آغاز مجلّد نهم

از کتاب: تاریخ بیهقی ، فصل مجلد نهم

چنين (١) گفت خواجه ابوالفضلِ دبير مصنَّفِ كتاب كه درآن مدَّت كه سلطان مسعود بن محمود رحمةالله عليهما از هندوستان به غزنين رسيد وآنجا روزی چند مقام بود كه سوارِسالار،بوسهل ،بر درگاه برسيد وآنچه رفته بود به مشافهه بازگفت وسلطان به تمامی برآن واقف گشت وفرمانها فرمود جنگ مصاف كردن را،پس روز[يك]شنبه بيست ويكمِ ماهِ رجب كه بوسهل رسيده بود وبياسوده .

ديگر روزچون باربگسست امير با سپاه سالار واستادم خالی كرد وتا چاشتگاهِ فراخ درين باب رای زدند واقرار گرفت كه سباشی ناچاراين جنگ بكند.وسپاه سالاربازگشت ،وبونصر دوات وكاغذ بخواست وپيشِ امير اين نامه نبشت وامير رضی الله عنه دوات وقلم خواست و توقيع كرد وزيرِ نامه فصلی نبشت كه "حاجبِ فاضل براين كه بونصر نبشته است به فرمانِ ما درمجلسِ ما اعتماد كند واين جنگ مصاف با خصمان بكند تا آنچه ايزدعزَّذكرُه تقدير كرده باشد كرده شود .واميد(٢) داريم كه ايزد عزَّذكرُه نصرت دهد والسَّلام ."وامير بوسهل را پيش خواند ونامه بدو دادند وگفت "حاجب را بگوی تا آنچه ازاحتياط واجب كند به جای بايد آورد وهشيار بايد بود"،و وی زمين بوسه داد وبيرون آمد.وپنج هزار درم وپنج پاره جامه صلت بستد واسبی غوری ،وبر راهِ غور بازگشت .وامير نامه فرمود به وزير درين باب وبه اسكدار گسيل كرده آمد وجواب رسيد پس به دوهفته كه "صلاح(٣) وصواب باشد درآنچه رأی خداوند بيند"وسویِ استادم به خطِ خويش مستوره (٤) يی نبشته بود وسخن سخت گشاده بگفته كه "واجب نكردی مطلق بگفتن كه (٥) اين كار بزرگ را دست بايد كرد.ونتوان دانست كه 

____________________________________

١-چنين گفت الخ .اين كه ما اينجا را آغاز مجلد نهم گرفتيم مبنی بر فرض واحتمال است چون دركتاب محل ديگری فيمابين آغاز مجلد هشتم تا آغاز مجلد دهم كه مناسب ابتدای مجلد باشد ديده نمی شود .آقای مينوی هم اينجا را آغاز مجلد نهم احتمال داده است .احتمال اين كه اواخر مجلد هشتم و اوائل مجلد نهم افتاد باشد چنانكه مرحوم قزوينی احتمال داده است ،بعيد نيست وبلكه قوی است ،وعبارت اين چند سطر اوّل مجل هم ساختگی به نظر می رسد خاصه آنكه مفدار زيادی هم ازين عبارت (ازچنين گفت تا مصاف كردن را )در نسخه A  نيست ،هرچند درهمه نسخه ها ی ديگر حتی در قديمتر آنها هست .

٢- اميد داريم ،در غير C:اميدواريم .

٣- صلاح وصواب باشد ،فعل تمنايی است ظ ،يعنی اميد است كه صلاح وصواب باشد.

٤- مستوره ،  BA:مسطوره .

٥- كه اين كار بزرگ را دست بايد كرد ،كذا در FBCM.A:كه باين ( M :براين)كار بزرگ دست نبايست كرد . N:كه اين كار بزرگ ودرست برد بايد كرد. G:اين كار بزرگ دست نبايست كرده . K :كه اين كاربزرگ را دست نبايد كردن .(برهيچ يك 








چون شود ،وكاربه حكم مشاهدتِ وی می بايست بست.اما تير ازكمان برفت؛وانشاءالله تعالی كه همه خير وخوبی باشد."واستادم اين نامه را بر امير عرضه كرد.

و روز دوشنبه (٢) ششمِ شعبان بوالحسنِ عراقی دبير گذشته شد رحمةالله عليه.وچنان گفتند كه زنان او را دارو دادند كه زنِ مطربه يی مرغزی را به زنی كرده بود،ومرد سخت بدخو بود و باريك گير ،ندانم كه حال چون باشد .امَّا درآن هفته كه گذشته شد ومن به عيادتِ او رفته بودم او رايافتم چون تاری موی گداخته ولكن سخت هوشيار،گفت و وصيَّت بكرد تا تابوتش به مشهدِ علیِ موسی الرَّضا رضوانُ اللهِ  عَليه بردند به طوس وآنجا دفن كردند كه مالِ اين كار را در حيوة خود بداده بود وكاريزِ مشهد را كه خشك شده بود باز روان كرده وكاروان سرايی برآورده وديهی مستغَلَّ سبك خراج بر كاروان سرای وبر كاريز وقف كرده .ومن درسنۀ احدی وثلثين كه به طوس رفتم با رايتِ منصور ،پيش كه هزيمت (٣) دندانقان افتاد ،وبه نوقان رفتم وتربتِ رضا را رضی الله عنه زيارت كردم گورِ عراقی را ديدم در مسجدِ آنجا كه مشهد است در طاقی پنج گز از زمين تا اطاق و او را زيارت كردم وبه تعجُّب بماندم ازحالِ اين دنيای فريبنده كه در هشت ونه سال اين مرد را بركشيد وبر آسمان جاه رفت وبدين زودی بمرد وناچيز گشت.ودرين روزگار امير دركار واخبار سباشی بپيچيد وهمه سخن ازين می گفت ودل درتوكُّل بسته وفرموده بود تا بر راهِ غور سواران مرتب نشانده بودند آوردنِ اخبار را كه مهم تر باشد.وتختِ زرين وبساط ومجلس خانه كه امير فرموده بود ،وسه سال بدان مشغول بودند وبيش ازين ،راست شد وامير را بگفتند فرمود تا در صفۀ بزرگِ سرایِ نو بنهند .وبنهادند ،وكوشك را بياراستند وهركسی كه آن روز آن زينت بديد پس ازآن هرچه بديد وی را به چشم هيچ ننمود .ازآنِ من باری چنين است،ازآنِ ديگران ندانم .تخت همه از زر سرخ بود وتمثالها وصورتها چون شاخهای نبات از وی برانگيحته وبسيار جوهر درو نشانده همه قيمتی ودارا فزينها بركشيده همه مكلَّل به انواعِ گوهر،وشادَروانَكی ديبایِ رومی به رویِ تخت پوشيده ،وچهار بالش از شوشۀ زر بافته وابريشم آگند-ه –مصلَّی وبالشت –پسِ پشت ،وچهار بالش دو برين دست ودو برآن دست، وزنجيری زراندود از آسمان خانۀ صفَّه آويخته تا نزديك صفَّۀ تاج وتخت ،وتاج را در او بسته ؛وچهار صورت رويين ساخته برمثال مردم وايشان را 

____________________________________

ازاين صورنها اعتماد نيست).

١-دوشنبه دو روز مانده ،مطابق حساب ،يكشنبه دو روز مانده .

٢- دوشنبه ششم شعبان ،مطابق اين بايد غرۀ شعبان چهارشنبه باشد.

٣- هزيمت دندانقان افتاد،  N:هزيمت بردند انفاق افتاد.






[بر] عمود های انگيخته از تخت استوار كرده چنان كه دستها بيازيده وتاج را نگاه می داشتند ،وازتاج برسر رنجی نبود كه سلسله ها وعمود ها آن را استوار می داشت وبر(١) زبرِ كلاه پادشاه بود.واين صفه را به قاليها وديبا هاب رومیِ به زر وبوقلمونِ به زر بياراسته بودند وسيصد وهشتاد پاره مجلس [خانۀ ]زرينه نهاده هرپاره يك گز درازی وگزی (٢) خشكتر پهنا ،وبرآن شمامه هایِ كافور ونافه هایِ مشك وپاره های عودوعنبر ،ودرپيشِ تختِ اعلی پانزده پاره ياقوت رُمَّانی وبدخشی وزمرُّد ومرواريد وپيروزه .ودرآن بهاری خانه خوانی ساخته بودند وبه ميانِ خوان كوشكی ازحلوا تا به آسمانِ خانه وبر اوبسيار (٣) بره.

اميررضب الله عنه ازباغِ محمودی بدين(٤) كوشكِ نو بازآمد ودرين صفَّه برتختِ زرين بنشست روز سه شنبه (٥) بيست ويكم شعبان ،وتاج بر زبرِ كلاهش بود بداشته وقبا پوشيده ديبایِ لعل به زر چنان كه جامه اندكی (٦) پيدا بود.وگِرد برگِردِ دارافزينها غلامانِ خاصگی بودند با جامه هایِ سقلاطون وبغدادی وسپاهان وكلاههايیِ دوشاخ وكمرهایِ زر ومعاليق وعمود ها از زر به دست.ودرونِ صفَّه بر دستِ راست وچپِ تخت ده غلام بود كلاههای چهارپر برسر نهاده وكمرهای گران همه مرصَّع به جواهر وشمشير ها حمايل مرصَّع .ودرميانِ سرای دو رسته غلام بود يك رسته نزديكِ ديوار ايستاده باكلاههای چهارپر وتير به دست وشمشير وشقا ونيم لنگ ،ويك رسته درميانِ سرای فرود داشته با كلاههایِ دوشاخ وكمرهایِ گران به سيم ومعاليق وعمود های سيمين به دست ،واين غلامان دو رسته همه با قبا های ديبای ششتري،واسبان ده به ساختِ مرصَّع به جواهر وبيست به زرِ ساده .وپنجاه سپرِ زر ديلمان داشتند ،ازآن ده مرصَّع به جواهر،ومرتبه داران ايستاده ،وبيرون سرای پرده بسياردرگاهي (٧) ايستاده وحشر همه با سلاح .

وبار دادند واركانِ دولت واولياءِ حشم پيش آمدند وبی اندازه نثار كردند .واعيانِ ولايتدادان وبزرگان را بدان صفۀ بزرگ بنشاندند .وامير تا چاشتگاه بنشست وبرتخت بود تا نديمان بيامدند وخدمت ونثار كردند .پس برخاست وبرنشست وسویِ باغ رفت وجامه بگردانيد و سوار بازآمد ودرخانۀ بهاری به خوان بنشست وبزرگان واركان دولت را به خوان آوردند. وسماطهایِ ديگر كشيده بودند بيرون خانه برين جانبِ سرای ،سرهنگان وخيلتاشان واصناف لشكر را برآن خوان نشاندند .ونان خوردن گرفتند ومطربان می زدند وشراب روان شد

_______________________________

١-برزير،ت ق به جای :برزير ،كه در N است.بقيه:زير.

٢- گزی خشكتر،يعنی كمتر ازيك گز.                       ٣- بسيار بره ،كذا(؟). A :پر وبسيار.

٤- بدين،ت ق به جای :برين.                                 ٥- سه شنبه بيست ويكم ،درست است به شرط چهارشنبه غره.

٦- اندكی پيدا بود ،يعنب ازكثرت زر متن حامه درست ديده نمی شد.

٧- درگاهی، MCKD :دركاری (؟).




چون آبِ جوی چنان كه مستان ازخوانها بازگشتند وامير به شادكامی ازخوان برخاست وبرنشست وبه باغ آمد وآنجا همچنين مجلسی با تكُّلف ساخته بودند ونديمان بيامدند وتا نزديكِ نماز ديگر شراب خوردند پس بازگشتند.

ودرين ميانها امير سخت تنگدل می بود وملتفت به كارِ سباشی ولشكر،كه نامه ها رسيد ازنشابور كه "چون بوسهلِ پرده دار ازآنجا باز رسيد حاجب مجلسی كرد وبوسهلِ حمدوی وسوری وتنی چند ديگر كه آنجا بودند با وی خالی بنشستند ونامۀ سلطانی عرض كرد وگفت "فرمانی برين جمله رسيد وحديث كوتاه شد وفردا به همه حالها بروم تا اين كار برگزارده آيد چنان كه ايزد عزَّذكره تقدير كرده است .وشمايان را اينجا احتياط بايد كرد وآنچه از ری آورده شده است ازنقد وجامه همه جايی استوار بنهيد كه نتوان دانست كه حالها چون گردد ،واحتياط كردن وحزم نگاه داشتن هيچ زيان ندارد."گفتند چنين كنيم ،واين رفتنِ تو را سخت كارهيم امَّا چون چنين فرمانی رسيده است وحكمِ جزم شده تغافل كردن هيچ (١) روی ندارد. وديگر روز سباشی حاجب از راهِ نشابور برفت بر جانبِ سرخس با لشكری تمام وآراسته وعُدَّت وآلت بسيار. وپس از رفتنِ وی سوری آنچه نقد داشت ازمالِ حِملِ نشابور واز آنِ خويش همه جمع كرد وبوسهلِ حمدوی را گفت تو نيز آنچه آورده ای معدّكن تا به قلعۀ ميكالی(٢) فرستاده آيد به روستایِ (٣) بُست تا اگر فالعياذ بالله كاری وحالی ديگر باشد اين مال به دست كسی نيفتد .گفت سخت صواب ديده ای امَّا اين رای را پوشيده بايد داشت .وآنچه هر دوتن داشتند در بستند وسوارانِ جلد نامزد كردند با آن پوشيده چنان كه كس به جای نياورد ونيمشب گسيل كردند وبه سلامت به قلعه رسيدند وبه كوتوال قلعه ميكالی (٤) سپردند ومعتمدان اين دو مهتر با پياده يی پنجاه بر سرِ آن قلعه ببودند وآنچه ثقلِ نشابور بود ازجامه وفروشِ شادياخ وسلاح وچيز هاب ديگر كه ممكن نشد به قلعۀ ميكالی (٥) فرستادن سوری مثال داد تا همه درخزانه نهادند ،ومنتظر بنشستند اين دو مهتر تا چه رود وبه راهِ سرخس سوارانِ مرتَّب نشاندند تا خبری كه باشد به زودی بيارند."

ازاستادم بونصر شنودم گفت"چون اين نامه ها برسيد بر امير عرضه كردم كه(٦) ازبوسهل وسوری رسيد ،مراگفت كه ما شتاب كرديم ،ندانيم كه كارِ حاجب ولشكر با اين مخالفان چون شود.گفتم ان شاءالله كه جز خير وخوبی ديگر هيچ نباشد."امير نيز شراب نخورد روز بازپسين 

____________________________________

١-هيچ روی ندارد،كذادر.A.NF :به هيچ وجه روی ندارد .بقيه:به هيچ روی ندارد.

٢- ميكالی ،كذا در BA .بقيه:ميكانی ،مكانی،پيكانی.

٣- به روستای بُست ،اين روستای بست يا پشت ،غير از بست معروف است ،وهمين ناحيۀ ترشيز يا كاشمر امروزی است .رك ت .

٤- ميكالی ،همان اختلافات مذكور درپانويس بالا.                        ٥- ميكالی ،همان اختلافات .

٦- كه از بوسهل وسوری رسيد،جمله زائد به نظر می رسد .يا ازباب فصل بين متمم ودارنده آن هست .




شعبان كه مشغول دل بود.وملطَّفه ها رسيد ازسرخس ومرو كه :چون مخالفان شنودند كه حاجب ازنشابور قصدِ ايشان كرد سخت دل مشغول شدند وگفتند كار اين است كه پيش آمد .وبنه ها را درميانِ بيابانِ مرو فرستادند با سوارانی كه نابكارتر بودند،وجريده لشكر بساختند چنان كه به طلخاب (١) سرخس پيش آيند وجنگ آنجا كنند واگر شكسته شوند به تعجيل بروند وبنه ها بردارند وسویِ ری كشند ،كه اگر ايشان را قدم ازخراسان بگسست جز ری وآن نواحی كه زبون تر است هيچ جای نيست .

و روز پنجشنبه (٢) روزه گرفت امير رضی الله عنه ،ونان با نديمان وقوم می خورد اين ماه رمضان.و هر روز دوبار باز می داد وبسيار می نشست بر رسمِ پدر امير ماضی رضی الله عنه كه سخت مشغول دل می بود –وجایِ آن بود –امَّا با قضایِ آمده تفكُّر وتأمُّل هيچ سود ندارد.

و روز چهارشنبه (٣) چهارمِ اين ماه امير تا نزديكِ نماز پيشين نشسته بود درصفۀ بزرگِ كوشكِ نو وهركاری رانده وپس برخاسته برخضرا شده ،استادم آغاز كرد كه از ديوان بازگردد سواری در رسيد از(٤) سوارانی كه بر راهِ غور ايستانيده بودند واسكداری داشت حلقه ها برافگنده وبر در زده به خطِ بوالفتحِ حاتمی نايبِ بريد هرات .استادم آن را بستد وبگشاد ،يك(٥) خريطه هم بر در زده ،وازنامه اصلی دو بخواند واز(٦) حال بشد .پس نامه در نَوَشت وگفت تا در خريطه كردند ومُهرِ اسكدار نهادند وبومنصور ديوان بان را بخواند وپيغام فرستاد ،و وی برفت؛واستادم سخت غمناك وانديشه مند شد چنان كه همه دبيران را مقرَّر گشت كه حادثه يی سخت بزرگ افتاد.وبومنصور (٧) ديوان بان بازآمد بی نامه و گفت:می خواند .استادم برفت ونزديكِ امير بماند تا نمازِ ديگر ،پس به ديوان بازآمد وآن ملطَّفۀ بوالفتحِ حاتمی نايبِ بريد مرا داد وگفت "مُهركن ودرخزانۀ حجَّت نِه "و وی بازگشت ودبيران نيز.

پس من آن ملطَّفه بخواندم نبشته بود كه:"درين روز سُباشی به هرات آمد وبا وی بيست غلام بود وبوطلحۀ شيبانی عامل او را جايی نيكو فرود آورد وخوردنی ونُزلِ بسيار فرستاد ونماز ديگر نزديك وی رفت با بنده واعيان هرات ؛سخت شكسته دل بود وهمگان او را دل خوشی می كردند وگفتند تاجهان است اين می بوده است،سُلطانِ معظَّم را بقا باد،كه لشكر

_____________________________________ 

١-طلخاب ،ظاهراّ اسم محلی بوده است در سرخس .تلخ مقابل شيرين هم باين صورت ديده شده است .

٢- پنجشنبه ،يعنی اوّل ماه رمضان ،ومطابق حساب درست است.

٣- چهارشنبه چهارم ،غلط است ،صحيح مردد ميان يكشنبه چهارم وچهارشنبه چهاردهم است.

٤- از سوارانی ، B :ازآن سوارانی .شايد:ازآن سواران .

٥- يك خريطه هم بر در زده ،يعنی درجعبۀ اسكدار فقط يك خريطه بود آن هم ممهور.

٦- ازحال بشد ،شايد هم :ازجای بشد.

٧- بومنصور ،چند نسخه :بونصر ،درسابق هم بونصر بود وبومنصور هر دو .وهيچ يك مسلم نيست .



وعُدَّت وآلَت سخت بسيار است،چنين خللها را در بتوان يافت،الحمد الله كه(١) حاجب به جای است .وی بگريست وگفت ندانم در رویِ خداوند چون نگرم .جنگی رفت مرا با مخالفان كه از آن صعب تر نباشد از بامداد تا نماز ديگر،راست كه فتح برخواست آمد ناجوانمردان يارانم مرا فرو گذاشتند تا مجروح شدم وبه ضرورت ببايست رفت،برين حال كه می بينيد قوم بازگشتند وبوطلحه وبنده را بازگرفت وخالی كرد وگفت "سلطان را خيانت كردند مُنهيان، هم به حديث خصمان كه ايشان را پيشِ وی سبك كردند ومن می خواستم كه به صبر ايشان را برآن آرم كه به ضرورت بگريزند (٢) وهم تلبيس كردند كه دلِ خداوند را بر من گران كردند تا فرمانِ جزم داد كه جنگِ مَصاف بايد كرد .وچون به خصمان رسيدم جريده (٣) بودند وكار را ساخته وازبُنه دل فارغ كرده .جنگی پيش گرفته آمد كه ازآن سخت تر نباشد تا نمازِ پيشين ،وقومِ ما بكوشيدند ونزديك بود كه فتح برآمدی سستی به ايشان راه يافت وهركسی گردنِ خری وزنی گرفتند،وصد هزار فرياد كرده بودم كه زنان مياريد،فرمان نكردند ،تا خصمان چون حال برآن جمله ديدند دلير تر درآمدند ،ومن مثال دادم تا شراعی (٤) يی زدند در ميانِ كارزارگاه وآنجا فرود آمدم تا اقتدا به من كنند وبكوشند تا خللی نيفتد ،نكردند ومرا فرو گذاشتند  وسرِ خويش گرفتند و مرا تنها گذاشتند .واعيان ومقدَّمان همه گُواهِ من اند كه تقصير نكردم واگر پرسيده آيد بازگويند،تا (٥) خلل بيفتاد .ومرا تيری رسيد به ضرورت بازگشتم .و با دو اسب وغلامی بيست اينجا آمدم .و هرچه مرا (٦) و آن ناجوانمردان را بوده است به دستِ خصمان افتاد چنان كه شنيدم از نيك(٧) اسبان كه براثر می رسيدند .واينجا روزی چند بباشم تا كسانی كه آمدنی اند در رسند پس بر راهِ غور سوی درگاه روم وحالها را به مشافهه شرح كنم .اين چه شنوديد ازمن باز بايد نمود."

امير نماز ديگر اين روز بار نداد وبه روزه گشادن بيرون نيامد .وگفتند كه به شربتی روزه گشاد وطعام نخورد ،كه نه خرد حديثی بود كه افتاد.واستادم را ديدم كه هيچ چيز نخورد، و بر خوان بودم باوی وديگر روز امير بارداد وپس ازبار خالی كرد با سپاه سالاروعارض و بونصر وحاجبان بگتغدی وبوالنضر (٨) واين حال بازگفت وملطَّفۀ نايب بريد هرات استادم بريشان خواند.قوم گفتند زندگانیِ خداوند درازباد،تا جهان است چنين حالها می بوده است، و اين راتلافی افتد.مگرصواب(٩)باشد كسی را ازمعتمدان پيش حاجب فرستادن تادلِ وی و از

____________________________________

١-كه حاجب به جای است ، DB :كه به حاجب سيب نرسيد وبه جای است.

٢- بگريزند ، F:نگريزند.                                           ٣-جریده بودند، N: جریده بودم. 

٤- شراعی ،نوعی ازخيمه .درين كتاب فراوان ذكر شده است.

٥- تاخلل،ت ق به جای :تا خللی.

٦- مرا وآن ناجوانمردان را ،  N:مراد آن ناجوانمردان را، F  :مراد آن ناجوانمردان .

٧- نيك اسبان ، F  :يك اسان.                                      ٨- بوالنضر ،نسخه ها :بوالنصر .

٩- صواب ،  CD :به صواب .


آنِ لشكر قوی كند،كه چون مرهمی باشد كه بردلِ ايشان نهاده آيد .گفت "چنين كنم ، هنوز دور است،آنچه (١) فرمودنی است درين باب فرموده آيد .امَّا چه گوييد درين باب چه بايد كرد؟"گفتند تا حاجب نرسد درين باب چيزی نتوان گفت .اگر رایِ عالی بيند سویِ خواجۀ بزرگ نبشته آيد كه چنين حالی افتاد،هرچند اين خبر بدو رسيده  باشد،تا آنچه او را فراز آيد درين باب به جواب باز نُمايد .گفت "صواب است "واستادم را مثال داد تا نبشته آيد .وقوم دلِ امير خوش كردند وهركسی نوعی (٢) سخنی گفتند وبندگی نمودند ومال وجان پيش داشتند وبازگشتند .وبه وزير درين معنی نبشته آمد سخت مُشبَع و رای خواسته شد .پيش ازين در مجلسِ امير به بابِ تركمانان وسستی وحقارتِ ايشان بدانچه گفتندی منع نبود ،پس ازاين حادثه كس را زهره نبودی كه سخنِ ناهموار گفتي،يا دو تن را بانگ بر زد وسرد كرد ،وسخت با(٣) غم بود.

ودرين بقيَّتِ ماهِ رمضان هر روزی بلكه هر ساعتی خبری (٤) موحش رسيدی ،تا نامۀ صاحبِ بريد  نشابور رسيد بوالمظفَّر جُمَحی (٥) ،نبشته بود كه "بنده متواريی شده است ودر سمجی می باشد.وچون خبر رسيد به نشابور كه حاجبِ بزرگ را با لشكر منصور چنان واقعه يی افتاده است در ساعت سوری زندان عرض كرد تنی چند را گردن زدند وديگران را دست بازداشتند ،و وی با بوسهلِ حمدوی به تعجيل برفت ،وبه روستایِ بست رفتند .وهركسیِ از لشكرِ (٦) ما كه درشهر بودند بديشان پيوستند وبرفتند ومعلوم نگشت (٧) كه قصدِ كجا دارند وبنده را ممكن نشد با ايشان رفتن،كه سوری به خونِ بنده تشنه است ،ازجان خود بترسيد واينجا پنهان شد ،جايی استوار وپوشيده ،وهرجايی كسان گماشت آوردنِ اخبار را تا خود پس ازين چه رود وحالها برچه قرارگيرد .چنان كه (٨)دست دهد قاصدان فرستد واخبار باز نمايد وآنچه مهم تر باشد به معمَّا به وزير فرستد تا بر رایِ عالی عرضه كند."

امير چون اين نامه بخواند غمناك شد و استادم را گفت چه گويی تا حالِ بوسهل وسوری چون شود وكجا روند وحالِ آن مالها چون گردد ؟گفت :خداوند داند كه بوسهل مردی خردمند

_______________________________ 

١-آنچه فرمودنی است، FNM :اگر فرموده (  N:فرمود)نيست .

٢- نوعی سخنی ،  FCBN:نو سخنی .شايد:نوعی سخن .يا:ازنوعی سخن.

٣- با غم بود ،پس ازين كلمه در غير A  افزوده دارند :سلطان امير (N :وامير).وچون عبارت بعد(ودرين بيت )راهم بعضی بی واو نوشته اند احتمال آن می رود كه اين عبارت بعد را جزءجملۀ پيش گرفته باشند ،درصورتی كه ارتباط آن به جملۀ بعد موجه تر به نظر می رسد .

٤- خبری موحش رسيدی تا،نسخه های غيرA  اين عبارت را ندارند وظاهراً بدون آن عبارت "هر روزی بلكه هرساعتی "كه در همه نسخه ها هست مهمل وبی معنی می شود .فتأمل.

٥- جمحی ،كذا در٤KBA :بقيه:حمجی ،حمحی ،جمجی،حمجی ،حمچی ،خمحی .رك ت.

٦- لشكر ما ،كذا در  KBA.بقيه:لشكر شما.

٧- ومعلوم نگشت الخ،يعنی معلوم نشد كه ازروستای بست به كجا خواهند رفت.

٨- چنانكه دست دهد،يعنی اگر ميسر شود.


وبا رای است وسوری مردی مُتهوَّر وشهم ،تدبيرِ خويش بكرده باشند يا بكنند چنان كه دستِ هيچ مخالف بديشان نرسد .واگر ممكن شان گردد خويشتن را به درگاه افگنند از راه بيابانِ طبَسين (١) از سویِ بست،كه (٢) برجانبِ روستایِ بست رفته اند .پس اگر ضرورتیِ افتد نتوان دانست كه به كجا روند امَّا به هيچ حال خويشتن را به دستِ اين قوم ندهند ،كه دانند كه بديشان چه رسد .امير گفت به هيچ حال برجانبِ ریِ نتوانند رفت.كه آنجا پسرِ كاكوست وتركمانان ولشكر بسيار .به گرگان هم نروند كه با كاليجار هم ازدست بشده است .هيچ ندانم تا كارِ ايشان چون باشد.ودريغ ازين دو مرد وچندان مال ونعمت اگر به دستِ مخالفان افتد بونصر گفت دستِ كس بدان مال نرسد كه به قلعۀ ميكالی(٣) است كه ممكن نيست  كه كسی آن قلعه را بگشايد،وآن كوتوال كه آنجاست پيری بخرد است وچاكرِ ديرينۀ خداوند ،قلعه ومال نگاه دارد كه به علف وآب مستظهرِ است.وبوسهل وسوری سواران مرتَّب داشته اند بر راهِ سرخس تا به نشابور ،[به]سه روز خبرِ اين حادثه بديشان رسيده باشد وهر دو حركت كرده به تعجيل .وخصمان را چون اين(٤) كار برآمد به وقت سویِ نشابور نرفته باشند كه يك هفته شان مقام باشد تا ازكارها فارغ شوند پس تدبير كنند وبپراگنند ،وتا به نشابور رسند اين دوتن جهانی درميان كرده باشند.امير گفت سویِ ايشان نامه بايد فرستاد با قاصدان چنان كه صواب بينیِ .بونصر گفت فايده ندارد قاصد فرستادن برعَميا تا آنگاه كه معلوم نشود كه ايشان كجا قرار گرفته اند .وايشان چون به جايی افتادند وايمِن بنشستند در ساعت قاصدان فرستند وحال باز نمايند واستطلاعِ رأیِ عالی كنند.اما فريضه است دوسه قاصد با ملطَّفه هایِ توقيعی به قلعتِ ميكالی (٥) فرستادن تا آن كوتوال قوی دل گردد .وناچار ازآنِ وی نيز قاصد ونامه رسد.امير گفت هم اكنون ببايد نبشت،كه اين ازكارهایِ ضرورت است.استادم به ديوان آمد وملطَّفه نبشت وتوقيع شد،و دوقاصد مسرع برفتند ،وكوتوال را گفته آمد كه "حال را نامه فرستاده آمد،وما اينك پس از مهرگان حركت كنيم بر جانبِ خراسان وآنجا بباشيم دوسال تا آنگاه كه اين خللها دريافته آيد .قلعت را نيك نگاه بايد داشت واحتياط كرد وبيدار بود ."

و روز آدينه عيد فطر كرده آمد؛امير نه شعر شنود ونه نشاطِ شراب كرد ازتنگدلی كه بود،كه هر (٦) ساعت ساعقۀ ديگر خبری رسيدی ازخراسان.

و روز يكشنبه بوسهلِ همدانی (٧) دبير به فرمانِ امير نامزد شد تا پذيرۀ حاجب ولشكر روَد 

____________________________________

١-طبسين ،  A:طبس رك ت.

٢- كه برجانب الخ،يعنی به دليل آنكه برجانب الخ .F :كه بر جانب روستای است.

٣- ميكالی ،اينجا  N هم مطابق متن است.بقيه با اختلافهای مذكور سابقاً.

٤- اين كار برآمد ،يعنی كار جنگ با سباشی .                            ٥- ميكالی ،اختلافات مذكور .

٦- هر ساعت صاعقۀ ديگر خبری ،  DA:هرساعت ديگر خبری موحش .

٧- همدانی ، CBA  اين را حمدونی وحمدانی نوشته اند وآن غلط است .رك ت .



ودلِ ايشان خوش كند بدين حال كه رفت وازمجلس سلطان اميد های خوب كند چنان كه خجلت وغم ايشان بشود .ودرين باب استادم مثالی نسخت كرد ونبشته آمد وبه توقيع مؤكَّد گشت و وی نماز ديگران اين روز برفت.

وديگر روزِ اين نامۀ وزير رسيد بسيار شغلِ دل وغم نموده بدين حادثۀ بزرگ كه افتاد وگفته: "هرچند چشم زخمی چنين افتاد،به سرسبزیواقبالِ خداوند همه درتوان يافت،وكارها از لونی ديگر پيش بايد گرفت " ونامۀ بواسحق پسر ايلگِ ماضی ابراهيم ،كه سویِ او نبشته بود از جانبِ (١) اوركنج ،فرستاده كه "رأیِ عالی را برآن واقف بايد گشت وتقرُّبِ اين مرد را هرچند دشمن بچه است قبول كرد كه مردی است مرد وبا رأی وازپيشِ پسرانِ علی تگين جَسته (٢) با فوجی سوارِ ساخته ،ونامی بزرگ دارد ،تا برجانبی ديگر فتنه (٣) به پای نشود." وسویِ استادم نامه يی سخت دراز نبشته (٤) بود ودل را به تمامی پرداخته وگفته "پس ازقضای ايزد عزَّذكرُه اين خللها پديد آمد از(٥) رفتنِ دوبار يك بار به هندوستان ويك بار به طبرستان .وگذشته را باز نتوان آورد وتلافی كرد .وكارِ مخالفان امروز به منزلتی رسيد كه به هيچ سالار شغلِ ايشان كفايت نتوان كرد،كه دو سالارِ محتشم را با لشكرهایِ گران بزدند وبسيار نعمت يافتند ودلير شدند ،وكار جز به حاضریِ خداوند راست نيايد وخداوند را كار از لونی ديگر پيش بايد گرفت ودست از ملاهی ببايد كشيد ولشكر پيشِ خويش عرض كرد وبه هيچ كس بازنگذاشت واين حديثِ توفير برانداخت .اين نامه را عرض بايد كرد وآنچه گفتنی است بگفت تا آنگاه كه ديدار باشد كه درين معانی سخن گشاده تر گفته آيد."

استادم اين نامه عرض كرد وآنچه گفتنی بود بگفت .امير گفت "خواجه دراينچه می گويد برحق است ،ونصيحتِ وی بشنويم وبرآن كاركنيم .جوابِ او بايد نبشت برين جمله ،وتو از خويشتن نيز آنچه درين معنی (٦) بايد بنويس .وحديثِ بوری تگين (٧) پسر ايلگِ ماضی ،مردی است مهترزاده وچون او مردمان ما (٨) را امروز به كار است ،خواجه نامه ی او را نويسد وبگويد كه حالِ او را به مجلسِ ما بازنموده آمد،وخانۀ ما او راست ،رسولی (٩) بايد فرستاد ونامه نبشت به حضرت تا به اغراضِ وی واقف گرديم وآنچه رأی واجب كند بفرماييم ."اين نامه نبشته آمد 

___________________________________

١-حانب اوركنج ، B :جانب راست اوركنج .رك ت.                  ٢- جسته، C :خسته.

٣- فتنه،در غير A  نيست .شايد فتنه يی.                                ٤- نبشته بود،يعنی وزير.

٥- ازرفتن دوباره ،يعنی از دو رفتن ،از دوسفر.                       ٦- معنی ،كذا در M.A:باب .بقيه هيچ يك را ندارند.

٧- بوری تگين ،ت ق به جای :بورتگين ،پورتگين .رك ت .

٨- مارا،در غيرA  نيست در M ازبعد كلمۀ "به كار است"افتادگی عظيمی است به قدر سه صفحه يعنی ازاينجا تا خبر ورود ظغرل به نيشابور .وقابل ملاحظه آنكه نسخه  G و  C هم بعد ازكلمه "بازنموده "كه در يك سطر بعد است همين افتادگی بزرگ را دارند .معلوم می شود كه اين نسخه ها با هم ارتباطی داشته اند.

٩- رسولی بايد فرستاد ،يعنی بورتگين رسولی بفرستد .


وبه اسكدارگسيل كرده آمد.

و روز يكشنبه دهم شوال حاجب سباشی به غزنين رسيد واز راه به درگاه آمد وخدمت كرد وامير وی را بنواخت ودل گرم كرد وهمچنان تنی چند را از مقدَّمان كه با وی رسيده بودند .بازگشتند وبه خانه ها رفتند وبراثرِ ايشان مردم می رسيدند ودلۀ ايشان را خوش می كردند.وامير پس از رسيدن حاجب به يك هفته خلوتی كرد با او وسخت دير بكشيد وهمه حالها مقرَّر گشت.وجدا جدا امير هر كسی را می خواند وحالِ خراسان ومخالفان وحاجب وجنگ كه رفت می باز پرسيد تا او را چون آفتاب روشن گشت هرچه رفته بود .وچون روزگارِ آن نبود كه واجب كردی با كسی عتاب كردن البتَّه سخن نگفت جز به نيكويی و تلطُّف .وهرچه رفته بود به وزير نبشته آمد.

وسلخِ (١) شوَّال نامۀ وزير رسيد در معنیِ بوری تگين وبگفته كه به سویِ او نامه بايد ازمجلسِ عالی كه "آنچه به احمد نبشته بود مقرَّرِ ما گشت ،وخانه او راست ،وماپس از مهرگان قصدِ بلخ داريم .اكنون بايد كه رسولی فرستد وحالِ آمدن به خراسان وغرض كه هست بازنمايد تا برآن واقف شده آيد وآنچه به صلاح وجمال او بازگردد فرموده شود." امير بونصر راگفت:آنچه صواب باشد درين باب ببايد نبشت،خطابی به رسم چنان كه اگر اين نامه به پسرانِ علی تگين رسد زيانی ندارد .واستادم نامه سخت كرد چنان كه اوكردي،كه لايق بود درچنين ابواب مخاطبه اميرِ فاضل بداد و وی را امير خواند ،ودرجِ نامۀ وزير فرستاده شد.

