چهار پایی کش پیکر از هنر هموار
از کتاب: دیوان عنصری بلخی
، بخش قصاید
، قصیده
چهار پایی کش پیکر از هنر هموار
نگارگر ننگارد چو او به خامه نگار
جهنده ای که همی برق ازو برد رفتن
رونده ای که همی باد ازو برد رفتار
رود چنانکه رود گوی روزکار از کف
جهد چنانکه جهد یوز شرزه روز شکار
به باد ماند و کس باد دید ابر نهاد
به ابر ماند و کس ابر دید آتش بار
به کوه ماند و مردم بدو گذارد کوه
به مردمی که شگفت است کوه کوه گذار
چو بشنوی به سر بانگ بر فرود آید
چو بنگری برسد هر کجا بود دیدار
چو چرخ گردد و بیرون رود درست ز چرخ
به مار ماند و اندر جهد به دیده ی مار
چنان بود که ز افراز در نشیب آید
چو سنگ گرد که سختش برانی از کهسار
گر از نشیب به سوی فراز خواهد رفت
ستاره گردد و بر آسمان زند هنجار
به گام تیز کند کام تیز دشمن کند
به سم سنگی مر سنگ را کند شد کار
به پای پست کند برکشیده گردن شیر
به دست رخنه کند لاد آهنین دیوار
ز راستی که بگردد همی گه ناورد
گمان بری که بود دست و پای او پرگار
چو آب جوشان باشد چو دست خواهد کند
چو مرغ باشد چون رفت بایدش هموار
گران بود به زمین بر به پای و چون بدود
به باد برنگذارد بدان گرانی بار
سپهروار به گرد هنر همی گردد
سپهر باشد اسبی کش آفتاب سوار
خدایگان جهان آفتاب فرهنگ است
که یک نمایش فرهنگ او شده است هزار
نهان او را پیوست راستی بخرد
امید او را پرورد مردمی به کنار
به راستی برسد هر کش او رسد فریاد
ز کاستی برهد هر کش او دهد زنهار
به شاخ خار بر از مهر او بروید گل
ز برگ تازه گل از قهر او بروید خار
چو بنده را بخوراند خدای و خود نخورد
خدایگان بدهد بار و خود ندارد بار
خرد به دیدن او رستگاری آرد بر
هنر به گوهر او نیکنامی آرد بار
نگاه کن که در اندازه ی ستایش او
سخن چگونه گرامی شده است و خواسته خوار
میان آب که دید آتش زبانه زنان
به دست شاه چنان است تیغ گوهر بار
تموز به ز بهار است تیغ تیزش را
به تف باد تموز اندروست رنگ بهار
سری بر افسر آرد سری به دار برد
اگرچه گوهرش آگاه نی ز افسر و دار
نه او ز خواب و ز بیداری آگهست و ازو
روان مردم خفته است و بخت او بیدار
خدایگانا نیکی چنانکه هست تو راست
ز نیکویی که تو را هست باش برخوردار
همه جهان را رنج است و مر تو را شادی
همه شهان را گفتار و مر تو را کردار
ز آرزو و ز آرایش ستایش تو
همی به خاک و به سنگ اندر اوفتد گفتار
جهانیان همه انبار خواربار کنند
ستوده خوی تو از آفرین نهد انبار
شمار گیر بیابد کرانه ی گردون را
کرانه ی هنر تو نیابد او به شمار
به بزم چندان دادی که کس نخواهد برد
به رزم چندان کشتی که رستی از پیکار
چه آتشی که نه از تو بود درست و چه جنگ
چه کار کش نه تو فرمان دهی و چه پیکار
تویی که داد تو احیا همی کند مرده
تویی که یاد آسان همی کند دشوار
تویی که دستخوش توست گردن گردون
تویی که گنج تو دارد به گنج دست گذار
ز گرد اسب تو تیره شود سپیدی روز
ز تاختنت سیه شد سیاهی شب تار
به مهر جان افزایی به کینه جان انجام
به دست جان انگیزی به دشنه جان اوبار
اگر نه تیمار از بهر دشمنت بودی
به رامش تو ز گیتی برون شدی تیمار
اگر نبرد تو را کوه جانور گردد
وگرش جامه ز آهن شود همه هموار
جدا کنی به سر تیغ بند او از بند
جدا کنی به سر نیزه پود او از تار
همیشه تا که به گیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار
هم از خرد تو همی باش بر خرد گنجور
هم از هنر تو همی باش بر هنر سالار