قویست دین محمد به آیت فرقان

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
قویست دین محمد به آیت فرقان

چنان که حجت سلطان به رایت سلطان

یمین دولت و پیراسته بتیغش ملک

امین ملت و آراسته بدو ایمان

ز خیر هرچه رسول خدای را خبر است

همی نماید از سایه ی خدای عیان

رسول گفت که بیغوله های روی زمین

مرا همه بنمودند از کران به کران

وزین سپس برسد دست و تیغ محمودی

به هر کجا بنمودند ازو مرا یکسان

همی درست شود آنکه مصطفی فرمود

کنون به حکم خدای از خدایگان جهان

عجب مدار تو زو این صفت که دولت او

خدای را غرض است و رسول را برهان

همیشه از قبل آفرین خدمت او

خرد گشاده زبان است و کلک بسته میان

به یک سفر ملکان را نبود جز یک فتح

وگر ببود ازو سود بود و بود زیان

سفر یکی است خداوند را و پنجه فتح

کزو نکرد یکی اردشیر و نوشروان

دزی گشاده که وهم اندرو بود عاجز

رهی بریده که دیو اندرو شود حیران

یکی بیابان بود اندر آن نواحی صعب

که بود پهناش از رود سند تا هندان

به طول و عرض همی کرد با سپهر مری

زبس نشیب همی بست با سقر پیمان

به روز از بر سر آفتاب چون آتش

به زیر پای به شب سنگریزه چون پیکان

بچاره بودی گر بودی اندر آن نخجیر

به بیم رفتی گر رفتی اندر آن شیطان

رهی شکسته تر از عهد مردم بی دین

درازتر زغم یار در شب هجران

بساط هاش همه سنگ های همچو خسک

نبات هاش همه خارهای چون سوهان

چنان قعیر که هنگام برگذشتن آن

کسی ندید ز پیل بلند جز پالان

چنان گذشتی زو شاه خسروان گفتی

که باد مرکب او را گرفته بود عنان

ز آب موج چو بگذشت رایت منصور

فکند دولت او مر فتوح را بنیان

هم از نخست به شر ساده برکشیده سپاه

یکی حصاری کش سر برابر سرطان

به پشت ماهی قعرش به ماه کنگره ها

ز سنگ خاره مر او را قواعد و ارکان

به گرد خندق او بردمیده بیشه ز رمح

چنان که غرم در آن بیشه نگذرد آسان

به ساعتی بگرفت آن حصار و غارت کرد

خدایگان زمین خسرو حصارستان

در او نه سایر ماند و نه طایر از بر خاک

دو لک ز لشکر او شد به زیر خاک نهان

حصار دیگر یکواره شد که شاه عجم

بکند از بن و یک ساعتش نداد امان

مرادش آنکه زیادت کند مر ایمان را

به کفر و لشکر کفر اندر آورد نقصان

حصار دیگر هدیه امیر او هارون

سپاه او قوی و گنج خانه آبادان

گرفت حصنش و پیلان و گنج او برداشت

حصاریانش مسلمان شدند پیر و جوان

دگر حصار مهادین که برجش از بالا

همی ببینی با چرخ آسمان یکسان

همی بنالد گفتی زمین و رنجه شود

ز پاره پاره ی آن سنگپاره شارستان

به گرد خندق او بیشه ای که هرگز وهم

بدو درون نتواند شد از کران به میان

در او سپاهی محکم چو کوه و جمله چو ابر

ز تیزی آتش و از مر چو قطره ی باران

ز جان خویش به پرخاش دست شسته همه

به رزمگه به کف دست برنهاده روان

فروغ تیغ یمانی به دستشان به نبرد

شعاع داده چو بهرام در کف کیوان

بدان حصار درون لشکری قوی گر چند

فریفته شده و ایمن نشسته از حدثان

همی بگفت که با من که بس سپاه بود

به گنج خانه و پیلان آهنین دندان

چو دید رایت منصور شاه بر در حصن

فرو گرفت گریبانش ناگهان خذلان

به مغز قصد سر تیغ های آینه رنگ

به دیده قصد سر نیزه های خون افشان

نخست رزمی پیوست کز نهیب و شعاع

سپهر اخضر را بازداشت از دوران

همی زدندی شمشیر آهوان سرای

دو زلفشان به سمن برهمی زدی چوگان

حصار و نعمت از آن لشکر قوی بستد

به یک چهار یک از روز خسرو ایران

چو دید نصرت شاه زمانه و دانست

به دست او اجل خویش را بدید عیان

گریخت خویشتن اندر میان آب افکند

بکشت خویشتن و دیگران در آب روان

همی در آب فکندند خویشتن قومش

دو صد هزار فزون از رجال و از نسوان

وگرچه هست دگر من دگر نگویم از آنک

دراز گردد اگر گویم از فلان و فلان