روز سه شنبه (٢) سيم ذی القعده ملطَّفه هایِ بوسهلِ حمدوی وصاحبِ ديوان سوری رسيد.باقاصدانِ مسرع ازگرگان .نبشته بودند كه :"چون حاجب ولشكر منصور راحالی بدان صعبی افتاد وخبر به زودی به بندگان رسيد ،كه سواران مرتَّب ايستانيده بودند بر راهِ سرخس آوردن اخبار را،در وقت ازنشابور برفتند بر راه بست[و] به پای قلعتِ (٣) اميری آمدند تا آنجا بنشينند بر قلعت ؛پس اين رأی صواب نديدند ،كوتوال را ومعتمدانِ خويش را كه برپایِ قلعت بودند برسرِ مالها ،بخواندند وآنچه گفتنی بود بگفتند تا نيك احتياط كنند درنگاه داشت قلعت .ومالِ يكسالۀ بيستگانی كوتوال وپيادگان بدادند.وچون ازين مهم بزرگتر فارغ شدند انداختند تا بر كدام راه به درگاه آيند،همه درازآهنگ (٤) بودند ومخالفان (٥) دُمادُم آمدند ونير خطر بودی چون

____________________________________

١-سلخ شوال، روز هفته يی اين ذكر نشده است اما ازين كه ماه سی پر بوده است وغره آن هم به نص خود كتاب روز آدينه بوده است نتيجه می شود كه اين سلخ روز شنبه بوده است.

٢- سه شنبه سيم ،ت ق به جای :چهارشنبه سيم،مطابق حساب ماه پيش.

٣- قلعت اميری ،آيا همان قلعت ميكالی مراد است ؟                    ٤- درازآهنگ ،DC  :دران آهنگ .

٥- ومخالفان دمادم آمدند ،در غيرA :به دم آمدند مخالفان .شايد جمله چنين بوده است :واز به دم آمدن مخالفان نيز خطر بودی .




خويشتن را بدين جانب نموده بودند ،راهبرانِ نيك داشتند (١) شب را دركشيدند واز راه وبيراهِ اسفراين به گرگان رفتند وباكاليجار به ستار آباد بود و وی را آگاه كردند در وقت بيامد وگفت كه بندۀ سلطان است ونيكو كردند كه برين جانب آمدند كه تا جان در تنِ وی است ايشان را نگاه دارد چنان كه هيچ مخالف را دست بديشان نرسد،وگفت گرگان محلَّ فترت است واينجا بودن روی ندارد به استراباد بايد آمد وآنجا مقام بايد كرد تا اگر عياذا بالله از مخالفان قصدی باشد برين جانب من به دفع ايشان مشغول شوم وشما به استراباد رويد كه در آن مضايق نتوانند آمد ودستِ كس به شما(٢) نرسد.بندگان به استراباد برفتند وباكاليجار با لشكر ها به گرگان مقام كرد تا چه پيدا آيد .وما بندگان به ستارآباد هستيم با لشكری از هر دستی بيرونِ حاشيت وبا كاليجار برگِ ايشان بساخت واز مردمی هيچ باقی نمی گذارد ،اگر رأی عالی بيند او را دل خوش كرده آيد به همه بابها تا به حديثِ مالِ ضمان كه بدو ارزانی داشته آيد ،چون بر وَی چندين رنج است از هرجنسی خاصه اكنون كه چاكران وبندگان درگاه بدو التجا كردند وايشان را نگاه بايد داشت ،وگفته شود كه بر اثرحركت[ركاب]عالی باشد،كه گزاف نيست چه خراسان نتوان به چنان قومی گذاشتن ،تا اين مرد قوی دل گردد كه چون خراسان صافی گشت ری وجبال واين نواحی به دست باز آيد ،وبه باب بندگان وجوقی لشكر كه باايشان است عنايتی باشد،كه از درگاه عالی دور مانده اند ،تا خللی نيفتد."

امير چون اين نامه ها بخواند سخت شاد شد ،كه دلش بدين دوچاكر ومالی (٣) كه بدان عظيمی داشتند نگران بود،وقاصدانِ ايشان را پيش (٤) بردند وهرچيزی پرسيدند جوابها دادند گفتند"تركمانان راهها به احتياط فرو گرفته اند وايشان(٥) را بسيار حيلت بايست كرد تا از راهِ بيراه بتوانستند آمد."ايشان را نيز رسولدار جايی متنكَّر بنشاند چنان كه كس ايشان را نبيند ،وامير نامه ها را جواب فرمود كه "نيك احتياط بايد كرد واگر تركمانان قصد استراباد كنند به ساری رويد(٦) واگر به ساری قصد افتد به طبرستان ،كه ممكن نشود كه در آن مضايق بديشان بتوانند رسيد،ونامه پيوسته دارند وقاصدان دُمادُم فرستند ،كه ازاينجا همچنين باشد؛وبدانند كه پس ازمهرگان حركت خواهيم كرد ،با لشكری كه به هيچ روزگار كشيده نيامده است ،سویِ تخارستان وبلخ چنان كه به هيچ حال ازخراسان قدم نجنبانيم تا آنگاه كه آتشِ اين فتنه نشانده آيد .دل قوی بايد داشت كه چنين فَتَرات درجهان بسيار بوده است ودريافته آيد.وآنچه نبشتنی بود سویِ باكاليجار نبشته آمد وفرستاده شد تا برآن واقف گردند پس برسانند."و سویِ باكاليجار نامه يی بود درين باب سخت نيكو به غايت وگفته كه "هرمال كه اطلاق می كند آن ازآنِ 

____________________________________

١-داشتند،يعنی بوسهل وسوری .                                      ٢- به شما،در غير N :برشما (تأييد حدس سابق ما).

٣- مالی كه بدان عظيمی ،ظ:مالی بدان عظيمی كه .                ٤- پيش بردند ،يعنی پيش امير.

٥- ايشان را،يعنی قاصدان را .                                        ٦- رويد،شايد:روند.



ماست وآنچه به راستایِ معتمدانِ ما كرده آيد ضايع نشود.وما اينك می آييم وچون به خراسان رسيم وخللها را تلافی فرموده آيد بدين خدمت وفاداری كه نمود وی را به محلیِ رسانيده آيد كه به خاطرِ وی نگذشته است ."واين نامه را توقيع كرد وقاصدان ببردند .وبراثرِ ايشان چند قاصدِ ديگر فرستاده شد با(١) نامه ها مهم درين معانی .

در(٢) روز شنبه (٣) هفتم ذی القعده ملطَّفه (٤) يی رسيد از بوالمظفَّر جُمَحی صاحب بريدِ نشابور ،نبشته بود كه بنده اين ازمتواری جای نبشت ،به بسيار حيلت اين قاصد را توانست فرستاد،وبازمی نُمايد كه پس از رسيدنِ خبر كه حاجب سباشی را آن حال افتاد ،وبه دوازده روز،ابراهيم يَنال به كرانِ نشابور رسيد با مردی دويست وپيغام داد به زبانِ رسولی كه "وی مقدمۀ طغرل وداود ويبغوست ،اگر جنگ خواهيد كرد تا بازگردد وآگاه كند ،واگر نخواهيد كرد تا در شهر آيد وخطبه بگرداند ،كه لشكری بزرگ بر اثرِ وی است ."رسول را فرود آوردند وهزاهز در شهر افتاد وهمه اعيان به خانۀ قاضی صاعد آمدند وگفتند امام ومقدَّمِ ما تويی ،درين پيغام چه گويی كه رسيده است ؟گفت شما چه ديده ايد وچه نيَّت داريد؟گفتند "حالِ اين شهر برتو پوشيده نيست كه حصانتی ندارد وچون ريگ است در ديده ،ومردمانِ آن اهلِ سِلاح نه.ولشكرِ بدان بزرگی را كه با حاجب سباشی بود بزدند ،ما چه خطر داريم؟ سخنِ ما اين است."قاضی صاعد گفت "نيكو انديشيده ايد ،رعيَّت را نرسد دست با لشكری برآوردن.وشما را خداوندی است محتشم چون امير مسعود ،اگر اين ولايت او را به كار است ناچار بيايد يا كس فرستد وضبط كند .امروز آتشی بزرگ است كه بالا گرفته است وگروهی دست به خون وغارت شسته آمده اند ،جز طاعت روی نيست ."مُوفَّق امامِ صاحب حديثان وهمه اعيان گفتند صواب جز اين نيست ،كه اگر جز اين كرده آيد اين شهر غارت شود خيرخير،وسلطان ازما دور ،وعذرِ اين حال بازتوان خواست وقبول كند .قاضیِ گفت "بدان وقت كه ازبخارا لشكرهایِ ايلگ با سُباشی تگين بيامد ومردمانِ بلخ با ايشان جنگ كردند تا وی كشتن وغارت كرد ومردمانِ نشابور همين كردند كه امروز می كرده آيد ،چون امير محمود رحمةالله عليه ازمُلتان به غزنين آمد ومدَّتی ببود وكارها بساخت و روی به خراسان آورد چون به بلخ رسيد بازارِ عاشقان را كه به فرمانِ او برآورده بودند سوخته ديد با بلخيان عتاب كرد وگفت "مردمانِ رعيَّت را با جنگ كردن چه كار باشد ؟لاجرم شهرتان ويران شد ومستَغلَّی بدين بزرگی ازآنِ من بسوختند .تاوانِ اين ازشما خواسته آيد .ما آن درگذشتيم ،نگريد تا پس ازين چنين نكنيد ،كه هرپادشاهی كه قوی تر باشد وازشما خراج خواهد وشما را نگاه دارد خراج ببايد داد وخود را نگاه داشت .

_______________________________________

١-بانامه ها مهم درين معانی شايد:بانامه ها هم درين معانی .

٢- در روز ،شايد :و روز.احتمال آنكه ظرف متعلق به ما قبل باشد .بسيار بعيد است.

٣- شنبه،ت ق به جای :پنجشنه .برطبق قرائن .                       ٤- ملطفه ،در غيرN  :وملطفه .



وچرا به مردمانِ نشابور وشهر های ديگر نگاه نكرديد كه به طاعت پيش رفتند وصواب آن بود كه ايشان كردند تا غارتی نيفتاد؟وچرا به شهرهایِ ديگر نگاه نكرديد كه خراجی ازايشان بيش نخواستند كه آن را محسوب كرده آيد؟" گفتند توبه كرديم وبيش چنين خطا نكنيم .امروز مسئله همان است كه آن روز بود ."همگان گفتند كه همچنين است .پس رسولِ ابراهيم را بخواندند وجواب دادند كه ما رعيَّتيم وخداوندی داريم ،ورعيَّت جنگ نكند .اميران را ببايد آمد كه شهر پيشِ ايشان است .واگر سلطان را ولايت به كار است به طلب آيد يا كسی را فرستد .اما ببايد دانست كه مردمان ازشما ترسيده شده اند بدانچه رفته است تا اين غايت به جايهایِ ديگر از غارت ومُتله وكشتن وگردن زدن ،بايد كه عادتی ديگر گيريد كه بيرونِ اين جهان جهانِ ديگر است.ونشابور چون شما بسيار ديده است ومردمِ اين بقعت را سلاحِ دعایِ سحرگاهان است.واگرسلطانِ ما دوراست خدای عزَّوجل وبندۀ وی ملك الموت نزديك است. 

"رسول بازگشت ،وچون ابراهيم يَنال برجواب واقف گشت ازآنجا كه بود به يك فرسنگیِ شهرآمد و رسول را بازفرستاد وپيغام داد كه سخت نيكو ديده ايد وسخنِ (١) خردمندان گفته،ودر ساعت نبشتم به طغرِل وحال بازنمودم ،كه مهترِ ما اوست ،تا داود ويبغو را به سرخس ومرو مرتَّب كند وديگر اعيان را كه بسيارند [به]جايهای ديگر وطغرل كه پادشاۀ عادل است با خاصگانِ خود اينجا آيد.ودل قوی بايد داشت كه آنچه [تا]اكنون می رفت از غارت وبی رسمی از خرده (٢) مردم به ضرورت بود،كه ايشان جنگ می كردند ،وامروز حال ديگر است و ولايت ما را گشت،كس را زهره نباشد كه بجنبد .من فردا به شهر خواهم آمد وبه باغ خرَّمك نزول كرد ،تا دانسته آيد.

"اعيانِ نشابور چون اين سخنان بشنودند بياراميدند ومنادی به بازارها برآمد وحال باز گفتند تا مردمِ عامه تسكين يافتند ،وباغ خرَّمك (٣) را جامه افگندند ونزل ساختند واستقبال را بسيجيدند وسالار بوزگان (٤) بوالقاسم مردی ازكفاة ودهاة الرَّجال زده وكوفتۀ سوری كارِ تركمانان را جان برميان بست ،وموفَّق امامِ صاحب حديثان وديگر اعيان شهر جمع شدند وبه استقبالِ ابراهيم ينال آمدند مگر قاضی صاعد وسيَّد زيد نقيبِ علويان كه نرفتند .وبرنيم فرسنگ ازشهر ابراهيم پيدا آمد با سواری دويست وسه صد ويك علامت وجنيبتی دو و تجمُّلی دريده وفسرده .چون قوم بدو رسيدند اسب بداشت ،برنايی سخت نيكوروی ،وسخن نيكو گفت وهمگان را دل گرم كرد وبراند وخلق بی اندازه به نظاره رفته بودند وپيران كهن تر دزديده می گريستند ،كه جز محموديان ومسعوديان را نديده بودند ،وبرآن تجمُّل وكوكبه

__________________________________

١-سخن خردمندان ،شايد هم :سخن خردمندانه .

٢- خرده مردم ،نسخه ها :خورده مردم . N + تا.شايد :خرده مردم ما.

٣-حردمك ، F :خورمك .                                       ٤- بوزگان ،در غير A  :بزرگان رك ت.




می خنديدند.وابراهيم به باغِ خرَّمك فرود آمد وبسيار خوردنی ونُزل كه ساخته بودند نزديكِ وی بردند .وهر روز به سلامِ وی می رفتند .وروزِ آدينه ابراهيم به مسجدِ جامع آمد وساخته تر بود وسالارِ بوزگان (١) مردی سه چهار هزار آورده بود باسِلاح ،كه كارِ (٢) او با وی می رفت ،ومكاتبت داشته بوده است با اين قوم چنان كه همه (٣) دوست گشت ،از ستيزۀ سوری كه خراسان به حقيقت به سرِ (٤) سوری شد .وبا اسمعيل صابونی خطيب بسيار كوشيده بودند كه دزديده خطبه كند .وچون(٥) خطبه به نامِ طغرل بكردند (٦) غريو[ی ] سخت هول (٧) ازخلق برآمد وبيم فتنه بود تا تسكين كردند .ونماز بگزاردند وباز گشتند .

"وپس ازآن به هفت روز سواران رسيدند ونامه هایِ طغرل داشتند سالار(٨) بوزگان وموفَّق را،وبا ابراهيم ينال نبشته بود كه اعيانِ شهر آن كردند كه ازخردِ ايشان سزيد،لاجرم ببينند كه به راستایِ ايشان وهمه رعايا چه كرده آيد ازنيكويی .وبرادر داود وعم يبغو را با همه مقدَّمانِ (٩) شهر نامزد كرديم با لشكر ها ،وبر(١٠) مقدمه ما با خاصگان خويش اينك آمديم تا مردمِ آن نواحی را چنين كه طاعت نمودند وخود را نگاه داشتند رنجی نرسد." مردمان بدين نامه ها آرام گرفتند .وبه باغِ شادياخ حسنكی جامه ها بيفگندند .

"وپس ازبه سه روز طغرل به شهر رسيد وهمه اعيان به استقبال رفته بودند مگر قاضی صاعد.وبا سواری سه هزار بود بيشتر زره پوش واو كمانی بزه كرده داشت در بازو افگنده وسه چوبه تير درميان زده وسلاح تمام برداشته ،وقبایِ ملحم وعصابۀ توزی وموزۀ نمدين داشت. و به باغِ شادياخ فرود آمد ،و لشكر چندان كه آنجا گنجيدند فرود آمدند و ديگران گردبرگردِ باغ.وبسيار خوردنی ونزل ساخته بودند آنجا بروند وهمه لشكر را علف دادند.ودر راه كه می آمد سخن همه با موفَّق وسالارِ بوزگان (١١) می گفت.وكارها همه سالار برمی گزارد .وديگر روز قاضی صاعد پس ازآنكه در شب بسيار با او بگفته بودند نزديكِ طغرل رفت به سلام با فرزندان ونَبَسَگان وشاگردان وكوكبه يی بزرگ؛ونقيبِ علويان نيز با جملۀ سادات بيامدند .ونداشت نوری بارگاه .ومشتی اوباش درهم شده بودند وترتيبی نه،وهركس كه می خواست استاخی می كرد وبا طغرل سخن می گفت .و وی برتختِ خداوند سلطان نشسته بود درپيشگاه صفَّه ،قاضی (١٢) صاعد را برپای خاست وبه زيرِ تخت بالشی نهادند وبنشست .

__________________________________

١-بوزگان ،مثل رادۀ ٤ص قبل.                                   ٢- كار اوباوی ،يعنی كارابراهيم باسالاربوزگاه بود.

٣- همه دوست گشت ،در غيرN  :همه دوست گشتند.          ٤- به سر سوری شد،  N :به سر سرری درشد.

٥- وچون ، N  :چون.                                            ٦- بكردند ، N  :كرده بودند .

٧- هول،در غير  N :هولی .

٨- سالار بوزگان وموفق را ،  N :سوری را وبوزگان وموفق ،شايد:سالار بوزگان را وموفق را.

٩- مقدمان شهر ،ظ:مقدمان لشكر .                             ١٠- وبر مقدمان ما،  CB :برمقدمه وما .

١١- بوزگان ،بعضی نسخه ها :بزرگان .                      ١٢- قاضی صاعد را،يعنی برای قاضی صاعد.



قاضی گفت زندگانی خداوند درازباد،اين تختِ سلطان مسعود است كه بر آن نشسته ای ،ودر غيب چنين چيز هاست ونتوان دانست كه ديگر چه باشد .هشيار باش واز ايزدعزَّذكره بترس وداده ده وسخنِ ستم رسيدگان ودرماندگان بشنو ويله مكن كه اين لشكر ستم كنند ،كه بيدادی شوم باشد.ومن حقَّ تو را بدين آمدن بگزاردم ونيز نيايم كه به علم خواندن مشغولم وازآن به هيچ كار ديگر نپردازم .واگر با خرد رجوع خواهی كرد اين پند كه دادم كفايت باشد.طغرل گفت :رنجِ قاضی نخواهم به آمدن بيش ازين ،كه آنچه بايد به پيغام گفته می آيد(١) .وپذيرفتم كه بدانچه گفتی كار كنم .وما مردمانِ نو وغريبيم ،رسمهایِ تازيكان ندانيم ،قاضی به پيغام نصيحتها از من باز نگيرد .گفت "چنين كنم "وباز گشت ،واعيان كه با وی آمده بودند جمله بازگشتند .وديگر روز سالارِ بوزگان را ولايت داد وخلعت پوشيد :جُبَّه و دُرَّاعه كه خود راست كرده بود واستامِ زر تركی وار ،وبه خانه بازرفت وكارپيش گرفت.ودر دُرَّاعه سياه پوشی ديدند سخت هول كه اين طغرل را امير او می كند.وبنده به نزديكِ سيَّد زيد نقيبِ علويان می باشد ،و او سخت دوستدار ويگانه است .وپس ازين قاصدانِ بنده روان گردند ،وبه قوَّتِ اين علوی بنده اين خدمت به سر تواند برد(٢) ."

امير برين ملطَّفه واقف گشت ونيك ازجای بشد،ودرحال چيزی نگفت،ديگر روز استادم را در خلوت گفت:می بينی كارِ اين تركمانان كجا رسيد؟جواب داد كه زندگانیِ خداوند درازباد،تا جهان بوده است چنين می بوده است ،وحق هميشه حق باشد وباطل با باطل .وبه حركتِ ركاب عالی اميد است كه همه مراد ها به حاصل شود.گفت جوابِ ملطَّفۀ جُمَحی ببايد نبشت سخت به دل گرمی واِحماد تمام،وملطَّفه يی سویِ نقيبِ علويان تا ازكارِ بوالمظفَّرِ جُمَحی نيك انديشه دارد تا دست كسی بدو نرسد .وسویِ قاضی صاعد وديگر اعيان مگر موفَّق ملطَّفه ها بايد نبشت ومصَّرح بگفت كه "اينك ما حركت می كنيم با پنجاه هزار سوار وپياده وسيصد پيل ،وبه هيچ حال به غزنين بازنگرديم تا آنگاه كه خراسان صافی كرده آيد"تا شادمانه شوند ودل به تمامی برآن قوم ننهند .گفت(٣) چنين كنم .بيامد وجای خالی كرد وبنشست ونسخت كرد نامه ها را ومن ملطَّفه هایِ خُرد نبشتم وامير توقيع كرد،وقاصد را صلتی سخت تمام دادند وبرفت.

واين اخبار بدين اِشباع كه می برانم ازآن است كه در آن روزگار معتمد بودم وبرچنين احوال كس از دبيران واقف نبودی مگر استادم بونصر رحمه الله نسخت كردی وملطَّفه ها من نبشتی ،ونامه هایِ ملوكِ اطراف وخليفه اطال اللهُ بقاءه وخانانِ تركستان وهرچه مهم تر در ديوان هم برين جمله بود تا بونصر زيست .واين لافی نيست كه می زنم وبارنامه يی نيست كه 

___________________________________

١-گفته می آيد ، A :راست می آيد .                               ٢- به سر تواند برد،پايان نامۀ جمحی است.

٣- گفت چنين كنم ،يعنی بونصر گفت.

می كنم بلكه عذری است كه سببِ اين تاريخ می خواهم ،كه می انديشم نبايد كه صورت بندد خوانندگان راكه من ازخويشتن می نويسم .وگواهِ عدل برين چه گفتم تقويمهایِ سالهاست كه دارم با خويشتن همه به ذكرِ اين احوال ناطق ،هركس كه باور ندارد به مجلسِ قضایِ خرد حاضر بايد آمد تا تقويمها پيش حاكم آينده وگواهی دهند وايشان (١) را مشكل حل گردد .والسَّلام .

و روزِ يكشنبه (٢) هشتمِ ذوالقعده نامۀ وزير رسيد استطلاع رأی عالی كرده تا بباشد به بلخ وتخارستان يا به حضرت آيد،كه دلش مشغول است ومی خواهد كه پيشِ خداوند باشد تا درين مهمَّات ودل مشغوليها كه نو افتاده است سخنی بگويد .امير جواب فرمود كه "حركتِ ما سخت نزديك است وپس از مهرگان خواهد بود ؛بايد كه خواجه بولوالج آيد وآنجا مقام كند ومثال دهد تا آنجا يكماهه علف بسازند ،وبه راوان وبروقان وبغلان بيست روزه ،چنان كه به هيچ روی بينوايی نباشد؛ومعتمدی به بلخ مانَد تا ازباقی علوفات انديشه دارد چنان كه به وقتِ رسيدنِ رايتِ ما،ما را هيچ بينوايی نباشد."ونبشته آمد وبه اسكدار گسيل كرده شد.

و روز چهارشنبه نهمِ (٣) ذوالحجَّه به جشنِ مهرگان بنشست وهديّه های بسيار آوردند؛و روزِ عرفه بود،امير روزه داشت ،وكس را زهره نبود كه پنهان وآشكار نشاط كردی .وديگر روز عيد اضحی كردند وامير بسيار تكلُّف كرده بود هم به معنیِ خوان نهادن وهم به حديثِ لشكر،كه دو لشكر در هم افتاده بود (٤) وامير مدَّتی شراب نخورده .وپس از نماز وقربان امير برخوان نشست واركانِ دولت واولياوحشم رافرود آوردند وبه خوانهابنشاندندو شاعران شعرخواندند ،كه عيدِ فطر شعر نشنوده بود ،ومطربان بر اثرِايشان زدن گرفتند وگفتن  وشراب روان شد ومستان بازگشتند.وشعرا را صله فرمود ومطربان(٥)را نفرمود . واز(٦) خوان برخاست هفت پياله شراب خورده وبه سرای فرود رفت.وقوم را جمله باز گردانيدند .

وپس ازين به يك (٧) هفته پيوسته شراب خورد ،وبيشتر با نديمان .ومطربان را پنجاه هزار درم فرمود وگفت كار بسازيد كه بخواهيم رفت ودر خراسان نخواهد بود شراب خوردن تا خواب 

______________________________

١-ايشان را،در غير M :اعيان را.

٢- يكشنبه هشتم ،ت ق بجای :پنجشنبه هشتم .قبل ازين خبرِ ورود نامۀ جمحی بود كه روز هفتم رسيده بود.

٣- نهم ذولحجه بجشن مهرگان .در تطبيق مهرگان  با اين روز ماه عربی اهل حساب اشكال دارند .رك گاه شماری تقی زاده ،ص١٧٥.

٤- افتاده بود ،كذا در  M.N :افتادند .بقيه :افتاده بودند .ولی معنی جمله روشن نيست.شايد مراد آن است كه ازلحاظ لشكر تشريفات زياد بود چون دو لشكر –يعنی لشكر ازجنگ بازگشته ولشكر مقيم ،مخلوط شده بودند .

٥- ومطربان را نفرمود ،كذا در N.FB :ومطربان را بفرمود M :ومطربان را هم .  K :ومطربان را نيز انعام فرمود .بقيه :مطربان را نيز .

٦- وازخوان ...خورده ، N:وازخوان برنخواست (كذا)هفت پياله شراب خورده  B :وازخوان برخاست شراب خورده . K  :وا خوان برخاست وبه سرای فرود رفت هفت روز شراب خورده . D :واز خوان برخاست وهفت روز پس از آن شراب خورد وبيشتر الخ (مطلب سطر بعد ).بقيه"هفت شراب خورده " را ندارند فقط در A آن را در بالای سطر افزوده اند .

٧- به يك هفته ،شايد يك هفته .

نبينند مخالفان ،محمَّد (١) بشنودی بربطی گفت-وسخت خوش (٢) استادی بود وبا امير بستاخ –كه چون خداوند را فتحها پيوسته گردد ونديمان بنشينند ودوبيتها گويند ومطربان بيايند كه درمجلس رود وبربط زنند ،درآن روز شراب خوردن را چه حكم است ؟امير را اين سخن خوش آمد واو را هزار دينار فرمود جداگانه .

وپس ازين به يك (٣) هفته تمام بنشست ازبامداد تا نماز ديگر تا همه لشكر را عرض كردند پس مالِ ايشان نه بر (٤) مقطع تقدير آوردند .

و روز سه شنبه حاجب سباشی را خلعتی دادند سخت فاخر وچند تن [را]ازمقدَّمان كه با وی ازخراسان آمده بودند.

وديگر روز امير برنشست وبه دشتِ شابهار آمد وبرآن دكَّان بنشست ولشكر به تعبيه بر وی بگذشت ولشكری سخت بزرگ ،گفتند پنجاه واند هزار سوار وپياده بودند،همه ساخته ونيك اسبه وتمام سلاح ؛-ومحقَّقان گفتند چهل هزار بود –وتا ميانِ دو نماز روزگار گرفت تا آنگاه كه لشكر به تمامی بگذشت.


تاريخ سَنَة ثَلٰثينَ وَاَرْبَعَمِاَئه

غرّۀ (٥) محرَّم روزِ چهارشنبه بود.و روزپنجشنبه دومِ محرم سرای پرده بيرون بردند وبردكَّانِ پسِ باغِ فيروزی بزدند .وامير بفرمود تا امير سعيد را اين روز خلعت دادند تا به غزنين مانَد به اميری ،وحاجبان ودبيران ونديمانش را وبوعلی كوتوال را صاحب ديوان بوسعيدِ سهل وصاحب بريد حسن عُبيدالله (٦) را نيز خلعتهای گران مايه دادند كه (٧) درآن خلعت هرچيزی بود از آلت شهرياری وهمچنان حاجبان ودبيران ونديمانش را. وديگر خداوندزادگان را با سرای حرم نمازِ خفتن به قلعتهایِ نای(٨) مسعودی و ديدی رو(٩) بردند چنان كه فرموده بود وترتيب داده ،

__________________________________

١-محمد بشنودی بربطی گفت.  D :محمد بشنود گفت.  A:محمد بربطی اين شنود گفت . M :محمد بشنودی اين سخن بربطی وسخت خوش استادی بودی وبا امير بستاخ گفت.

٢- خوش استادی بود ،  N:خوش ايستاده بود .(كلمۀ بشنودی را ندانستم ،شايد"نسوی "بوده است ).

٣- به يك هفته ،اينجا هم باءزائد به نظر می رسد .

٤- نه برمعطع ،كذا در  N.KFC :برنقطع (كذا).بقيه :برمفطع ،جر A كه جمله را دارد :ومال ايشان بدادند.

٥- غرۀ محرم روز چهارشنبه ،به حساب ماه پيش درست است .

٦- عبيدالله .چند نسخه :عبدالله .

٧- كه درآن ...شهرياری اين عبارت گويا پس از حملۀ "ماند به اميری " در سطر ١٦همين صفحه جای داشته است .وعبارت "همچنان حاجبان ودبيران ونديمانش را"به غلط تكرار شده است .  M جمله را چنين دارد :نيز خلعتها دادند تا به غربی بمانند خلعتی گرانمايه كه درآن خلعت هرچيزی بود ازآلت بزرگی وهمچنان حاجبان ونديمان ودبيران ديگرخداوندزادگان را وپس باسرای حرم الح.

٨- نای مسعودی ، M:نای ومسعودی .                                 ٩- ديدی رو ،در غير BFN :ديری .





وامير رضی الله عنه برفت از غزنين روز چهارمِ محرَّم  وبه سرای پرده كه به باغِ فيروزی زده بودند فرود آمد و دو روز آنجا ببود تا لشكر ها وقوم به جمله بيرون رفتند ،پس دركشيد وتفت براند .

وبه ستاج(١) نامه رسيد از وزير،نبشته بود كه "بنده به حكمِ فرمانِ عالی علفها دربلخ بفرمود تا به تمامی بساختند ،وچون قصدِ ولوالِج كرد بوالحسنِ هريوه[را] خليفتِ خويش به بلخ ماند تا آنچه باقی مانده است ازشغلها راست كند .واعيانِ ناحيت را حجَّت بگرفت تا نيك جهد كنند،كه آمدن رايت عالی سخت زود خواهد بود.وچون به خلم رسيده آمد نامه رسيد ازبريدِ وخش كه بوری تگين (٢) ازميان كميجيان به پركد می خواهد بيايد وفوجی ازايشان وازتركِ كنجينه بدو پيوسته است به حكمِ وصلتی كه كرد با مهتران كميجيان ،وقصدِ هلبك دارند .وبا وی چنان كه قياس كردند سه هزار سوارنيك است.واينجا بسيار بيرسمی كردند اين لشكر هرچند بوری تگين می گويد كه به خدمتِ سلطان می آيد .حال اين است كه باز نموده آمد .بنده به حكمِ آنچه خواند اينجا چند روز مقام كرد .و نامه های ديگر پيوسته گشت ازحدودِ ختَّلان به نفير ازوی وآن لشكر كه با وی است چنان كه هركجا كه رسند غارت است ،بنده صواب نديد به پركد رفتن،راه را بگردانيد وسوی پيروز ونخچير رفت تا به بغلان رود ازآنجا از راه حشم گرد(٣) به والوالج رود.واگر وی به شتاب به ختَّلان درآيدواز آب پنج گذرد ودر سرِ او فضولی است بنده به درۀ سنكوی (٤) برود وبه خدمتِ ركابِ عالی شتابد ،كه روی ندارد به تخارستان رفتن،كه ازين حادثه كه حاجبِ بزرگ را به سرخس افتاد هر ناجوانمردی بادی در سر كرده است.وبه ولوالج علف ساخته آمده است ونامه نبشته تا احتياط كنند برآن جانب هم عمَّال وهم شِحنه .وبا اين همه نامه نبشت به بوری تگين (٥) و رسول فرستاد وزشتیِ اين حال كه رفت به وخش وختَّلان بازنمود ومصَّرع بگفت كه "سلطان از غزنين حركت كرد ،واگر تو به طاعت می آيی اثرِ طاعت نيست."وگمانِ بنده آن است كه چون اين نامه بدو رسد آنجا كه بُدَست (٦) مقام كند.وآنچه رفت بازنموده شد تا مقرَّر گردد ،وجواب به زودی چشم دارد تا بر حسبِ فرمان فرمان كار كند ان شاءالله تعالی."

امير ازين نامه انديشه مندشد،جواب فرمودكه "اينك ما آمديم،واز راهِ پژِغوزك می آييم . بايد كه خواجه به بغلان آيد وازآنجا به اندراب به منزلِ چوگانی به مأ پيوندد."واين نامه را بر دستِ خيلتاشان مسرع گسيل كرده آمد.وامير به تعجيل تر برفت وبه پروان يك روز مقام كرد وازپژِ غوزك بگذشت .چون به چوگانی رسيد دوسه روز مقام بود تابُنه و زراد خانه وييلان 

____________________________________

١-ستاج،ت ق به جای :ستاخ.پيش ازين هم اين كلمه ديده شد.

٢- بوری تگين ،نسخه ها :بورتگين.                                    ٣- حشم گرد،شايد سياه كرد.رك ت.

٤- سنكوی ،  B :شنكوی .وهر دو مشكوك است .                    ٥- بوری تگين ،بجای :بورتگين .

٦- ئدست =بوده است.

ولشكر در رسيدند .و وزير بيامد وامير را بديد وخلوتی بود سخت دراز ودرين ابواب سخن رفت.امير او را گفت "نخست از بوری تگين بايد گرفت كه دشمن ودشمن بچه است .وچون وی را نزديكِ برادرش عين الدوله جای نبوده است وزهره نداشته از بيمِ پسرِ علی تگين كه در اطرافِ ولايت ايشان بگذشتب وهمچنين از والیِ چغانيان كه (١) به جانبِ ما آمده است .راست جانبِ ما زبون تر است كه هر گريخته را كه جای نماند اينجا بايدش آمد."وزير گفت خداوند تا به ولوالج برود آنجا پيدا آيد كه چه بايد كرد.

ديگر روز حركت كرد امير ونيك براند وبه ولوالج فرود آمد روز دوشنبه ده روز مانده از محرم ،وآنجا درنگی كرد وبه پروان آمد وتدبير به رمانيدنِ بوری تگين كرد وگفت به تنِ خويش بروم تاختن را،وبساخت برآنكه بر سرِ بوري تگين برود.وبوری تگين خبرِ سلطان شنيده بود بازگشت ازآبِ پنج وبرآن رویِ آب مقام كرد،وجوابِ وزير نبشته بود كه او به خدمت می آيد وآنچه به وخش وحدود هلبك رفت بی علمِ وی بوده است .وزير سلطان راگفت "مگر صواب باشد كه خداوند اين تاختن نكند واينجا به پروان (٢) مقام كند تا رسولِ بوری تگين برسد وسخنِ وی بشنويم ،اگر راه به ديه برد وی را بخوانيم ونواخته آيد وهر اِحكام و وثيقت كه كردنی است كرده آيد كه مردی جّلد وكاری وشجاع [است]وفوجی لشكرِ قوی دارد ،تا او را با لشكری تمام وسالاری در رویِ تركمانان كنيم وسامانِ جنگ ايشان بهتر (٣) داند،وخداوند به بلخ بنشيند ومايه دار باشد؛وسپاه سالار با لشكری ساخته برجانبِ مرو روَد وحاجبِ بزرگ با لشكری ديگر سویِ هرات ونشابور كشد وبر خصمان زنند وجِد نمايند تا ايشان را گم كنند وهمه هزيمت شوند وكشته وگرفتار وبگريزند وكرانِ جيحون گرفته آيد ،وبنده به خوارزم رود وآن جانب به دست باز آرد كه حشمِ سلطان كه آنجااند وآلتونتاشيان چون بشنوند آمدنِ امير به بلخ ورفتنِ بنده ازينجا به خوارزم ازپسرانِ آلتونتاش جدا شوند وبه طاعت بازآيند وآن ناحيت صافی گردد."

