلطان می فرمايد که بازگرديد .در حال بازگشتند و آن جهود مقتول را ابوسعيد گفتندی پسری داشت و برادری . گفتند مال او را خدای تعالی داند که چند است و گفتند بر بام سرای سيصد تغار نقره گين بنهاده است و در هر يک درختی کشته چنان است که باغی و همه درخت های مثمر و حامل . برادر او کاغذی نوشته به خدمت سلطان فرستاد که دويست هزار دينار مغربی خزانه را خدمت کنم در سر آن وقت از آن که می ترسيد . سلطان آن کاغذ بيرون فرستاد تا بر سر جمع بدريدند و گفت که شما ايمن باشيد و به خانه خود باز رويد که نه کس را با شما کار است و نه ما به مال کسی محتاج و ايشان را استمالت کرد . از شام تا قيروان که من رسيدم در تمامی شهر و روستاها هر مسجد که بود همه را اخراجات بر وکيل سلطان بود از روغن چراغ و حصير و بوريا و زيلو و مشاهرات و موجبات قيمان و فراشان و موذنان و غير هم . و يک سال والی شام نوشته بود که زيت اندک است اگر فرمان باشد مسجد را زيت حار بدهيم و آن روغن ترب و شلغم باشد . در جواب گفتند تو فرمانبری نه وزيری . چيزی که به خانه خدا تعلق داشته باشد در آن جا تغيير و تبديل جايز نيست . و قاضی القضاة را هر ماه دو هزار دينار مغربی مشاهره بود و هر قاضی به نسبت وی تا مال کس طمع نکنند و بر مردم حيف نرود . و عادت آن جا چنان بود که در اواسط رجب مثال سلطان در مساجد بخواندندی که يا معشر المسلمين موسم حج می رسد و سبيل سلطان به قرار معهود با لشکرطان و اسبان و شتر و زاد معد است و در رمضان همين منادی بکردندی و از اول ذی القعده آغاز خروج کردندی و به موضعی معين فرو آمدندی . نيمه ماه ذی القعده روانه شدندی و هر روز خرج و علوفه اين لشکر يک هزار دينار مغربی بودی به غير از بيست دينار که هر مردی را مواجب بودی که به بيست و پنج روز به مکه شدندی و ده روز آن جا مقام بودی به بيست و پنج روز تا به مقام رسيدندی . دو ماه شصت هزار دينار مغربی علوفه ايشان بودی غير از تعهدات و صلات و مشاهرات و شتر که سقط شدی . پس در سنه تسع و ثلثين و اربعمايه سجل سلطان بر مردم خواندند که اميرالمومنين می فرمايد که حجاج را امسال مصلحت نيست که سفر حجاز کند که امسال آن جا قحط و تنگی است و خلق بسيار مرده است اين معنی به شفقت مسلمانی می گويم و حجاج در توقف ماندند ، و سلطان جامه کعبه می فرستاد به رار معهود که هر سال دو نوبت جامه کعبه بفرستادی و اين سال چون جامه به راه قلزم گسيل کردند من با ايشان برفتم . غره شهر ذی القعده از مصر بيرون شدم و بيستم ماه به قلزم رسيديم و از آن جا کشتی برانديم به پانزده روز به شهری رسيديم که آن را جار می گفتند و بيست و دوم ماه بود و از آن جا به چهار روز به مدينه رسول الله صلی الله عليه و سلم . مدينه رسول الله عليه السلام شهری است بر کناره صحرايی نهاده و زمين نمناک و شوره دارد و آب روان است اما اندک و خرمايستان است و آن جا قبله سوی جنوب افتاده است و مسجد رسول الله عليه الصلوة و السلام چندان است که مسجد الحرام . و حظيره رسول الله عليه السلام در پهلوی منبر مسجد است چون رو به قبله نمايند جانب چپ چنان که چون خطيب از منبر ذکر پيغمبر عليه السلام کند و صلوات دهد روی به جانب راست کند و اشاره به مقبره کند و آن خانه ای مخمس است و ديوارها از ميان ستون های مسجد برآورده است و پنج ستون درگرفته است و بر سر اين خانه همچو حظيره کرده به دارافزين تا کسی بدان جا نرود و دام درگشادی آن کشيده تا مرغ بر آن جا نرود . و ميآن مقبره و منبر هم حظيره ای است از سنگ های رخام کرده چون پستگاهی و آن را روضه گويند