آیا شنیده هنرهای خسروان به خبر

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
ایا شنیده هنرهای خسروان به خبر

بیا ز خسرو مشرق عیان ببین تو هنر


دروغ زیر خبر دان و راست زیر عیان

اکر دروغ چه نیکوست راست نیکوتر


اگر به طلعت گویی خجسته طلعت او

همی ز طلعت خورشید بیش دارد فر


از آنکه طلعت او سر به سر همه نفع است

بود ز طلعت خورشید گاه گاه ضرر


اگر به همت گویی دعای ابدالان

نبود هرگز با پای همتش همسر


وگر به نعمت گویی فرود نعمت اوست

شمار ریگ بیابان و قطره های مطر


وگر سخاوت گویی بر سخاوت او

بود سخاوت دریا و ابر هزل و هدر


که داد پاسخ سائل جز او به بدره ی سیم

که داد پاسخ زائر جز او به صرّه ی زر


هزار مثقال اندر ترازوی شعرا

کسی جز او ننهاد اندرین جهان یکسر


چهل هزار درم رودکی ز مهتر خویش

بیافته است به توزیع از این در و آن در


شگفتش آمد و شادی فزود و کبر گرفت

ز روی فخر بگفت این به شعر خویش اندر


گر آن عطاش بزرگ آمد و بگفت همی

کنون کجاست بیا گو عطای شاه نگر


به یک عطا سه هزار از گهر به شاعر داد

از آن خزینگی زرد چهره ی لاغر


نه شاعری که قدیمیش رنج خدمت بود

نه نیز هیچ به درگاه او گرفته گذر


ازین سبب در عالیش مجمع شعر است

اگر بود به سفر شاه یا بود به حضر


وگر شجاعت گویی چنو نه عنتر بود

نه عمرو بود و نه معن و نه مالک اشتر


چنان شجاعت کرد او به کودکی در غور

ز پشت اسب مبارز ربود پیش پدر


پدر کز اول تأیید و فضل یزدانی

به چشم خویش بدید اندر آن نبرده پسر


به زندگانی خویشش به خسروی بنشاند

به تخت ملک بر و پیش او ببست کمر


چنان بود پدری کش چنین بود فرزند

چنین بود عرضی کش چنان بود جوهر


به جنگ غزنی آن لشکری چو ابر سیاه

همه سراسر آتش سنان و برق سپر


ز گرد ایشان چون شب هوای روشن روز

ز صف ایشان چون کوه دشت پهناور


دویست پیل در آن دشت هر یکی کوهی

به زیر پای بناورد گرد کرده حجر


چو بیشه پشتش پر مرد جلد شیر شکار

چو حلقه گردش صف سوار شیر شکر


به حمله ی ملک شرق آن سپاه قوی

چو گرد گشت پراکنده و ضعیف چو ذر


به جنگ مرو که از او ز گند تا در ری

دهی نبود و نه شهری کزو نبود حشر


بدان صفت که به وهم اندرش نیابی جفت

بدانعدد که به رنج اندرش نیابی مر


ز گرد موکبشان چشم روز روشن کور

ز بانگ مرکبشان گوش چرخ گردان کر


چو آبگیر شده روی آبرنگ هوا

سنان ایشان در آبگیر نیلوفر


گروه انبه ایشان چو لشکر یاجوج

سلیح محکم ایشان چو سدّ اسکندر


زمانه را و فلک را همی به کس نشمرد

کمینه مردی از ایشان ز کبر و عجب و بطر


گشاده گردن و گسترده کین و آخته تیغ

دوان چنانکه سوی صید شیر شرزه ی نر


چنان نبود که کام و مراد ایشان بود

که بدسگال دگر خواست کردگار دگر


بکند حمله ی شاه زمانه شان از بیخ

چنانکه مر سپه قوم عاد را صرصر


ز عکس خون مخالف که شاه ریخت هنوز

در آن دیار هوا ابرش است و خاک اشقر


شنیده ای که چه کرد او به جنگ بر چیپال

به کامش اندر زهر کشنده کرد شکر


زمین ز لشکر او موج سبز دریا بود

ز گرد ایشان گیتی سیاه و روز اغبر