امير گفت اين همه ناصواب است كه خواجه می گويد .واين كارها به تنِ خويش پيش خواهم گرفت واين را آمده ام ،كه لشكر چنان كه گويم كار نمی كنند ،وپيشِ من جان دهند اگر خواهند وگرنه .بوری تگين بدتر است ازتركمانان كه فرصتی جُست ودر تاخت وبيشتر از ختَّلان غارت كرد ،واگر ما پس تر رسيد يمی وی آن نواحی خراب كردی .من نخست از وی خواهم گرفت وچون از وی فارغ شوم آنگاه روی به ديگران آرم .وزير گفت "همه حالها را كه بندگان خير بينند ودانند باز بايد نمود ولكن رأیِ (٤) [عالیِ ]خداوند درست تر است ."سپاه سالار

____________________________________

١-كه به جانب ،"كه"رائد به نظر می رسد زيرا جمله جواب شرط است كه گفت:وچون وی را الخ .

٢- پروان ،به عقيدۀ  مصحح  A اين كلمه بايد "روان "باشد،ديهی ازطخارستان .

٣- بهتر داند ، A:سره داند . M :داند .

٤- رای عالی خداوند درست تر ، C  :رای خداوند عالی درست تر DA  :رای خداوند عالی تر.


وحاجب بزرگ وسالاران كه درين خلوت بودند گفتند بوری تگين دزدی رانده است ،او را اين خطر چرا بايد نهاد كه خداوند به تن خويش تاختن آورد؟پس ما به چه شغل به كار آييم ؟وزير گفت راست می گويند .اميرگفت فرزند مودود را بفرستيم وزير گفت هم ناصواب است .آخر قرار دادند برآنكه سپاه سالار روَد .وهم درين مجلس ده هزار(١) سوار نام نبشتند ،وبازگشتند وكار راست كردند ،ولشكر ديگر روز يوم (٢) الخميس لستًّ بقين من المحرَّم سویِ ختَّلان برفتند .

واز استادم بونصر شنودم گفت چون ازين خلوت فارغ گشتيم وزير مرا گفت "می بينی اين استبداد ها وتدبيرهایِ خطا كه اين خداوند پيش گرفته است؟ترسم كه خراسان از دستِ ما بشود كه هيچ دلايلِ اقبال نمی بينم ."جواب دادم كه "خواجه مدَّتی دراز است كه ازما غائب بوده است،اين خداوند نه آن است كه او ديده بود ،وبه هيچ حال سخن نمی تواند شنود .وايزد عزَّذكره را تقديريست درين كارها كه آدمی به سرِ آن نتواند شد وجز خاموشی وصبر روی نيست .اما حقَّ نعمت را آنچه دانيم باز بايد نمود اگر شنوده آيد واگر نيايد ."

وچون سپاه سالار برفت امير بر حدودِ گوزگانان كشيد.


شرح احوال علی قهندزی وگرفتاری او

در(٣) آن نواحی مردی بود كه او را علیِ قُهندِزی خواندندی ،ومدَّتی درآن ولايت به سر برده ودزديها وغارتها كردی ومفسدی چند مردمانِ جَلد با وی يار شده (۴) وكاروانها می زدند وديه ها غارت می كردند.واين (۵) خبر به امير رسيده بود بود،هرشحنه كه می فرستاد شرَّ او دفع نمی شد .چون آنجا رسيد اين علیِ قهندزی جای كه آن را قهندز گفتندی و حصاری (٦) قوی در سوراخی بر سرِ كوهی داشت(٧) به دست آورده بود كه به هيچ حال ممكن نبود آن را به جنگ ستدن وآنجا (٨) بازشده وبسيار دزد وعيار با بنه ها آنجا نشانده. ودرين فَتَرات كه به خراسان افتاد بسيار فساد كردند وراه زدند ومردم كشتند ونامی گرفته بود،وچون خبرِ رايتِ عالی شنيد كه به پروان (٩) رسيد درين سوراخ خزيد و جنگ را بساخت ،كه علف داشت سخت بسيار وآبهایِ روان ومرغزاری بر آن كوه وگذريكی ،وايمِن كه به هيچ حال آن را به جنگ نتوان ستد .

________________________________

١-ده هزار سوارنام نبشتند ،در غير A :دو هزار سوار نام نبشت (فاعل فعل كيست؟).

٢- يوم الخميس لست .با حساب درست نمی آيد .صحيح مردد است بين:يوم الاربعا ءلست،يا يوم الخميس لسبع .درM به جای همه اين عبارت عربی دارد:پنجم محرم .وغلط مسلم است ،اين اوقات اواخر محرم بوده است .گويا ناسخ M  كلمۀ الخميس را اشتباه كرده است با خامس .

٣- در آن ، N :بران ،شايد :بدان .                               ۴- يار شده ، N:يار شد.

۵- واين خبر به امير رسيده بود ، N:وانجه بياده رسيده بود (كذا).

٦- حصاری قوی ،FN :حصارقويی .                          ٧- داشت ،در N نيست.

٨- آنجا باز شده ، N:آنجا شده .                                  ٩- به پروان ،  A :براون .


امير رضی الله عنه بر لبِ آبی درين راه فرود آمد وتا اين سوراخ نيم فرسنگ بود.لشكر بسيار علف گِرد كرد ونياز(١) نيامد ،كه جهانی گياه بود ،واندازه نيست حدودِ گوزگانان را كه (٢) مرغزاری خوش وبسيار خوب است .ونوشتگينِ نوبتی به حكمِ آنكه امارتِ گوزگانان او داشت آن جنگ بخواست .هرچند بی ريش بود ودر (٣) سرای بود امير اجابت كرد و وی (۴) با غلامی پنجاه بی ريشِ خويش كه داشت به پای آن سوراخ رفت،وغلامی پانصد سرايی نيز با او برفتند ومردم تفاريق نيز مردی سه چهار هزار چه به جنگ وچه به نظاره .ونوشتگين در پيش بود ،وجنگ پيوستند .وحصاريان را بس رنجی نبود وسنگی (۵) می گردانيدند .

وغلامِ استادم ،بايتگين ،نيز رفته بود با(٦) سپری به ياری دادن –واين بايتگين به جای است مردی جلد وكاری و سوار ،به شورانيدنِ همه سلاحها استاد،چنان كه انباز ندارد به بازیِ گوی ؛وامروز سنه احدی وخمسين واربعمائه كه تاريخ را بدين جای رسانيدم خدمتِ خداوند سلطان بزرگ ابوالمظفَّر ابراهيم انارالله برهانه(٧) می كند خدمتی خاص تر وآن خدمت چوگان وسلاح ونيزه وتيرانداختن وديگر رياضتهاست ،وآخر فرّوشكوه وخشنودیِ استادم وی را دريافت تا چنين پايۀ بزرگ وی را دريافته آمد –اين بايتگين خويشتن را در پيش نوشتگينِ نوبتی افگند ،نوشتگين گفت كجا می روی كه آنجا سنگ می آيد ،كه هرسنگی مردی ،واگر به تو بلائی رسد كس ازخواجۀ عميد بونصر بازنرهد .بايتگين گفت پيشترك روم ودست گرايی (٨) كنم ،وبرفت ،وسنگ روان شد و وی خويشتن را نگاه می داشت ،پس آواز داد كه به رسولی می آيم ،مزنيد .دست بكشيدند و وی برفت تا زيرِ سوراخ .رسنی فروگذاشتند و وی را بركشيدند .جايی ديد هول ومنيع (٩) با خويشتن گفت به دام افتادم و بردند او را تا پيش علیِ قهندزی وبر بسيار مردم گذشت همه تمام سلاح .علی وی را پرسيد به چه آمده ای ؟وبونصر را اگر يك روز ديده ای مُحال بودی كه اين مخاطره بكردی (١٠) زيرا(١١) كه اين رای از(١٢)رأیِ بونصر نيست .واين كودك كه تو با وی آمده ای كيست؟ گفت اين كودك كه جنگِ تو بخواسته است اميرِ گوزگانان است 

_____________________________________

١-ونياز نيامد ، C:وبه كار نيامد . FN :ونكاه نيامد.

٢- كه مرغزاری خوش وبسيار خوب است ،  N:كه مرغزاری ازخوشی وبسيار حونست (كذا) شايد:كه مرغزاری ازخوشی وبسياری چنونيست .

٣- ودر سرای بود،F:ودر سرای .                                ۴- و وی ،M :روزی شد.            

۵- وسنگی ، FNB:سنگی.

٦- با سپری ،كذا در A.M.با حك واصلاح :با تيری چند وكمانی .بقيه :با بيری ،با پری .

٧- انارالله برهانه ،اين دعا معمولاً برای مردگان است نه زندگان .شايد تحريف وتصحيفی رخ داده باشد به جای "ادام الله سلطانه "چنان كه بعد هم می آيد.

٨- دست گرايی ،رجوع كنيد به تحقيق آقای مينوی در كليله چاپ او .

٩- منيع ، N:ميغ.                                                   ١٠- بكردی ، N:بكرده شايد:بكردن .

١١- زيرا كه ، N :زيرا چه .                                      ١٢- از رای بونصر ، A:ازبونصر .


ويك غلام ازجملۀ شش هزار غلام كه سلطان دارد .مرا(١) سویِ تو پيغام داده است كه "دريغ باشد كه ازچون تو مردی رعيَّت و ولايت برباد شود ، به صلح پيش آی تا تو را پيشِ خداوند برم وخلعت وسرهنگی ستانم ."علی گفت امانی ودل گرمی يی می بايد .بايتگين انگشتریِ يشم داشت بيرون كشيد وگفت اين انگشتریِ خداوند سلطان است ،به امير نو شتگين داده است وگفته كه نزديكِ تو فرستد .آن غرچه را اجل آمده بود بدان سخن فريفته شد وبر خاست تا فرود آيد قومش بدو آويختند وازدغل بترسانيدند وفرمان نُبرد  تا نزديكِ در بيامد وپس پشيمان شد وباز گشت .وبايتگين افسون روان كرد واجل آمده بود ودليری بر خونها چشمِ خردش ببست تا قرار گرفت برآنكه زبر آيد .وتادرين بود غلامان (٢) سلطان بی اندازه به پایِ سوراخ آمده بودند ودربگشادند وعلی را بايتگين آستين گرفته فرورفت .وفرو در رفتن آن بود وقلعت گرفتن ،كه مردمِ ما برفتند وقلعت بگرفتند بدين رايگانی وغارت كردند ومردمِ جنگی (٣) او همه گرفتار شد(۴).وخبر به امير رسيد.نوشتگين گفت اين(۵) او كرده است ،ونام وجاهش زيادت شد؛واين همه بايتگين كرده بود.بدان وقت سخت جوان بود و چنين دانست كرد،امروز چون پادشاهِ بدين بزرگی اَدام اللهُ سلطانهَ او را بركشيد وبه خويشتن نزديك كرد اگر زيادت اقبال ونواخت يابد توان دانست كه چه داند كرد.وحقَّ بركشيدۀ استادم كه مرا جای برادر است نيز بگزاردم وشرطِ تاريخ بستدن اين قلعت به جای آوردم .امير فرمود كه اين مفسدِ ملعون را كه چندان فساد كرده بود وخونها ريخته به ناحق ،به حَرَس باز داشتند با مفسدانِ ديگر كه يارانش بودند .و روزِ چهارشنبه اين علی را با صد وهفتاد تن برادر ها كشيدند دور ازما،واين دارها دو رويه بود از درِ آن سوراخ تا آنجا كه رسيد.وآن سوراخ بكندند وقلعت ويران (٦) كردند تا هيچ مفسد آن را پناه نسازد .

مير از آنجا برخاست (٧) وسوی بلخ كشيد .در راه نامه رسيد از سپاه سالار علی كه بوری تگين (٨) بگريخت ودرميانِ كميجيان (٩) شد،بنده را چه فرمان باشد؟از ختَّلان دُمِ او گيرد ويا آنجا بباشد ويا باز گردد ؟جواب رفت كه به بلخ بايد آمد تا تدبيرِ او ساخته آيد .وامير به بلخ رسيد روز پنجشنبه چهاردهم صفر[و] به باغ فرود آمد .وسپاه سالار علی نيز در رسيد پس از ما به يازده روز وامير را بديد وگفت "صواب بود دُمِ اين دشمن گرفتن كه وی در سر همه فساد داشت "،وباز نمود كه مردمان ختَّلان از وی ولشكرش رنج ديدند ،وچه لافها (١٠) زدند وگفتند كه هرگاه كه سلجوقيان (١١) را رسد كه خراسان بگيرند او را سزاوارتر كه ملك زاده است.

______________________________________

١-مرا سوی تو پيغام ، A :مرا سوی تو فرستاده وپيغام .            ٢- غلامان سلطان،كذا در .بقيه:مردم سلطان ،مردم سلطانی .

٣- جنگی او،كلمۀ "او"منحصر است به A ا.                          ۴- گرفتار شد ،در غيرN :گرفتار شدند.

۵- اين او كرده است ،يعنی نوشتگين .                                 ٦- ويران، N:بيران.

٧- برخاست ،شايد :برداشت .                                           ٨- بوری تگين ،نسخه ها به قرار سابق :بورتگين ،پورتگين .

٩- كميحيان ،اختلاف نسخه ها به قرار سابق .                        ١٠- لافها زدند ،يعنی بوری تگين ومردم او.

١١- سلجوقيان را رسد كه خراسان ،كذا در A .بقيه :سلجوقيان يا بندگی خراسان.

امير ديگر روز خلوتی كرد با وزير واعيان وگفت فريضه شد نخست شغل بوری تگين را پيش گرفتن وزو پرداختن درين زمستان ،وچون بهار فراز آيد قصدِ تركمانان كردن.وزير آواز نداد.امير گفت البتَّه سخن بگوييد .گفت كارِ جنگ نازك است ،خداوندانِ سلاح را در آن (١) سخن بايد گفت ،بنده تا تواند در چنين ابواب سخن نگويد ،چه گفت بنده خداوند را ناخوش می آيد .استادم گفت :خواجۀ بزرگ را نيك وبد می بايد گفت كه سلطان اگر چه در كاری مُصرّ باشد چون انديشه باز گمارد آخر سخنِ ناصحان ومشفقان (٢) را بشنوَد .وزير گفت من به هيچ حال صواب نمی بينم در چنين وقت كه آب براندازند يخ شود لشكر كشيده آيد ،كه لشكر به دو وقت كشند يا وقتِ نوروز كه سبزه رسد يا وقتِ رسيدنِ غله .ما كاری مهم تر پيش داريم ،ولشكر را به بوری تگين مشغول كردن سخت ناصواب است.نزديكِ (٣) من نامه بايد كرد هم به والیِ چغانيان وهم به پسرانِ علی تگين كه عقد وعهد بستند تا دُمِ اين مرد گيرند وحشمِ وی را بتازند تا هم كاری برآيد وهم اگر آسيبی رسد باری به يكی از ايشان رسد به لشكر ما نرسد .همگان گفتند اين رايی درست است .امير گفت تا من درين نيك بينديشم .وبازگشتند .

وپس ازآن امير گفت صواب آن است كه قصدِ اين مرد كرده آيد .وهشتمِ ماه ربيع الاوّل نامه رفت سوی بگتگينِ چوگاندارِ محمودی وفرموده آمد تا بر جيحون پلی بسته آيد ،كه ركابِ عالی را حركت خواهد بود سخت زود –وكوتوالیِ ترمذ پس (۴) ازقتلغ سبكتگينی امير بدين بگتگين داده بود و وی مردی مبارز وشهم بود وسالاريها كرده چنان كه چند جای درين تصنيف بياورده ام –وجواب رسيد كه پل بسته آمد به دوجای ودرميانه جزيره ،پلی سخت قوی ومحكم ،كه آلت وكشتی همه برجای بود ازآن وقت بازكه امير محمود فرموده بود .وبنده كسان گماشت پل را كه بسته آمده است ازاين جانب واز آن جانب ،به شب و روز احتياط نگاه می دارند تا دشمنی حيلتی نسازد وآن را تباه نكند .چون اين جواب برسيد امير كارِ حركت ساختن گرفت چنان كه خويش برود؛وهيچ كس را زهره نبود كه درين باب سخنی گويد ،كه امير سخت ضَجِر (۵) می بود از(٦) بس اخبارِ گوناگون [كه]می رسيد هر روزی خللی نو.

وكارهایِ ناانديشيده مكرَّر (٧) كرده آمده بود در مدَّتِ نه سال وعاقبت اكنون پيدا نی آمد .وطرفه تر آن بود كه هم فرود نمی ايستاد از استبداد ،وچون فرو توانست ايستاد؟كه تقديرِ

________________________________ 

١-در آن ،در غير N:درين باب .                                  ٢- مشفقان ، N :محققان .

٣- نزديك من،يعنی به عقيدۀ من.احتمال اين كه اين قيد متعلق به ماقبل باشد هست ،ولی ضعيف است چون جمله پيش قيد خود رابا خود داشت.

۴- پس از قتلغ سبكتگينی امير،تصحيح قياسی است .نسخه ها :پس از قتلغ ( N:ختلغ)امير سبكتگين .نام اين قتلع سبكتگينی در كتاب قبلاً هم بود .بنگريد به فهرست .

۵- ضجر ،چند نسخه :صجری .                                    ٦- ازبس اخبار ، M :بسكه اخبار.

٧- مكرر، N:مكر.روايت  N ممكن است مصحف همان صورت نسخه های ديگر باشد يا "مگر"كه اين هم قابل نوحبه است.


آفريد گار جلَّ جلالُه دركمين نشسته بود.وزير چند بار استادم را گفت می بينی كه چه خواهد كرد؟ازآب گذاره خواهد شد در چنين وقت به رمانيدن بوری تگين بدانكه (١) وی به ختَّلان آمد و[از]پنج آب بگذشت .اين كاری است كه خدای به داند كه چون شود،اوهام وخواطر ازين عاجزاند .بونصر جواب داد كه "جزخاموشی روی نيست ،كه نصيحت كه به تهمت بازگردد ناكردنی است."وهمه حشم می دانستند وبا يكديگر نی گفتند بيرون پرده از هر جنسی چيزی ،وبوسعيدِ مشرف را می فراز كردند تامی نبشت ،وسود نمی داشت ؛وچون پيشِ امير رسيدندی به موافقتِ وی سخن گفتندی ،كه در خشم می شد.

روزِ آدينه (٢) سيزدهمِ ماه ربيع الاوَّل بوالقاسمِ (٣) دبير كه صاحب بريدی بلخ داشت گذشته شد.وحالِ اين بوالقاسم يك جای بازنمودم درين تاريخ ،ديگر بار گفتن شرط نيست .ديگر روز شغل بريدی به اميركِ بيهقی باز داد امير،واستادم نيك ياری داد او را درين باب وآزاری كه بود ميانِ وی و وزير برداشت تا آن كار راست ايستاد ،وخلعتی نيكو دادند او را.

روز شنبه (۴) نيمۀ اين ماه نامۀ غزنين رسيد به گذشته شدنِ امير سعيد رحمةالله عليه ،وامير فرود سرای بود وشراب می خورد ،نامه (۵) بنهادند و زهره نداشتند كه چنين خبری درميانِ شراب خوردن بدو رسانند .ديگر روز چون برتخت بنشست ،پيش تابار بداد ساخته بودند كه اين نامه خادمی پيش بُرد وبداد وباز گشت(٦) .امير چون نامه بخواند ازتخت فرود آمد وآهی بكرد كه آوازش فرودِ(٧) سرای بشنيدند وفرمود خادمان را كه پيش (٨) رواق كه برداشته بودند فرو گذاشتند وآواز آمد كه امروز بارنيست .غلامان را بازگردانيدند و وزير و اوليا وحشم به طارم آمدند وتا چاشتگاه فراخ بنشستند كه مگر امير به ماتم نشيند ،پيغام آمد كه به خانه ها باز بايد گشت كه نخواهيم نشست .وقوم بازگشتند.

وگذشته شدنِ اين(٩) جهان ناديده قصَّه يی است ناچار (١٠) بيارم كه امير از همۀ فرزندان او را دوست تر داشت و او را ولی عهد می كرد وخدای عزَّوجل نامزدِ جایِ پدر امير مودود را كرد،پدر چه توانست كرذ؟وپيش تا خبر مرگ رسيد نامه ها آمد كه او را آبله آمده است، وامير رضی الله عنه دل مشغول می بود ومی گفت "اين فرزند را كه يك بار آبله آمده بود،اين ديگر باره 

_________________________________

١-بدانكه ...بگذشت ،در DA  نيست .

٢- آدينه سيزدهم ،برطبق حساب :پنجشنبه سيزدهم ،يا آدينه چهاردهم .

٣- بوالقاسم ،مراد بوالقاسم حاتمك است.رك ت .                     ۴- شنبه نيمه.باحساب درست می آيد.

۵- نامه بنهادند ،يعنی نامه را به جاگذاشتند وبه امير نرسانيدند .

٦- وبازگشت، N :وجنان گشت .                                       ٧- فرود سرای ،M :فرود زير سرای .

٨- پيش رواق ،يعنی پردۀ پيش رواق ،يا چيزی مانند آن كه برمی داشتند وفرو می گذاشتند؟

٩- اين جهان ناديده ، GD:اين جوان نادره .شايد هم:اين جهان ناديده را .

١٠- ناچار بيارم كه امير از همه ، N :ناچار بيارم تا ياری از همه .شايد چيزی از عبارت افتاده باشد.



غريب است."وآبله نبود كه علَّتی افتاد جوان جهان ناديده را و راهِ مردی بر وَی بسته ماند چنان كه با زنان نتوانست بود ومباشرتی كرد(١)،وبا طبيبی نگفته بودند تا معالجتی كردی راست استادانه ،كه عنَّين نبود،وافتد جوانان را ازين علَّت.زنان گفته بودند ،چنان كه حيلتها ودكَّانِ ايشان است،كه "اين خداوندزاده را بسته اند."وپيرزنی از بزی (٢) زهره درگشاد وازآن آب بكشيد وچيزی برآن افگند وبدين عزيزِ گرامی داد،خوردن بود وهفت اندام را افليج گرفتن ،ويازده روز بخسبيد وپس كرانه شد.امير رضی الله عنه برين فرزند بسيار جزع كرده بود فرودِ سرای .واين مرگِ نابيوسان هم يكی بود ازاتَّفاق بد،كه(٣) ديگر كس نيارست گفت او را كه ازآب گذشتن صواب نيست ،كه كس را بار نمی داد ومغافصه برنشست (۴) وسوی ترمذ رفت.

وپس درين دو روز پيغام آمد سویِ وزير كه "ناچار ببايد (۵) رفت.تو را با فرزند مودود به بلخ مقام بايد كرد با لشكری كه اينجا نامزد كرديم ازغلامان سرايی وديگر اصناف .وحاجب سباشی به درۀ گز(٦) رود واسبان (٧) وغلامان سرايی را آنجا بدان نواحی با(٨) سلاح بداشته بود وبا وی دو هزار سوارِ ترك وهندو بيرونِ غلامان وخيلِ وی .وحاجب بگتغدی آنجا(٩) مانَد بر سر غلامان،وسپاه سالار (١٠) باز آمد ولشكريانی از مقدمان وسرهنگان وحاجبان كه نبشته آمده است ،آن (١١) كار را همه راست بايدكرد ."گفت "فرمان بردارم" وتا نزديكِ نمازِ شام به درگاه بماند تا همه كارها راست كرده آمد.

وامير از بلخ برفت برجانب ترمذ روز دوشنبه (١٢) نوزدهم اين ماه .برپل بگذشت وبر صحرايی كه برابر قلعتِ ترمذ است فرود آمد .واستادم درين سفر با امير بود ومن با وی برفتم. وسرمايی بود كه در عمرِ خويش مانندِ آن كس ياد نداشت .واز ترمذ برداشت روز پنجشنبه (١٣) هشت روز مانده ازين ماه وبه چغانيان رسيد روز يكشنبه سلخِ اين ماه ، و از آنجا برداشت روز چهارشنبه سومِ ماه ربيع الآخر وبر راهِ درۀ شومان برفت كه نشان بوری تگين آنجا 

___________________________________

١-كرد ،مصدر مرخم است.

٢- از بزی زهره ،كذا در M.بقيه:گرديزی زهری .(بايد ممنون نسخه  M بود كه اين غلط بزرگ را اصلاح كرد .درگشادن چنانكه آقای مينوی نوشته است بايد به معنی شكافتن باشد).

٣- كه ديگر كس نيارست گفت ،ديگر قيد است نه صفت كس،يعنی پس از آن كسی جرئت نكرد كه بگويد.

۴- برنشست ،يعنی واين حركت امير كه چند روز بعد واقع شد هم نتيجۀ اين حادثه بود.

۵- بيايد رفت ،يعنی خواهم رفت .                                          ٦- به درۀ گز، N:به درۀ كور.

٧- واسبان...راست بايد كرد ،عبارت اين قسمت نابهنجار وبه هم ريخته به نظر می رسد .راده ها را دقت كنيد.

٨- با سلاح بداشته بود . M :بداشته بود با سلاح .كلمۀ "بود"در A نيست .درهرصورت معنی چيست ؟

٩- آنجا شايد:اينجا ،يعنی در بلخ چون در ابتدا گفت از غلامان سرايی عده؟در بلخ می مانند .

١٠- وسپاه سالار ...مقدمان ، A:وسپاه سالار كه باز آمد با لشكريان ومقدمان شايد:وسپاه سالار با ما آيد با لشكر وآن مقدمان .

١١- آن كار را،ظ:اين كار ها .

١٢- دوشنبه نوزدهم ،مطابق حساب:دوشنبه هفدهم ،يا چهارشنبه نوزدهم .

١٣- پنجشنبه هشت روز مانده .برطبق حساب :شنبه هشت روز مانده .


دادند .وسرما آنجا از لونی ديگر بود وبرف پيوسته گشت ،ودر هيچ سفر لشكر را آن رنج نرسيد كه درين سفر.

روز سه شنبه نهم اين ماه نامۀ وزير رسيد بر دست سواران مرتَّب كه بر(١) راه راست ايستانيده بودند ،ياد(٢) كرده كه "اخبار رسيد كه داود از سرخس با لشكری قوی قصدِ گوزگانان كرد تا از راهِ اند خود به كران جيحون آيد.ومی نمايد كه قصدِ آن دارد كه پل تباه كند تا لب آب بگيرد وفسادی انگيزد بزرگ .بنده باز نمود تا تدبيرِ آن ساخته آيد،كه(٣) در سختی است،اگر فالعياذ بالله پل تباه كنند آب ريختگی باشد."

امير سخت دل مشغول شد ،وبوری تگين از شومان برفته بود ودره گرفته ،كه با آن زمين آشنا بود وراهبرانِ سره داشت .امير باز گشت ازآنجا كاری نارفته روز آدينه دوازدهم اين ماه وبه تعجيل براند تا به ترمذ آمد.بوری تگين فرصتی نگاه داشت وبعضی ازبنه بزد و اشتری چند واسبی چند جنيبت بربودند وببردند وآب ريختگی ودل مشغولی ببود.وامير به ترمذ رسيد روز آدينه بيست وششم ماه ربيع الآخر .وكوتوال بگتگينِ چوگاندار درين سفر با امير رفته بود وخدمتهایِ پسنديده كرده وهمچنان نائبانش وسر هنگان قلعت اينجا احتياط تمام كرده بودند،امير ايشان را اِحمادی (۴) تمام كرد وخلعت (۵) فرمود.وديگر روز به ترمذ ببود پس برپل بگذشت روز يكشنبه دو روز مانده ازين(٦) ماه وپس به بلخ آمد روز (٧) چهارشنبه دوم ماه جمادی الاولی (٨) .نامه ها رسيد ازنشابور روز دوشنبه هفتمِ اين ماه كه: داود به به نشابور شده بود (٩) به ديدنِ برادر،وچهل روز آنجا مقام كرد هم در شادياخ درآن كوشك ،وپانصد هزار درم صلتی داد او را طغرل .واين مال وديگر مال آنچه دركار بود همه سالارِ بوزگان (١٠) ساخت .پس از نشابور بازگشت سویٓ سرخس برآن جمله كه به گوزگانان آيد.

امير به جشن نوروز بنشست روز چهارشنبه(١١) هشتمِ جمادی الاخری .روز آدينه دهمِ اين

________________________________ 

١-بر راه راست ، N:براه راست ، M:براه راست وچپ.

٢- ياد كرده كه ،كذا در N.بقيه:بازكرد نبشته بود شايد:وياد كرده بود كه .

٣- كه در سختی است ،كذا در M .بقيه:كه درد سخت است ظاهراً معنی اين است كه وزير در مضيقه وسختی است،برای حفظ بلخ .

۴- احمادی ،در غير M  :احماد.                            ۵- خلعت، M +:وصلت.

٦- ازين ماه ،يعنی ربيع الاوّل .                             ٧- روز چهارشنبه ، M:و روز چهارشنبه .

٨- جمادی الاولی ،ت ق به جای :جمادی الاخری ،چون فاصلۀ ميان جيحون تا بلخ چنان نيست كه پيمودن آن سی وچهار روز وقت بيگيرد علاوه براين كه اين روز با جمادی اولی تطبيق می كند ونه با جمادی دوم .درN بين كلمۀ "مانده "و"هفتم"افتاده است.

٩- شده بود، A :آمد.                                          ١٠- بوزگان ،بعضی از نسخه ها :بزرگان .

١١- چهارشنبه هشتم جمادی الاخری ،اينجا آغاز خبرهای اين ماه (ج٢)است،وبانشانيهای قبل وبعد هم كاملاً تطبيق می كند .ولی از هفتم ماه پيش (ج١) تا اينجا كه يك ماه می شود خبری از اين فاصله دركتاب نيست ،آيا افتاده است يا اصلاً نبوده است؟






ماه خبر آمد كه داود به طالقان آمد با لشكری قوی وساخته .و روز پنجشنبه شانزدهمِ اين ماه خبر ديگر رسيد كه به پارياب آمد واز آنجا به شبورقان خواهد آمد به تعجيل ،وهركجا رسند غارت است وكشتن.و روز شنبه هژدهمِ اين ماه در شب ده سوار تركمان بيامدند به دزدی تا نزديكِ باغِ سلطان وچهار پيادۀ هندو را بكشتند وازآنجا نزديك قهندز برگشتند ،وپيلان را آنجا می داشتند ،پيلی را ديدند بنگريستند كودكی بر قفایِ پيل بود خفته ،اين تركمانان بيامدند وپيل را راندن گرفتند ،وكودك خفته بود ؛تا يك فرسنگی ازشهر برفتند پس كودك را بيدار كردند وگفتند پيل را شتاب تر (١) بران كه اگر نرانی بكشيم ،گفت فرمان بردارم ،راندن گرفت وسواران به دُم می آمدند ونيرو می كردند ونيزه می زدند ،روز مسافتی سخت دور شده بودند وپيل به شبورقان رسانيدند.داود سواران را صلت داد وگفت تا پيل سویِ نشابور بردند وازان زشت نامی حاصل شد كه گفتند درين مردان چندين غفلت است تا مخالفان پيل توانند برد،.وامير ديگر روز خبر يافت ،سخت تنگدل شدو پيلبانان (٢) را بسيار ملامت كرد وصد هزار درم فرمود تا ازايشان بستدند بهایِ پيل وچند تن را بزدند از پيلبانانِ هندو.

و روز دوشنبه بيستم اين ماه آلتی سكمان (٣) حاجبِ داود با دوهزار سوار به درِ بلخ آمد وجايی كه آنجا را بندِ كافران گويند بايستاد وديهی دو غارت كردند .چون خبر به شهر رسيد امير تنگدل شد،كه اسبان به دره گز بودند وحاجبِ بزرگ با لشكری بر سرِ آن،سلاح خواست تا بپوشد وبرنشيند با غلامانِ خاص كه اسب داشتند ،وهزاهز در درگاه افتاد.وزير وسپاه سالار بيامدند وبگفتند زندگانیِ خداوند درازباد،چه افتاده است كه خداوند به هرباری سلاح خواهد؟مقدَّم گونه يی آمده است ،هم چنو كسی را بايد فرستاد؛واگر قوی ترباشد(۴) سپاه سالار روَد .جواب داد كه چه كنم ؟اين بی حميَّتان لشكريان كار نمی كنند وآب می ببرند ودشنامِ بزرگِ اين پادشاه اين بودی -آخر قراردادند كه حاجبی با سواری چند تن خيلتاش وديگر اصناف برفتند؛وسپاه سالار ،متنكَّر بی كوس وعلم ،به دُمِ ايشان رفت ونمازِ ديگر دست آويز كردند وجنگ(۵) سخت بود واز هر دوروی چند تن كشته ومجروح شد،وشب آلتی بازگشت وبه علياباد آمد،وگفتند آن شب مقام كرد وداود راباز نمود آنچه رفت و وی ازشبورقان به علياباد آمد.

و روز پنجشنبه هفت روز مانده ازماه خبر رسيد ورستاخيز ونفير از(٦) علياباد بخاست. امير فرمود تا لشكر حاضر آيد واسبان از دره گز بياوردند وحاجب سباشی بازآمد با(٧) لشكر،

________________________________

١-شتاب تر،N :اشتاب تر .پيش ازين هم اين كلمه به همين صورت دركتاب بود ومن آن را "به شتاب تر "احتمال دادم .محل تأمل است.

٢- پيلبانان ،N :پيلوانان .

٣- آلتی سكمان ، A :آلتی نركمان . N :الهی سكمان (كذا با دندانه وبی نقطۀ ). D :آلتی بتكمان .

۴- باشد،شايد:بايد.                                                    ۵- جنگ سخت ، A:جنگی سخت .

٦- ازعلياباد ، N :ازجنر (خبر؟)علياباد.                           ٧- با لشكر، K :با لشكری .

امير رضی الله عنه از بلخ برفت روز پنجشنبه غرَّۀ رجب وبه پلِ كاروان فرود آمد (١) ولشكر ها در رسيدند .وآنجا تعبيه فرمود-ومن رفته بودم –وبرفت ازآنجا با لشكری ساخته وپيلی سی بيشتر مست .

و روز دوشنبه نهمِ ماه مخالفان  پيدا آمدند به صحرایِ علياباد ازجانبِ بيايان ،وسلطان به بالايی بايستاد وبر ماده پيل بود ،ولشكر دست به جنگ كرد وهركسی می گفت كه اينك (٢) شوخ ودلير مردی كه اوست!بی برادر وقوم واعيان رو به رویِ پادشاهی بدين بزرگی آمده است.وجنگ سخت شد از هر دو روی .من جنگِ مَصاف اين روز ديدم در عمرِ خويش ،گمان می بردم كه روز به چاشتگاه نرسيده باشد كه خصمان را برچيده باشند لشكرِ ما،كه شش هزار غلام سرايی بود بيرونِ ديگر اصنافِ مردم.خود حال به خلاف آن آمد كه ظنَّ من بود،كه جنگ سخت شد ودر ميدانِ جنگ كمِ پانصد سوار كار می كردند وديگر لشكر به نظاره بود كه چون فوجی مانده شد فوجی ديگر آسوده پيشِ كار رفتی .وبرين جمله بداشت تا نزديك نماز پيشين .امير ضَجِر شد اسب خواست وازپيل سلاح پوشيده به اسب آمد وكس فرستاد پيشِ بگتغدی تا از غلامان هزار مبارز زره پوش نيك اسبه كه جدا كرده آمده است بفرستاد وبسيار تفاريق نيز گرد آمدند،وامير رضی الله عنه به تنِ خويش حمله برد بر ميدان (٣) وپس بايستاد وغلامان نيرو كردند وخصمان به هزيمت برفتند چنان كه كس مركس را نايستاد .وتنی چند ازخصمان بكشتند وتنی بيست دستگير كردند .وديگران پراگنده برجانبِ بيابان رفتند ولشكرِ سلطانی خواستند كه براثرِ ايشان روند امير نقيبان فرستاد تا نگذاشتند كه هيچ كس به دُم هزيمتی برفتی ،وگفتی "بيابان است وخطر كردن مُحال است ،وغرض آن است كه جمله را زده آيد .واينها كه آمده بودند دستبردی ديدند." واگر به طلب دُم شدی كس از خصمان نرستی ،كه پس از آن به يك ماه مقرَّر گشت حال كه جاسوسان ومنهيانِ ما باز نمودند كه خصمان گفته بودند كه "پيشِ مصاف اين پادشاه ممكن نيست كه كس بايستد ،واگر براثرِ ماكه به هزيمت برفته بوديم كس آمدی كارِ ما زار بودی ."واسيران پيش آوردند وحالها پرسيدند ، گفتند "داود بی رضا وفرمانِ طغرِل آمد برين جانب ،گفت (۴) يكی برگرايم ونظاره كنم." امير فرمود تا ايشان را نفقات دادند ورها كردند .وامير به علياباد فرود آمد يك روز وپس بازگشت وبه بلخ آمد روز شنبه هفدهمِ رجب وآنجا ببود تا هرچه زيادت خواسته بود از غزنين در رسيد .

