نسبت ازهر بن یحیی و حکایت آن

از کتاب: تاریخ سیستان
08 March 1485

اما حدیث ازهر از ابتداء نسبت وی بگوئیم: ازهر بن یحیی بن زهیر بن فرقد بن سلیمان بن ماهان، و سلیم(١) و حاتم برادران بودند وحاتم جدً یعقوب و عمرو و علی بود، و سلیم جدً خلف بن اللّیث و آنِ ازهر بن یحیی، و از هر مردی گُرد و شجاع بود و با کمال [و] خردِ تمام و مردی دبیر وادیب بود و مملکت بیشتر بر دست اوگشاده شد، خویشتن کانا(٢) ساخته بود، چیزهائی کرد که مردمان از آن بخندیدی وتو اضحی داشت از حد بیرون، و از حکایت هاء وی یکی آن بود نادر، که روزی مردمان برخاستند اندر قصر یعقوبی، او انگشت به زُفرین(٣) اندر کرده بود و انگشت او سخت کرده و آماس گرفته وبمانده، چون او برنمی خاست نگاه کردند وآن بدیدند، آهنگری بیاوردند تا انگشت او بیرون کرد از آن وبرفت، دیگر روز هم آنجا بنشست باز انگشت سخت کرده بود به زُفرین اندر! گفتند. چرا کردی؟ گفت: نگاه کردم تا فراخ شد؟ دقیقی به شعر اندر یاد کند: 

شعر 

بر آب گُرم  درماندست  پایم         چو در زُفرینِ در انگشتِ اَزهَر


دیگر، روزی یعقوب به نماز آدینه همی آمد، از هر اندر پیش به رسم خدمت همی [شد]، یکی روستائی ازهر را سلام کرد دوپای بی شلوار و پوستینی روستائی از پسِ گردن و از قرابتان او بود، حدیث ها همی پرسید ازوی، باز گفت: ترا دشوار باشد دویدن، از پس من برنشین تا ترا آسان تر باشد، روستائی برنشست. یعقوب بدید راه بگردانید، وازهر همچنان به نماز شد، چون بازگشتند گفت: ای امیر همه 


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ . کذا و ظاهراً  سلیمان.

۲ . کانا ضدً دانا- ابن ازهر به ازهر خر مشهور بوده عنصرالمعالی در قابوسنامه گوید: ((عمرو لیث را اسفهسالاری بود اورا از هر خر گفتندی از هر خر بیامد وعنان او بگرفت...الخ)) (صفحه ۸۵ چاپ طهران) .

۳ . زفرین وزرفین به ضم اول وزورفین وزولفین وزوفرین وزلفین همه یک لغتست به معنی آهنی حلقه شده که بر چهارچوب درها فروبرند وزنجیر بران اندازند. منو چهری گوید: هرکسی انگشت خود یکره کند در زولفین- وخراسانیان امروز آن را زلفی به ضم اول بایاء معروف تلفظ کنند. وبه گمان حقیر زلف وزلفین که جعد وطره را گویند در اصل تشبیهی بوده از این لغت وبعد علم شده چون نرگس ولعل برای چشم و لب و غیر از اینها . 





هنری،  اما این حسد در تو موجود نبود(١) که من اندر موکب توصد هزار سوار وده هزار غلام می بتوانم دید، تومرا بریوری(۲) نیارستی دید تا راه بگردانیدی، یعقوب بسیار بخندید هرچند عادت او نبود خنده کردن. 

دیگر، که روزی از شکار همی آمد، پیرزنی دید و چیزی اندر بغل گرفته، گفتا: زالا چه داری؟ گفت: نکانک و پَژَند(۳)، گفت: بیار. پیش او اندر نهاد، اسب بداشت و بخورد و پیرزن را بر جَنیبت نشاند و به خانه برد و گفت: قصّهٔ خویش بازگوی، گفت: پسری دارم به زندان اندر، و به خونی متهّم است وفردا قصاص خواهند کرد؛ [پس ازهر] چیزی که اندر گرما(۴) بود طبقی نیکو راست کرد وبه پیرزن به زندان فرستاد و گفت: من فردا پسرت را رها کنم انشاءالله. 

دیگر روز مظالم بود آنجا رفت اندر پیش امیر عمرو، گفت: آن مرد را به من ارزانی باید کرد، عمرو گفت که این کار خصمانست، خصمان را بخواند و به دوازده هزار درم مرد را باز خرید. ازهر[و] گفت: من نکانک و پژندزال خورده ام، عمرو سیم از خزینه بداد ومرد را بگذاشت وخلعت داد، و او را مولی الازهر خواندند، پس از آن معروف گشت و از بزرگان یکی گشت اندر حدیثِ عمارت، و سیروکیل از هربود، و چنان شد که عمرو را با همه لشکر به پژند مهمان کرد، و امیری آبِ در طعام به وی دادند، چندین وقت او بود(۵).

وبه حرب زنجبیل خرطوم پیلی رابه شمشیر بیرون انداخت که حمله آورده بود 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ . دانشمند محترم آقای دهخدا در اینجا نسخه حاشیه ای نوشته اند: ((مزاحیست که هم امروز معمول است: همه هنری داشتید. همهٔ هنرهای شمارا می دانستیم حالا دروغ گفتن هم مزید شده. واز هنر عیب اراده کنند)).