پرند گوهر شمشیرشان تو گویی هست

به روی آینه بر نو دمیده سیسنبر


همه سیه دل و آتش حسام و روئین تن

مهیب روی و بلافعل و اهرمن پیکر


همه زمین جگر و کوه صبر و صاعقه تیغ

سپهر تاختن و باد گرد و ابر سپر


رفیق حزم ولیکن به حمله دشمن حزم

درست رای و به کار آمده به کر و به فر


چو از معسکر میمون برفت رایت شاه

فتاد زلزله اندر مصاف آن عسکر


اگر چه بود حشر بیکرانه ایشان را

نمود خسرو مشرق به آن حشر محشر


هنوز لشکر ما را ز خون مردانشان

بر ستوران لعل است و دیده ها احمر


از آن غنیمت کآورد شهریار عجم

کسی درست نداند جز ایزد داور


ز رنگ و بوی همی خیره گشت دیده و مغز

ز بس طویله ی یاقوت و بیضه ی عنبر


نه تیز چندان طرفه بخیزد از بغداد

نه نیز چندان دیبا بخیزد از ششتر


گروهشان همه در دست شاه شد کشته

ازو کرانه گرفتند یکسره بضجر


چه مایه میر رضی رنج برد و لشکر داد

که تا به حد خراسان بد آن زمین لشکر


نه زان سپاه کسی چیرگی گرفت به جنگ

نه زان بزرگان کس بر خلف بیافت ظفر


ز بس اسیر که در خام کرد شاه زمن

بدان زمین نه همانا که زنده ماند بقر


ز بس مهتران اسیر اندر آن دیار هنوز

به سیستان در تنگ است جای یک بدگر


نبوده بود بر آن شهر هیچکس را دست

ز عهد سام نریمان و گاه رستم زر


مدینة العذرا بود نام او تا بود

از آنکه چیره نشد هیچکس بر او بفکر


به دشت او نتوان گام زد ز سهم سباع

به شهر او نتوان خفت خوش ز وهم غور


گر اندرو ره جویی تو نیزه یابی و تیغ

ور اندرو جو کاری مبارز بر آرد بر


بنای باره ی او روی و مغز آهن و روی

کشیده پیکر برجش به برج دو پیکر


چو مرد بر سر دیوار او همی رفتی

تو گفتیی که گرفته است بر مجرّه ممر


رکاب عالی چون سوی او کشید به رزم

چنانش کرد کز آن محکمی نماند اثر


شد از کفایت تیغش به خوار مایه درنگ

خلف گرفته و آن مملکتش زیر و زبر


ور از هیاطله گویم عجب فرومانی

که شاه ایران آنجا چگونه شد به سفر


رهی که خاک درشتش چو توده های خسک

بسان عالم و منزلگه اندرو کشور


اگرش گرگ بپوید بریزدش چنگال

ورش عقاب بپرّد بیفتدش شهپر


نباتهاش تو گفتی که کژدمانندی

گره گره شده و خارها بر او نشتر


برون گذشت برو شاه شهریار چو باد

به زور دین و به آزار مذهب آزر


گرفت ملک بحیرا و گنج خانه ی او

ز خون لشکر او کرد دشت خشک شمر


چنانش کرد خداوند خسروان زمین

که نام او به جهان گمشده است طول و قصر


شنیده ای خبر شاه هندوان چیپال

که بر سپهر بلندش همی بسود افسر


فزون ز لشکر او بر فلک ستاره نبود

حجر نبود بروی زمین بر و نه مدر


بدین صفت سپهی چون شب سیاه بزرگ

به دست ایشان شمشیرهای همچو سحر


چو دود تیره در او آتشی زبانه زنان

تو گفتیی که پراکنده شد به دشت سقر


ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد

ز هول ایشان از دیده ها رمیده بصر


خدایگان خراسان به دشت برشاور

به حمله ای بپراکنده جمع آن محشر


پیاده تاشده آنجا به یک زمان آن روز

نمانده بود سواری نه شاه و نه چاکر


فروختند همی زنده شاه هندو را