ونامه(۵) رسيد ازبوری تگين با رسول وعذر ها خواسته وامير جوابی نيكو فرمود ،كه اين 

___________________________________

١-فرود آمد ،در غير MA :فرود آمدند .                            ٢- اينك ،ظ:اينت .

٣- به ميدان ، N:ميدانی  . G :به ميدان او.                        ۴- گفت ،يعنی داود.

۵- ونامه رسيد ،در نسخه های قديمتر:وروز نامه رسيد .( گويا تاريخ رسيدن نامه مذكور بوده و بعد ها افتاده است وكلمۀ "روز" فقط باقی مانده است.) A جمله را چنين دارد :وازبورتگين نامه ورسول آمد .كلمۀ "از بورتگين "در B افتاده است. 



مرد چون والیِ چغانيان گذشته شد بدان جوانی واز وی فرزندی نماند برفت وبه پشتیِ كُميجيان (١) چغانيان بگرفت وميانِ وی وپسرانِ علی تگين مكاشفتی سخت عظيم به پای شد وامير چون شغلی در پيش داشت جز آن نديد بعاجلِ الحال كه ميانِ هر دو گروه تضريب باشد تا (٢) الكلابَ علی البقر باشد وايشان به يكديگر مشغول شوند وفسادی در غيبتِ وی ازين دو گروه در مُلكِ وی نيايد .وآخر نه چُنان شد،وبيارم كه چه سان شد،كه عجايب ونوادر است ،تا مقرَّر گردد كه در پردۀ غيب چه بوده است و اوهام وخواطرِ همگان ازآن قاصر .

وامير رضی الله عنه ازبلخ حركت كرد بدانكه به سرخس رود روز شنبه (٣) نيمۀ شعبان با لشكری وعُدَّتی سخت تمام ،وهمگان اقرار دادند كه كلَّ تركستان را كه پيش آيند بتوان زد.ودر راه درنگی می بود تا لشكر از هرجای ديگر كه فرموده بود می رسيدند . ودر (۴) روزيكشنبه غرَّۀ ماهِ رمضان به طالقان (۵) رسيد وآنجا دو روز ببود پس برفت تعبيه كرده .

وقاصدان وجاسوسان رسيدند كه "طغرل ازنشابور به سرخس رسيد وداود خود آنجا ببود ويبغو از مرو آنجا آمد ،وسواری بيست هزار می گويند هستند ،وتدبير برآن جمله كردند كه به جنگ پيش آيند تا خود چه پيدا آيد .وجنگ به طلخاب (٦) وديهِ بازرگان خواهند كرد. وطغرل ويناليان می گفتند كه ری وجبال وگرگان پيشِ ماست ومشتی مستاكله وديلم وكُردند آنجا ،صواب آن است كه رَويم و روزگار فراخ كرانه كنيم ،كه در بندِ روم بی خصم است ،خراسان واين نواحی يله كنيم با سلطانِ بدين بزرگی وحشمت كه چندين لشكر ورعيَّت دارد .داود گفت "بزرگا غلطا كه شمايان را افتاده است !اگر قدمِ شما ازخراسان بجنبد هيچ جای بر زمين قرار نباشد از قصدِ اين پادشاه وخصمانِ قوی كه وی از هرجانبی برما انگيزد .ومن جنگ لشكر به علياباد ديدم ،هرچه خواهی مردم وآلت هست اما بُنه گران است كه ايشان را ممكن نگردد آن را ازخويشتن جدا كردن كه بی وی زندگانی نتوانند كرد وبدان درمانند كه خود را نگاه توانند داشت يا بنه را .وما مجرَّديم وبی بنه .وبگتغدی وسباشی را آنچه افتاد ازگرانیِ بنه افتاد .وبنۀ ما از پَسِ ما به (٧) سی فرسنگ است وساخته ايم ،مرد وار پيشِ كار رويم تا نگريم ايزد عزَّذكره چه تقدير كرده است ." همگان اين تدبير را بپسنديدند وبرين قرار دادند .وبورتگين (٨) برجنگ 

_________________________________

١-كميجيان ،تصحيح قياسی است ،نسخه ها:كمخيان ،كنجيان ،مكحان ،كمنچيان وغير ها .شايد هم:كنجينكان .

٢- تا الكلاب علی البقر باشد،از D افتاده است.               ٣- شنبه نيمه، ت ق به جاي: سه شنبه .برطبق حساب قبل وبعد .

۴- ودر روز ،كلمۀ "در" معمول اين كتاب نيست .           ۵- طالقان ،مقصود طالقان بلخ است.

٦- طلخاب ،در غير A :طلخ آب (منفصلا).                  

٧- به سی فرسنگ ،نسخه ها به صورت "بسي" نوشته اند وظاهراً مراد همان عدد سی است .

٨- بورتگين ،اگر نسخه ها درست باشد بايد گفت كه اين بورتگين ديگری است غير ازآن بورتگين يا بوری تگين مذكور قبل .وچنانكه از فحوای كلام برمی آيد يكی ازغلامان يا اشخاص گريخته از مسعود باشد مانند بقيه مذكوران در متن .




بيشتر نيرو (١) می كرد وآنچه (٢) گريختگان اينجايی اند از انِ امير يوسف وحاجب علیِ قريب وغازی واريارق وديگران .وطغرل ويبغو گفتند نبايد كه اينها جايی خللی كنند كه مبادا ايشان را به نامه ها فريفته (٣) باشند .داود گفت اينها را پسِ پشت داشتن صواب نيست خداوند كشتگانند وبه ضرورت اينجا آمده اند و ديگران كه مهترانند چون سليمانِ ارسلانِ جاذب وقدِر حاجب وديگران هركسی كه هست ايشان را پيش بايد فرستاد تا چه پيدا آيد ،اگر غدر دارند گروهی ازيشان بروند وبه خداوندِ خويش پيوندند واگر جنگ كنند بهتر ،تا(۴) ايمن شويم گفتند "اين هم صواب تر"،وايشان را گفتند كه سلطان آمد ومی شنويم كه شما را بفريفته اند وميانِ جنگ بخواهيد گشت ،اگر چنين است برويد كه اگر ازميانِ جنگ رَويد باشد كه بازدارند وبه شما بلايی رسد وحقِ نان ونمك باطل گردد .همگان گفتند كه خداوندانِ ما را بكشته اند وما ازبيم وضرورت نزديكِ شما آمده ايم وتاجان بخواهيم زد،ودليل آنست كه می خواهيم تا ما را بر مقدَّمۀ خويش بر سبيلِ طليعه بفرستيد تا ديده آيد كه ما چه كنيم وچه اثر نماييم .گفتند هيچ چيز نماند .وبورتگين را نامزد كردند وبر مقدَّمه برفت با سواری هزار ،بيشتر سلطانی (۵) كه ازين لشكرگاه رفته بودند وبديشان التجا كرده ،وسليمانِ ارسلانِ جاذب براثرِ وی هم بدين عدد مردم .


جنگ كردن (۶) با سلجوقيان دربيابان سرخس 

وهزيمت افتادن ايشان 

چون امير بدين (٧) احوال واقف شد كارها ازلونی ديگر پيش گرفت ،وچنان دانسته بود كه چون عَلَمِ وی پديد آيد آن غلامان به جمله برگردند ،واين عشوه داده بودند وما بخريده بوديم و روز چهارشنبه هژدهمِ ماهِ رمضان نزديكِ چاشتگاه طلائعِ مخالفان پديد آمد سواری سيصد نزديك طلخ آب وما نزديكِ منزل رسيده بوديم وبُنه درقفا می آمد .امير بداشت وبر پيل بود تا خيمه می زدند ،طليعۀ خصمان در تاخت وازين جانب نيز مردم بتاخت ودست آويزی قوی بود ،ومردمِ (٨) ايشان می رسيد و ازين جانب نيز مردم می رفت.و خيمه ها بزدند و امير فرود آمد با لشكر ،و خصمان بازگشتند .واحتياطی تمام كردند بدان شب در لشكرگاه تا خللی نيفتد وپگاه كوس فرو كوفتند ولشكر برنشست ساخته وبه تعبيه برفتند .چون دو فرسنگ رفته آمد لشكری

___________________________________ 

١-نيرو می كرد ،شايد:تيز می كرد . M:نيرو كردی .                 ٢- وآنچه گريختگان ،عطف به بورتگين است .

٣- فريفته باشند ،شايد اينجا سخنی از"پس پشت داشتن اينها" ازگفتۀ طغرل ويبغو بوده وافتاده است ،چون ازجواب داود چنين حرفی مستفاد می شود.

۴- تا ايمن شويم ،اين "تا" متعلق است به "بايد فرستاد" .              ۵- سلطانی ،يعنی متعلق به سلطان ،امير مسعود.

٦- جنگ كردن ...ايشان ،اين عنوان در بعضی از نسخه ها نيست ازجمله  A .در بعضی ديگر جزءمتن است 

ونه به صورت عنوان .

٧- بدين احوال ،ظ:برين احوال .                                         ٨- مردم ايشان ،  N:مرد ايشان .


بزرگ از آنِ مخالفان پيدا آمد وطليعۀ هر دوجانب جنگ پيوستند جنگي سخت واز هر دوجانب مردم نيك بكوشيدند تا نزديك ديه بازرگان (١) پيدا آمد ،و رود وچشمه سار (٢) داشت وصحرا (٣) ريگ وسنگ ريزه بسيار داشت ،وامير برماده پيل بود در قلب ،براند تا به بالاگونه يی رسيد نه بس بلند،فرمود كه خيمۀ بزرگ آنجا بزنند تا لشكر كران آب فرود آيد .وخصمان ازچهار جانب در آمدن گرفتند وجنگی سخت به پای شد وچندان رنج رسيد لشكر را تا فرود توانست آمد و خيمه ها (۴) بزدند كه (۵) اندازه نبود.ونيك بيم بود كه خللی بزرگ افتادی اما اعيان ومقدَّمان لشكر نيك بكوشيدند تا كار ضبط شد،وبا اين همه بسيار اشتر بربودند خصمان وچند تن بكشتند وخسته (٦) كردند.وبيشتر نيرویِ جنگ گريختگانِ ما كردند كه خواسته بودند تا به تركمانان نمايند كه صورتی كه ايشان را بسته است نه چنان است وايشان راست اند تا ايمن شوند،وشدند ،كه يك تن ازيشان برين جانب نيامد.وجاسوسانِ ما به روزگارِ گذشته درين باب بسيار دروغ گفته بودند وزر ستده ،واين روز پيدا آمد كه همه زرق بود.

وچون لشكر با تعبيه فرود آمد ،در قلب سلطان فرود آمده بود وميمنه سپاه سالار علی داشت وميسره حاجبِ بزرگ سباشی داشت وبر ساقه ارتگين .وآن خصمان نيز بازگشتند ونزديك (٧) ازما در كرانِ مر غزاری لشكرگاه ساختند وفرود آمدند چنان كه آواز دهل هر دولشكر كه می زدند به يكديگر می رسيد .وبا ما پيادۀ بسيار بود كَنده ها (٨) كردند گِردبرگِرد لشكر گاه وهرچه ازاحتياط ممكن بود به جای آوردند درين روز ،كه امير رضی الله عنه آيتی بود در بابِ لشكر كشيدن ،وآنچه درجهدِ آدمی بود به جای می آورد امَّا استارۀ (٩) او نمی گشت وايزد تعالی چيزِ ديگر خواست وآن (١٠) بود كه خواست . و در همه لشكر ما يك اشتر را يك گام نتوانستند برد واشتر هركس پيش خيمۀ خويش می داشت .ونمازِ ديگر فوجی قوی از خصمان بيامدند ونمی گذاشتند لشكر ما را كه آب آوردندی ازآن رودخانه .امير بدِر حاجب . ارتگين را با غلامی پانصد بفرستاد تا دمار از مخالفان برآوردند و دندانی قوی بديشان نُمودند .و چون شب نزديك آمد برچهار جانب طليعه (١١) احتياطی قوی رفت .وديگر روز مخالفان انبوه تر درآمدند 

____________________________________

١-بازرگان ،  NB :بازرگانان .

٢-چشمه سار،در غير GM :چشمه بسيار .در A هم گويا چشمه سار بوده است وبعد اصلاح كرده اند.

٣- صحرا ريگ ،كذا درB  .بقيه:صحرای اوريگ ،صحرا وريگ .در N جمله تا"بسيار داشت" نيست.

۴- وخيمه ها بزدند ،يعنی وتا خيمه ها بزدند .             ۵- كه اندازه نبود ،اين "كه" متعلق است به "چندان رنج رسيد" .

٦- خسته،ط يعنی مجروح .

٧- نزديك ازما،كذادر.M.NCB :در نزديك ما.بقيه: نزديك ما .(صورت مختار در متن هم اكنون در بعضی ازلهجه های محلی خراسان هست وبدان می ماند كه از لحاظ معنی با عبارت "نزديك ما" فرقی دارد .نزديك ازما يعنی در نزديكی ما).

٨- كنده ها ،كنده فارسی خندق معرَّب است.                ٩- استاره ،كذا بالهمزة فی جميع النسخ .

١٠- وآن بود كه خواست ،يعنی همان شد كه خدا می خواست.

١١- طليعه احتياطی ، آيا "طليعۀ احتياطی " است؟


وبر سه جانب وهر (١) چهار جانب جنگ پيوستند .وازآن جهت كه آخرِ ماهِ رمضان بود امير به تنِ خويش به جنگ برمی نشست واختيار چنان كرد كه پس ازعيد جنگ كند تا در (٢) اين ماه خونی ريخته نيايد .وهر روز جنگی سخت می بود بر چند جانب،وبسيار جهد می بايست كرد تا اشتران گياه می يافتند وعلف توانستند آورد با هزار وبا دو هزار سوار (٣) كه مخالفان چپ و راست می تاختند وهرچه ممكن بود از جَلدی می كردند .واز جهت علف كارتنگ شد وامير سخت انديشه مند می بود وبه چند دفعت خلوتها كرد با وزير واعيان وگفت "من ندانستم كه كارِ اين قوم بدين منزلت است ،وعشوه دادند مرا به حديث ايشان و راست نگفتند چنان كه واجب بودی تا به ابتدا تدبيرِ اين كار كرده آمدی .وپس ازعيد جنگ مصاف ببايد كرد وپس ازآن شغلِ ايشان را از لونی ديگر پيش بايد گرفت ." و بداشت(۴) اين كار واين جنگ قائم شد باقیِ ماه رمضان .

وچون ماه رمضان به آخر آمد امير عيد كرد ،وخصمان آمده بودند قريبِ چهار وپنج هزار وبسيار تير انداختند بدان وقت كه ما به نماز مشغول بوديم ، ولشكرِ ما پس ازنماز ايشان را مالشی قوی دادند وتنی دويست را بكشتند ودادِ (۵) دل ازيشان بستدند ،كه (٦) چاشنی يی قوی چشانيدند (٧).وامير آن مقدَّمان را كه جنگِ كنارۀ آب كردند بنواخت وصِلت فرمود.

وهمه شب كار می ساختند وبامداد كوس فرو كوفتند وامير بر ماده پيل نشست ،واسبی پنجاه جنيبت گِرداگِرد پيل بود .ومقدَّمان آمده بودند وايستاده ازآنِ ميمنه وميسره وجَناحها ومايه دار ومقدَّمه وساقه . امير آواز داد سپاه سالار را و گفت به جايگاهِ خويش رو وهشيار باش و تا توانی جنگ (٨) مپيوند كه ما امروز اين كار بخواهيم گزارد(٩) به نيرویِ ايزد عزَّذكرُه . وحاجبِ بزرگ را فرمود كه تو بر ميسره رو ونيك انديشه دار وگوش به فرمان وحركتِ ما می دار وچون ما تاختن كنيم بايد كه تو آهسته روی به ميمنۀ مخالفان آری وسپاه سالار روی به ميسرۀ ايشان آرد ومن نگاه می كنم وازجناحها شما(١٠) را مدد می فرستم ،تا كار چون گردد.گفت فرمان بردارم .و سپاه سالار براند ،و سباشی نيز براند . وارتگين را بر ساقه فرمود با سواری پانصد سرايی قوی تر وسواری پانصد هندو وگفت هشيار باش تا بُنه را خللی نيفتد ، و راه نيك نگاه دار تا اگر كسی بينی از لشكرِ ما كه از صف باز گردد بر جای ميان به دونيم كرده آيد.گفت چنين كنم ،

______________________________________ 

١-وهرچهار جانب ، درM  نيست .  A: هرچهار جانب . بقيه : وبه هر چهار جانب.

٢- در اين ماه ، در غير D: درين حال .                        ٣- سوار، در تعدادی از نسخه ها نيست.

۴- بداشت اين كار ، يعنی دوام يافت وطول كشيد .

۵- وداد دل ازيشان بستدند ، كذا در KDAN:.درB : ودل ازيشان بستدند . بقيه : ودل ازيشان بستند .

٦- كه چاشنی ، M: وچاشنی .                                   ٧- چشانيدند ، در غير DM : خوردند.

٨- جنگ مپيوند ، كذا در M.N : جنگ را باش ، K : كوش .بقيه: جنگ می پيوند .( گويا حرف امير به سپاه سالار اين است كه تو به جنگ مبادرت مكن كه امروز من جنگ خواهم كرد وشما پس ازحملۀ من دست به كار كنيد ).

٩- بخواهيم گزارد ، N: برنخواهيم گزارد .شايد برخواهيم گزارد .

١٠- شما را. BA : شمايان را. M: شماها را .

وبراند.امير چون ازين كارها فارغ شد پيل براند ولشكر از جای برفت گفتی جهان می بجنبد و فلك خيره شد از غريوِ مردمان و آوازِ كوسها و بوقها و طبلها .چون فرسنگی رفته آمد خصمان پيدا آمدند با لشكری سخت قوی با ساز وآلتِ تمام ، وتعبيه كرده بودند بر رسمِ ملوك وبر (١) همه رويها جنگ سخت شد ، ومن ومانند من تازيكان خود نمی دانستيم كه در جهان كجاييم وچون می رود.

ونماز پيشين را بادی خاست وگردی وخاكی كه كس مركس را توانست ديد ونظام تعبيه ها بدان باد بگسست ومن از(٢) پسِ پيلان وقلب جدا افتادم وكسانی ازكهتران كه با من بودند از غلام وچاكر از ما (٣) دور ماندند ونيك بترسيدم (۴) كه نگاه كردم خويشتن را بر تلی ديگر ديدم ، يافتم بوالفتحِ بستی را پنج وشش غلامش از اسب فرو گرفته ومی گريست ، وبر اسب نتوانست بود از دردِ نقرس ، چون مرا بديد گفت چه حال است ؟ گفتم دل مشغول مدار كه همه خير و خوبی است ، و چنين بادی خاست تحيَّری افزود و درين سخن بوديم كه چترِ سلطان پديد آمد ، و از پيل به اسب شده بود ومتنكُّر می آمد ، با غلامی پانصد از خاصگان همه زره پوش ، ونيزۀ كوتاه با وی می آوردند وعلامتِ (۵) سياه را به قلب مانده .بوالفتح را گفتم امير آمد وهيچ نيفتاده است. شادمان شد و غلامان را گفت مرا برنشانيد . من اسب تيز كردم و به امير رسيدم ، ايستاده بود وخلف (٦) معتمد معروف ربيع كدخدایِ حاجبِ بزرگ سباشی واميرك قتلی (٧) معتمدِ سپاه سالار آنجا تاخته بودند می گفتند " خداوند دل مشغول ندارد كه تعبيه ها برحال خويش است ومخالفان مقهورند وبه مرادی نمی رسند امَّا هرسه مقدم طغرل وداود ويبغو روی به قلب نهاده اند با گزيده ترِ مردم خويش، ويناليان و ديگر مقدَّمان در رویِ ما. خداوند از قلب انديشه دارد تا خللی نيفتد ." امير ايشان را گفت " من ازقلب از بهر اين گسسته ام كه اين سه تن روی [بقلب] نهادند ، وكمين ساخته (٨) می آيد تا كاری برود. وبگوييد(٩) تا همه هشيار باشند ونيك احتياط (١٠) كنند كه هم اكنون به نيرویِ ايزد عزَّوجل اين كار برگزارده آيد." ايشان تازان برفتند . امير

________________________________ 

١-بر همه رويها ، ظ يعنی از همه طرف ، يا ازجميع جهات .

٢- از پس پيلان وقلب ،N: بس از بيلان وقلب .M: ازين پيلان قلب . G : از بس بيلان .

٣- ازما، شايد: ازمن .

۴- بترسيدم ،كذا در NM.بقيه: بترسيديم .دردو فعل ديگر معطوف به اين هم M  اوّل شخص مفرد دارد ولی N  وبقيه اوّل شخص جمع: نگاه كرديم ،ديديم ."يافتم" درهمه نسخه هاست .

۵- علامت سياه ، FA: علامت سپاه .

٦- وخلف ...كدخدای حاجب ،شايد:وخلفِ معروفِ ربيع معتمد وكدخدای حاجب .احتمال آن كه خلف معتمد معروف ربيع واين دومی كه كدخدای حاجب ،بعيد است .درN  پيش ازكلمه "حاجب" و او عطف دارد وظاهراً سهو قلم است .

٧- قتلی ، M : فيلی ،شايد:ختلی .

٨- ساخته می آيد ،ت ق به جای :ساخته می آيند .مراد اين است كه من در كار ساختن كمين هستم ، در دو سطر بعد هم می گويد كه " من كمين می سازم ".

٩- بگوييد ، N: بگويد .شايد: بگويند.                               ١٠- احتياط كنند ، N:احتياط كند.



نقيبان بتاخت سویِ قلب كه " هشيار باشيد كه معظمِ لشكرِ خصمان روی به شما دارند ،ومن كوبگتغی سازم ، گوش بجمله به من داريد؛ ازچپِ خصمان برآييد تا ايشان با شما درآويزند ومن ازعقب درآيم ." وبگتغدی را فرمود كه هزار غلامِ گردن آورتر زره پوش را نزدِ من فرست. در وقت جواب برسيد كه خداوند دل قوی دارد كه همه عالم اين قلب را نتوانند جنبانيد و خصمان آمده اند ومتحيَّر مانده،وميمنه وميسرۀ ما بر جایِ خويش است.

غلامان برسيدند ،و سواری دوهزار رسيده بود از مبارزان و پياده يی دو هزار سكزی وغزنيچی وغوری وبلخی ،وامير رضی الله عنه نيزه بستد وبراند با اين لشكرِ بزرگِ ساخته و برتلَّی ديگر رفت وبايستاد، ومن با او بودم وازقومِ خويش دورافتاده ،سه علامتِ سياه ديدم از دور برتلی ازريگ كه (١) بداشته بودند ،درمقابلۀ اوآمدم وهرسه مقدَّمانِ سلجوقيان بودند و خبر يافته بودند كه امير ازقلب روی سویِ ايشان نهاده است .وصحرايی عظيم بود ميانِ اين دو تل ،امير پيادگان را فرو فرستاد،  وبا نيزه های دراز وسپرهای فراخ بودند ،وبر اثرِ ايشان سواری سيصد .وخصمان از هر دوجانب سواری هزار روانه كردند وچون به صحرا رسيدند پيادگانِ ما به نيزه (٢) آن قوم را باز بداشتند وسواران ازپسِ ايشان نيرو (٣) كردند وجنگ به غايت گرم شد كه يك علامتِ سياه ازبالا بگسست با سواری دو هزار زره پوش ،گفتند كه داود بود،و روی به صحرا نهادند ؛امير براند سخت تيز وآواز داد هان آی (۴) فرزندان ! غلامان بتاختند وامير در زير تلّ بايستاد،غلامان وباقیِ لشكرِ كمين به خصمان رسيدند وگرد برآمد .ومن ازآنجا فراتر قدم نجنبانيدم تا چه رود،با(۵) سوارب سلامت جوی ،وچشم برچترِ امير می داشتم .وقلبِ امير از جای برفت وجهان پر(٦) بانگ وآواز شد و تَركاتَرك بخاست گفتی هزارهزار پتك می كوبند ،وشعاعِ سنانها وشمشير ها درميانِ گرد می ديدم .ويزدان (٧) فتح ارزانی داشت وهرسه به هزيمت برفتند ،وديگران نيز برفتند چنان كه ازخصمان كس نماند.

وامير به مهدِ پيل آمد وبراثر هزيمتيان نيم فرسنگی براند ومن واين سوار تيز برانديم تا امير را بيافتيم وحاجب بزرگ ومقدَّمان می آمدند وزمين بوسه می دادند وتهنيت فتح می كردند امير گفت چه بايد كرد؟گفتند خيمه زده آمد بركرانِ فلان آب برچپ ،ببايد رفت وبه سعادت فرود آمد،كه مخالفان به هزيمت رفتند ومالشی بزرگ يافتند ،تا سالاری كه خداوند نامزد كند براثرِ هزيمتيان برود.بوالحسنِ عبدالجليل گفت " خداوند را هم درين گرمی فرسنگی دو ببايد رفت براثرِ هزيمتيان ورنجی ديگر بكشيد (٨) تا يكباره باز رهد ،ومنزل آنجا كند."  سپاه سالار بانگ 

________________________________

١-كه بداشته بودند،متعلق است به علامت سياه .                      ٢- به نيزه ، B :نيز.

٣- نيرو كردند، N:به نيرو كردند.                                     ۴- ای فرزندان ،ترجمه "اوشاقلار"تركی است.

۵- با سواری ،عطف است به كلمۀ "من"  N:با سواری بعد ازين می آيد كه :من واين سوار.

٦- پربانگ وآواز BFN:يك آواز .                                     ٧- يزدان ،كذا ونه :ايزد.

٨- بكشيد،عطف است به "ببايد رفت".

بدو برزد – وميانِ ايشان بد بودی - وگفت " در جنگ نيز سخن برانی ؟ چرا به اندازۀ خويش سخن نگويی ؟" وديگر مقدَّمان همين گفتند،وامير را ناخوش نيامد وبوالحسن خشك شد – وپس ازآن پيدا آمد كه رايی درست آن بود كه آن بيچاره زد،كه اگر به دُم رفتی از تركمانان نيز(١) كس به كس نرسيدی . ولكن هركه مخلوق باشد با خالق برنتواند آمد ، كه چون می بايست كه كارِ اين قوم بدين منزلت رسد و تدبيرِ راست چگونه رفتی ؟- و ازآنجا پيری آخورسالار را با مقدَّمی چند بفرستادند به دُم هزيمتيان ،ايشان برفتند كوفته (٢) با سوارانی هم ازين طراز وخاك ونمكی بيختند(٣) وجايی (۴) بياسودند ونمازِ شام به لشكرگاه بازآمدند وگفتند : "دوری رفتند وكسی را نيافتند وبازگشتند ،كه خصمان سویِ ريگ و بيابان كشيدند، و با (۵) ايشان آلتِ بيابان نبود و ترسيديم (٦) كه خللی افتد"، و اين عذرِ ايشان فراستدند ،تا پس ازين آنچه رفت بيارم ،واگر (٧) فرود نيامدی وبراثرِ مخالفان رفتی همگان مِن (٨) تحتِ القُرط برفتندی . ولكن گفتم كه ايزد عزَّذكره نخواست و قضا چنان بود، ولا مَهْرَبَ مِن قضائِه .

و درين ميان آواز داد مرا كه : بونصرِ مشكان كجاست؟ گفتم زندگانی خداوند دراز باد، با بوسهل زوزنی به هم (٩) بودند در (١٠) پيشِ پيلان ومن بنده با ايشان بودم وچون باد وگرد خاست تنها وجدا افتادم وتا اينجا بيامدم ،مگر ايشان فرود آمده باشند .گفت برو وبونصررا بگوی تا فتحنامه نسخت كند.گفتم فرمان بُردارم ،وبازگشتم .وامير دو نقيب را مثال داد وگفت با بوالفضل رويد تا لشكرگاه .و نقيبان(١١) بامن آمدند و راهِ(١٢) بسيار گذاشتم تا به لشكرگاه رسيدم ، يافتم استادم وبوسهل زوزنی نشسته با قبا وموزه ، واسبان به زين ،و خبرِ فتح يافته .برخواستند(١٣) ونشستم وپيغام بدادم ،گفت نيك آمد.و حالها بازپرسيد، همه بگفتم بوسهل را گفت :رایِ درست آن بود كه بوالحسنِ عبدالجليل ديده بود ولكن اين خداوند را نخواهند گذاشت كه كاری راست برانَد .وهر دو برنشستند وپذيرۀ امير برفتند وبه خدمت پيوستند ومباركبادِ فتح بكردند واز هر نوع رای زدند وخدمت كردند ورفتند .چون استادم باز آمد

________________________________________

١-نيز كس به كس نرسيدی ، DA :كس نرستی  .               ٢- كوفته ،كذا در KA .بقيه:وكوفته .  M ندارد .

٣- بيختند ،در غير A:تاختند .                                      ۴- جايی بياسودند ، M :بياسودند در حايی كه كوفته بودند .

۵- با ايشان ،يعنی با ما ،كه به دنبال هزيمتيان رفته بوديم .   

٦- وترسيديم ،در غير AG :ترسيدم .(التفات از مغايب به متكلَّم ).

٧- واگر فرود...من قضائه ،در A افتاده است.                    ٨- من تحت القرط ،يعنی بطوع وتسليم .رك ت.

٩- به هم بودند ،بيشتر نسخه ها :بهم بود . A : باهم بودند .

١٠- درپيش،برخی :ودر پيش .                                     ١١- ونقيبان ...رسيدم ،در M افتاده است .

١٢- وراه بسيار گذاشتم ، N :ودر راه بسيار گذشتم .

١٣- برخواستند ،در همه نسخه ها به همين شكل است (خواستند با واو )واگرمقصود قيام باشد بايد سی واو نوشته می شد ، هرچند اين غلط املائی در نسخه ها ومخصوصاً فراوان است.شايد:مرا خواندند ،يا:مرا پيش خواستند ،وقرينۀ اين كه بعد می گويد :ونشستم .



نسختی كرد اين فتح را سخت نيكو وبياضِ آن من كردم ونماز ديگر پيش برد وامير بخواند وبپسنديد وگفت نگاه بايد داشت كه فردا سویِ سرخس خواهيم رفت وچون فرود آييم آنجا (١) نيز نامه نبشته آيد ومبشَّران بروند.

وديگر روز سوم شوال سلطان برنشست وبه تعبيه براند سخت شادكام وبه دو منزل سرخس رسيد وروز پنجشنبه پنجم شوال در پسِ جوی آبی برسانِ دريايی فرود آمدند .وطليعۀ خصمان آنجا پديد آمدند وجنگی نكردند امَّا روی بنمودند وبازگشتند .وشهرِ سرخس را خراب ويَباب (٢) ديده آمد بدان خرمی وآبادانی كه آن را ديده بوديم .وامير انديشه مند شد كه طليعۀ خصمان را اينجا ديده آمد وبا اعيان گفت " ازين شوخ تر مردم تواند بود؟كه [از]آن مالش كه ايشان را رسيده است انديشۀ ما چنان بود كه ايشان تا كنارِ جيحون وكوهِ بلخان عنان بازنكشند (٣)." گفتند"هزيمتِ پادشاهان وملوك چنين باشد،كه خانيان ازپيشِ سلطانِ ماضی هزيمت شدند نيز يكی را ازآن قوم كس نديد .واين قوم مشتی خوارج اند،اگر خواهند كه بازآيند زيادت از آن بينند كه ديدند." ونمازِ ديگر خبر رسيد كه خصمان به دو فرسنگی باز آمدند وحشر آوردند وآبِ اين جوی می بگردانند وباز جنگ خواهند كرد.وامير سخت تنگدل شد.

وشب را جاسوسان وقاصدان رسيدند وملطَّفه هایِ منهيان آوردند ونبشته بودند كه "اين قوم به تدبير بنشستند وگفتند صواب نيست پيشِ مصاف اين پادشاه رفتن،رسمِ خويش نگاه داريم .ومارا به بُنه وثقل دل مشغول نه چنين (۴) نيرويی به ما بازرسيد،بمی پراگنيم تا ضَجِر شود واگر خواهد واگر نه بازگردد .ودی رفت وتموز درآمده است وما مردمانی بيابانی ايم وسختی كش،بر گرما وسرما صبر توانيم كرد و وی ولشكرش نتوانند كرد،وچند توانند بود درين رنج ،بازگردند ."  پس استادم اين ملطَّفه ها بر امير عرض كرد وامير سخت نوميد ومتحيَّر گشت.وديگر روز پس ازبار خالی كرد با وزير واعيان واين خبر بگفت وملطَّفه ها بر ايشان خوانده آمد،امير گفت تدبير چيست ؟گفتند هرچه خداوند فرمايد می كنيم .وخداوند چه انديشيده 

____________________________________

١-آنجا نيز ،كلمۀ "نير"در غير CKMAنيست.وپس ازين می آيد سخن از"نامه ها"،به صورت جمع .ظ يعنی فتحنامه به علاوۀ نامه يا نامه های ديگر.

٢- بياب،اين كلمه در CFN به همين صورت است منتهی در برخی بی نقطه ودر برخ ديگر به تغيير محل نقطه .بقيه دارند :بی آب .(يباب واژه يی است عربی به معنی زمين خراب ومعروف است ).

٣- بازنكشند ، M:بازكشند.

۴- چنين ...پراگنيم ،كذا در C كلمۀ نيرو مشكوك است.شايد"دستبرد " بوده است.معنی عبارت ظاهراً اين است كه :ما با آنكه گرفتاری بنه وثقل نداشتيم چنين ضربتی برما وارد شد،پس بايد به جنگ مصاف بپردازيم وبايد مثل سابق در اطراف به صورت پراكنده تاخت وتازكنيم نه جنگ روياروی .انتهی .نسخه ها در اينجا به تشويش افتاده اند ، GF.BN:چنين نيروی بما باز [ N :نار]رسيديمی پراكنيم . M:درين بيابان بپراكنيم واطراف اردوی وی بتازيم . A : چنين نيروی به ما باز رسيد در دو دفعه از زدن دو سالاری وی وبعد ازين دورادور دستبردی كرده جمع می باشيم ونمی پراكنيم .K:مشغول ندارد چنين دورادور نيرو می كنيم واشتر وبنه می ربائيم وبپراكنيم .


است ؟گفت آن انديشيده ام  كه اينجا بمانم وآلتِ بيابان راست كنم وجنگی ديگر به مصاف پيش گيرم وچون به هزيمت شدند تا كرانِ آب ازدمِ ايشان بازنگردم.وزير گفت "انديشه یی به ازين بايد كرد وقت بداست وخطر كردن مُحال است ."ايشان اين سخن می گفتند كه آب از جوی باز ايستاد وبا امير بگفتند ،و وقت چاشتگاه بود،وطليعۀ ما در تاخت كه خصمان آمدند برچهار جانب ازلشكرگاه –وچنان تنگ وبرهم زده بودند خيمه ها كه ازمواضعِ ميمنه و ميسره وقلب اندك مايه مسافت بود چنان كه به هيچ روزگار من برين جمله نديدم –امير روی بدين اعيان كرد وگفت بسم الله ،برخيزيد تا ما برنشينيم .گفتند خداوند برجای خود بباشد كه (١) مقدَّمانِ ايشان كه می گويند نيامده اند ،ما بندگان برويم وآنچه واجب است بكنيم واگر به مددی حاجت آيد بگوييم .وبازگشتند وساخته به رویِ مخالفان شدند.و وزير واستادم زمانی بنشستند ودلِ امير خوش كردند وتدبيرِ گسيل گردنِ نامه ها ومبشَّران در وقف داشتند تا باز چه پيدا آيد .وبازگشتند.

وآبِ روان ازما دور ماند وافتاديم به آبِ چاهها –وبسيار چاه بود اينجا كه ما بوديم به اندك مسافتِ شهر سرخس –و آنچه (٢) يخ باقی بود مانده ،كه نتوانستند آورد از تاختن و سخت گرفتنِ خصمان .و تا نمازِ ديگر جنگی سخت بود و بسيار مردم خسته و كشته شد از هر دو جانب .و بازگشتند قومِ ما سخت غمگين .و چيرگی بيشتر مخالفان را بود.و ضعف و سستی بر(٣) لشكرِ ما چيره شد و گفتی ازتاب می بشوند.و منهيانِ پوشيده كه بر لشكر بودند اين اخبار به امير رسانيدند و اعيان و مقدَّمان نيز پوشيده نزديكِ وزير پيغام فرستادند بر زبانِ معتمدانِ خويش وبناليدند از كاهلی لشكريان كه كار نمی كنند وازتنگیِ علف وبينوايی می بنالند ومی گويند كه "عارض ما را بكشته است ازبس توفير كه كرده است "وما(۴) می بترسيم كه اينجا خللی بزرگ افتد چون لشكر در گفت وگوی آمد ومخالفان چيره شوند ،نبايد كه كار (۵) به جايی رسد .وزير نمازِ شمام برنشست وبيامد وخلوتی خواست وتا نمازِ خفتن بماند واين حالها با امير بگفت وبازگشت ،وبا استادم به هم در راه با يكديگر ازين سخن  می گفتند ،وبه خيمه ها باز شدند .