و گويند آن بستان از بستان های بهشت است چه رسول الله عليه السلام فرموده است بين قبری و منبری روضه من رياض الجنه . و شيعه گويد آن جا قبر فاطمه زهراست عليهاالسلام . و مسجدی را دری است و از شهر بيرون سوی جنوب صحرايی است و گورستانی است و قبر اميرالمومنين حمزه بن عبدالمطلب رضی الله عنه آن جاست و آن موضع را قبور الشهدا گويند . پس ما دو روز به مدي«ه مقام کرديم و چون وقت تنگ بود ، برفتيم . راه سوی مشرق بود به دو منزل از مدي«ه کوه بود و تنگنايی چون ده که آن را جحفه می گفتند و آن ميقات مغرب و شام و مصر است ، و ميقات آن موضع باشد که حج را احرام گيرند ، و گويند يک سال آن جا حجاج فرود آمده بود خلقی بسيار ، ناگاه سيلی درآمده و ايشان را هلاک کرد و آن را بدين سبب جحفه نام کردند . و ميآن مکه و مدينه صد فرسنگ باشد اما سنگ است و مابه هشت روز رفتيم . يکشنبه ششم ذی الحجه به مکه رسيديم . به باب الصفا فرو آمديم اين سال هب مکه قحطی بود . چهار من نان به يک دينار نيشابوری بود و مجاوران از مکه می رفتند و از هيچ طرف حاج نه آمده بود . روز چهارشنبه به ياری حق سبحانه و تعالی به عرفات حج بگذارديم و دو رویز به مکه بوديم و خلق بسيار از گرسنگی و بی چارگی از حجاز روی بيرون نهادند هر طرف ، و در اين نوبت شرح حج و وصف مکه نمی گويم تا ديگر نوبت که بدين جا رسم که نوبت ديگر شش ماه مجاور بود م و آنچه ديدم به شرح بگويم . ومن روی به مصر نهادم چنان که هفتاد و پنجم روز به مصر رسيدم . و در اين سال سی و پنج هزار آدمی از حجاز به مصر آمدمند وسلطان همه را جامه پوشانيد و اجری داد تاسال تمام که همه گرسنه وبرهنه بودند تا باز باران ها آمد و در زمين حجاز طعم فراخ شد و باز اين همه خلق را درخورد هريک جامه پوشانيد و صلات ها داد و سوی حجاز روانه کرد. و در ررجب سنه اربعين و اربعمايه ديگر بار مثال سلطان بر خلق خواندند که به حجاز قحطی است و رفتن حجاج مصلحت نيست . بر خويشتن ببخشايند و آنچه خدای تعالی فرموده است بکنند ، اندر اين سال نيز حاج نرفتند و وظيفه سلطان را که هر سال به حجاز فرستادی البته قصور و احتباس نبودی و آن جامه کعبه و از خدم و حاشيه و امرای مکه و مدينه و صله امير مکه و مشاهره او هر ماه سه هزار دينار و اسب و خلعت بود به دو وقت فرستادی در اين سال شخصی بود که او را قاضی عبدالله می گفتند وبه شام قاضی بوده . اين وظيفه به دست و صحبت او روانه کردند و من با وی برفتم به راه قلزم و اين نوبت کشتی به جار رسيد پنجم ذی القعده و حج نزديک تنگ درآمده اشتری به پنج دينار بود به تعجيل برفتم . هشتم ذی الحجه به مکه رسيدم و به ياری سبحانه و تعالی حج بگذاردم ، از مغرب قافله ای عظيم آمده بود . و آن سال به در مدينه شريفه عرب از ايشان خفارت خواست به گاه بازگشتن از حج و ميان ايشان جنگ برخاست و از مغربيان زيادت از دو هزار آدمی کشته شد و بسی به مغرب نشدند . و به همين حج از مردم خراسان قومی به راه شام و مصر رفته بودند و به کشتی به مدينه رسيدند . ششم ذی الحجه ايشان را صد و چهار فرسنگ مانده بود تا به عرفات رسند . گفته بوند هرکه مارا در اين سه روز که مانده است به مکه رساند چنان که حج دريابيم هر يک از ما چهل دينار بدهيم . اعراب بيامدند و چنان کردند حج دريابيم هر يک از ما چهل دينار بدهيم . اعراب بيامدند و چنان کردند که به دو روز و نيم ايشان را به عرفات رسانيدند و زر بستاندند و ايشان را يک يک بر شتران جمازه بستند و از مدينه برآمدند و به عرفات آوردند دو تن مرده که بر آن شتران بسته بودند و