۲ . کذا بی نقطه – وظاهراً ((بزبوری)) باشد وزیور به معنی زینت وساز وبرگی است که به اشخاص واسب وسایر چیز ها بندند وخنک زیور – که برهان به معنی اسب ابلق گرفته ومعلومست خنگ بور راکه در بعضی فرهنگ ها به معنی اسب ابلق آمده خنگ زیور خوانده- به نظر حقیر به معنی زیور اسب است و این معنی از شعر مسعود برمی آید که گوید: 

ان   لعبت  کشمیر  و  سرو  کشمیر                چون ماه دو هفته درآمد از درآمد از در

یا     زیور   گردان    کار   زاری                 یا   مرکب   تازی   و   خنگ    زیور

و ظاهراً اینجا مراد گوینده اینست که مرا با یک زیور و آرایش که بر اسب نهاده ام نتوانستی دید(؟) 

۳ . نکانک به نظر نگارنده نرسید ولی معلومست نوعی از خوردنی است. بژند به فتح اول به قول برهان نوعی از برغست باشد و آن سبزی صحرائی است که در آش کنند – عسجدی گوید: 

نه هم قیمت لعل باشد بلور                 نه همرنگ گلنار باشد پژند 

۴ . کذا... و شاید مراد اینست: چیزی که در فضل گرما در خور ومطلوب بود از آن چیز طبقی تدارک کرد وبه زندان برای پسر زال فرستاد. و شاید کلمهٔ (درخور) بعداز گرما حذف شده باشد. 

۵ . تا اینجا شرح حال پسر زال است و از سطر بعد شرح حال ازهر تجدید می گردد.




بر سپاه یعقوب و سبب هزیمت آن سپاه بیشتر از آن بود. و رسولی از آنِ امیرالمؤمنین به سیستان آمد او را به سرای ازهر فرود آورد یعقوب تبخیل [را] (۱)، رسول ازهر را پرسید که تو امیر را که باشی؟ گفت: من ستوربان اویم. رسول بدان خشم گرفت، چون به خوان خواند[ند] رسول را ازهر رادید بریعقوب برخوان نشسته، رسول زمانی ببود گفت: من به خشم بودم کنون به عجب(٢) بمانده ام، یعقوب گفت: چرا؟ گفت: مرا به سرای ستوبان خویش فرود آوردی و اکنون ستوربانت را بر خوان همی بینم! یعقوب دانست که آن ازهر کفتیست(۳). هیچ نگفت تا خوان برگرفتند، فرمود تا گاوان بیاوردند کارزاری واندر افکندند به سرای قصر اندر، چون سر محکم به یکدیگر فشردند ازهر را گفت: برخیز و گاوان را باز کن. ازهر برخواست به یک دست سُروُیِ (۴) این گاو گرفت و به دیگر دست سروی دیگر وهر دو را دور بداشت از یکدیگر، پس گفت زخمی بکن(۵). یکی گاو را دور انداخت چنانک بر پهلو بیفتاد، شمشیر برکشید و دیگر گاو را شمشیری بزد [و] به دونیم کرد، رسول به عجب(۶) بماند. پس یعقوب گفت : اگر ستور بانست بدین مردی که تو بینی حرمت(۷) او بزرگ است ناچار تا بر خوان نشانم که چنین مرد به کار آید و آنکِ ترا اندر سرای او فرود آوردم تبجیل را بود، اما او پسر عمّ منست نه ستوربان، ولکن عادت دارد چیز ها گفتن که خلاف خود باشد و به تکلّف گوید، ومن دانم که او بخردست و از چنین حدیث ها مستغنی است. پس رسول بدان شاد بود و امیر یعقوب را خدمت کرد و شکر کرد.  وهمچنین قصّه هاء او بسیارست اندر حرب ها به 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

۱ . تبجیل – در متن بیدون نقطه است وبعداز آن هم ((را)) نداشت ولی به قرینهٔ دوازده سطر بعد که تبجیل با نقطه تکرار شده معلومست که اصل ((تبجیل را)) است.

۲ . اصل: تعجب، بی نقطه است وتعجب هم خوانده می شود. 

۳ . ظ: ازهر گفتنیست- یعنی از گفته های ازهرست. چنانکه مثلی است که: فلان قول بابا گفتنی است- وازهر گفتنست، هم تواند بود.

۴ . سروی وسرو، شاخ حیوانات را گویند وگاه به ضرورت شعری سروی را سرون گویند. غضایری گوید: ضرورتست سروی و سرون گور و غزال 

۵ . زخم، در اصل به معنی ضرب است. ودر محاربه اختصاص به حربهٔ برنده یا خرد کننده ندارد وهر چیزی که بر چیزی فرود آید آن را زخم گویند،چنانکه مضراب چنگ وتار راهم زخمه گویند وهاء تصفیر وتشبیه بر آن فزایند- فردوسی: 

من آن گرز یک زخم برداشتم                سپه را همانجا بگذاشتم 

یعنی گرزی که به یک ضربت هلاک کند – اینجا زخمی بکن، یعنی هنری بنمای وضربدستی نشان ده، و نیز طاق ضربی را هم زخم می گفتند .                 ۶. رجوع شود به حاشیهٔ (۲) همین صفحه.

۷ . در اصل (حرمست) بود.


اوقات ، اما شرط ، اندر اوّل کتاب اختصارست تا خواننده را ملامت کم گیرد انشاءالله تعالی.