وديگر روز خصمان قويتر ودليرتر وبسيارتر وبكارتر آمدند وازهمه جوانب جنگ پيوستند وكار سخت شد وبانگ ونفير ازلشكرگاه بخاست .امير برنشست پوشيده ومتنكَّر 

__________________________________________________

١-كه مقدمان ...نيامده اند ،كذا در اكثر . A:مقدمان نيامده اند . G:كه مقدمان ايشان كه می گوييد به جنگ نيامده اند.شايد:كه مقدمان ايشان می گويند كه نيامده اند.

٢- وآنچه يخ ،عطف است به آب چاهها . F :برآنچه يخ .چند نسخه :وآنچه يخ باقی بود باقی مانده. M :ويخ بسيار بود كه از تاختن وسخت گرفتن خصمان نتوانستند آوردن .

٣-به لشكر، G:با لشكر.                                                 ۴- وما،يعنی ما اعيان ومقدمان .

۵- كار به جايی رسد، KMA :كار به جای (به جايی ؟) بد رسد.




به جانبی (١) بيرون رفت وبه معاينه بديد آنچه سالاران گفته بودند .ونمازِ پيشين بازگشت . به وزير پيغام فرستاد و گفت "آنچه خواجه بازنمود به رأی العين ديده شد" و نمازِ ديگر اعيان را بخواند وگفت :كار سخت سست می رود ،سبب چيست؟گفتند "زندگانیِ خداوند دراز باد ،هوا سخت گرم است وعلف نا يافت وستوران ناچيز می شوند ،وتدبيرِ شافی تر می بايد درجنگِ اين قوم." وگفتند "سویِ خواجۀ بزرگ پيغام فرستاده بوديم وعذرِ خويش بازنموده ، وشك نيست كه بگفته باشد.وخداوند را نيز منهيانند در ميانِ لشكر ،باز نموده باشند ."وزير گفت "با خداوند سلطان درين باب مجلسی كرده ام و دوش همه شب درين انديشه بوده ام و تدبيری ياد آمده است،با خداوند نگفته ام وخالی (٢) بخواهم گفت ." واعيان بجمله بازگشتند ،امير ماند و وزير واستادم .وزير گفت زندگانی خداوند دراز باد و همۀ كارها به مرادِ خداوند باد، نه چنان است كه اگر لشكر ما ستوه شده اند تركمانان ستوه تر نيستند ،فامَّا ايشان مردمانی اند صبورتر وبه جان در مانده وجان را می كوشند .بنده را صواب چنان می نمايد كه رسولی فرستد(٣) وازخويشتن نصيحت كند اين قوم را ،كه سخت ترسانند ازآن يك قفا كه خورده اند ،وبگويد "اگر خداوند براثرِ ايشان بيامدی يك تن زنده نماندی وجان نبردی، اگر ديگر باره كمرِ جنگ بندد (۴) يك تن از شما نماند .وصواب وصواب آن است كه عذری خواهيد وتواضعی نُماييد تا من خداوند سلطان را بر آن دارم كه تقرَّبِ شما قبول كند وگويم كه كوشش ايشان ازبيمِ جان است وتلطُّف كنم تا سوی هرات رود وايشان درين حدود باشند و رسولان آيند روند تا قاعده بی راست نهاده آيد چنان كه مكاشفت برخيزد و لطفِ حال پيدا آيد." امير گفت اين سره می نمايد و لكن دوست ودشمن داند كه عجز است .وزير گفت چنين است امَّا بهتر است و سلامت تر وما درين حال به سلامت بازگرديم .وخداوند جنگِ ايشان بديد وسامانِ كار دريافت ،اگر خواهد از هرات ساخته وبا بصيرتِ تمام پس ازمهرگان روی بدين قوم آرد.اگر(۵) بر قرارِ ما راه راست گيرند چنان كه مراد باشد كار گزارده شود؛واگر به خلافِ آن باشد فالعياذ بالله آب(٦) شد،كه باشد خللی افتد كه آن را در نتوان يافت . اگر خداوند بنگرد درين (٧) نيكو انديشه كند وبر خاطرِ مبارك خويش بگرداند تا (٨) برآنچه رای عاليش قرار گيرد كار(٩) كرده آيد." 

__________________________________

١-به حانبی ،در غير FB:به جايی .                           ٢- وخالی M:وحالی .A +:نيز.

٣- فرستد ،يعنی من كه وزيرم .

۴- بندد .در غير K  :بندند .كلمۀ جنگ در برخی از نسخه ها نيست .                                                                         

۵- اگر بر فرار ما راه راست گيرند چنانكه ،كذا در CGFN.B:اگر بر قرار ماراه راست قرارگيرد [ N +:و]وچنانكهA .:اگر برقرار ما راه راست گيرد چنانكه .  M جمله تا "اگر به خلاف "چنين است :اگر بر قرار ما چنانكه مراد است كار گذارده (كذا)شود فها ونعم واگر به خلاف الخ .

٦- آب شد ، M:آب شد كه شده باشد . K:آب شده باشد ترسم كه خللی الخ.

٧- درين،در غير K :ودرين .جمله جواب "اگر" است،واو نمی خواهد .

٨- تا بر آنچه ، M :برآنچه ،بقيه:تا آنچه .                      ٩- كار كرده آيد .M :كرده آيد .



ايشان(١) باز گشتند واستادم چون به خيمه باز آمد مرا بخواند وگفت می بينی كه اين كار به كدام منزلت رسيد؟وكاشكی مرده بوديمی واين رسوائيها نديدمی .ودر ايستاد وهرچه رفته بود ورایِ وزير برآن قرارگرفته بازگفت [وگفت]كه همچنان است كه امير می گويد ،اين عَجزی باشد وظاهر است ،اما ضرورت است .ومرا گفت "ای بوالفضل وزير رايی نيكو ديده است ، مگر اين تدبير راست برود تا به نامِ نيكو به هرات رويم ،كه نبايد كه خللی افتد وشغلِ دلی پيش آيد كه اين عجز را بازجوييم .ايزد عزَّوجل نيكو كناد." ما اين حديث می كرديم كه فرَّاشی سلطانی بيامد وگفت امير می بخواند .واستادم برخاست وبرفت .ومن به خيمۀ خويش بازرفتم سخت غمناك .

و شب دور كشيده بود كه استادم باز آمد و مرا بخواند و من نزديكِ وی رفتم . خالی كرد و گفت : "چون نزديكِ امير رسيدم در خرگاه بود، تنها مرا بنشاند و هر كه بودند همه را دور كرد مرا گفت اين كار بپيچيد و دراز شد چنين كه می بينی و خصمان زده شده چنين شوخ باز آمدند واكنون مرا مقرَّر گشت ومعاينه شد كه بگتغدی وسباشی را با ايشان جنگ كردن صواب نبود وپيشِ ايشان فرستادن .وگذشتنی گذشت .وايشان را قومی مجرَّد بايد چون ايشان با مايه وبی بُنه تا ايشان را ماليده آيد.وبا هركسی كه درين سخن می گوييم نمی يابيم جوابی شافی، كه دو(٢) سالارِ محتشم زده وكوفتۀ اين قومند و روا می دارند كه اين كار پيچيده مانَد تا ايشان را معذور داريم .و خواجه از (٣) گونۀ ديگر مردی است كه راه بدو نمی برم ،حوالت به سپاه سالار كند وسالار(۴) بدو.رایِ ما درين متحيَّر گشت ،تو مردی ای كه جز راست بنگويی و غيرِ صلاح نخواهی ، درين كار چه بينی ؟بی حشمت بازگوی كه ما را از همه خدمتكاران دل برتو قرار گرفته است كه پيشِ ما سخن گويی و اين حيرت از ما دور كنی وصلاحِ كار بازنمايی .

"من كه بونصرم گفتم : زندگانیِ خداوند دراز باد ، خداوند سر گشاده با بنده بگويد كه چه انديشيده است و رایِ عالی برچه قرار داده اند ،تا صلاح و صواب بازنمايد به مقدارِ دانشِ خويش ، و بی وقوف بر مراد خداوند جوابی ندهد.

"اميرگفت:صواب(۵) آمد آنچه خواجه امروز نماز ديگر گفت كه رسولی فرستد وبا اين قوم گزگ آشتی يی كند وما سوی هرات برويم واين تابستان آنجا بباشيم تا لشكر آسايش يابد واز غزنين نيز اسب واشتر وسلاحِ ديگر خواهيم وكارها از لونی ديگر بسازيم اكنون كه سامانِ 

_____________________________________________

١-ايشان باز گشتند ،يعنی وزير وبونصر .

٢- دو سالار ،كلمۀ دو فقط در N :است.وصحيح است.درچاپ پيش حدس آن را زده بوديم .

٣- ازگونۀ ديگر مردی است ،يعنی مردی است ازگونۀ ديگر،ازنوع ديگری . N:ازگونه فرا(كذا)مردی است.

۴- وسالار بدو ،شايد:وسپاه سالار بدو.

۵- صواب آمد آنچه ،خبر مقدم بر مبتداست يعنی آنچه خواجه گفت صواب آمد .



كارِ اين قوم بدانستيم ؛چون مهرگان فراز آيد قصدِ پوشنگ وطوس ونشابور كنيم ،اگر پيش آيند وثبات كنند مُخِفّ باشيم كه نيست ايشان را چون چنين كرده آمد بس خطری .واگر ثبات نكنند وبروند براثرِ ايشان تا باورد ونسا برويم واين زمستان درين كار كنيم تا به توفيق ايزد عزَّذكرُه خراسان را پاك كرده آيد ازيشان .

"گفتم نيكو ديده است ،امَّا هيچ كس از وزير وسالارانِ لشكر بر خداوند اشارت نكند كه جنگی (١) قائم شده وخصمان را نازده باز بايد گشت ،كه ترسند كه فردا روز كه (٢) خداوند به هرات باز رسد ايشان را گويد كاهلی كرديد تا مرا به ضرورت باز بايست گشت ومن بنده هم اين اشارت نكنم كه اين حديثِ من نباشد .اما مسئلتی مشكل افتاده است كه ناچار می بايد پرسيد.گفت چيست؟گفتم هركجا سنگلاخی ويا (٣) خارستانی باشد لشكرگاهِ ما آنجا می باشد واين قوم برخويد (۴) وغله فرود آيند وجايهای گزيده تر .ويخ وآبِ روان يابند ،وما را آبِ چاه ببايد خورد ،آبِ(۵) روان ويخ نيابيم .واشترانِ  ايشان به كنامِ علف توانند شد واز دورجای علف توانند آورد وما را اشتران در لشكرگاه بر درِ خيمه بايد داشت،كه به كرانِ لشكرگاه نتوانند چرانيد .گفت سبب آن است كه با ايشان بُنه گران نيست ،چنان كه خواهند می آيند ومی روند ،وبا ما بنه هایِ گران است كه از نگاه داشتِ آن به كارهایِ ديگر نتوان رسيد.واين است كه من می گويم كه ما را از بنه ها دل فارغ می بايد كه باشد كه ايشان را بس خطری نباشد،كارِ ايشان را فصل توان كرد گفتم مسئلتی ديگر است هم بی وزير وسپاه سالار وحاجب بزرگ واعيانِ لشكر راست نيايد ،اگر رایِ عالی بيند فردا مجلسی كرده آيد تا درين باب رای زنند وكاری پخته پيش گيرند وتمام كنند . گفت نيك آمد.

"گفتم نكته يی ديگر است ،زندگانی خداوند دراز باد،كه بنده شرم می دارد كه بازنمايد.گفت ببايد گفت وباز نمود كه به گوشِ رضا شنوده آيد.گفتم زندگانیِ خداوند دراز باد معلوم است كه آنچه امروز در خراسان ازين قوم می رود ازفساد ومردم كشتن ومثله كردن وزنان(٦) خُرَمِ مسلمانان را به حلال داشتن چنان است كه درين صدسال نشان نداده اند ونبوده است ودر تواريخ نيامده است ،وبا اين همه در جنگها كه كنند ظفر ايشان را می باشد  .بداقوما كه ماييم كه ايزد عزَّذكرُه چنين قوم را بر ما مسلَّط كرده است ونصرت می دهد .وكارِ جهان برپادشاهان وشريعت بسته است و دولت وملَّت دو برادرند كه به هم بروند واز يكديگر جدا نباشند .وچون پادشاهی را ايزد عزَّوجل ازعنايتِ خويش فروگذارد تا چنين قومی بر وی دست يابند دليل باشد

__________________________________

١-جنگی ... نازده ، K:جنگی قائم شده است وخصمان را زده .قزوينی هم"نزده"را احتمال می داده است.

٢-كه خداوند ،"كه" منحصر به K  است ولی در K  كلمۀ خداوند نيست.

٣- يا خارستانی ،N .ناجارستانی (كدا) .                                ۴- خويد،بر وزن نويد غلۀ سبز نارس.

۵- آب روان ، N :اسباب .                                               ٦- زنان حرم ،در غير N :زنان حرام .



كه ايزد تعالی از وی بيازرده است .خداوند انديشه كند كه كار بدان حضرتِ بزرگِ آسمانی چگونه دارد .گفت نشناسم كه چيزی رفته است با هيچ كس يا كرده آمده است كه از رضایِ ايزد تعالی دور بوده است .گفتم الحمدلله ،واين بی  ادبی است كه كردم ومی كنم اما از شفقت است كه می گويم .خداوند بهتر بنگرد ميانِ خويش وخدای عزَّوجل اگر عذری بايد خواست بخواهد وهم امشب پيش گيرد وپيشِ آفريدگار روَد وبا تضرُّع و زاری روی برخاك نهد ونذرها كند وبر گذشته ها كه ميان وی وخدای عزَّوجل اگر چيزی بوده است پشيمانی (١) خورد تا هم از فردا ببيند كه اثرِ آن پيدا آيد ،كه دعایِ پادشاهان را كه ازدلِ راست واعتقادِ درست رود هيچ حجاب نيست .وبنده را بدين فراخ سخنی اگر ببيند (٢) نبايد گرفت كه (٣) خود دستوری داده است .چون اين بگفتم گفت پذيرفتم كه چنين كنم ،وتو را معذور داشتم ،كه به فرمانِ من گفتی وحقَّ نعمتِ مرا وازآنِ پدرم بگزاردی .بازگرد وبه هر وقتی كه خواهی همچنين می گويی (۴) ونصيحت می كنی كه بر تو هيچ تهمت نيست .خدمت كردم وبازگشتم ،واميدوارم كه خدای عزَّوجل مرا پاداش دهد برين جمله كه گفتم .وندانم كه خوش آمد ويا نيامد ،باری ازگردنِ خويش بيرون كردم ." من كه بوالفضلم گفتم زندگانی خداوند دراز باد ،آنچه برتو بود كردی وحقَّ نعمت ودولت بگزاردی .وباز گشتم .

وچون ديگر روز  بود مجلسی كردند واز هر گونه سخن رفت ورای زدند آن(۵) سخنان كه خصمان گفته بودند وكاری كه كرده بودند يادآورد.بدان قرارگرفت كه وزير رسولی فرستد و نصيحت كند تا بپرا گنند ورسولان درميان آيند و به قاعدۀ اوّل باز شوند تا كار به صلاح بازآيد وجنگ و مکاشفت برخيزد .چون بازگشتند ازپيشِ امير،را ودير حاكم بونصرِ مُطوُّعیِ (٦) زوزنی را بخواند –و او مردی جَلد وسخنگوی  بود و روزگارِ دراز خدمتِ محمَّدِ(٧) عرابی سالاری بدان محتشمی كرده و رسومِ كارها بدانسته وپس از وی اين پادشاه او را بشناخته به كفايت وكاردانی و شغلِ عرب وكفايتِ نيك وبدِ ايشان به گردنِ او كرده –واين سخن با وی بازراند ومثالها بداد وگفت "البتّه نبايد گفت كه سلطان ازين آگاهی دارد، اما چون من وزيرم و مصالحِ كارِ مسلمانان و دوست و دشمن را انديشه بايد داشت ناچار در چنين كارها سخن گويم تا شمشيرها(٨) در نيام 

___________________________________

١-پشيمانی خورد،  M:پشيمان ونادم .                                  ٢- ببيند،شايد:بيند.

٣- كه خود،يعنی امير.

٤- می گويی ونصيحت می كنی ،در غير  N :می گوی ونصيحت می كن .

٥- آن سخنان ،در غير F  :آن سخناني.

٦- مطوّٓعی .اين كلمه از لحاظ صرف بايد "متطوعی "باشد،از تطوُّع كه باب تفعل است (ونه تفعيل ).ولی به اين صورت كه در نسخه ها هست نمی دانم چه توجيهی دارد،ادغام كرده اند يا ازباب تفعيل گرفته اند؟در حالی كه هيچ يك ازين دو مورد ندارد .شايد درآن زمان به همين صورت خلاف قواعد تلفظ می كرده اند.والله اعلم .

٧- محمد عرابی ،ت ق به جای محمد علوی .از سالاران معروف محمود است ودرين كتاب هم بارها نامش آمده است .

٨- شمشير ها ،در غير  AM+:ناحق .


شود وخونهایِ ناحق ريخته نيايد و رعيَّت ايمن گردد.وشما چندين رنج می ببينيد(١) وزده وكوفته وكشته می شويد واين پادشاهی(٢) است بس محتشم او را خصمِ خويش كرده آيد ، فردا از دنبالِ شما باز نخواهد(٣) ايستاد تا بر نيندازد .اگرچه شما را درين بيابان وقت ازوقت كاری می رود آن را عاقبتی نتواند بود.اگر سر بر خط آريد و فرمان می كنيد من در حضرت اين پادشاه درين باب شفاعت كنم وبازنُمايم كه ايشان هم اين جنگ وجدال ومشقَّت و پريشانی از بيمِ جانِ خويش وزن و بچهٔ خويش می كنند ، كه در جهان جايی ندارند كه آنجا مُتوطَّن شوند ،اگر رحمت و عاطفت پادشاهانه ايشان را دريابد و چرا خوری و ولايتی بديشان ارزانی داشته آيد بندگی نمايند و بندگانِ(٤) خداوند ازين تاختها و جنگها برآسايند ،و چنان سازم كه موضعی ايشان را معيَّن شود تا آنجا ساكن گردند وآسوده و مرفَّه روزگار گذرانند ."ازين ومانندِ اين سخنانِ خُرد وبزرگ وگرم وسرد بازگفت (٥) وبسيار تنبيه وانذار وعظات نمود و او را گسيل كرد.

حاكم مُطوَّعی نزديكِ آن نو خاستگان رفت وپيغام خواجهٔ بزرگ مُشبَع بازراند وآنچه به مصالحِ ايشان بازگشت بازنمود و سوگندان خورد كه سلطانِ اعظم(٦) ناصرالدين ازين حال هيچ خبر ندارد امَّا وزير از جهتِ صلاحِ كار شما وديگر مسلمانان مرا فرستاده است .ايشان او را تبجيل كردند و به جايی فرود آوردند و نُزلهایِ گران فرستادند . بعد از آن جملهٔ(٧) سران يكجا شدند و درين باب رای زدند كه جوابِ وزير برچه جمله بازفرستيم . ازهر نرع سخن گفتند و انديشيدند آخر رايها برآن قرار گرفت كه اين كار را برين جمله كه وزير مصلحت ديده است بپردازند ، كه پادشاهی است بزرگ ولشكر و خزائن و ولايتِ(٨) بی اندازه دارد.اگر(٩) چه چندكار ها ما را برآمد وچند لشكرِ او را بشكستيم و ولايت بگرفتيم ، درين يك تاختن كه به نفسِ خويش كرد نكايتی(١٠) قوی به ما رسيدواگر همچنان بر فور در عقبِ ما بيامدی يكی از ما و زنان و بچگانِ ما باز نرَستی. امَّا دولتی بود ما را كه برجای فرود آمدند و در دنبالِ ما نيامدند . و مصلحت همين باشد كه وزير گفته است . چون برين قرار دادند ديگر روز حاكمِ مطوَّعی را بخواندند وبندگی نمودند و مراعات كردند . گفتند : "حال(١١) همه برين جمله است كه خواجهٔ بزرگ باز ديده است، اكنون مهتری وبزرگی می بايد كرد و در بابِ ما عنايت ارزانی داشت و شفاعت كرد تا آزارِ 

________________________________________

١-می ببينيد ...می شويد،كذا در اكثريت نسخه ها (برخی :می بينيد ).در  KD:نه بينيد ...نشويد .درين صورت بايد آن را عطف به "ايمن گردد"گرفت.

٢- پادشاهی است ،در غير M  :پادشاهی .                         ٣- نخواهد ...نيندازد .   FN :نخواهند ...نيندازند .

٤- بندگان خداوند .ظ:بندگان خدا.

٥- بازگفت ،شايد:بايد گفت :درين صورت اين هم جزء سخن خواجه است به مطوعی ودستوری كه به او می دهد .

٦- اعظم ناصرالدين ،چند نسخه :اعظم الدين .

٧- جمله سران يكجا شدند ،در غير B  :جمله شدند سرداران (  N  :سرتيران ).

٨- ولايت،  N  :ولايات .                                           ٩- اگر چه چند ،  AM:اگر چند .

١٠- نكايتی ،  K :مالشی .                                          ۱۱- حال ما همه ،كذا در    FNB   .بقيه:حال،حال  ما 

دل سلطانِ معظَّم برگرفته آيد وما را ولايتی و بيابانی وچرا خوری فرموده(١) ،تا آنجا ساكن شويم و در دولتِ اين سلطان بباشيم و روی به خدمت آريم و مردمانِ خراسان از خسارت و تاراج و تاختن فارغ آيند." و معتمدانِ خود با حاكمِ مطوَّعی نامزد كردند و هم برين جمله پيغامی مطوَّل دادند و مطوَّعی را حقی نيكو گزاردند و با رسولِ خود به هم باز گردانيدند.

وچون (٢) ايشان به لشكرگاه رسيدند حاكم پيشتر بيامد ودر(٣) خدمت خواجهٔ بزرگ پيوست وحالها به تمام شرح داد وگفت "اين طايفه اگرچه حالی پيغامها برين جمله دادند و رضاطلبی می كنند اما به هيچ حال ازيشان راستی نيايد و نخوت پادشاهی كه در سرِ ايشان شده است زود بيرون نشود، ولكن حالی تسكين خواهد بود و ايشان (۴) نخواهند آراميد. آنچه معلوم شد بر رایِ خواجهٔ بزرگ بازنمود تا آنچه مصلحت باشد آن را به امضا رساند ." چون وزير برين احوال واقف گشت بفرمود تا رسولِ (۵) نوخاستگان را خواندند وپيش آوردند و اِحماد كرد،و رسول خدمتی به واجب كرد و بندگی نمود وفرمان(٦) بازراند . و او را بازگردانيدند و در رسول خانه فرود آوردند و نزل بسيار دادند .و وزير در خدمتِ سلطان رفت و خالی كردند وخواجه بونصر بود وآنچه احوال بشنيده بود از مطوَّعی وپيغامی كه رسول آورده بود بازراند وهمه معلومِ رای عالی گشت،فرمود كه اگرچه اين كار روی به عجز دارد چون خواجهٔ بزرگ مصلحت بيند وصلاحِ وقت(٧) اين است برگزارَد (٨) چنان كه واجب كند.

وزير بازگشت وديگر (٩) روز رسول را بخواند و خواجه بونصر مشكان در خدمت وزير بنشست وآنچه گفتنی بود بگفتند و پرداختنی(١٠) بود بپرداختند برين جمله كه وزير گفت كه دربابِ شما شفاعت كردم وپادشاه را بر آن آوردم كه(١١) شما درين ولايت كه هستيد بباشيد و ما بازگرديم و به هری(١٢) رويم ، و نَسا و باورد وفراوه واين بيابانها و حدها شمايان را مسلَّم(١٣) فرمود به شرطی كه با مسلماناو(۱۴) و نيك وبدِ رعايا تعرُّض نرسانيد و مصادره و مواضعت نكنيد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

١-فرموده ،كذا در K  .بقيه:فرمود.ظاهراً فرموده عطف است به "برگرفته آيد" ،يعنی :فرموده آيد.

٢- چون ايشان ،در غير B :چون جوق ايشان .(ولی فعل "رسيدند"در همه نسخه ها به صورت جمع است).

٣- در خدمت خواجهٔ بزرگ پيوست ،شايد:درخلوت با خواجهٔ بزرگ بنشست .(كمی بعد هم نظير اين می آيد).

٤- ايشان نخواهند آراميد .كذا در K. درF :ايشان را بخواهند آراميد . M :وايشان را نخواهند آرام نهاد .بقيه:ايشان را نخواهند آراميد .در A  هيچ يك نيست .يادداشت مينوی:شايد تحريف "امسال را " يا "الحال را" يا "اكنون را" باشد، و"بخواهند " درست باشد.

٥- رسول نوخاستگان را، M  :رسول را ازان نوخاستگان .

٦- فرمان ،شايد:پيغام  M  جمله را چنين دارد:وفرمان داد تا او را بازگردانيدند .

٧- وقت ،در چند نسخه نيست.                                    ٨-برگزارد ،در غير D  :پردازد ،پردازند ،بردارد .

٩- ديگر روز ،در  A نيست .                                   ١٠- وپرداختنی بود،شايد:وآنچه پرداختنی .

١١- كه شما،كذا در M  .بقيه:كه تا شما .                       ١٢- هري،    BN :هريو.

١٣- مسلم ،شايد:مسمی.(مانند دو مورد بعد).

١٤- مسلمانان ونيك وبد رعايا ،  NM  :مسلملنان نيك وبد ورعايا .



درين(١) سه جای كه هستيد برخيزيد وبدين ولايتها كه نامزدِ شما شد برويد تا ما بازگرديم وبه هری(٢) رويم و شما. آنجا رسولان به اردوی(٣) فرستيد وشرطِ خدمت به جای آريد تا كاری(٤) سخته پيش گيريم و قراری دهيم كه ازآن رجوع نباشد چنان كه رعايا و ولايتها آسوده گردند و ازين گريختن و تاختن و جنگ و جدال و شورش بازرهيد." برين جمله پيغامها بداد و رسولِ نو خاستگان را حقی بگزاردند از تشريف وصلتِ بسزا ،و خشنود بازگردانيدند .و حاكمِ مطوَّعی را هم بدين مهم نامزد كردند ، با رسول يكجا برفت و به نو خاستگان رسيد، ورسولِ ايشان بسيار شكر و دعا گفت وبا او خالی كردند .و حاكمِ مطوَّعی نيز پيغام وزير بگفت. ايشان خدمت كردند و او را نيكويی گفتند ،و حالی تسكين پيدا آمد.اگر چه ايشان هرگز نياراميدند (۵) كه نخوتِ پادشاهی وحل وعقد وامر ونهی و ولايت گرفتن در سرِ ايشان شده بود ،مجامَلتی در ميان آوردند وحاكمِ مطوَّعی را خدمتی كردند ومعذرتی بی اندازه وگفتند كه "ما به فرمانِ وزير مطاوعت نموديم ،امَّا می بايد كه با ما راست روند واز هيچ طرف با ما غدری ومكری نرود تا بياراميم و به ضرورت ديگر بار مكاشفتی پيدا نگردد واين چه گفتند وفرمودند ازآن رجوع ننمايند وبرآن بروند تا رعايا ولشكر ها از هر دوطرف آسوده گردند و خونهایِ ناحق ريخته نيابد ." هم برين قرار از آنجا كه بودند منزل كردند وبرين(٦) كه ايشان را ولايت مسمَّی شده بود برفتند .

وچون ايشان منزل كرده بردند و برفته حاكمِ مطوَّعی بازگشت وبه لشكرگاهِ منصور آمد ودر خدمتِ وزير خالی كرد و آنچه ديد(٧) وشنيد ازاحوالِ نو خاستگان و حركاتِ ايشان وسخنانِ يا طنز كه می گفتند باز راند وگفت كه "به هيچ نوع بر ايشان اعتماد نبايد كرد و ساختنِ كارِ خويش و برانداختنِ ايشان يا از ولايت بيرون كردن از مهمَّات ببايد دانست و برآن سخنانِ عشوه آميز و غرور انگيز ايشان دل نيايد نهاد ، كه هرگز راست نروند و اين پادشاهی و فرمان و نفاذِ امر از سرِ ايشان بيرون نشود جز به شمشير تيز. و درين حال از آنچه نكايتی قوی ازين(٨) يك تاختن كه پادشاه به نفسِ خويش كرد بديشان(٩) رسيده بود اين صلح گونه كردند و بازگشتند ،امَّا به هرچه ايشان را دست در خواهد شد ازمكر ودغل و فريفتنِ غلامان و ضبطِ ولايات و زيادت كردنِ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

١-درين سه جای كه هستيد ،تصحيح قياسی است .اكثريت نسخه ها :واين سه جای كه هست ،  B :واين سه جای مقدم كه هست .   AK به جای تمام اين عبارت دارند :وازاينجا .(كه با فعل بعد می شود :وازينجا برخيزيد)وظاهراً عبارت مربوط به جملهٔ پيش است نه بعد ."هستيد" گويا در نسخه اصل به صورت قديمی "هستيت " بوده است وتحريف شده است .

٢- هری ، N :هريو.                               ٣- اردوی،غريب است درين كتاب .

٤- كاری سخته ،ت ق .  نسخه ها همه :سخت ، جزA  كه دارد :سخت سره (سخته به معنی سنجيده و وزن شده است ).

٥- نياراميدند ،ت ق به جای: نيارامند .           ٦- وبرين كه ايشان را ولايت ، D  : وبرين ولايات كه ايشان را .

٧- ديد وشنيد،  GM :ديده وشنيده .شايد:ديده بود وشنيده .

٨- ازين يك تاختن كه پادشاه ، B  :كه ازين يك تاختن پادشاه .   :كه ازين يك تاختن كه پادشاه .

٩- بديشان ،  C  :وبديشان.

 

لشکر و از ماوراءالنَّهر مردمان خواندن که با ایشان بار شوند وبسیار گردند هیچ باقی نخواهند گذشت و هرگز راستی نورزند. و سخنانِ فراخ بیرونِ اندازه می گویند با یکدیگر، و مرا چنان معلوم شد که ایشان را باور گشته است که ((این پادشاه عاجز گشته است و وزیرش از کفایتِ خویش ما را التیامی کرد و فتنه فرونشاندن، چندانی که لشکرهای ایشان بیاسایند و ساختگی بکنند دنبالِ ماخواهند گرفت وبه هیچ نوع نیارامند تا مارا دفع نکنند یا ازین ولایت بیرون کنند. این صلح ومجاملت درمیان آوردند بدین سبب وما نیز روا داشتیم تا یک چندی ازین(۱) تاختنها بیاساییم و کارِ خویش بسازیم و لشکرها جمع کنیم و ساخته می باشیم و غفلت نکنیم و مهیَّا و مسعدَّ حرب(٢) ومکاشفت تا چون ناگاه قصد ما کنند پیشِ ایشان بازرویم و جواب گوییم و جان را بزنیم؛ یا برآییم یا فرو شویم، که پادشاهی بس بزرگ است که ما دست(٣) در کمرِ او زده ایم.)) ازین نوع سخنان بسیار گفتند و خوش دل و خوش طبع بازگشتند و براندند که چون ما به هری(۴) رویم ایشان رسولان بانام فرستند و اقتدارها(۵) کنند و از روی خدمت و بندگی پیش آیند و دیگر ولایتها خواهند که ((ما انبوه شده ایم و آنچه ما را دادید بسنده نمی باشد چون از اِخراجات(۶) و دخلها فرومانیم ضرورت(٧) را دست به مصادره و مواضعت و تاختنها(٨) و دادن و گرفتن ولایتها باید کرد از ما عیب نگیرند که به ضرورت(٩) باشد.)) و جز این آنچه روشن شده بود تمامی در خدمتِ خواجهٔ بزرگ بازراند. 

او(۱۰) گفت بدانستم و واقف گشتم. و من دانم که چه باید کرد. اگر پادشاه سخنِ من بشنود و بر رایِ من کار کند چنان سازم به مرورِ ایَّام که ایشان را قدم برجایی یله نکنم که نهند تاکُل و جمله برافتند و یا آواره از زمین خراسان بروند و از آب بگذرند و ما را فتنهٔ ایشان منقطع شود به تدبیرِ صائب ومتانتِ رای.امّا می دانم که این پادشاه را بد نگذارند و بر رایهایِ من اعتراض کنند، و برآن بسنده نکنند و لشکرها فرستند به اطراف و این کارِ ساخته را درهم کنند و ایشان را بشورانند و برَمانند و هر روز این کار شوریده تر(۱۱) گردد و این قدم قویتر و انبوه تر گردند و بیشتر شوند و خراسان و عراق به تمامت از دستِ ما بشود و جز این ناکامیها دیده آید، تا حکمِ حق عزَّوجل چیست. ان شاءالله که همه نیکویی باشد. تو این سخنان که با من گفتی و از من شنودی با هیچ کس مگوی تا چه پیدا آید.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- ازین تاختنها،B : ازین تاختها.NF : ازین ناحیتها.                          ٢- حرب و مکاشفت،N : حرب مکاشفت. 

٣- دست در کمر او زده ایم، N: دست در کریر آورده ایم. اینجا پایان سخن نو خاستگان است به نقل مطوعی. 

۴- هری،FN : هریو.                                                             ۵- اقتدارها، MA: اقتداها. (معلوم نشد).

۶اخراجات، کذا در MC: بقیه: خراجات.                                        ٧- ضرورت را، B: ضرورة. 

٨- تاختنها، NMB: تاختها. 

٩- به ضرورت باشد، پایان نقل قول نوخاستگان و هم پایان سخن مطوعی با وزیر.

۱۰- او گفت، یعنی وزیر.

۱۱- شوریده تر، در غیر M: شوریده. (حدس این را در چاپ پیش زده بودیم).

او(۱) را بازگردانید و به خدمتِ مجلس(٢) عالی رفت و خواجه بونصرِ مشکان بیامد و خالی کردند تا بیگاهی، و وزیر آنچه بشنیده بود و پرسیده از حاکمِ مطوَّعی تمام تر با شرح و بسط بر رایِ عالی بازراند و صلاح و فسادی که بود بازنمود؛ حالی سکونتی پیدا آمد. و هم درین مجلس قرار دادند که دیگر روز منزل کنند بر طرفِ هریو و آنجا بروند تا لشکر از تنگی و قحط بازرهد(٣) و بیاسایند و اسبان فربه کنند و آنچه بباید از اُهبت و مدَّت و خزائن و سلاح و لشکرها از حضرتِ غزنین و اطرافِ ولایات بخواهند و ساخته شوند و چون تمامت(۴) ساختگی پیدا آمد و لشکرها بیاسود و دیگرها(۵) دررسید بعد ازآن بنگرند که این ناجمان(۶) چه کنند، اگر آرامیده باشند و مجاملتی در میان می آرند خود یک چندی بباشد و ایشان را نشورانند، چون ساختگی و جمعیَّتِ لشکر و افواجِ حشم پیدا آمد آنگاه به حکمِ مشاهَدت کار کنند. و مجلسِ عالی وزیر را بسیار نیکویی گفت و قوی دل گردانید و فرمود که ((به کفایتِ تو حالی این کار تسکین یافت. اکنون بعد ازین آنچه به مصالحِ ملک و دولت بازگردد نگاه می دار که ما را بر رایهایِ تو هیچ اعتراض نیست، تا به دلِ قوی این خلل را به کفایت و کاردانی و متانت رای دریابی.)) وزیر خدمت کرد و بندگی نمود. و هم برین قرار پراگندند. و دیگر روز این مواکب و لشکرها بازگشت و بر طرفِ هریو منزل کردند. و آهسته آهسته می رفتند تا از(٧) آن بیابانها بیرون آمدند و در صحرا افتادند و بیاسودند، و خوش خوش می رفتند تا به هریو رسیدند و آنجا نزول کردند واللهُ اعلمُ بالصَّواب و اِلیهِ المَرجعُ والمآب.

ذکر رسیدن سلطان شهاب الدوله و قطب المله ابی سعید مسعود 

ابن یمین الدَّولة و أمین الملَّة رضی الله تعالی عنهما به شهر هری

و مقام کردن آنجا و بازنمودن احوال آنچه حادث گشت آنجا تا 

آنگاه که به تاختن ترکمانان رفت و مجاری آن احوال(٨)

در ذوالقعده سنه ثلثین و اربعمائه سلطان شهاب الدَّوله و قطب الملّه رضی الله عنه در(٩) مرکزِ عِرّ به هری رسید و آنجا نزول(۱۰) فرمود و روزی چند بیاسود با لشکرها، پس تدبیر کرد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- او را بازگردانید، یعنی مطوعی را وزیر. 