چهار تن زنده بودند اما نيم مرده . نماز ديگر که ما آن جا بوديم برسيدند . چنان شده بودند که بر پای نمی توانستند ايستادن وسخن نيز نمی توانستند گفتن . حکايت کردند که در راه بسی خواهش بدين اعراب کرديم که زر که داده ايم شما را باشد ما را بگذاريد که بی طاقت شديم . از ما نشنديند و همچنان براندند . فی الجمله آن چهار تن حج کردند و به راه شام بازگشتند . و من چون حج بکردم باز به جانب مصر برفتم که کتب داشتم آن جا و نيت باز آمدن نداشتم ، و امير مدينه آن سال به مصر آمد که او را بر سلطان رسمی بود هر سال به وی دادی از آن که خويشاوندی از فرزندان حسين علی صلوات الله عليها داشت . من با او درکشتی بودم تا به شهر قلزم و از آن جا همچنان تا به مصر شديم . درسنه احدی و اربعين که به مصر بودم خبر آمد که ملک حلب عاصی شد از سلطان و او چاکری از آن سلطان بود که پدران او ملوک حلب بوده بودند . سلطان را خادمی بود که او را عمده الدوله می گفتند و اين خادم امير مطالبان و عظيم توانگرو مالدار بود و مطالبی آنان را گويند که در گوهای مصر طلب گنج ها و دفينه ها کنند و از همه مغرب و ديار مصر و شام مردم آيند و هر کس در آن گوها و سنگسارهای مصر رنج ها برند و مال ها صرفه کنند و بسيار آن بوده باشد که دفاين و گنج ها يافته باشند و بسيار را اخراجات افتاده باشد و چيزی نيافته باشند ، چه می گويند که د راين مواضع اموال فرعون مدفون بوده است و چون آن جا کسی چيزی يابد خمس به سلطان دهد و باقی او را باشد . غرض آن که سلطان اين خادم را بدان ولايت فرستاد و او را عظيم بزرگ گردانيد و هر اسباب که ملوک را باشد بداد از دهليز و سراپرده و غيره و چوناو به حلب شد و جنگ کرد آن جا کشته شد . اموال او چندان بود که مدت دو ماه شد که به تدريج از خزانه او به خزانه سلطان نقل می کردند و از جمله سيصد کنيزک داشت اکثر ماهروی . بعضی از آن بوند که ايشان را در همبستری می داشت . سلطانفرمود تا ايشان را مخير کردند . هر که شوهری می خواست به شوهری دادند و آنچه شوهر نمی خواست هر چه خاصه او بود هيچ تصرف ناکرده بدو می گذاشتند تا در خانه خود می باشند و بر هيچ يک از ايشان حکمی و جبری نفرمود . و چون او به حلب کشته شد آن ملک ترسيأک ه سلطان لشکرها فرستد ، پسری هفت ساله را با زن خود و بسيار تحف و هدايا به حضرت سلطان فرستاد و بر گذشته عذرها خواست . چون ايشان بيامدند قريب دو ماه بيرون نشستند و ايشان را در شهر نمی گذاشتند و تحفه ايشان قبول نمی کردند تاائمه و قضاة شهر همه به شفاعت به درگاه سلطان شدند و خواهش کردند که ايشان را قبول کردند و با تشريف و خلعت بازگردانيدند . از جمله چيزها اگر کسی خواهد که به مصر باغی سازد در هر فصل که باشد بتواند ساخت ، چه هر درخت که خواهد مدام حاصل تواند کرد و بنشاند خواه مثمر و مجمل خواه بی ثمر و کسان باشند که دلال آن باشند و از هرچه خواهی در حال حاصل کنند و آن چنان است که ايشان درخت ها در تغارها کشته باشند وبر پشت بام ها نهاده وبسيار بام های ايشان باغ باشد و از آن اکثر پربار باشد از نارنج و ترنج و نار وسيب و به و گل و رياحين و سپرغم ها و اگر کسی خوهد حمالان بروند و آن تغارها بر چوب بندند همچنان با درخت و به هر جا که خواهند نقل کنند و چنان کهخ خواهی آن تغار را در زمين جای کنند و در آن زمين بنهند و هر وقت که خواهند تغارها بکنند و بارها بيرون آرند و درخت خود خبر دار نباشد واين وضع در همه آفاق جای ديگر نديده ام و نشنيده و انصاف آن که بس لطيف است . * * * اکنون شرح بازگشتن خويش به جانب خانه به راه مکه حرسها الله تعالی من الافات از مصر بازگويم : در قاهره نماز عيد بکردم و سه شنبه چهاردهم ذی الحجه سنه احدی و اربعين و اربعمايه از مصر در کشتی نشستم و به راه صعيد الاعلی روانه شدم و آن روی به جانب جنوب دارد .