سده جشن ملوک نامدار است

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
سده جشن ملوک نامدار است

ز افریدون و از جم یادگار است


زمین گویی تو امشب کوه طور است

کزو نور تجلّی آشکار است


گر این روزست شب خواندش نباید

و گر شب روز شد خوش روزگار است


همانا کاین دیار اندر بهشت است

که بس پرنور و روحانی دیار است


فلک را با زمین انبازی آمد

که رسم هر دو تن در یک شمار است


همه اجرام آن ارکان نور است

همه اجسام این اجزای نار است


اگر نه کان بیجاده است گردون

چرا باد و هوا بیجاده بار است


چه چیزست آن درخت روشنایی

که بر یک اصل شاخش صد هزار است


گهی سرو بلند است و گهی نار

عقیقین گنبد زرّین نگار است


ار ایدون گر به صورت روشن آمد

چرا تیره وش و همرنگ قار است


گر از فصل زمستان است بهمن

چرا امشب جهان چون لاله زار است


به لاله ماند آن لیکن نه لاله است

شرار آتش نمرود و نار است


همی مر موج دریا را بسوزد

بدان ماند که خشم شهریار است


سپهبد میر نصر ناصر دین

که دین را پشت و دولت را شعار است


به جایی کز نیاز آنجا تموز است

نسیم جود او تازه بهار است


به جای زخم او خارا خمیر است

به جای بخششش دریا غبار است


بن شمشیر او مغفر شکافست

سر پیکان او جوشن گذار است


به پیش عزم او صحرا و دشت است

حصار دشمن ار چند استوار است


اشارت را به لفظش اتفاق است

حکومت را به رایش اعتبار است


به کار اندر حکیم پیش بین است

به بار اندر امیر بختیار است


به شادی در کریم و چیز بخش است

به خشم اندر حلیم و بردبار است


گر او را بنده باشی عزّ و فخر است

جز او را بنده باشی ذلّ و عار است


به تیغ قهرش اندر فلسفی را

نشان جبر و آن اختیار است


به حد فضلش اندر هندسی را

طریق هندسه علم نزار است


از آن زرد است دائم روی دینار

که نزد جود او دینار خوار است


امیر ار خوار دینار است شاید

کزو مدّاح او دینار خوار است


شکار خسروان مرغ است و نخجیر

سپهبد خسرو خسرو شکار است


نشاط شهریاران روز بزم است

نشاط او به روز کارزار است


بر او ممتحن را دستگاه است

بر او منهزم را زینهار است


چنان خواهند ازو خواهندگان چیز

که پنداری به نزدش مستعار است


جهان را آسمانی پر نوال است

خدم را پادشاهی حق گزار است


به روز جنگ مر شمشیر او را

دنی تر چیز شیر مرغزار است


ازو خواهند یمن و یسر کورا

میان یمن و یسر اندر قرار است


همانجا یمن باشد کاو یمین است

همانجا یسر باشد کاو یسار است


رسومش مر کفایت را مزاج است

مثالش مر جلالت را عیار است


ز حرص عفو کاو دارد به گیتی

گرامی تر به نزدش اعتذار است


الا تا مایه ی ظلمت ز نورست

الا تا مایه ی نور از نهار است


الا تا هر کجا نار است رنج است

الا تا هر کجا خرماست خار است


بقا بادش چنان کاو را مراد است

همی تا دور گردون را مدار است