٢- مجلس عالی، مصطلح منشیهای آن زمان بوده است در تعبیر از شاه.

٣- بازرهد، B: بازرهند.                                 ۴- تمامت ساختگی، A: تمامتر ساختگی.

۵- دیگرها، یعنی دیگر لشکرها.                        ۶- ناجمان، ناجم به معنی سربرآورده، خارجی.

٧- از آن بیابانها بیرون آمدند و در صحرا افتادند، فرق بوده است میان بیابان و صحرا، رک ت.

٨- احوال،N+ : به مبارکی و سعادت.                  ٩- در مرکز غر به هری رسید،D : به هری رسید در مرکز عز.

۱۰- نزول فرمود، کذا و نه: نزول کرد. لحن بر تعارف این قسمت کتاب جالب است و احتمال تصرف در آن می رود.


که لشکرها به اطراف فرستد و ترتیبِ طلایع و افواج کند تا هم حدود آگنده باشد به مردان و هم لشکر علف یابد و ستور کاه و جو یابند و برآسایند.اوَّل(۱) امیر حاجبِ بزرگ را سوی پوشنگ فرستاد با لشکری گران و مثال داد تا طلایع دارند از آنجا(٢) به خواجه بروند- و آن روستایی است از نشابور- و حاجب بدر را با لشکری قوی به بادغیس فرستاد؛ و همچنین به هر ناحیتی فوجی قوی فرستاد، و رفتند و ضبط کردند همه نواحی را و عُمُّال بر کار شدند و مال می ستدند و امیر به نشاط و شراب مشغول گشت چنان که هیچ می نیاسود. و بار می داد و کار می ساخت، و نامه رفت به غزنین سویِ بوعلی کوتوال و چند چیز خواسته شد از آلتِ جنگ بیابان و اسب و اشتر و زر و جامه تا به زودی فرستاده آید.

و ازهرات و نواحیِ آن، بادغیس رگنجِ روستا و هرکجا دست رسید، به هزار هزار دینار برات نبشتند لشکر را و به عُنف بستدند بهانه آنکه با ترکمانان چرا موافقت کردند. و کارها دیگر شد که این پادشاه را عمر به آخر رسیده بود، و کسی زهره نمی داشت که به ابتدا(٣) سخن گفتی با وی و نصیحت کردی.و اعیانِ هرات چون بوالحسنِ علوی ودیگران بگریخته بودند و بوطلحهٔ شبلی(۴) عامل را نصیحت کرده که روی پنهان باید کرد و وی نکرده بود، امیر مغافَصه فرمود تا بوطلحه(۵) را بگرفتند و بازداشتند و هرچه داشت پاک بستدند پس پوستش بکشیدند، چون استرهٔ حجَّام برآن رسید گذشته شد، رحمة الله علیه. و من وی را دیدم بر سرِ سرگین دانی افگنده در جِوارِ کوشکِ عدنانی که آن را سکین(۶) گویند و تگین(٧) سقلابی پرده دار بر وی موکَّل. و این بوطلحه جون حاجب سباشی را ترکمانان بزدند آنگاه به هرات آمدند به استقبال ایشان رفته بود و میزبانی داده و نزل، و سبب گذشته شدنِ(٨) او این بود. و بوالفتحِ حاتمی را، نائب بریدِ هرات به نیابتِ استادم بونصر،هم بگرفتند. و او نیز پیشِ قوم شده بود، و استادم البتّه سخن نگفت که رویِ آن نبود درین وقت. و او را به ابوعلیِ شادانِ طوس(٩) کدخدایِ شحنهٔ 

خراسان بنشاندند(۱۰) و سوی قلعهٔ برکژ(۱۱) بردند به حدودِ پرشَوَر و آنجا بازداشتند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- اوّل کلمه الحاقی به نظر می آید چون استعمال آن در چنین مورد که معمولاً در بیهقی "نخست" می آید، غریب است،و بعد هم دومی یا مانند آن برای این اوّل در عبارت نیست.

٢- تا به خواجه،B : تا با خواجه، و معلوم نشد. شاید: تا به خواف.

٣- به ابتدا، یعنی پیش از آنکه امیر سخن بخواهد و اجازهٔ سخن بدهد. 

۴-شبلی، AM: شیبانی.                                                ۵- بوطلحه، کذا در M+.A: شیبانی، بقیه +: شبلی.

۶- سکین، CMKA: سنکین(؟). 

٧- تگین سقلابی، کذا در B.A: تکین سقالابی. (مقلابی)، M: تکین سقایانی. F: تکین سقلانی، D: یکتن سقاباتی. K: با تنی سقاباتنی(!) C: مکین سعلای (بی نقطه).

٨- گذشته شدن، شاید هم: کشته شدن.                                ٩- شادان طوس،M : شادان طوسی. رک ت.

۱۰- بنشانند، درست است ولی ((برنشانند)) هم بی وجه نیست.

۱۱- برکژ، محل تأمل است.

و نامه ها رسید که طغرلِ به نشابور بازرفت و داود به سرخس مُقام کرد و یَنالیان به نَسا و باورد رفتند. وزیر استادم را گفت چون می بینی حالها؟ که خداوند آنچه رفت فراموش کرد و دست به نشاط زد و حدیثِ رسول ومخالفان و مواضعتی نهادن نمی رود؛ و مرا این سخت ناخوش می آید، که مسئله بر حالِ خویش است بلکه مشکل تر. استادم گفت این حال از آن درگذشته است که تلافی بپذیرد.و سخنی که ناخوش خواهد آمد ناگفته به. و خداوند را امروز سخنِ ما پیران ناخوش می آید و این همه جوانان کارنادیده می خواهند(۱) و بدین سبب صورتِ پیران زشت می کنند(٢)، و جز خاموشی روی نیست. وزیر گفت همچنین است. و اگر ازین حدیث چیزی پرسد خاموش می باشیم.

و روز شنبه(٣) غرَّهٔ ذوالحجَّه پنج خیلتاش نامزد کرد تا به گرگان روند و نامه فرمود به بوسهلِ حمدوی و سوری و باکالیجار برآن جمله که ((در ضمانِ نصرت و سعادت به هرات آمدیم، ومدَّتی اینجا مُقام است تا آنچه خواسته ایم دررسد ازغزنین زیادتِ اشتر و مال و اسب و زرَّادخانه(۴) و آلتِ بیابان،و پس ساخته سویِ طوس(۵) و نشابور رویم،که برجملهٔ عادات و شَعبَدهٔ خصمان واقف گشتیم و، سر، و سامانِ جنگِ ایشان دریافتیم؛ همچون ایشان قومی بی بنه برایشان خواهیم گماشت و ما مایه دار(۶) باشیم تا جهان(٧) از ایشان پاک کرده شود. و باکالیجار سخت نیکو خدمتی بکرد و اثری نمود و ثمرتِ آن از مجلسِ ما برآن جمله خواهد بود که کس را تا این غایت از فرمان بُردارانِ این دولت نبوده است، و این نامه ها فرمودیم تا قوی دل گردد(٨). و چون مواکبِ(٩) ما به نشابور رسد به دلِ قوی به درگاه حاضر(۱۰) آیید. و خیلتاشان را آنجا نگاه دارید تا با شما آیند.)) امیر این نامه ها را توقیع کرد و خیلتاشان را فرمود تا راه(۱۱) [بران] بردارند چنان که(۱٢) از(۱٣) راهی بیراه ایشان را به سرحدِ گرگان رسانند. و برفتند.

وعیدِ اضحی فراز آمد(۱۴)، امیر تکلُّفی بزرگ فرمود ازحد و اندازه گذشته.و هرات شهری است که آن سلاح که آنجا بود به هیچ شهری نبودی،روزِ عید چندان سوار وپیادهٔ تمام سلاح 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- می خواهند، کذا درB . بقیه: می خواهد. بنابر مختار متن معنی این می شود که این اوضاع را جوانان خواستارند، بنابر نسخه بدل امیر خواستار است. 

٢- می کنند، DMA: می کند. رک رادهٔ پیش.

٣- شنبه غره، چون در ماه سابق ذکر ایام هیچ نبود و در ماههای اسبق هم بسیار کم بود قرینه یی برای رد و قبول این ماهروز نداریم.

۴- زرادخانه، مقایسه کنید با صفحهٔ ۵۵٣ س ٨: زر و جامه.

۵- طوس، G: طبس.                                                   ۶- مایه دار،B : بنه دار.

٧- جهان، A: خراسان.                                                 ٨- گردد، در غیر A: گردند.

٩- مواکب، کذا و نه: موکب.                                          ۱۰- حاضر آیید، N: حاضر آیند.

۱۱- راه بران بردارند، M: راه بر بردارند.                         ۱٢- چنانکه، MG+: راه برها.

۱٣- از راهی بیراه، در MG افتاده است. از راه و بیراه.         ۱۴- فراز آمد، A: بکردند.

به میدان آمد که اقرار دادند پیرانِ معتمد که به هیچ روزگار مانندِ آن باد ندارند. و عید کرده آمد و خوانها نهادند و شراب دادند. پسِ عید لشکر عرض کرد امیر به دشتِ خدابان(۱)، و هر(٢) کس که نظاره آن روز بدید اقرار داد که به هیچ روزگار چنین لشکر یاد ندارد.

و اوستادم را اَجل نزدیک رسیده بود و درین روزگار سخنانی(٣) می رفت بر لفظِ(۴) وی ناپسندیده(۵) که خردمندان آن نمی پسندیدند. یکی آن بود آن روزِ عرض به گورستانی برگذشت،ومن با وی بودم، جایی بایستاد و نیک(۶)بیندیشید و پس براند.نزدیکِ شهر بوسهلِ زوزنی بدو رسید و هردو براندند. و سرایِ بوسهل بر راه بود، میزبانی کرد، استادم گفت ((دلِ شراب ندارم که غمناک.)) سود نداشت، که میزبان درپیچید.و آخر فرود آمد. و من نیز آنجا آمدم. بسیچِ خوردنی و ندیمان ومطربان کرد.تا راست شد استادم همچنان اندیشه مند می بود. بوسهل گفت سخت بی نشاطی، کاری نیفتاده است. گفت ازین حالها می اندیشم که در میانِ آنیم،که کاری بسته می بینم چنان که به هیچ گونه اندیشهٔ(٧) من ازین بیرون نمی شود، و می ترسم و گویی بدان می نگرم که ما را هزیمتی افتد در بیابانی چنان که کس به کس نرسد و آنجا بی غلام و بی یار مانم(٨) و جان برخیره بشود و چیزی باید دید که هرگز ندیده ام. امروز که از عرضِ لشکر بازگشتم به گورستانی(٩) بگذشتم دو گور دیدم پاکیزه و بگچ(۱۰) کرده،ساعتی تمنَّی کردم که کاشکی من چون ایشان بودمی در عِزّ تا ذُلَّ نباید دید، که طاقت آن ندارم. بوسهل بخندید و گفت این سودایی است محترِق، اِشرَب و اطرب وَدعِ الدُّنیا، بخور(۱۱) خوردنیِ(۱٢) نیکو و شرابهایِ نیکو پیش آوردند و مطربان و ندیمان دررسیدند و نان بخوردیم و دست به کار بردیم،و روزی سخت خوش به پایان آمد، که بسیار مذاکره رفت در ادب و سماع و اقتراحات، و مستان بازگشتیم. و پس ازین به روزی چهل استادم گذشته شد رضی الله عنه- و پس ازین بیارم- و ما از هرات برفتیم پس از هفت ماه به دندانقانِ مرو آن هزیمت و حادثهٔ بزرگ افتاد و چندین ناکامیها دیدیم و بوسهل در راه چند بار مرا گفت ((سبحان الله العظیم! چه روشن رای مردی بود بونصر مشکان! گفتی این روز را می دید که ما دراینیم.))

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- خدابان، ت ق به جای: خداهان، خدایان. خدابان (=خیابان) محلی در هرات، رک ت.

٢- و هر کس... یاد ندارد، ازAM افتاده است.                     ٣- سخنانی، MA: سخنان.

۴- لفظ وی، A: لفظ عالی وی.                                       ۵- ناپسندیده، شاید: ناسنجیده.

۶- و نیک، شاید: و زمانی نیک.                                     ٧- اندیشهٔ من ازین،FN : اندیشه فراز این.

٨- مانم...ندیده ام،K : مانیم...ندیده ایم.                              ٩- به گورستانی، در غیر M: و به گورستانی.

۱۰- بگچ، B: گچ.

۱۱- بخور، کلمه مشکوک است و نقطه گذاری یی که داده ام احتمالی است. شاید "تجوز" بوده و جزء عبارت عربی پیش. هرچند آن عبارت وزن شعری دارد اما شعر بودن آن مسلم نبست. ممکن است که واقعاً "بخور" فارس بوده و ضمائمی داشته که از میان رفته است. والله اعلم. 

۱٢- خوردنی...پیش آوردند. G: خورد آوردند (افتادگی؟).


و این چه بر لفظِ بونصر رفت درین مجلس، فراکردند تا به امیر رسانیدند و گفتند ((جون از لفظِ صاحب دیوان رسالت چنین سخنان به مخالفان رسانند و وی خردمندترِارکانِ دولت است بسیار خلل افتد و ایشان را دلیری افزاید.)) امیر بدین سبب متغیَّر شد سخت امَّا خشمش را نگاه داشت تا آنگاه که کرانه شد(۱).

و گفتم درین قصه که در ادب مذاکرت رفت در آن مجلس، هرچند این تاریخ جامعِ سفیان(٢) می شود از درازی که آن را داده می آید، بیتی چند از مذاکراتِ مجلسِ آن(٣) روزینه ثبت کنم قصّه تمامتر باشد. و من این ابیات نداشتم و بگویم که به دستِ من چون افتاد: مردی بود به هرات که او را قاضی منصور گفتندی، رحمهٔ الله علیه؛ در فضل و علم و دبیری و شعر و رسالت و فضایل دستی تمام داشت. و شراب و عشرت دوست داشت و بدانسته که خُذِ العیش وَدعِ الطَّیش و داد از دنیایِ فریبنده بباید ستد، و راهِ(۴) دیگر گرفت و خوش بزیست و خوش بخورد. و شمَّامه(۵) پیشِ بزرگان بود چنان که هر مجلس که وی آنجا نبودی به هیچ نشمردندی. و حالی(۶) داشت با بوسهلِ زوزنی به حکمِ مناسبت در ادب، و پیوسته به هم بودندی و شراب خوردندی. و این روز قاضی منصور پگاه رفته بود و به نشاط مشغول شده و شراب نیک [وی را] دریافته، بوسهل سویِ او قطعه یی شعر فرستاد و وی در حال جواب نبشت برآن روی، بوسهل دیگر نبشت و وی هم نبشت، و نیامد و روز بگذشت. من در حَسرتِ آن قطعات بودم تا آنگاه که به دست بازآمد. و سببِ یافتن آن افتاد که فاضلی از خاندانِ منصور خاسته بود نامِ او مسعود و اختلاف(٧) داشت نزدیکِ این قاضی و هرچه ازین باب رفتی تعلیق کردی. و چون کارِ هرات شوریده گشت این فقیه آزادمرد از وطنِ خویش بیفتاد و گشتاگشت رفت تا نزدیکِ ارسلان خان پسر قدِرخان که مَلِکِ ترکستان بود و سالها آنجا بماند در نیکوداشتِ هر چه نیکوتر که مرد یگانهٔ روزگار بود در علم و تذکیر. و چون دید که کارِ آن پادشاهی از نظام بخواهد گشت از تعصُّبی که افتاد و دو گروهی میانِ برادران و خویشاوندان، و للعاقلِ شَمَّة، دستوری خواست تا اینجا آید و یافت و بیامد در سنهٔ ثمان و ثلثین و اربعمائه و دلهایِ خاص و عامِ این شهر بربود به شیرین سخنی، و قبول و اعزاز و تقرُّب یافت از مجلسِ ملک و بدین سبب وجیه و منظور گشت، و امروز در سنه احدی و خمسین و اربعمائه وجیه تر شد به نیکو نگریستنِ سلطانِ معظَّم ابوالمظفَّر 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- کرانه شد، یعنی بونصر ظ.

٢- جامع سفیان، تصحیح قیاسی است به جای: جامع سفاهان (B)، جامع صفاهان. (جامع سفیان نام کتابی است، رک ت).

٣- آن روزینه، نسخه های متأخر: آن روز.

۴- و راه دیگر گرفت، یعنی قاضی منصور راه دیگری غیر از راه حرفهٔ خود گرفت.

۵- شمامهٔ پیش، ظ: شمامهٔ مجلس.

۶- حالی، کذا در M.A: لطف حالی.K : خالی. B: خلقی. ظ: خلَّتی، به معنی دوستی صمیمانه.

٧- اختلاف، یعنی رفت و آمد، مراوده.


ابراهیم ادامَ اللهُ سلطانَه. و کارش برین بنمانَد که جوان است و با مُروَّت(۱) و شگرفی، و چون مرا دوستی به کار آمده و معتمد و چون(٢) ممالحت و مذاکرت افتاد درین تاریخ نامِ او بیاوردم و شرطِ دوستی نگاه داشتم.

الابیات(٣)الَّتی کتبها الشیخ ابوسهل الزوزنی

ایُّها   الصَّدرُ  الَّذی  دانَت   لِعِزَّتِه   الرَّقاب

انتدب  تُرضِ  النَّدامی  هُم علیَ الدَّهرِ کِئاب 

و اسِغ غُصَّةَ  شَربٍ  لیسَ  یَکفیها  الشَّراب

و احضرن  لطفاً  بنادٍ   فیه  لِلشَّوق  التهاب

و دَعِ  العُذرَ و  زُرنا  ایُّها  المَحضُ  اللُّباب 

بَینُکَ   المُرُّ  عذابٌ   وَ   سجایاک   عِذاب 

اِنَّما    اَنت   غناءٌ   وَ   شرابٌ   و   شَباب 

جُودُک المَوجود بَحرٌ فضلُک الوافی سَحاب 

اِنَّما    الدُّنیا   ظلامٌ    و  مُعالبکَ    شِهاب 

فَجابَهُ القاضی فی الوقت

ایُّها   الصَّدرُ   السَّعیدُ   الماجدُ   الفَرمُ  اللُّباب

وجهُک الوجهُ المُضیئی رَأیُک الرأیُ الصَّواب

عندَک    الدَّنیا    جمعیاً   و  اِلَیها   لی   مآب

و  لقد  أقعدَنی   السُّکرُ  و   اعیانی   الجواب 

فی ذُری  مَن قد  حَوی مِن کُلَّ شیءٍ  یُستطاب 

و  لو  اسطعتُ   قسمتُ  الجسمَ  قِسمین  لَطاب 

غیر  اِنّی   عاجِزٌ  عَنه   و   قَلبی  ذو  التهاب

فبسطتُ   العُذرَ  عَنَّی  فی   اَساطیرِ.  الکِتاب

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- مروت و شگرفی،M : مروت شگرفی. (کلمهٔ شگرفی محل تأمل است).

٢- و چون ممالحت و مذاکرت افتاد، درA نیست. M: و نیز ممالحت و مذاکرة با او بسیاری افتاد.

٣- الابیات الخ، این اشعار مطابق روایت A ثبت شد چون در دیگر نسخه ها به قدری مغلوط است که کار حدس را هم مشکل کرده است. محتمل است که مصحح A به ذوق خود تصحیح کرده باشد. گذشته از آنکه شعرها اصلاً متوسط و بلکه بست است اغلاط هم شاید تا حدی مزید بر علت شده است.







فَأجابَهُ أبوسهل

ایَّها  الصَّدرُ  تَأنَّ(۱)  لیسَ  لی  عَنکَ   ذِهاب

کلُّ  ما  عِندَک  فَخرٌ   کُلَّ  ما   دونَک  عاب

و جهُک  البَدر ولکن  بعدَ  ما انجابَ السَّحاب

قُربُک المَحبوبُ روضٌ صَدُّک المَکروهُ غاب

عودُک  المَقبولُ   عِندی   اَبَد  الدَّهر  یُصاب

اَنتَ   اَن   اُبت   اِلَینا   فَکما    آبَ   الشَّباب

اَو کَما  کانَ عَلی المَحلِ  مِنَ الغیثِ  انصِباب

بَل  کَما  یَنتاش مَیتٌ حینَ  و اراه(٢)  التُّراب

فکتبَ منصورٌ بعدَ ما ادرَکَهُ السُّکر:

نامَ رِجلی مُذعَبَرتُ. القنطره          باقبلن اِن شئتَ مِنَّی المعذِره

اِنَّ هذا  الکأسَ  شیءٌ عجبٌ          کُلَّ  مَن  اَغرَقَ  فیهِ اَسکَره.

اینک چنین بزرگان بوده اند. و این هر سه رفته اند رحِمهَمُ الله و ما را نیز بباید رفت، عاقبتِ(٣) کارِ ما به خیر باشد ان شاءالله عزَّوجل. 

و امیر رضی الله عنه به جشن مهرگان نشست روز سه شنبه بیست وهفتم ذوالحجّه، و بسیار هدیَّه و نثار آوردند.و شعرا را هیچ نفرمود،و بر معسودِ رازی خشم گرفت و فرمود تا او را به هندوستان فرستادند، که گفتند که او قصیده یی گفته است و سلطان را در آن نصیحتها کرده. و در آن قصیده این دو بیت بود: 

مخالفانِ  تو موران  بُدند و مار شدند          بر آر زود ز مورانِ مار کشته دمار

مده زمانشان زین بیش و روزگارمبر         که  اژدها  شود ار روزگار یابد مار

این مسکین سخت نیکو نصیحتی کرد، هرچند فضول بود و شعرا را با ملوکان این نرسد. و مطربان راهم صلت نفرمود که درین روزگار آن ابرِ زرپاش سستی گرفته بود و کم باریدی. و مناقشه ها(۴) می رفت. و عمر به پایان آمده بود. و حالِ(۵) مردم و دولتِ دنیا این است. و این روزگارِ مهرگان نیز بگذشت و به پایان آمد. 

در سنهٔ اِحدی وَ ثَلثینَ وَ اَربَعمِائه که غرَّتش سه شنبه بود امیر هر روز فریضه کرد بر خویشتن که پیش از بار خلوتی کردی تا چاشتگاه با وزیر و ارکانِ دولت و سالاران [و] سخن گفتندی ازین 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- تأن، ت ق به جای: تئن. ظ فعل امر از تأنی است و ربطی به "آنین" ندارد.

٢- و اراه، ت ق به جای: وارته. (مأخوذ از یادداشت مینوی).

٣- عاقبت کار ما به خیر، A: عاقبت کار بالخبر.              ۴- و مناقشه ها می رفت و عمر الخ، اشاره به امیر است.

۵- و حال...این است، درD افتاده است.



مهم که در پیش داشتند و بازگشتندی و امیر(۱) بنشستی و دراین باب تا شب کار می راندی. و به هیچ روزگار ندیدند که او تن چنین درکار داد. و نامه ها می رسید از هرجایی که خصمان نیز کارهایِ خویش می سازند و یاری(٢) دادند بوری تگین را به مردم تا چند جنگ قوی بکرد با پسرانِ علی تگین و ایشان را بزد و نزدیک است که ولایتِ ماوراءالنَّهر ازیشان بستانَد. و پسرِ آلتونتاش خندان نیز با(٣) آن قوم دوستی پیوست. و بندِ جیحون از هر جانبی گشاده کردند(۴) و مردم آمدن گرفتند به طمعِ غارتِ خراسان، چنان که در(۵) نامه یی خواندیم از آموی که پیرزنی را دیدند یک دست و یک چشم و یک پای تبری(۶) در دست، پرسیدند از وی که چرا آمدی؟ گفت شنودم که گنجهایِ زمینِ خراسان از زیرِ زمین بیرون می کنند من نیز بیامدم تا لختی ببرم. و امیر ازین اخبار بخندیدی، امَّا کسانی که غورِ کار می دانستند برایشان این(٧) سخن صعب بود.

و آنچه از غزنین خواسته بودیم آوردن گرفتند و لشکرهایِ زیادتی می رسید. بوالحسنِ عبدالجلیل خلوتی کرد با امیر رضی الله عنه و گفت ((ما تازیکان اسب و اشتر زیادتی داریم بسیار، و امیر جهتِ لشکرِ آمده به زیادت حاجتمند است، و همه از نعمت و دولت وی ساخته ایم، نسختی باید کرد و بر نامِ هرکسی چیزی نبشت.)) و غرض درین نه خدمت بود بلکه خواست برنامِ استادم بونصر چیزی نویسد و از بدخویی و زعارتِ(٨) او دانست که نپذیرد و سخن گوید و امیر بر وی دل گران تر کند. امیر را این سخن ناموافق نیامد. و بوالحسن به خط خویش نسختی نبست و همهٔ اعیان تازیک را در آن درآورد و آن عرضه کردند و هر کس گفت فرمان بردارم، و از دلهایِ ایشان ایزد عزَّوجل دانست. و بونصر بر آسمان آب برانداخت که ((تا یک سر اسب و اشتر به کار است!)) و اضطرابها کرد و گفت: ((چون کارِ بونصر بدان منزلت رسید که به کفتارِ چون بوالحسنِ ایرونی(٩) بر وَی ستور نویسند زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوش شد.)) و پیغام داد به زبانِ بوالعلاءِ طبیب که ((بنده پیر گشته و این اندک مایه تجمُّلی که دارد خدمت راست، و چون بدین حاجت آید فرمانِ خداوند را باشد، کدام قلعت فرماید تا بنده آنجا رود و بنشیند؟)) بوالعلا گفت: خواجه را مقرّر هست که من دوستدارِ قدیمِ اویم؟ گفت هست. گفت این پیغام ناصواب است، که سلطان نه آن است که بود، و با هرکس بهانه می جوید، نباید که چشم زخمی افتد. و مرا(۱۰) ازین عفو کند، که سخنِ ناهموار در بابِ تو نتوانم شنید.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- و امیر، B: که امیر.                                     ٢- و یاری دادند، یعنی خصمان (سلجوقیان).

٣- با آن قوم، یعنی با سلجوقیان.                           ۴- گشاده کردند، یعنی سلجوقیان.

۵- در نامه یی خواندیم از آموی که، در غیرN : در نامه یی خواندیم که از آموی.

۶- تتبری.DA: تیری.

٧- این سخن صعب بود، کذا در N.B: و این صعب بود. بقیه: این سخت صعب بود.

٨- زعارت، در غیر A: عارت. در A هم عادت بوده است و بعد حک و اصلاح کرده اند.

٩- بوالحسن ایدونی، یعنی بوالحسن فلان فلان شده.     ۱۰- مرا ازین عفو کند، یعنی مرا از بردن این پیغام معاف بدارد. 

استادم رقعتی نبشت سخت درشت و هرچه او را بود صامت و ناطق در آن تفصیل داد و- این پیغام که بوالعلا را می داد در رقعت مشبَع تر افتاد؛ و به وثاقِ آغاجی آمد- و هرگز این سبکی نکرده بود در عمرِ خویش و آغازید بسیار بندگی و خدمت نمودن و رقعت بدو داد و [او] ضمان کرد که وقتی سَرَه جوید و برساند.و استادم به دیوان بازآمد و بر آغاجی پیغام را شتاب می کرد تابه ضرورت برسانید وقتی که امیر درخشم بود ازاخبارِ دردکننده که برسیده بود. بعد از آن آغاجی از پیش سلطان بیرون آمد و مرا بخواند و گفت خواجهٔ عمید را بگوی که رسانیده وگفت ((عفو کردم وی را ازین))،وبه خوشی گفت، تا دل مشغول ندارد. و رقعه به من باز داد و پوشیده گفت استادت را مگوی،که غمناک شود: امیر رقعه بینداخت و سخت در خشم شد و گفت ((گناه نه بونصر راست، ماراست که سیصد هزار دینار که(۱) وقیعت کرده اند بگذاشته ایم.))من به دیوان آمدم و رقعت پیشِ او نهادم و پیغام نخستین بدادم، خدمت کرد ولختی سکون گرفت.وبازگشت(٢) ومرا بخواند.چون نان بخوردیم خالی کرد وگفت من دانم که این نه سخن امیر بود، حقِ صحبت و ممالحتِ دیرینه نگاه داد واگر آغاجی سخنِ(٣) دیگر گفته است و حجَّت گرفته تا با من نگویی بگوی تا رهِ کار بنگرم. آنچه گفته بود آغاجی بگفتم. گفت ((دانستم، وهمچنین چشم داشتم. خاک برسرِ آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند، که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست. من دل برهمهٔ بلاها خوش کردم و به گفتارِ چون بوالحسنی چیزی ندهم.)) بازگشتم.و وی پس ازآن غمناک واندیشه مند می بود.و امیر رضی الله عنه  حرمتِ وی نگاه می داشت. یک روزش شراب داد و بسیار بنواخت و او شادکام و قوی دل به خانه بازآمد و بومنصور(۴) طبیب طیفور را بخواند ومن حاضر بودم و دیگران بیامدند و مطربان، و بوسعیدِ بغلانی نیز بیامد، و نائبِ استادم بود در شغلِ بریدیِ هرات، در میانه بوسعید گفت این باغچهٔ بنده در نیم فرسنگی شهر خوش ایستاده است، خداوند نشاط کند که فردا آنجا آید. گفت نیک آمد بوسعید بازگشت تا کار سازد و ما نیز بازگشتیم. 

و مرا دیگر روز نوبت بود به دیوان آمدم. استادم به باغ رفت و بوالحسنِ دلشاد را فرمود تا آنجا آمد و بونصرِ طیغور و تنی چند دیگر، و نمازِ شام را بازآمد که شب آدینه بود. و دیگر روز به درگاه آمد و پس از بار به دیوان شد، و روزی سخت سرد بود، و درآن صفهٔ باغِ عدنانی در بیغوله(۵) بنشست. بادی به نیرو می رفت. پس پیش امیر رفت و پنج و شش نامه عرض کرد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- که وقیعت کرده اند،اشاره است به مطلبی که در اوائل کتاب بود. 

٢- و بازگشت، یعنی از دیوان به خانه رفت.                      ٣- سخن، N اینجا و مورد بعد هم: سخون. 

۴- بومنصور طبیب طیفور، M: بومنصور طیفور طبیب. و گویا هر دو غلط است و صحیح بونصر طیفور است که مکرر نامش در کتاب آمده است و چند سطر بعد هم باز می آید، و از معاصران بونصر مشکان بوده است. احتمال آن که مذکور در من شخصی دیگری باشد بسیار بعید است.

۵- بیغوله، (بیغوله یی؟) در B: بیغول. 


و به صفَّه بازآمد و جوابها بفرمود و فرو شُد و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را، و روز آدینه بود،امیر را آگاه کردند گفت نباید که بونصر حال می آرد تا با من به سفر نیاید؟ بوالقاسم کثیر و بوسهلِ زوزنی گفتند بونصر نه آزان مردان باشد که چنین کند. امیر بوالعلا را گفت تا آنجا رود و خبری بیارد. بوالعلا آمد، و مرد افتاده بود، چیزها که نگاه می بایست کرد نگاه کرد ونومید برفت و امیر را گفت زندگانیِ خداوند درازباد،بونصر برفت و بونصرِ دیگر طلب باید کرد. امیر آوازی داد با درد و گفت چه می گویی؟ گفت این است که بنده گفت و در یک روز و یک ساعت سه علَّتِ صعب افتاد که از یکی از آن بنتوان جَست، و جان در خزانهٔ ایزد است تعالی، اگر جان بماند نیم تن از کار بشود. امیر گفت دریغ بونصر! و برخاست. و خواجگان به بالینِ او آمدند و بسیار بگریستند و غم خوردند، و او را در محملِ پیل نهادند و پنچ و شش حمَّال برداشتند و به خانه بازبردند. آن روز ماند و آن شب، دیگر روز سپری شد. رحمةالله علیه. 

و گفتند که شرابِ(۱) کدو بسیار دادندش با نبیذ آن روز که بدان باغ بود مهمانِ نائب. و از آن نائب پنج هزار دینار بستد امیر. و از هرگونه روایتها کردند مرگِ او را، و مرا با آن کار نیست، ایزد عزَّ ذکره تواند دانست، که همه رفته اند(٢)، پیشِ من باری آن است که مُلکِ روی زمین نخواهم با تبعتِ آزاری بزرگ تا(٣) به خون رسد، که پیداست که چون مَرد(۴) بمُرد و اگرچه بسیار مال و جاه دارد با(۵) وی چه همراه خواهد بود. و چه بود که(۶) این مهتر نیافت از دولت ونعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن رایی و علم؟ و سی سالِ تمام محنت(٧) بکشید که یک روز دل خوش ندید، و آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات(٨)و درین تاریخ بیامد.و امَّا به حقیقت بباید دانست که خُتِمَتِ الِکفایةُ وَ البَلاغَةُ و العَقلُ بِهِ؛ و او اولی تر است بدانچه جهتِ بوالقاسمِ اِسکافیِ دبیر رحمةالله علیه گفته اند، 

شعر:

الَم تَرَ(٩)دیوانَ الرَّسائِلِ عُطَّلَت          بفِقدانِه    اَقلامُهُ    و   دَفاتِرُه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- شراب کدو، محل تأمل است. شاید: شراب کدر. یا: شراب کندر. رک ت.

٢- رفته اند...آن است، کذا درF. درCGA : رفتند و پیش من آن است. M: رفتند و من نیز خواهم رفت و پیش من آن است.B: رفته اند پیش من باری بر قلم چیزی رانم که خردمندان طعنی نکنند من ازان دیگران ندانم اعتقاد من باری آن است. N مل B با این تفاوت که کلمهٔ "پیش" را ندارد. 

٣- تا به خون رسد، در غیر N تا به خون جه رسد. (هر دو صورت درست است رک ت) .

۴- مرد، مراد مطلق آدمیزاد است، نه بونصر. M جمله را چنین دارد: چون بمرد کس.

۵- با وی چه همراه خواهد بود، A: چه خواهد بود و چه با خود برد. GD: چه راه خواهد بود. M : چه خواهد بود و همراه چه خواهد بود.

۶- که این مهتر نیافت، درA این عبارت را به آخر جمله دارد، چنین: و چه بود از دولت الخ که این مهتر نیافت.

٧- محنت...ندید، A:محنت و راحت و خوشی و ناخوشی یافت و نیافت.(یعنی چه؟ به قاعدهٔ لف و نشر هم درست نمی یابد)

٨- مقامات، A+: محمودی. 

٩- الم تر الخ، شعر در یتیمه منسوب است به هرثمی ایبوردی. و جزء قطعه یی است مشتمل بر سه بیت.

و چون مرا عزیز داشت و نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندانِ وی و نواختها دیدم و نام و مال و جاه و عزِّ یافتم واجب داشتم بعضی را از محاسن و معالیِ وی که مرا مقرّر گشت بازنمودن و آن را تقریر کردن، و از(۱) ده یکی نتوانستم نمود، تا یک حق را از(٢) حقها که در گردنِ من است بگزارم. و چون(٣) من از خطبه(۴) فارغ شدم روزگارِ این مهتر به پایان آمد، و باقیِ تاریخ چون خواهد گذشت که نیز نامِ بونصر نبشته نیاید درین تألیف، قلم را لختی بر وی بگریانم و از نظم و نثر بزرگان که چنین مردم و چنین مصیبت را آمده است بازنمایم تا(۵) تشفی یی باشد مرا(۶) و خوانندگان را پس به سرِ تاریخ بازشوم ان شاءالله تعالی. 

فصل

و پس از مرگ وی هرگز نبود که من از آن سخنان بزرگِ بامعنیِ وی اندیشه کردم که گفتی بدان مانستی که من این ابیات یاد کردم که مظفَّرِ(٧) قاینی دبیر گفته است در مرثیتِ مُتنبَّی رحمهٔ الله علیه و آن این است،

شعر:

لا رَعَی اللهُ سرِب(٨)هذَا الزَّمانِ           اِذ دَهانا  فی مثلِ  ذاکَ اللَّسانِ

ما  رَأی  النَّاسُ   ثانیَ  المُتنَبَّی،           اَیُّ  ثانٍ  یُرَی  لِبِکرِ  الزَّمانِ؟

کانَ فی نَفسِهِ  العلیَّةِ   فی(٩)عِرًّ            وَ  فی   کِبریاءِ  ذی   سُلطانِ

کانَ  فی    لَفظِهِ   نَبیّاً  و  لکِن            ظَهَرَت  مُعجِزاتُه  فی المَعانی

وبه هیچ وقت نبوده است که بر درِسرایِ او گذشتم که این دو بیت نخواندم(۱۰) که بوالعبَّاسِ ضَبَّی(۱۱) گفت روزی که به در سرای صاحب بگذشت پس از مرگ وی رحمة الله علیه و آن این است، 

شعر:

ایّها البابُ  لِم عَلاکَ اکتِئابُ            اینَ ذاک الحِجابُ و الحُجَّابُ

اینَ مَن کانَ یفزَع الدَّهرُ مِنهُ            فَهُوَ  الاَن فی التُّرابِ  تُرابُ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- از ده یکی، ت ق به جای: از دو یکی. رک ت.               ٢- از حقها که: N: که از حقها، G: که از حقها که. 