ولايتی است که آب نيل از آن جا به مصر می آيد و هم از ولايت مصر است و فراخی مصر اغلب از آن جا و آن جا بر دو کناره نيل بسی شهر ها و روستاها بود که صفت آن کردن به تطويل انجامد ، تا به شهری رسيديم که آن را اسيوط می گفتند وافيون ازاين شهر خيزد و آن خشخاش است که تخم او سياه باشد .چون بلند شود و پيله بندد او را بشکنند از آن مثل شيره بيرون آيد . آن را جمع کنند و نگاه دارند افيون باشد و تخم اين خشخاش خرد و چون زيره است و بدين اسيوط از صوف گوسفند دستارها بافند که مثل او در عالم نباشد و صوف های باريک که به ولايت عجم آورند و گوند مصری است همه از اي« صعيدالاعلی باشد چه به مصر خود صوف نبافند و من بدين اسيوط فوطه ای ديدم از صوف گوسفند کرده که مثل آن نه به لهاور ديدم و نه به ملتان و به شکل پنداشتی حرير است . و از آن جابه شهری رسيديم که آن را قوص می گفتند و آن جا بناهای عظيم ديدم از سنگ های که هر که آن ببيند تعجب کند ؛ شارستانی کهنه و از سنگ باروی ساخته و اکثر عمارت های آن از سنگ های بزرگ کرده که يکی از آن مقدار بيست هزار من و سی هزار من باشد و عجب آن که به ده پانزده فرسنگی آن موضع نه کوهی است و نه سنگ تا آن ها را از کجا و چگونه نقل کرده باشند .از آن جا به شهری رسيدم که آن را اخميم می گفتند ، شهری انبوه و آبادان و مردمی غلبه و حصاری حصين دارد و نخل و بساتين بسيار . بيست روز آن جا مقام افتاد . و جهت آن که دو راه بود يکی بيابان بی آب و ذيگر دريا ما متردد بوديم تا به کدام راه برويم . عاقبت به راه آب برفتيم به شهری رسيديم که آن را اسوان می گفتند و بر جانب جنوب اين شهر کوهی بود که رود نيل از دهن اين کوه بيرون می آمد و گفتند کشتی از اين بالاتر نگذرد که آب از جاهای تنگ و سنگ های عظيم فرو می آيد . و از اين شهر به چهار فرسنگ راه ولايت نوبه بود و مردم آن زمين همه ترسا باشد و هروقت از پيش ملک آن ولايت نزديک سلطان مصر هديه ها فرستند و عهود و ميثاق کنند که لشکر بدان ولايت نرود و زيان ايشان نکند و اين شهر اسوان عظيم محکم است تا اگر وقتی از ولايت نوبه کسی قصدی کند نتواند و مدام آن جا لشکری باشد به محافظت شهر و ولايت ، و مقابل شهر در ميان رود نيل جزيره ای است چون باغی و اندر آن خرمايستان و زيتون و ديگر اشجار و زرع بسي|ار است و به دولاب آب دهند و جای با درخت است و آن جا بيست و يک روز بماندم که بيابانی عظيم در پيش بود و دويست فرسنگ تا لب دريا موسم آن بود که حجاج بازگشته بر اشتران به آن جا برسند و ما انتظار آن می داشتيم که جون آن استرها بازگردد به کرايه گيريم و برويم. و چون به شهر اسوان بودم آشنايی افتاد با مردی که او را عبدالله محمدبن فليج می گفتند مردی پارسا و با صلاح بود و از طريق منطق چيزی می دانست . او مرا معاونت کرد در کرايه گرفتن و همراه بازديد کردن وغير آن و شتری به يک دينار و نيم کرايه گرفتم و ازاين شهر روانه شدم پنجم ربيع الاول سنه اثنی و اربعين و اربعمايه .