به پیش خیمه ی شاهنشه رهی پرور


حکایت سفر مولتان همی دانی

وگر ندانی تاج الفتوح پیش آور


اگر ز دجله فریدون گذشت بی کشتی

به شاهنامه بر این بر حکایت است و سمر


سمر درست بود نادرست نیز بود

تو تا درست ندانی سخن مکن باور


به چند راهه  ز سیحون و از بیاه و بهست

برون گذشت نه کشتیش بود و نه لنگر


به چشم خویش بسی دیده ام که شاه زمن

به نیک روز و به نیکو زمان و نیک اختر


از آن سپس که درو وهم را نبد پایان

وزان سپس که در او باد را نبد معبر


به مولتان شد و در ره دویست قلعه گشاد

که هر یکی را صد بنده بود چون خیبر


ز بوم و بتکده هایی که شاه سوخت هنوز

نبرده باد همه توده های خاکستر


به سند و ناحیت هند شهریار آن کرد

کجا به مردم خیبر نکرده بد حیدر


نه قلعه ماند که نگشاد و نه سپه که نزد

نه قرمطی که نکشت و نه گبر و نه کافر


چو بازگشت به یک تاختن به مهنه بشد

از آنکه بود خراسان ز رنج ها مضطر


کشیده تیغ سیاست به کینه لشکر او

نه ایمنی به جهان اندرون نه عدل و نظر


ز مهنه نیز سوی اسفرین براند ملک

فکند مر همه را سرنگون بدان محضر


نهاد خسرو پیروز روز ملک افروز

ز تیغ هاشان بر حلق حلقه ی چنبر


سپه ز راه بیابان به مرو بیرون برد

بدان رهی که رود جنی اندرو به حذر


نبود هرگز جز دیو کس در آن ساکن

نبود هرگز جز غول کس درو رهبر


ز مرو رفت ششم روز را و از آن شد

نمود بر لب جیحون هزار گونه عبر


نه یکسوار است او بلکه صد هزار سوار

بدین گواه منست آنکه دید حرب کبر


ز چین و ماچین یکرویه تا لب جیحون

ز ترک و تاجیک وز ترکمان غز و خزر


چو ایلک و چو طغان و ده و دوازده میر

بیامدند همه رزمجوی چون عنتر


سرشته تنشان از حرب و طبعشان شده راست

به حمله بردن و خو کرده چشمشان به سهر


سوار ایشان بر پشت اسب چونان بود

کجا بروید بر تیغ کوهسار شجر


به گیتی اندر گفتی نماند مردی نیک

که نه بجستن آن حرب بسته بود کمر


به حرب گفتند از ما همی بسنده بود

بیازمایند ما را به نیزه و خنجر


چو تیز گشت به حمله عنان شاه عجم

نماند یک تن از آن قوم چون ربیع و مضر


هنوز چتر ملکشان شکسته در غزنی است

بر آن در سیم آویخته به قلعین بر


بیامدند فرو جسته تیر کرده میان

بر اندشان و فرو خسته تیز کرده جگر


دریده جوشن و خسته تن و گسسته امید

شکسته تیغ و شمیده دل و فکنده سپر


ز کشتمندان زی روستای بلخ هنوز

همی کشند سر و پای کشته بر زنبر


هم اندرین مه کاین حرب کرد و رفت به سند

به حرب کوره و تاراج گبرکان کبر


به شب گشاد بر آهنگ رای و ناحیتش

ز تیغ سیل براند اندر آن دیار و گذر


گرفتن پسر سوری و گشادن غور

هر آینه نتوان کرد در سخن مضمر


بکرد شاه جهان این همه ز بهر خدای

چنین نکرد به گیتی کس از شمار بشر


ببست رهگذر کفر و بیخ شرک بکند

به جای بتکده بنهاد مزگت و منبر


نجست ازینهمه کافرستان که ویران کرد

به جز رضای خدا و رضای پیغمبر


اگر چه مخبر او هست در زمانه بزرگ

ز مخبرش به هنرها بزرگتر منظر


هر آنکسی که همی خویشتن چنو شمرد

بگو بیا و تو از خویشتن چنین بشمر