٣- وچون من...بپایان آمد، مراد از خطبه گویا همین فصل رثائی است که در ذیل می آید. و معنی جمله هم ظاهراً این است که با پایان یافتن این فصل دوران بونصر درتاریخ نیز به پایان رسیده است یعنی دیگرذکری ازو نخواهد شد لذا قلم را الخ.

۴- خطبه، D: این خطبه.

۵- تا تشفی یی، ت ق. نسخه ها: تا عشقی، عشقی (بی تا). شاید هم: تسلی یی.

۶- مرا و خوانندگان را، GM: مرخوانندگان را.                   ٧- مظفر، ت ق به جای:  بوالمظفر. رک یتیمه ج ۱. 

٨- سرب، به فتح اوّل و کسر آن هر دو درست است، مطلق چارپا و گله. 

٩- فی عز، در یتیمه: فی جیش. کلمهٔ عز متصل به مصراع دوم خوانده می شود.

۱۰- نخواندم،N : نخوانده ام.                                        ۱۱- ضبَّی، ت ق به جای: سینی. رک یتیمه ج ٣.

                                 

و بونُواس رحمة الله علیه سخت نیکو گفته است، 

شعر:

اَیا  رُبَّ  وَجهٍ  فی التُّرابِ  عَتیقِ             وَ  یا  رُبَّ  حُسٍ  التُّرابِ  رَقیقِ

ویا رُبَّ(۱)حَزمٍ فی التُّراب ونَجدَةً             و  یا   رُبَّ  قَدًّ  التَّراب   رَشیقِ

اَلا(٢)   کُلُّ  حیًّ  و   ابنُ  هالکٍ             و ذو نَسبٍ  فی  الهالِکینَ عَریقِ

و رودکی گفته است: 

ای(٣)  آنکه  غمگنی و سزاواری            و اندر نهان  سرشک  همی باری

از  بهرِ  آن  کجا   نبرم(۴)  نامش            ترسم(۵) ز بخت انده(۶)  دشواری

رفت  آنکه  رفت و آمد  آنک آمد            بود  آنچه  بود خیره چه غم داری

هموار  کرد   خواهی  گیتی  را؟            گیتی  است  کی   پذیرد  همواری

مُستی  مکن  که نشنود او  مُستی            زاری  مکن  که نشنود او  زاری

شو  تا(٧) قیامت  ایدر  زاری کن            کی  رفته  را  به  زاری  بازآری

آزار  بیش   بینی  زین   گردون             گر تو  به  هر  بهانه  بیازاری(٨)

گویی گماشته(٩)است بلایِ(۱۰)او            بر هر که  تو بر او  دل  بگماری

ابری  پدید   نیّ  و  کسوفی   نی            بگرفت  ماه  و گشت. جهان تاری

فرمان  کنی  و  یا   نکنی  ترسم            آن(۱۱)به که می بیاری و بگساری

تا  بشکنی.  سپاهِ  غمان   بر  دل            بر  خویشتن   ظفر  ندهی   باری

اندر   بلایِ    سخت    پدید   آید            فضل و بزرگواری(۱٢) و سالاری

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- و یا رب...رفیق، در دیوان ابونواس چاپ اسکندر: انصاف: و یا رب رای فی التراب و ثیق. 

٢- الا کل...عریق، در دیوان چاپی و در جاهای دیگر که این بیت را ذکر کرده اند چنین است: 

اری کل حی هالکا و ابن هالک              و ذا نسب فی الهالکین عریق.

٣- ای آنکه الخ، این قطعه از لحاظ ترتیب ابیات به صورتی است که در نسخه های ما هست. و از لحاظ تعداد ابیات دو بیت زیادتر از مجمع الفصحا دارد، بیت دوم (از بهر آن الخ) و بیت دهم (فرمان کنی الخ).

۴- نبرم، کذا در M.N: برد.G : برم، بقیه: ببرم.

۵- ترسم، MG: بر رسم،F : پرسم. D: رسدم. شاید مصراع چنین بوده است: ترسم رسدت زانده دشواری (یا: انده و دشواری) .                                                         ۶- انده دشواری، درG : انده و دشواری.

٧- تا قیامت ایدر، کذا درKCGNA . بقیه: تا قیامت آید.

٨- بیازاری، B : بیان آری.                                      ٩- گماشته، B: که گماشته.

۱۰- بلای او، FGNB: بلائی او.

۱۱- آن به الخ. در BA این مصراع به جای مصراع دوم بیت بعد است و مصراع دوم آن بیت اینجا. ولی صحیح همین است که در متن اختیار شد. کلمهٔ " ترسم" در مصراع اوّل به نظر من "بررسم" بوده است و معنی بیت آن می شود که: چه این را از من بپذیری و چه نپذیری، مصلحت آن است که برسم همیشه "می بیاری و بگساری "و بیت بعد هم دلیل و تعلیل این مطلب است یعنی این برای شکستن سپاه غم است و ظفر ندادن بر خویشتن.

۱٢- بزرگواری، A: بزرگ مردی. 



و مصیبت این مرد محتشم را بدان وفق(۱) نشمرند بلکه چنان بود که گفته اند: اَکوَی(٢) الفؤاد(٣) و القُلُوبَ و مَزَّقَها و جَرَحِ النُّفوسَ والأکبادَ وَ احرَقها، وَاغصَّ الصُّدُورَ بِهمًّ اَصابَها و اَقذَی العُیُون عَلی فزع نابَها، و مَلأ الصّدورَ ارتِیاعاً وَ قسَّم الألبابَ شُعاعاً، و تَرَک الخُدودَ مَجروحةً والدُّموعَ مًّسفوحَةً والقُوی مَهدودةً والطُّرُقَ مَسدُودةً. ما اَعظَمَهُ مَفقُوداً و اکرَمَه مَلحُوداً! وَ اِنَّی لانُوح علیه نَوحَ المَناقب و أرثیهِ معَ النَّجومِ الثَّواقِب و اثکَلُه معَ المّعالی و المَحاسِن و اُثنیِ عَلیه ثَناءَ المَساعی والمَآثر. لَؤکانَ حُلولَ المَنیَّةِ مِمَّا یُفدی بِالأموالِ والانصار بَل الأسماع وَالأبصار لَوُجِدَ عِندَالأحرارِ مِن فِدیَةِ ذلکَ الصَّدر ما تُستَخلَص(۴) بِه، مُهجتُه. هذا وَ لا مصیبَةً مَعَ الأیمان و لا فَجیَعةٓ مَعَ القُرآن. و کَفی بِکتابِ الله مُعزَّیاً و بِعمومِ المَوتِ مُسلَّیاً. و انَّ اللهَ عزَّ ذکرُه یُخَفَّفُ ثِقلَ النَّوائبِ و یُحدِثُ السُّلُوَّ عندَ المصائب بِذِکرِ حُکمِ الله فی سیَّدِ المُرسَلین و خاتمِ النَّبیَّین صلَّی اللهُ(۵) علیه و علیهم اَجمعین و رَضِیَ عَن ذلکَ العَمیدِ الصَّدرِ الکامل و اَرضاه و جعلَ الجنَّة مأواه و مَثواه، وَ غَفَرلَه ذَنَبه وَخَفَّفَ حِسابَه و نَبَّهنا عَن نَومةِ الغافلین، آمین آمین یا ربَّ العالَمین. 

و امیر رضی الله عنه بوالقاسمِ کثیر و بوسهلِ زوزنی را بفرستاد تا بنشینند و حقِ تعزیت را بگزارند، و ایشان بیامدند و همه روز بنشستند تا شغل او راست کردند، تابوتش به صحرا بردند و بسیار مردم بر وی نماز گزاردند، و آن روز سپاه سالار و حاجبِ بزرگ آمده بودند با بسیار محتشمان. و از عجایب و نوادر: رباطی بود نزدیکِ آن دو گور که بونصر آن را گفته بود که کاشکی سومِ(۶) ایشان شدی، وی را در آن رِباط گور کردند و روزی بیست بماند پس به غزنین آوردند و در(٧) رِباطی که به لشکری ساخته بود در باغش دفن کردند.

و غلامانِ خوب به کار آمده که بندگان بودند به سرایِ سلطان بردند و اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. و چند سر از(٨) آن که بخواسته بودند اضطراب(٩) می کرد آنگاه بدین(۱۰) آسانی فروگذاشت و برفت. و بوسعیدِ مشرف به فرمان بیامد تا(۱۱) خزانه را نسخت کرد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بدان وفق نشمرند، کذا در B.DCF: بدان وقت نشمرند. MK: بدان موفق نشمرند.N : بدان وقت بشمرند. درA : بدان نشمرند. 

٢- اکوی الخ، این خطبهٔ عربی به صورت که درA هست ثبت شد چون در باقی نسخه ها مغلوط و محرف است. اعراب گذاری از من است نه از نسخه.

٣- الفؤاد، چون کلمات معطوف بعدی همه جمع است شاید این هم "الافئده" بوده است.

۴- تستخلص، نسخه ها: یستخلص. 

۵-صلی الله،ت وبجای:صلوات الله.به رعایت اسلوب قدماءوبه ملاحظهٔ جملهای بعدی که همه فعلی است ومعطوف به این. 

۶- سوم، درFN به صورت: سه ام.                                  ٧- و در رباطی،FN : و رباط.

٨- از آن، یعنی از اسبان و اشتران. اشاره است بداستان مذکور در پیش، مشاجرهٔ بونصر با امیر برای دادن اسب و اشتر. "از آن" درM نیست. 

٩- اضطراب، در غیر F: و اضطراب.                          ۱۰- بدین، در غیرM : بدان.

۱۱- تا خزانه را، یعنی خزانه، برای بردن به خزانه.

آنچه داشت مَرد، راستِ آن رقعتِ وی(۱) را که نبشته بود به امیر برد(٢) و خبر یافت و فهرست(٣) آن آمد که رشته(۴) تایی از آنکه نبشته بود زیادت نیافتند. امیر به تعجَّب بماند از حالِ راستیِ این مرد فی الحیوهٔ والممات و وی را بسیار بستود؛ و هرگاه که حدیثِ وی رفتی(۵) توجُّع و ترحُّم نمودی و بوالحسنِ عبدالجلیل را دشنام دادی و کافر نعمت خواندی.

و شغلِ دیوان رسالتِ وی را امیر داد در خلوتی که کردند به خواجه بوسهلِ زوزنی چنان که من نائب وخلیفتِ وی باشم.و درخلوت گفته بود که اگر بوالفضل سخت جوان نیستی آن شغل به وی دادیمی چه بونصر پیش تا گذشته شد، درین شراب خوردنِ بازپسین با ما پوشیده گفت که من پیر شدم و کار به آخر آمده است،اگر گذشته شوم بوالفضل را نگاه باید داشت.و وزیر نیز سخنان نیکو گفته بود.ومن نمازِ دیگر نزدیکِ وزیر رفتم،و وی(۶)به درگاه بود، شکرش کردم، گفت ((مرا شکر مکن، شکر استادت را کن که پیش از مرگ چنین و چنین گفته است و امروز امیر درخلوت می بازگفت)) ومن دعا کردم هم(٧) زندگانی را وهم مرده(٨) را.

و کار قرار گرفت و بوسهل می آمد و درین(٩) باغ به جانبی می نشست تا آنگاه که خلعت پوشید خلعتی فاخر. با خلعت به خانه رفت، وی را حقَّی بزرگ گزاردند که حشمتی تمام داشت. و به دیوان بنشست با(۱۰) خلعت روزِ چهارشنبه یازدهم(۱۱) ماه صفر و کار راندن گرفت. سخت بیگانه بود در شغل، من آنچه جهد بود به حشمت و جاهِ وی می کردم، و چون لختی حالِ شرارت و زَعارتِ وی دریافتم و دیدم که ضِدِ بونصر مشکان است به همه چیزها رقعتی نبشتم به امیر رضی الله عنه چنان که رسم است که نویسند درمعنیِ استعفا از دبیری، گفتم ((بونصر قوَّتی بود پیشِ بنده و چون وی جان به مجلسِ عالی داد حالها دیگر شد، بنده را قوَّتی که در دل داشت برفت، و حقَّ خدمتِ قدیم دارد، نباید که استادم ناسازگاری کند، که مردی بدخوی است. و خداوند را شغلهایِ دیگر است، اگر رای عالی بیند بنده به خدمت دیگر مشغول شود.)) و این رقعت به آغاجی دادم و برسانید و بازآورد خطِ امیر بر سرِ آن نبشته که ((اگر بونصر گذشته شد ما بجاییم و تو را به حقیقت شناخته ایم، این نومیدی بهر چراست؟)) من بدین جواب(۱٢) ملکانهٔ خداوند زنده و قوی دل شدم. و بزرگیِ این پادشاه و چاکرداری(۱٣) تا بدانجای بود که در(۱۴) خلوت 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- وی را، A: وی.                                          ٢- برد،N : بردند.

٣- و فهرست کذا و نه: فذلک.                              ۴- رشته تایی، ت ق به جای: رشته تاری.

۵- رفتی، در غیرA : رسیدی.                              ۶- و وی، در AM نیست. 

٧- هم زندگان را،NB : همه زندگان را.F : هم زنده را.

٨- مرده، GM: مردگان.                                    ٩- درین باغ، F: در باغ.

۱۰- با خلعت، شاید سهو قلم ناسخ باشد.                   ۱۱- یازدهم، GD: پانزدهم (کذا).

۱٢- جواب ملکانهٔ خداوند، کذا درM.D : جواب ملکانه، بقیه: جواب خداوند ملکانه.

۱٣- چاکرداری، شاید: چاکرداری او.                      ۱۴- در خلوت، شاید: در خلوتی.



که با وزیر داشت بوسهل راگفت بوالفضل شاگرد تو نیست او دبیرِ پدرم بوده است و معتمد، وی را نیکو(۱) دار.اگر شکایتی کند(٢) همداستان نباشم(٣)گفت فرمان بردارم. و پس وزیر را گفت((بوالفضل را به تو سپردم،از کارِ وی اندیشه دار.)) و وزیر پوشیده با من این بگفت و مرا قوی دل کرد. و بماند کار من بر نظام و این استادم مرا سخت عزیز داشت و حرمت نیکوشناخت تا آن پادشاه برجای بود،و پس از وی(۴) کار دیگر شد که مرد بگشت و در(۵) بعضی مرا گناه بود، و نوبتِ. درشتی از روزگار دررسید و من به جوانی به قفص بازافتادم و خطاها رفت تا افتادم و خاستم و بسیار نرم و درشت دیدم، و بیست سال(۶) برآمد و هنوز در تبعتِ آنم، و همه گذشت.

و مردی بزرگ بود این(٧) استادم، سخنی ناهموار نگویم. و چه چاره بود از بازنمودنِ این احوال در تاریخ؟ که اگر از آنِ دوستان و مهتران باز می نُمایم از آنِ خویش هم بگفتم و پس به کار بازشدم، تا نگویند که بوالفضل صولی وار آمد وخویشتن را ستایش گرفت، که صولی در اخبارِ خلفایِ عبَّاسیان رضی الله عنهم تصنیفی کرده است و آن را اوراق نام نهاده است و سخت بسیار رنج برده که مرد فاضل ویگانهٔ روزگار بود در ادب و نحو ولغت راست که به روزگار چون او کم پیدا شده است، و در ایستاده است و خویشتن را وشعرِ خویش را ستودن گرفته است و بسیار اشعار آورده و مردمان از آن به فریاد آمده و آن را از بهر فضلش فراستدندی(٨). و از آنها آن است که زیرِ هر قصیده نبشته است که ((چون آن را بر(٩) ابوالحسن علیَّ بن الفرات الوزیر خواندم گفتم اگر ازبُحتُریِ شاعر وزیرقصیده یی بدین رَوی و وزن وقافیت خواهد هم ازآن پای بازپس نهد،وزیر بخندید وگفت همچنین است.))و مردمانِ روزگار بسیار ازآن بخندیده اند وخوانندگان اکنون نیز بخندند.ومن که بوالفضلم چون برچنین حال واقفم راهِ صولی نخواهم گرفت و خویشتن را ستودن، و آن نوشتم که پیرانِ محمودی و مسعودی چون برآن واقف شوندعیبی نکنند.وَاللهُ یَعصِمُنامِنَ الخَطَأوَالزَّلَلِ بِمَنَّهِ وَسعَهِ فَضلِه.  

رفتن(۱۰) امیر مسعود رضی الله عنه از هرات به جانب پوشنگر

روز چهارشنبه هژدهم ماهِ صفر امیر رضی الله عنه از هرات برفت به جانبِ پوشنگ با

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- نیکو...نباشم، در N افتاده است.                               ٢- کند، A: کنی.

٣- نباشم، F: نباشیم.                                                ۴- وی کار...درشتی از، در F افتاده است.

۵- در بعضی مرا،N : بعضی را.                                ۶- سال، در برخی از نسخه ها نیست. 

٧- این استادم، یعنی بوسهل.                                       ٨- فراستدندی، ت ق. نسخه ها: فراستاندندی، فرستادندی. 

٩- بر ابوالحسن...بدان، کذا در A. در B و دیگر نسخه ها (با اختلافات مختصری) چنین است: بر علی رعش الوزیر خواندم و گفتم (بعضی بی واو) اگر بحری (بختری، بجربتی، تجربتی باید) شاعر خواهد (خواند) گفت خادم الوزیر یعنی صولی (اصولی) را (!).

۱۰- رفتن...پوشنگ، کذا درKMA . در C: قصهٔ جنگ سلطان مسعود با سلجوقیان در مرو. نسخه های قدیمتر هیچ یک را ندارد. و ظاهراً الحاقی است.


لشکری سخت گران آراسته و پیلانِ جنگی و پیادهٔ بسیار و بنهٔ سبک تر. و به پوشنگ تعبیه فرمود: سلطان(۱) در قلب و سپاه سالار علی در میمنه و حاجبِ بزرگ سُباشی در میسره و پیری آخورسالار با(٢) بگتگین آبدار [بر ساقه]و سنقر و بوبکر حاجب با جملهٔ کرد و عرب و پانصد خیلتاش بر مقدمه. و ارتگین حاجب سرای را خلعتی فرمود فاخر، و آخورسالار را کلاهِ دوشاخ و کمر داد و خلیفتِ حاجب بگتغدی کرد تا آنچه باید فرمود از مثالِ وی غلامان سرایی(٣) را می فرماید.و بسیار هندو بود چه سوار داغی(۴) وچه پیاده با سالارانِ نامدار، پراگنده کرده برقلب و میمنه ومیسره و ساقه، وهمچنان پیادگانِ درگاهی، بیشتر بر جمَّازگان. و پنجاه پیل از گزیده ترِ پیلان درین لشکر بود. و همگنان(۵) اقرار دادند که چنین لشکر ندیده اند. و هزاهز(۶) در جهان افتاد از حرکتِ این لشکر بزرگ.

و طغرل به نشابور بود، چون امیر به سرایِ سنجد رسید، بر سرِ دو راهِ نشابور و طوس، عزمش برآن قرارگرفت که سویِ طوس رود تاطغرل ایمن گونه فرا ایستد ودیرتر ازنشابور برود تا وی از راهِ نوق تاختنی کند سویِ استوا و راه فروگیرد چنان که نتواند که اندر نسا رود، و چون نتواند برآن راه رفتن(٧) اگر به راهِ هرات و سرخس رود ممکن باشد او(٨) را گرفتن. پس بر این عزم سویِ طابرانِ طوس رفت و آنجا دو روز ببود به سعدآباد تا همهٔ لشکر دررسید، پس به چشمهٔ شیرخان(٩) رفت و دارویِ مسهل خورد و از دارو بیرون آمد و خوابی سبک بکرد. ونمازِ دیگر پیلِ ماده بخواست و برنشست و وزیر را مثال داد تا نمازِ خفتن برانَد وبر(۱۰) اثرِ وی پیاده و بنه و طبل وعلم و حاجب بگتغدی وغلام سرایی،و خود لشکر بر(۱۱) اثرِ وی باشد، این بگفت و پیل به تعجیل براند چنان که تاختن باشد. و با وی هزارغلامِ سرایی بود و دوهزار سوار ازهر دستی و دوهزار پیاده باسلاح تمام بر جمَّازگان. و پیش(۱٢)از رفتن وی لشکر نامزد ناکرده رفتن گرفت چنان که وزیر هرچند کوشید ایشان را فروداشتن ممکن نشد تا وی نیز مثال داد که بروند، نماز شام برداشتند و برفتند. 

و طغرل سواران نیک اسبه داشته بود بر راهِ؛ چون شنوده بود که امیر سویِ طوس رفت 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- سلطان، در غیر M: و سلطان.     

٢- با بگتگین آبدار و سنقر، کذا در K.D: با بکتکین و سنقر. M: بانبکین و سنقر. G: با تبکین اند و سنقر. B: بایتگین راید سنقر. N: باتکین آید و سنقر. F: باتیکین آبد سنقر. در A همه حذف شده است و فقط کلمهٔ سنقر پس از "بوبکر حاجب" آمده است.

٣- سرایی، در غیرGM : سرای.                                ۴- سوارداغی، یعنی سوار بر اسب داغی (اسب دولتی)؟

۵- همگنان، MAG: همگان، F: همچنان.                      ۶- و هزاهز، درB غیر بی واو.

٧- رفتن، N: یافتن.                                                ٨- او را گرفتن، N: اگر او را گرفتن.

٩- چشمهٔ شیرخان، ظاهراً همان است که امروز چشمهٔ شیرین می گویند نزدیک سعدآباد مذکور. رک ت. 

۱۰- براثر وی، درB نیست. D: و براثر وی با. (محل تأمل است).

۱۱- بر اثر وی باشد، یعنی براثر وزیر ظ.

۱٢-پیش از رفتن وی، یعنی پیش از رفتن وزیر ظ. شاید هم: پس از رفتن وی، یعنی رفتن امیر.


مقرّر گشت که راهها بر وَی فرو خواهد گرفت، به تعجیل سوی(۱) اون کشید. از اتفاق عجایب(٢) که نمی بایست که طغرل گرفتار آید آن بود که سلطان اندک(٣) تریاکی خورده بود وخوابِ تمام نایافته، پس از نمازِ خفتن بر پیل به خواب شد وپیلبانان چون بدانستند زهره نداشتند پیل را بشتاب راندن و به گام(۴)خوش خوش می راندند وسلطان خفته بود تا نزدیکِ سحر و آن فرصت ضایع شد، که اگر آن خواب نبودی سحرگاه بر سرِ طغرل بودی. و من با امیر بودم، سحرگاه تیز براندیم چنان که بامداد را به نوق بودیم. آنجا فرود آمد و نمازِ بامداد بکرد و کوس رویین که بر جمَّازگان بود فروکوفتند. امیر پیل براند به شتاب تر و بدرِ حاجب با فوجی کُرد وعرب وارتگین حاجب با غلامی پانصد سرایی برفتند به تاختنی سخت قوی. چون به خوجان رسیدند، قصبهٔ استوا، طغرِل بامداد از آنجا برانده بود، که(۵) آوازِ کوس رسیده بود، و بر راهِ(۶) عَقَبه بیرون برفته، چنان که بسیار جای ثقل بگذاشته بودند از شتاب که کردند. و امیر دُمادُم دررسید، و این روز یکشنبه بود پنجمِ ماهِ ربیع الاوّل، و فرود آمد سخت ضَجِر از شدنِ این فرصت و در خویشتن و مردمان می افتاد و دشنامی فحش می داد چنان که من وی را هرگز برآن ضُجرت ندیده بودم. و در ساعت تگین جیلمی(٧) را که سواری مبارز و دلیر بود و تاقیشان(٨) او داشتی با پانصد غلام سرایی آسوده و پانصد خیلتاش گسیل کرد(٩) به دنبالِ گریختگان، و مردمانِ دیگر برفتند سخت بسیار به طمع آنکه چیزی یابند. و نمازِ شام را بازآمدند و بسیار کالا و قماش آوردند و گفتند که ((طغرل نیک تعجیل کرده بود و بر راه اسبان آسوده داشت که او را دیده نیامد. اما در فوجی رسیدیم و می گفتند سلیمانِ ارسلانِ جاذب و قدِرِ حاجب سرایشان بودند و دره یی تنگ بود و ایشان راهی دانستند و به کوه برشدند(۱۰) ساخته و گروهی یافتیم و می نمود که نه ترکمانان بودند.)) 

امیر اینجا دو روز بار افگند تا لشکر بیاساید. و بوسهلِ حمدوی و سوری اینجا به ما رسیدند با حاجبِ جامه دار وگوهرآیینِ خزینه دار ودیگر مقدمان و سواری پانصد.امیر فرمود ایشان را که ((سویِ نشابور باید رفت و شهر ضبط کرد که نامهٔ بوالمظفَّرِ جُمَحی رسیده است  

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- سوی اون کشید، کذا در A. بقیه: سوی او نکشید، سوی او بکشید. ظ: سوی استوا کشید.

٢- عجایب، کذا و نه: عجیب.                                      ٣- اندک تریاکی،N : اندک تریاک.

۴- به گام، یعنی به حرکت قدم عادی، حرکت ملایم.             ۵- که آواز کوس،A : که او را آواز کوس.

۶- راه عقبه، یعنی راه گردنه، راه کوه.

٧- تگین جیلمی، کذا درN.A : تمکین حکیمی، بقیه: تکین حکیمی.

٨- وتاقیشان، K:وثاقشان، بقیه به صورت موجود درمتن باحذف دونقطه زیر یا بایک نقطه در زیر،به هرحال کلمه شناخته نشد، احتمال "و ثاقیان "بی وجه نیست به معنی غلامان و ثاقی، یعنی او ریاست آنها را داست. در A جمله را اصلاً ندارد. 

٩- کرد به دنبال گریختگان. F: کردند به دنبال گریختگان. N: که میراث و گریختگان. 

۱۰- برشدند ساخته، کلمهٔ ساخته درD نیست و زائد هم به نظر می آید، یا محرف است.


که(۱) صاحب برید است و از متواری جای بیرون آمده و علویان با وی یارند اما اعیان خاسته اند(٢) و فساد می کنند، تا(٣) شهر ضبط کرده آید و علف باید ساخت چندان که ممکن گردد، که ما بقیَّتِ زمستان آنجا مُقام خواهیم کرد.)) ایشان برفتند.

و امیر تاختن کرد و سویِ باورد بتاخت و وزیر(۴)را با سوارانی که نامزدِ این تاختن نبودند گفت که براثرِ وی آیند. و امیر به تاختن رفت با سوارانِ جریده و نیک اسبه دره(۵) بیرهی گرفته بودند و طغرل چون به باورد رسید داود و ینالیان را یافت با همهٔ لشکر ترکمانان، و جملهٔ بنه ها را گفته بودند که روی به بیابان برید به تعجیل تا در بیابان بباشمی(۶) و یکی دست کمانی(٧) بکنیم که این پادشاه از لونی دیگر آمده است. اندرین بودند که دیده بانان که بر کوه بودند ایستاده به یکدیگر تاختند وگفتند که سلطان آمد، وخبر به طغرل و داود و دیگر [مقدمان] قوم رسانیدند وبنه ها براندند و تا ما ازآن اشکسته ها(٨) به صحرایِ باورد رسیدیم لختی میانه کرده بودند چنان که درخواستی یافت اگر به تعجیل رفتی،اما از قضایِ آمده و آن که بی خواستِ ایزد عزَّ ذکرُه هیچ کار پیش نرود مولازاده یی را بگرفتند و حاجب(٩) پیشِ امیر آورد(۱۰)، از وی خبرِ ترکمانان پرسیده آمد،گفت ((چند روز است تا بنه ها و [حسینِ] علیِ(۱۱)میکائیل را سوی ریگِ نَسا و فراوه بردند و اعیان ومقدمان با لشکرِ انبوه و ساخته در پرهٔ بیابان اند از راه دور بر ده فرسنگ، و مرا اسب لنگ شد و بماندم.)) امیر رضی الله عنه از کار فروماندن. سواری چند از مقدمانِ طلیعهٔ ما دررسیدند و امیر را گفتند: مولی زاده دروغ می گوید و بنه ها چاشتگاه رانده اند و ما گَرد دیدیم. سپاه سالار علی و دیگران گفتند ((آن گَردِ لشکر بوده است، که اینها بدین غافلی نباشند که بُنه به خویشتن چنین نزدیک دارند)) و رایِ(۱٢) امیر را سست کردند، و بسیار رانده بود و روز گرم ایستاده، به کرانِ باورد فرود آمد. و اگر همچنان تفت براندی و یا لشکری فرستادی 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- که صاحب...آمده، کذا در DM. در CFNB: که صاحب برید را مثال داده (داد) تا وی از متواری بیرون آمده است. (عبارت ناقص به نظر می رسد، چه کسی مثال داد؟) در A عبارت این دو سطر از "رسیده است" تا "علف" چنین شده است: رسیده است که اعیان نوخواستگان (کذا) فساد می کنند و علویان که بوالمظفر در خانهٔ ایشان متواری بوده مانع آمده نگذاشته اند تا فسادی رود و شهر را ضبط کرده علف الخ.

٢- خاسته اند و فساد می کنند، DM: اعیان خواسته اند ( M+: تا) فسادی کنند.

٣- تا شهر الخ، تعلیل "سوی نشابور باید رفت" است.

۴-وزیر...نبودند، B: وزیر سواران را که نامزد این تاختن بودند.

۵- دره بیرهی، در KMAغیر : در ره پرسی (کذا) شاید: و راه بیراهی. در D جمله اصلاً نیست.

۶- بباشیمی، در غیر NFAM: بباشیم. 

٧- دست کمانی، D: دست و کمانی. شاید: دست گرایی. رک ت. 

٨- اشکسته ها، شکسته به معنی تپه و ماهور، چین و شکن زمین، هم اکنون در خراسان واژهٔ رایجی است. 

٩- و حاجب پیش، ت ق. نسخه ها: حاجب و پیش.               ۱۰- آورد، در غیر D: آوردند. 

۱۱- و علی میکائیل را، کذا در N. در F: علی میکائیل. بقیه: علی و میکائیل. (گذشت در سابق ذکر اسیر شدن حسین پسر علی میکائیل به دست ترکمانان).

۱٢- رای امیر را،F :رای امیر.

این(۱) جمله به دست آمدی، که شب را جاسوسانِ ما دررسیدند(٢) و گفتند که ((ترکمانان به دست و پای بمرده(٣) بودند و دستها از جان شسته و بنه بدیشان سخت نزدیک اگر آنجا(۴) رسیدی مرادی بزرگ برآمدی و چون نرسیدند(۵) بنه ها را به تعجیل براندند تا سویِ نسا روند، که رعبی و فزعی بزرگ بر ایشان راه یافته است، و اگر سلطان به فراوه رود نه همانا ایشان ثبات خواهند کرد که به علف سخت درمانده اند و می گفتند هرچند به دُمِ ما می آیند ما پیش تر می رویم تا زمستان فرازآید و ضَجِر شوند و بازگردند و وقتِ بهار ما بی بنه به جنگ بازآییم.))

امیر چون برین اخبار واقف گشت به باوَرد مقام کرد(۶)و اعیان را بخواند و درین باب رای زدند و بوسهل استادِ دیوان نکَت(٧) آنجا خواست و آنچه جاسوسان خبر آورده بودند بازگفت و هرگونه سخن رفت وزیر گفت: ((رایَ خداوند برتر وعالی تر، و از اینجا راه دور نیست، بنده راصواب تر آن می نماید تا به نَسا برویم و آنجا روزی چند بباشیم و علفِ آنجا خورده آید که هم فزع و بیمِ خصمان آنجا زیادت گردد و زودتر گریزند و هم به خوارزم خبر افتد و سود دارد و مقرر گردد به دور ونزدیک که خداوند چنان آمده است به خراسان که بازنگردد تا خللها به جمله دریافته آید.)) امیر گفت صواب جز این نیست. و دیگر روز حرکت کرد و به نسا رفت و هزاهز در آن نواحی افتاد و خصمان [از] فراوه به بیابانها کشیدند و بنه ها را به جانبِ بلخان کوه بردند،و اگر قصدی بودی به جانبِ ایشان بسیار مراد به حاصل شدی. و پس ازآن به مدتِ دراز مقرر گشت که حالِ خصمان چنان بود که طغرل چندین روز موزه و زره از خود دور نکرده بود و چون بخفتی سپر بالین کردی. چون حالِ مقدمِ قوی برین جمله باشد توان دانست که ازآنِ دیگران چون بود.

و امیر به نسا روزی چند مُقام کرد و شراب خورد که ناحیتی خوش بود. و لشکرِ سلطان(٨) از خوارزم ملطفهٔ نهانی فرستادند و تقرُّبها کردند و آن را جوابها نبشتیم ملطّفه هایِ توقیعی. وزیر مرا گفت((این همه عشوه است، که دانند که ما قصدِ ایشان نتوانیم کرد، یکی آن که قحط است درین نواحی و لشکر اینجا مدتی دراز مقام نتواند کرد تا سویِ خوارزم کشیده آید، و دیگر(٩) خصمان(۱۰) اندر خراسان چنین به ما نزدیک و از بهرِ ایشان [را] آمده ایم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- این جمله به دست آمدی، K: جمله به دست آمدندی. 

٢- دررسیدند و گفتند که، M: دررسیدند و نمودند که. K: رسید و گفتند که.A : آمدند و گفتند که.  : بقیه: رسیدند که. 

٣- بمرده، در غیر M: مرده.

۴- آنجا رسیدی، A: آنجا رسیدندی. (به هر حال مقصود این است که اگر امیر یا لشکر او به آنجا می رسیدند الخ).

۵- نرسیدند، در غیرM : ترسیدند.

۶- مقام کرد، در غیر A: همه افزوده دارند: و زمستان درآمد. (سهو ناسخ به نظر می رسد).

٧- نکت آنجا خواست و آنچه، در غیر A: نکت آنچه. (ظ یعنی خلاصه های اخبار را از دیوان رسالت طلب کرد و از روی آن مطالب را شرح داد).

٨- سلطان، شاید سلطانی.                                       ٩- و دیگر، ظ: ددیگر. 

۱۰- خصمان اندر خراسان، خصمان اند در خراسان. 

پیش(۱) ما را به خواب(٢) کرده اند به شیشهٔ تهی. جوابِ نیکو می باید داد خوارزمیان را تا اگر در دل فسادی دارند سرافگنده وخاموش ایستند.)) وچون خصمان به اطرافِ بیابان(٣) و کار علف بافتن آنجا به جایگاهی صعب کشید و از لشکریان بانگ ونفیر برآمد امیر رضی الله عنه ازنسا بازگشت هم از راهِ باورد و استوا(۴) و سویِ نشابور کشید و قضاة(۵) و علما و پسرانِ قاضی صاعد، بجز قاضی صاعد که نتوانست آمد سببِ(۶) ضعف،به استقبال آمدند تا قصبهٔ استوا(٧) که خوجان گویند، و امیر به نشابور رسید روز پنجشنبه نیمهٔ ماهِ ربیع الآخر بیست و هفتم ماه و به باغِ شادیاخ فرود آمد. و سوری مثال داده بود تا آن تختِ(٨) مسعود که طغرل بدان نشسته بود وفرشِ صفَّه جمله پاره کرده بودند وبه درویشان داده و نو ساخته و بسیار مَرمَّت فرموده و آخورها که کرده بودند بکنده، و امیر را این خوش آمد، وی را احماد کرد.و بسیار جهد کرده بود(٩) تا بیست روزه(۱۰) علف توانست ساخت.و نشابور این بار(۱۱) نه چنان [بود که] دیده بودم که همه خراب گشته [بود] واندک مایه آبادانی مانده و منی(۱٢) نان به سه درم و کدخدایان سقفهای خانها بشکافته(۱٣) و بفروخته(۱۴) و از گرسنگی بیشی(۱۵) با عیان و فرزندان بمرده و قیمت(۱۶) ضیاع بشده و درم به دانگی باز آمده. و موفَّق امامِ صاحب حدیثان با طغرل برفته بود. و امیر پس از یک هفته

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- پیش، کذا با سه نقطه در زیر(پیش، و نه: بیش) بنابراین مناسب تر آن است که آن را متعلق به جملهٔ قبلش بدانیم. به هر حال برای من روشن نیست. در F هم زیر آن را به کلی بی نقطه گذاشته است و ظاهراً به علت ابهام.