راه سوی مشرقی جنوبی بود . چون هشت فرسنگ برفتم منزلی بود که آن را ضيقه می گفتند و آن دره ای بود بر صحرا و بر دو جانب او چون دو ديوار از کوه و ميانه او مقدار صد ارش گشادگی و در آن گشادگی چاهی کنده اند که آب بسيار برآمده است اما نه آب خوش ، و چون از اين منزل بگذرند پنج روز باديه است که آب نباشد . هر مردی خيکی آب برداشت و برفتيم به منزلی که آن را حوضش می گفتند . کوهی بود سنگين و دو سوراخ در آن بود که آب بيرون می آيد و همان جا در گودی می ايستد آبی خوش و چنان بود که مرد را در آن سوراخ می بايست شد تا از جهت شتر آب بيرون آورند ، و هفتم روز بود که شتران آب نخورده بودند و نه علف از آن که هيچ نبود و در شبان روزی يک بار فرود آمدندی از آن گاه که آفتاب گرم شدی تا نماز ديگر و باقی می رفتند و اين منزل جاها که فرود آيند همه معلوم باشد چه به هر جای فرو نتوانند آمد که چيزی نباشد که آتش برفروزند و بدان جاها پشکل شتر يابند که بسوزند و چيزی پزند ، و آن شتران گويی می دانستند که اگر کاهلی کنند از تشنگی بميرند و چنان می رفتند که هيچ به راندن کس محتاج نبود و خودروی در آن بيابان نهای می رفتند با آن که هيچ اثر راه و نشان پديد نبود . روی فرا مشرق کرده می رفتند و جايی بودی که به پانزده فرسنگ آب می بود اندک و شور و جايی بودی که به سی چهل فرسنگ هيچ آب نبودی . هشتم ربيع الاول سنه اثنی و اربعين و اربعمايه به شهر عيذاب رسيديم و از اسوان تا عيذاب که به پانزده روز آمديم به قياس دويست فرسنگ بود . اين شهر عيذاب برکناره دريا نهاده است . مسجد آدينه دارد و مردی پانصد در آن باشد و تعلق به سلطان مصر داشت و باجگاهی است که از حبشه و زنگبار و يمن کشتی ها آن جا آيد و از آن جا بر اشتران بارها بدين بيابان که ما گذشتيم برند تا اسوان و از آن جا در کشتی به آب نيل به مصر برند. و بر دست راست اين شهر چون روی به قبله کنند کوهی است و پس آن کوه بيبانی عظيم و علف خوار بسيار و خلقی بسيارند آن جا که ايشان را بجاهان گويند و ايشان مردمانی اند که هيچ دين و کيش ندارند و به هيچ پيغعمبر و پيشوا ايمان نياورده اند از ان که از آبادانی دورندو بيابانی دارند که طول آن از هزار فرسنگ زياده باشدو عرض سيصد فرسنگ و در اين همه بعد دو شهرک خرد بيش نيست که يکی را از آن بحرالنعام گويند و يکی ديگر را عيذاب . طول اين بيابان از مصر است تا حبشه و آن از شمال است تا جنوب و عرض از ولايت نوبه تا دريای قلزم از مغرب تا مشرق و اين قوم بجاهان در آن بيابان باشند . مردم بد نباشند و دزدی و غارت نکنند . به چهارپای خود مشغول و مسلمانان و غيره کودکان ايشان را بدزدند و به شهرهای اسلام برند و بفروشند . و اين دريای قلزم خليجی است که از محيط به ولايت عدن شکافته است و در جانب شمال تا آن جا که اين شهرک قلزم است بيامده و اين دريا را هر جا که شهری برکنارش است بدان شهر باز می خوانند مثلا جايی به قلزم باز می خوانند و جايی به عيذاب و جايی به بحر النعام . گفتند در اين دريا زيادت از سيصد جزيره باشد و از آن جزاير کشتی ها می آيند و روغن و کشک می آورند . و گفند آن جا گاو و گوسپند بسيار دارند و مردم آن جا گويند مسلمانند بعضی تعلق به مصر دارند و بعضی به يمن . و در اين شهرک عيذاب آب چاه و چشمه نباشد الا آب باران و اگر گاهی آب باران منقطع باشد آن جا بجاهان آب آرند و بفروشند و تا سه ماه که آن جا بودم يک خيک آب به يک درم خريديم و به دو درم نيز از آن که کشتی روانه نمی شد . باد شمال بود و مارا باد جنوب می بايست . مردم آن جا آن وقت که مرا ديدند گفتند مارا خطيبی می کن . با ايشان مضايقه نکردم و با ايشان در آن مدت خطابت می کردم تا آن گاه که موسم رسيد و کشتی ها روی به شمال نهادند و بعد از آن به جده شدم . گفتند شتر نجيب هيچ جای چنان نباشد که در آن بيابان و از آن جا به مصر و حجاز برند و در اين شهر عيذاب مردی مرا حکايت کرد که بر قول او اعتماد داشتم ، گفت وقتی کشتی از اين شهر سوی حجاز می رفت و شتر می بردند . به سوی امطر مکه و من در آن کشتی بودم شتری از آن بمرد . مردم آن را به دريا انداختند ، ماهی در حال آن را قو برد چنان که يک پای شتر قدری بيرون از دهانش بود ماهی ديگر آمد و آن ماهی را که شتر فرو برده بود فرو برد که هيچ اثر از آن برو پديد نبود و گفت آن ماهی را قرش می گفتند . هم بدين شهر پوست ماهی ديدم که به خراسان آن راشفق می گويند و گمان می برديم به خاسان که ان نوعی از سوسمار است تا آن جا بديدم که ماهی بود و همه پرها کهماهی را باشد داشت. در وقتی که من به شهر اسوان بودم دوستی داشتم که نام او ذکر کرده ام در مقدمه او را ابوعبدالله محمدبن فليج شهر اسوان بودم دوستی داشتم که نام او ذکر کرده ام در مقدمه او را ابوعبدالله محمدبن فليج می کگفتند چون از آن جا به عيذاب می آمدم نامه نوشته بود به دوستی با وکيلی که او را به شهر عيذاب بود که آنچه ناصر خواهد به وی دهد و خطی بستاند تا وی را محسوب باشد . من چون سه ماه در اين شهر عيذاب بماندم و آنچه داشتم خرج کرده شد از ضرورت آن کاغذ را بدان شخص دادم . او مردی کرد و گفت والله او را پيش من چيز بسيار است چه میخواهی تابه تو دهم تو به من خط ده . من غجب کردم از نيک مردی آن محمد فليج که بی سابقه با من آن همه نيکويی کرد و اگر مردی بی باک بودمی و روا داشتمی مبلغی مال از آن شخص به واسطه آن کاغذ بستيدمی . غرض من ازآن مرد صد من آرد بستدم و آن مقدار را آن جا عزتی تمام است و خطی بدان مقدار به وی دادم و او آن کاغذ که من نوشته بودم به اسوان فرستاد و پيش از آن که من از شهر عيذاب بروم جواب آن محمد فليج باز رسيد که آن چه مقدار باشد هر چند که او خواهد و از آن من موجود باشد بدو ده و اگر از آن خويش بدهی عوض با تو دهم که اميرالمومنين علی بن ابی طالب صلوات الله عليه فرموده است المومن لايکون محتشما و لا مغتنما . و اين فصل بدان نوشتم تا خوانندگان بدانند که مردم را بر مردم اعتماد است و کرم هر جای باشد و جوانمردان هميشه بوده اند و باشند . جده شهری بزرگ است و باره ای حصين دارد بر لب دريا و در او پنج هزار مرد باشد ، برشمال دريا نهاده است وبازارها نيک دارد و قبله مسجد آدينه سوی مشرق است و بيرون از شهر هيچ عمارت نيست الا مسجدی که معروف است به مسجد رسول الله عليه الصلوة و السلام و دو دروازه است شهر را يکی سوی مشرق که رو با مکه دارد و ديگر سوی مغرب که رو با دريا دارد و اگر از جده بر لب دريا سوی جنوب بروند به يمن رسند به شهر صعده و تا آن جا پنجاه فرسنگ است و اگر سوی شمال روند به شهر جار رسند که از حجاز است و بدين شهر جده نه درخت است و زرع ، هرچه به کار آيد از رستا آرند و از آن جا تا مکه دوازده فرسنگ است و اگر سوی شمال روند به شهر جار رسند که از حجاز است و بدين شهر جده نه درخت است و زرع ، هر چه به کار آيد از رستا آرند و از آن جا تا مکه دوازده فرسنگ است و امير جده بنده امير جده شدم و با من کرامت کرد و آن قدر باجی که به من می رسيد از من معاف داشت و نخواست ، چنان که از دروازه مسلم گذر کردم خبری به مکه نوشت که اين مردی دانشمند است از وی چيزی نشايد ستيدن . روز آدينه نماز ديگر از جده برفتم يکشنبه سلخ جمادی الاخر به در شهر مکه رسيديم و از نواحی حجاز و يمن خلق بسيار عمره را در مکه حاضر باشد اول رجب و آن موسمی عظيم باشد و عيد رمضان همچنين و به وقت حج بيايند و چون راه ايشان نزديک و سهل است هر سال سه بار بيايند .