٢- به خواب کرده اند، N: جواب کرده اند.

٣- افتادند...امیر،د"افتادند" تصحیح قیاسی است به جای "افتند" و "یافتن" به جای "یافت" روایت N چنین است: افتند و کار علف یافت از بجایگاهی (کذا) صعب کشید و از لشکریان بانک و تغیر (کذا) برآمد. امیر.A افتند و کار علف نایافت از آنجا به جایکاهی صعب کشیدند و از لشکریان بانک و تغیر برآمد ازقحط و امیر.بقیه: افتند وکار علف نایافته (در غیر B: نایافت) از آنجا بجایگاهی صعب کشند و از لشکریان بانگ و نفیر برآید (M :برآمد) امیر (M : و امیر). روایت N با وجود غلطهایی که دارد باصل نزدیکتر بنظر می آید و گویا روایت باقی نسخه ها تحریف ودستکاری شده آن باشد و چون فعل نخستین عبارت (افتند) به غلط مضارع بوده است دو فعل بعد را هم برای تجانس از ماضی به مضارع برگردانده اند.و عمده این بوده است که خیال می کرده اند که این عبارت دنبدنهٔ سخن وزیر و پیش بینی اوست در حالی که سخن وزیر در "خاموش ایستند" تمام شده است و این جمله دیگر و مطلب دیگری است و تعلیل حرکت امیر است از نسا. 

۴- استوا و سوی نشابور، کذا در A. بقیه: استور پیش نشابور. 

۵- و قضاة...شادیاخ، کذا در همه نسخه ها جزA که دارد: و قضاة و اعیان به جز قاضی صاعد تا قصبهٔ خوجان آمدند استقبال روز پنجشنبه نیمهٔ ماه ربیع الآخر و بیست و هفتم ماه به باغ شادیاخ. در روایت نسخه های غیرA اشکال در دو تاریخ مذکور پهلوی هم است که متناقض است گویا اشتباهی شده است.

۶- سبب، در عیر N: به سبب. (دستور زبان قدیم).                ٧- استوا که جوخان، GN: است تو کی خوجان (کذا).

٨- تخت مسعود، شاید: تخت مسعودی.                              ٩- جهد کرده بود، یعنی سوری.

۱۰- بیست روزه، در غیر A: بیست روز.

۱۱- این بار نه چنان دیده بودم که، درA نیست.M : این بار نچنان خراب شده بود که کس بدین سان هرگز یاد(نداشت؟) باشد که اندک مایه الخ.

۱٢- منی نان به سه درم، A: نان منی به سه درم بود.             ۱٣- بشکافته، M: خراب و بشکافته. 

۱۴- بفروخته، A: بفروختند.                                         ۱۵- بیشی، در غیرA نیست.

۱۶- قسمت...باز آمده، A: و ضیاع از درم به دانگی بازآمده. 

بدر حاجب را به روستایِ(۱) بست فرستاد و آلتون تاش حاجب رابه روستایِ بیهق و حاجبِ بزرگ را به خواف(٢) و باخرز و اسفند(٣) و سپاه سالار(۴) را به طوس، و همه اطراف را به مردم بیاگند و به شراب و نشاط مشغول گشت.و ببود(۵) هوا بس سرد وحال به جایگاهِ صعب رسید(۶). و چنین قحط به نشابور یاد نداشتند، و بسیار مردم بمُرد لشکری و رعیّت.

و چند چیزِ نادر درین روزگار، ناچار بود بازنمودنِ آن که در(٧) هر یکی از آن عبرتی است تا خردمندان این(٨) دنیای فریبنده را نیکو بدانند: در نشابور دیهی بود محمَّدآباد(٩) نام داشت وبه شادیاخ پیوسته است وجایی عزیزاست چنان که یک جفت وار ازآن که به نشابور و اصفهان(۱۰) و کرمان جریب(۱۱) گویند زمین ساده به هزار درم بخریدندی و چون با درخت و کشت ورزی بودی به سه هزار درم. و استادم را بونصر آنجا سرایی بود و سخت نیکو برآورده و به سه جانب باغ. آن سال که از طبرستان بازآمدیم و تابستان(۱٢) مقام افتاد به نشابور، خواست که دیگر زمین خرد تا سرای چهار باغ باشد؛ و به ده هزار درم بخرید از سه کدخدای و قباله نبشتند و گواه گرفتند. وچون بها خواستند داد- من حاضر بودم- استادم گفت جنسی(۱٣) با سیم باید برداشت و دیگر(۱۴) زر. فروشندگان لجاج کردند که همه زر باید.وی زمانی اندیشید وپس قباله برداشت و بدرید وگفت:((زمین به کارنیست.))و خداوندانِ زمین پشیمان شدند و عذر خواستند، گفت البته نخواهم. و قوم بازگشتند. مرا گفت: ((این چه هوس بود که من درسر داشتم که زمین می خریدم! واگر حالِ جهان این است که من می بینم هرکس که زندگانی یابد بیند که اینجا چنان شود که جفت واری زمین به ده درم فروشند.)) من بازگشتم و با خویشتن گفتم این همه از سوداهایِ محترقِ این(۱۵) مهتر است. و این سال به نشابور آمدیم و بوسهلِ زوزنی درین سرای استادم فرود آمد. یک روز نزدیکِ(۱۶) وی رفتم یافتم چند تن از دهقانان نزدیکِ وی و سی جفت وار زمین 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- روستای بست، مراد روستای پشت است (ترشیز یا کاشمر فعلی).

٢- به خواف، N: به جای. شاید: به جام.

٣- اسفند، A به حک و اصلاح: اسفندرود.MD : اسفدر. CG: اسفندر. F: سفندر. رک ت. 

۴- سپاه سالار، MG+: علی.                             ۵- و ببود،N : و نبود.

۶- رسید، MGD: رسیده.                                ٧- در هریکی از آن عبرتی است،A : در هر یکی عبرتها است. 

٨- این دنیای فریبنده را،N : این دنیا را و بنده را.

٩- محمدآباد، نسخه بدل B: مهرآباد. در جند نسخه: و دیه محمدآباد. درN افتادگی و ناخوانا.

۱۰- اصفهان، درNA نیست.                              ۱۱- جریب،N : و جزیت (و جنایت؟).

۱٢- تابستان، ت ق. N: تا ایشان. بقیه جزM : آن سال. در Mهیچ یک نیست.

۱٣- جنسی با سیم باید برداشت، کذا درFBA .درCG :جنسی باشیم باید برداشت. M:جنسی داشته باشیم باید برداشت.KD : جنسی داریم باید برداشت.N : محنتی یا رسمی بر باید داشت (کذا). شاید: چیزی (یا بخشی) با سیم بر باید داشت.

۱۴- دیگر زر، ت ق به جای: دیگر روز، که غلط مسلم است. معنی آن است که قیمت را قدری به نقره (درم) و قدری به طلا (دینار) برداری نه همه به طلا. 

۱۵- این مهتر است، چند نسخه: این فهرست. درA هیچ یک نیست.

۱۶- نزدیک وی، N+: یا دکانی(؟).

نزدیکِ این سرای بیع می کردند که بِناءِ(۱) اوآنجا باغ و سرای کند.وجفت واری به دویست درم می گفتند و او لجاج می کرد و آخر بخرید و بها بدادند. من تبسُّمی کردم و او بدید- و سخت بدگُمان مردی بود، هیچ چیز نه دل(٢) به جایها کشیدی- چون قوم بازگشتند مرا گفت: ((رنج(٣) این مهم داشتم تا برگزارده آمد.)) و خواستم که بازگردم گفت: تبسُّمی کردی به وقتِ بهادادنِ زمین، سبب چه بود؟ حالِ استادم بونصر و زمین که خواست خرید با وی گفتم. دیر بیندیشید پس گفت: ((دریغا بونصر که رفت! خردمند و دوراندیش بود. و اگر تو این با من پیش ازین می گفتی به هیچ حال این نخریدمی، و اکنون چون خریده آمد و زر داده شد زشت باشد از بیع بازگشتن.)) و پس ازین چون(۴) به دندانقان ما را این حال پیش آمد خبر یافتم که حالِ این محمَّدآباد(۵) چنان شد که جفت واری زمین به یک من گندم می فروختند و کس(۶) نمی خرید و پیش باز(٧) حادثهٔ اتفاق این سال باید رفت که جفت واری زمین به هزار درم بخرند و پس از آن به دویست درم فروشند و پس ازآن به یک من گندم فروشند و کس نخرد شبان روزی، عبرت باید گرفت از چنین چیزها. و دیگر آبگینه های بغدادی مجرود(٨) و مخروط دیدم که(٩) ازین بغدادی به دیناری(۱۰) خریده بودند و به سه درم فروختند. و پس از بازگشتنِ ما، به نشابور منی نان سیزده درم شده بود و بیشتر از مردم شهر و نواحی بمرد.

وحالِ علف چنان شد که یک روزدیدم- ومرا نوبت بود به دیوان-که امیر نشسته بود و وزیر و صاحب دیوانِ(۱۱) رسالت و تا نمازِ پیشین روزگارشد تا پنج روزه علف راست کردند.  

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بناء (=بنَّاء) او آنجا باغ و سرای کند، در غیرN : به نام او آنجا باغ و سرای کنند. 

٢- دل به جایها، کذا در N. بقیه: در دل به جویها. شاید:  وی را دل به جایها. 

٣- رنج این مهم برگزارده،M : این از چه مهم داشتم با برگزارده (کذا).

۴- چون به دندانقان مارا،ت ق.N :چون بسندید اتفاق دمار(کذا). A:چون بشود وچون به دندانقان مارا (ودرهامش: هزیمت افتاد).بقیه: چون بشود (شود) و نفاق ما را. (کلمهٔ "دندانقان"  در نسخه ها غالباً به صورت "اتفاق" تحریف شده است).

۵- محمدآباد،N : محله.                                          ۶- و کس نمی خرید، درN نیست.

٧- و پیش باز...شبان روزی، M:و چندی پیش به هزار درم وپس به دویست درم و سپس به یکمن (کذا) گندم فروختند و کس نخرید شبان روزی. K:وپیش باز تا این حادثه ترکمانان افتد جفت واری زمین به سه هزار درم و پس از آن به دویست و پس از آن به یکمن گندم فروشند وکس نخرد شبانروزی.N: و دیگرهم (روی این خط زده اند)من خریدم و پیش از حادثه (این دو کلمه هم خط زده است)اتفاق این سال شبانروزی دیگر این کار بلک به هزار درم نخریدم و پس ازآن که به دویست درم فروشند شبانروزی. (معلوم نیست که این مطالب تکراری دراصل سهو قلمی بوده یا نسخه بدلی و یا یادداشتی از کسی بر هامش نسخه یی و بعد جزء متن شده است و یا واقعاً مطلب مستقلی که به علت نامفهومی در آن دستکاری کرده اند). 

٨- مجرود و مخروط، کذا درAFB . در DGM: مجرد و مخروط.N : مخرود مخروط. C: مجرود مخروط. K جمله را چنین دارد: آبگینهای بغدادی به دیناری زر خریده بودند الخ. شاید: آبگینهای مجرود و مخروط دیدم ازین بغدادی که به دیناری الخ.

٩- که ازین بغدادی، M: که در بغداد.B : که از آن بغدادی.

۱۰- به دیناری، MD+: زر. G+: زری.

۱۱- دیوان، بعد ازین کلمه در پنج نسخه KMGDC افتادگی مهمی است به قدر سه ورق. در هامش C آن را کسی یادداشت کرده است ولی در چهار نسخهٔ دیگر مسکوت گذاشته اند. از نسخه های سالم استفاده شد.

غلامان را نان و گوشت و اسبان(۱) را کاه و جو نبود. پس از نمازِ پیشین از کارِ علف(٢) فارغ شدیم امیر به خنده می گفت این حدیث بر طریق(٣) و عجائب و اسکدارِ غزنین رسید درین ساعت، پیش(۴) برد، نامهٔ کوتوال غزنین بود بوعلی، می خواند(۵) و روی به ندیمان آورد و گفت کوتوال نبشته است و گفته ((بیست و اند هزار قفیز غله در کندوها انبار کرده شده است، باید فروخت یا نگاه باید داشت؟)) ما را به غزنین چندین غله است و اینجا چنین درماندگی. ندیمان تعجُّب نمودند(۶). و پس ازین تا این(٧) گاه که این پادشاه گذشته شد رضی الله عنه عجائب بسیار افتاد و بازنمایم به جای خویش آنچه نادرتر بود تا خوانندگان را مقرّر گردد که دنیا در کل(٨) به نیم پشیز نیرزد. و حالِ علف چنان شد که اشتر تا دامغان ببردند و از آنجا علف آوردند و ترکان(٩) البتَّه پیرامونِ ما نگشتند، که ایشان نیز به خویشتن مشغول بودند که این قحط و تنگی به همه جایها بود. 

و با بوسهل حمدوی امیر سرگران می داشت،و وی بدین غمناک ومتحیَّر بودی(۱۰).و وزیر پوشیده نفاقی می زد(۱۱). و بوسهل مسعودِ لیث را درمیانه آورد و چند روز پیغام می رفت و می آمد تا قرار گرفت بر آن که(۱٢) خداوند را خدمتی کند پنجاه هزار دینار، و خط بداد و مال در(۱٣) نهان به خزانه فرستاد. امیر فرمود تا وی را خلعتی دادند فاخر، و به مجلسِ امیر می آمد به ندیمی می نشست. و پس ازین به روزی چند بفرمود وی را تا سویِ غزنین برود و شغلِ(۱۴) نشابور راست دارد و آنچه به قلعهٔ میکائیلی است نهاده فرود آرند(۱۵) و از(۱۶) راهِ روستایِ بست سویِ سیستان کشد و از آنجا به [راه] بُست رود به غزنین(۱٧) کارِ او بساخت ومیته(۱٨) با دویست سوارساخته نامزد شد که با وی برود.برفتند از نشابور. و نامه رفت بدرِ حاجب تا با 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- اسبان را کاه و جو نبود،N : اسبان در کاه وجود (کذا).

٢- علف، درF نیست.                                           ٣- بر طریق، N: و بر طریق.

۴- پیش برد، فاعل کیست؟N : پیش برده، : شاید: پیش بردم.

۵- می خواند، شاید: بخواند.                                    ۶- تعجب نمودند، شاید: تعجب بماندند، یا بعجب بماندند. 

٧- این گاه، شاید: آن گاه.                                        ٨- در کل، N: از کل هندوستان (!).

٩- ترکان، ظ: ترکمانان.                                       ۱۰- متحیر بودی، N+: و گواهی مخصوص است(کذا).

۱۱- نفاقی می زد، کذا درB.A : تفاقی می زد. : و اگر می زد(؟).

۱٢- بر آنکه،N : بدانکه.                                         ۱٣- در نهان،BA : در زمان.

۱۴- و شغل نشابور راست دارد، کذا درF . در NB: و شغل نشابور ( N: به نسابور؟) راست بردارد. در A به حک و اصلاح: و از شغل نشابور دست بردارد. (بوسهل به نیشابور شغلی نداشته است که از آن دست بردارد. ظاهراً مراد از شغل نیشابور همان مسئله اموالی است که از نشابور به قلعهٔ میکائیلی برده بودند چنانکه گذشت).

۱۵- فرود آرند، کذا درF.BN : فرود آوردند.  بحک و اصلاح: فرود آورد.

۱۶- از راه روستا، "راه" اینجا زائد به نظر می رسد.

۱٧- به غزنین،در غیر N: کوتوال غزنین.(این الحاق گویا به منظورجملهٔ بعد است که می گوید کار اوبساخت.در صورتی که کوتوال غزنین چگونه درنشابور کار بوسهل رابسازد؟جملهٔ بعد ظاهراً چنین بوده است:او (یعنی بوسهل) کاربساخت.)

۱٨- میته، نام شخصی بوده است؟ شاید: مقدمی. 

ایشان بدرقهٔ(۱) راه بیرون کند و ایشان را به سرحد رساند، و بکرد. ایشان به سلامت به غزنین رسیدند با آنچه داشتند و آن بلا که ما دیدیم ایشان ندیدند. 

وبوالحسنِ عبدالجلیل را امیر ریاست نشابور داد هم برآن خط وطراز که حسنک را داد امیر محمود، خلعتی فاخر دادش و طیلسان و درَّاعه، پیش آمد و خدمت کرد و بازگشت و اسبِ خواجهٔ بزرگ رئیسِ نیشابورخواستند(٢)و به خانه بازرفت و وی راسخت نیکوحق گزاردند. و اعیان و مقدَّمانِ نشابور همه نزدیکِ وی آمدند و وی رعونت را با ایشان به کار داشت(٣) ای که من هم(۴)چون حسنکم،و بخائیدندش،که این روزگار به روزگارِحسنک چون مانست؟

و درین روزگار نامه ها از خلیفه اَطالَ اللهُ بَقاءَهُ به نواختِ تمام رسید، سلطان را مثال چنان بود که ((از خراسان نجنبد تا آنگاه که آتشِ فتنه که به سببِ ترکمانان اشتعال پذیرفته است نشانده آید چون ازآن فارغ گشت سویِ ری و جبال باید کشید تا آن بقاع نیز ازمتغلَّبان صافی شود.)) و جوابها آن بود که ((فرمانِ عالی را به سمع و طاعت پیش رفت، و بنده برین جمله بود عزیمتش، و اکنون جِدّ زیادت کند که فرمان رسید.)) و امیر بغداد [نیز نامه] نبشته بود و تقرُّبها کرده،که بشکوهید ازحرکتِ این پادشاه. وی را نیز جوابِ نیکو رفت. و باکالیجار(۵) را نیز که والیِ گرگان و طبرستان بود امیر خلعتی سخت نیکو فرستاد با رسول و نامه به دل گرمی و نواخت، که خدمتهایِ پسندیده کرده بود در آن روزگار که بوسهلِ حمدوی و سوری آنجا بودند. بوالحسن کرجی را که خازنِ عراق بود و با این قوم بازآمده امیر باز ندیمی فرمود و خلعت داد. و پیر شده بود و نه آن آن بوالحسن آمد که دیده بودم، و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها.

و روزِ پنجشنبه(۶) هژدهمِ ماه جمادی الاخری امیر به جشنِ نوروز بنشست. و هدیه ها(٧) بسیار آورده بودند،و تکلَّفِ بسیار رفت، و شعر شنود از شعرا،که شادکام بود درین روزگارِ زمستان و فارغ دل و فترتی نیفتاد، و صِلت فرمود؛ و مطربان را نیز فرمود. مسعود شاعر را شفاعت کردند، سیصد دینار صله(٨) فرمود به نامه(٩) و هزار(۱۰) دینار مشاهره هر ماهی از معاملاتِ جیلم وگفت ((هم آنجا می باید بود.))پس از نوروز کارِحرکت پیش گرفت و بساختند بقیتِ آنچه ساخته بود. و صاحبِ دیوان سوری را گفت بساز تا ما آیی چنان که به نشابور هیچ نمانی،و برادرت اینجا به نشابور نائب باشد. گفت ((فرمان بردارم. و خود برین عزم بودم که یک لحظه از 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بدرقهٔ راه، کذا درBA.F : بدرقهٔ را. N: بعرقه (کذا) و راه.

٢- خواستند، ت ق به جای: خواست.

٣- داشت ای که،درغیرN:داشتی که.وظاهراً این"ای"همان حرف تفسیر معروف عربی است.درنثرقدیم فارسی سابقه دارد.

۴- هم چون، کذا درNBA منفصلا.F : همچو .                  ۵- باکالیجار، نسخه ها: باکالنجار. 

۶- پنجشنبه هژدهم، شاید: چهارشنبه هژدهم. رک ت.           ٧- هدیه ها، شاید: هدیهٔ.

٨- صله،N : صلتی.                                                ٩- به نامه، شاید: به نقد.

۱۰- هزار دینار، مشاهره ها در این کتاب نوعاً به درم است نه دینار. ظاهراً غلط ناسخ است.

رکابِ خداوند دور نباشم، از آنچه به من رسید درین روزگار.)) و برادر را نایب کرد و کار بساخت. ونیز(۱) گفته بود که ((سوری را با خود باید بُرد که اگر خراسان صافی شود او را باز توان فرستاد واگر حالی باشد دیگرگون تا این مرد به دست مخالفان نیاید که جهان بر من بشوراند.)) ونیز گفتند که بوسهلِ حمدوی این در گوش امیر نهاد.و بوالمظفَّرِ جمحی را امیر خلعت فرمود و شغل بریدی بر وی مقرّر داشت. و علویان و نقیبِ علویان را خلعت داد و بوالمظفَّر را بدو سپرد.وقاضی صاعد امیر را درین روزگار یک بار دیده بود امّا دو پسرس پیوسته به خدمت می آمدند. درین وقت قاضی بیامده بود به وداع و دعا گفت و پندها داد، و امیر هر دو پسرش را خلعت داد و به عزیزی به خانه باز فرستادند. 

و امیر از نشابور حرکت کرد بر جانبِ طوس، روز شنبه(٢) دو روز مانده بود از جمادی الاخری دهمِ نوروز، [به] را ده سرخ(٣)، و به صحرا فرود آمد بر سرِ راههای سرخس و نسا و باورد و استوا و نشابور. و بر(۴) چهار جانب لشکر فرستاد ساخته با مقدمانِ هشیار و با(۵) سالاران با نام تا طلائع باشند. و مخالفان نیز بجنبیدند و به سرخس آمدند، مردم ساختهٔ بسیار، و طلائع فرستادند بر رویِ لشکرِ ما. و هر دو گروه هشیار می بودند، و جنگها می رفت و دست آویزها، و امیر خیمه بر بالا زده بود و به تعبیه(۶) ساخته فرود آمده بود،وشراب می خورد وبه تنِ خویش با معظمِ لشکر به رویِ خصمان نمی رفت منتظرِ آن که تا غله دررسد. و حالِ نرخ به جایگاهی رسید که منی نان به سیزده درم شد و نایافت، و جو خود کسی به چشم نمی دید. و طوس و نواحیِ آن را بکندند و از هرکس که منی غله داشت بستدند و سوری آتش درین نواحی زد.و مردم و ستورِ بسیار از بی علفی بمرد که پیدا بود که به گیاه زندگی چند بتوانستند کرد. و کار به جایی رسید که بیم بود که لشکر از بی علفی خروجی کردی و کار از دست بشدی، امیر را آگاه کردند و مصرَّح بگفتند که کار از دست می بشود، حرکت باید کرد که اگر کرده بیاید کاری رود که تلافی دشوار پذیرد. امیر از آنجا حرکت کرد بر جانبِ سرخس روز شنبه نوزدهم شعبان، و تا به سرخس رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاد که آن را اندازه نبود. و مردم همه غمی و ستوه ماندند از بی علفی و گرسنگی. آنجا رسیدیم در(٧) راه چندان ستور بیفتاده یک روز مانده از شعبان، شهر 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- نیز گفته بود، یعنی امیر. 

٢- شنبه دو روز مانده، یعنی بیست و هشتم ماه. ولی با پنجشنبه هژدهم، روز بیست و هشتم ماه یکشنبه می شود نه شنبه. 

٣- ده سرخ، درN . دزه سرخ است که روی "ز"  خط زده اند. باقی نسخه ها " دره سرخ" دارند. امروز هم این محل را ده سرخ می خوانند و در عربی هم آن را " قریة الحمرا" می نوشته اند. 

۴- بر چهار جانب، ت ق به جای:  بر جمله جانب. (احتمال "بر جملهٔ جوانب" ضعیف است، طلیعه بر چهار جانب در کتاب نظیر دارد).

۵- و با سالاران، در غیرN بی واو.

۶- به تعبیه ساخته، درN مردد میان " بتعبیه " و تعبیه است ظاهراً باید " تعبیه ساخته" یا " بتعبیه و ساخته" باشد.

٧- در راه چندان ستور بیفتاد ( NF: بیفتاد)، این عبارت گویا به سهو قلم تکرار شده است. 


خراب و بباب(۱) بود و شاخی غله نبود و مردم همه گریخته و دشت و جبال گویی سوخته اند، هیچ گیاه نه. مردم متحیَّر گشتند، و می رفتند و از دورجای گیاهِ پوسیده می آوردند که [به] روزگارِ گذشته باران(٢) آن را در آن صحرا انداخته بود، و آن را آب می زدند و پیشِ ستور می انداختند یک دو دم بخوردندی و سر برآوردندی و می نگریستندی تا از گرسنگی هلاک شدندی. و مردمِ(٣) پیاده رو را حال بتر ازین بود.

امیر بدین حالها سخت متحیَّر شد، و مجلسی کرد با وزیر و بوسهل و ارکان دولت و اعیان سپاه وگفتند(۴): این کار را چه روی است؟ اگر برین جمله مانَد نه مردم ماند نه ستور. امیر گفت خصمان اگرچه جمع شده اند دانم که ایشان راهم این تنگی هست. گفتند زندگانی خداوند درازباد، حال مرو(۵) دیگر است در فراخیِ علف و از همه خوبتر آن که اکنون غلّه رسیده باشد و خصمان با سرِ غله اند، و تا ما آنجا رسیم ستورِ ایشان آسوده باشد و فربه و آبادان، و ما درین راه چیزی نیابیم. صواب آن می نماید که خداوند به هرات رود که آنجا به بادغیس و آن نواحی علف است تا آنجا بباشیم روزی چند و پس ساخته قصدِ خصمان کنیم. امیر گفت این محال است که شما می گویید.من جز به مرو نروم که خصمان آنجا(۶) آیند تا(٧) هرچه باشد، که هر روز به سرِ این کار نتوانم آمد. گفتند: فرمان خداوند را باشد،ما فرمان بُرداریم هر کجا رود. 

و ازپیشِ وی نومید بازگشتند وخالی بنشستند وبرزبانِ بوالحسنِ عبدالجلیل ومسعودِ لیث پیغام دادند که ((صواب نیست سویِ مرو رفتن که خشک سال است و می گویند در راه آب نیست و علف یافته نمی شود و مردم ضجِر شوند درین راه، نباید فَالعَیاذُ بِاللهِ خللی افتد که آن را   

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بباب، BA: بی آب.                                      ٢- باران...انداخته بود، در Nغیر : یاران...انداخته بودند. 

٣- مردم پیاده رو را حال، N: مردم پیاده روز حال، شاید: مردم پیاده را روز و حال. (کلمه پیاده رو را جای دیگر درین کتاب ندیده ام).

۴- و گفتند...چیزی نیابیم. عبارت مغلوط و ناقص به نظرمی رسد.بر خلاف معمول مذاکره باسؤال حاضران آغاز می شود وپس جواب امیر، در صورتی که درمجالس امارت که درین کتاب آمده است عکس این ترتیب است.به علاوه درین مذاکره اظهاری از امیر برای رفتن به مرو ذکر نشده است درحالی که اصل مطلب جلسه این بوده است واینجا فقط جواب رداعیان نقل شده است.در دو نسخه D و M میان سروته افتادگی یی که دارند تنها چیزی که از مطالب افتاده ذکر کرده اند همین است منتهی آن را به غلط به مذاکرات جلسه پیش (جلسهٔ نشابور) چسبانده اند.M پس از ذکر تشکیل مجلس دارد: گفت (یعنی امیر)باید سوی مرو رفت که آنجا ارزانی است و علف بسیار تا لشکر از قحط برهد بروید و کارها بسازید که البته خواهیم رفت. در D: گفت اگر چنین است خواجه صلاح نگاه دارد و بنگرد که ما سوی مرو شویم که آنجا ارزانی است و انبارها پر علف. بنابراین شاید عبارت چیزی بوده است از این نمونه: مجلسی کرد با وزیر و بوسهل و ارکان دولت و اعیان سپاه و گفت: این کار را چه روی است؟ گفتند اگر برین جمله ماند نه مردم ماند نه ستور. امیر گفت خصمان اگرچه جمع شده اند دانم که ایشان را هم این تنگی هست. گفتند زندگانی خداوند درازباد حال مرو دیگر است در فراخی علف و از همه خوبتر آنکه اکنون غله رسیده باشد و خصمان با سر غله اند. گفت اگر چنین است باید سوی مرو رفت که آنجا ارزانی است و علف بسیار بروید و کارها بسازید که البته بخواهیم رفت. گفتند: تا ما آنجا رسیم ستور ایشان آسوده باشد و فربه و آبادان و ما درین راه چیزی نیابیم الخ.

۵- مرو، کذا در F. بقیه: مرد.                            ۶- آنجا آیند، ظ: آنجا اند.

٧- تا هرچه باشد، نمی دانم این صورت درست است یا نه. مراد "هرچه باداباد" است.

دشوار در توان.)) برفتند این پیغام بگزاردند، امیر سخت در تاب شد و هر دو را سرد کرد و دشنام داد و گفت شما(۱) همه قوَّادان زبان در دهانِ یکدیگر کرده اید و نمی خواهید تا این کار برآید تا من درین رنج می باشم و شما دزدی می کنید، من شما را جایی خواهم برد که همگان در چاه افتید و هلاک شوید تا من از شما و از خیاناتِ شما برهم و شما نیز از ما برهید. دیگر بار کس سویِ من درین باب پیغام نیارد که گردن زدن فرمایم. هر دو مدهوش بازگشتند نزدیکِ قوم و خاموش بنشستند. اعیان گفتند: جواب چه داد؟ بوالفتحِ(٢) لیث آراسته سخن گفتن گرفت وبوالحسن گفت مشنوید،که نه برین جمله گفت؛ومُحال باشد که شما مهتران را عشوه دهند خاصه در چنین روزگاری بدین(٣) مهمَّی، امیر چنین و چنین گفت. وزیر در سپاه سالار نگریست، وحاجبِ بزرگ سپاه سالار را گفت: ((اینجا سخن نماند، فرمان خداوند را باشد. و ما بندگانیم و ما را بهتر آن است که خداوند بر ما خواهد.)) و برخاستند و برفتند. و این خبر به امیر رسانیدند.

بر(۴) سپاه سالار چندین چیز برفت همچنین(۵)، از علیِ دایه، که امیر را از آن آزاری بزرگ به دلِ آمد، یکی آن بود که(۶) چون به طوس بودیم نامه رسید از(٧)حاجب آلتونتاش که برین جانب که منم نیرو می کنند به مردی حاجت است. جواب رفت که دل قوی دار که فرمودیم سپاه سالار را تابه تو پیوندد.وبه سویِ سپاه سالار نامه رفت که آلتونتاش را دریاب. سپاه سالار گفت:مرا که تابعِ آلتونتاش می باید بود کوس و دهل و دبدبه(٨) چه به کار است؟ و فرمود تا همه بدریدند و بسوختند. و این خبر به امیر رسانیدند و حاجب آمد بدانکه مسعودِ لیث را نزدیکِ او فرستاد تا دلِ او را خوش گردانَد، و برفت و راست نیامد تا امیر او را بخواند و به مشافهه دل گرم کرد. چنین حالها می بود و فَتَرات می افتاد و دلِ امیر بر اعیان تباه می شد و ایشان نیز نومید و شکسته دل می آمدند تا آنگاه که الطَّامَّةُ الکُبری پیش آمد. 

امیر رضی الله عنه چون فرودِ سرای رفت و خالی به خرگاه بنشست گله کرد فرا خادمان از وزیر و اعیانِ لشکر و گفت:((هیچ خواست(٩) ایشان نیست که این کار برگزارده آید تا من ازین درد و غم ایمن باشم. و امروز چنین رفت. و من به همه حال فردا بخواهم رفت سویِ مرو.)) ایشان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- شما همه قوادان، شاید: شما قوادان همه.                         ٢- بوالفتح لیث، همان مسعود لیث است.

٣- بدین مهمی، A: بدین سهمی. شاید: در چنین کاری بدین مهمی.

۴- بر سپاه سالار، ظ: از سپاه سالار. مراد آن است که از سپاه سالار اعمالی سرزد مانند همین عمل (اعتراض بر رای امیر). بعد هم می آید "از علی دایه" در NBA بعد از کلمهٔ سپاه سالار حرف "که" افزوده دارند، گویا به خیال آن که این جمله جزءجملهٔ قبل است یعنی درمحل مفعول است برای" خبر رسانیدند"وچنین نیست،این جمله یی است مستأنف واصلی.

۵- همچنین از علی دایه، در غیرN : و همچنین بر علی دایه. واو غلط است و قید "همچنین" متعلق به جملهٔ پیش است چنانکه در رادهٔ قبل گقته شد. "از علی دایه" هم بدل یا عطف بیان است برای سپاه سالار چون علی دایه همان سپاه سالار است نه کس دیگری.

۶- که چون، در غیر N: جون.                                       ٧- از حاجب، BA: از جانب.

٨- دبدبه، BA: دمدمه.                                                 ٩- خواست ایشان،N : جای ایشان.

گفتند: ((خداوند را از ایشان نباید پرسید، به رأی و تدبیرِ خویش کار می بباید(۱) کرد.)) و این خبر به وزیر رسانیدند، بوسهلِ زوزنی را گفت: ((آه چون تدبیر بر(٢) خَدَم افتاد! تا چه باید کرد.)) و از آن خدم یکی اقبالِ زرین دست بود و دعوی زیرکی کردی وی نگویم که دربارهٔ(٣) خویش مردی زیرک و گُربز و بسیاردان نبود امَّا در چنین کارهایِ بزرگ او را دیدار چون افتادی؟ بوسهل گفت(۴) اگر چنین است خواجه صلاح نگاه دارد و به یک(۵) دو حمله سپرنیفگند(۶)و می بازگوید(٧).گفت:((همین اندیشیده ام))وسویِ خیمهٔ خویش بازگشت وکس فرستاد و آلتونتاش(٨) را بخواند بیامد وخالی کرد(٩) وزیر گفت: ((تو را بدان خوانده ام ازجملهٔ همه مقدمانِ لشکرکه مردی دوتا نیستی وصلاحِ کار راست و درست بازنمایی. و من وسپاه سالار وحاجبِ بزرگ با خداوند سلطان درماندیم که هرچه گوییم ونصیحتِ راست کنیم نمی شنود وما را متَّهم می دارد.و اکنون چنین مصیبت بیفتاد(۱۰) که سوی مرو روَد و مارا ناصواب می نماید،که یک سوارگان(۱۱)راهمه درمضرَّتِ گرسنگی وبی ستوری(۱٢) می بینیم.وغلامانِ سرایی قومی بر اشترند وحاجب بگتغدی فریاد می کند که این غلامان کار نخواهند کرد که می گویند ایشان را چه افتاده است که گرسنه باید بود که بسیار طلب کردند گندم جو(۱٣) وحاصل نشد،وبا هیچ پادشاه برین جمله نرفتند،و پیداست که طاقت چند دارند. و هندوان(۱۴)باقی پیاده اند و گرسنه.چه گویی که(۱۵) کار را روی چیست؟))گفت زندگانیِ خواجهٔ بزرگ درازباد من ترکی ام یک لَخت و من(۱۶) راست گویم بی محابا، این لشکر را چنان که من دیدم(۱٧)کار نخواهند کرد وما را به دست خواهند داد،که بینوا و گرسنه اند، و بترسم که اگر دشمن پیدا آید خللی افتد که آن را در نتوان یافت.وزیر گفت تو این(۱٨) با خداوند بتوانی گفت؟ گفت چرا نتوانم گفت؟من نقیبِ خیلتاشانِ امیر محمود بودم وبه ری ماند مرا با این خداوند و آنجا حاجبیِ بزرگ یافتم و بسیار نعمت و جاه ارزانی داشت و امروز 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- می بباید کرد، BA: باید کرد.                                  ٢- بر خدم، شاید : با خدم.

٣- دربارهٔ، N: دل پارهٔ (کذا).   

۴- گفت اگر، تا اینجا بود افتادگی نسخه C و چهار نسخهٔ دیگر که در پیش ذکر شد. 

۵- و به یک دو حمله، در غیرN : و بنگرد و بجمله.           ۶- نیفگند، B: بیفگند. درC بی نقطهٔ حرف اول و دوم.

٧- می بازگوید، BA: باز می گوید.

٨- آلتونتاش، کذا درFB.A : آلتونتاش، بقیه: التونتاق. در موارد بعد B همه جا: التون تاش، بقیه: التونتاق. ظاهر آن است که همان التونتاش سالار سابق الذکر باشد، هرچند احتمال تعدد هم رواست.

٩- خالی کرد وزیر گفت، شاید: خالی کرد با وی و گفت.

۱۰- بیفتاد که سوی مرو رود،BA : بیفتاده که سوی مرو می رود. ("که" بیانیه است، بیان مصیبت).

۱۱- یک سوارگان،D : یکه سواران.

۱٢- بی ستوری می بینیم، N: بی دستوری می بینیم.FC : بی ستور می بینم.M : بی ستوری بی بینیم.

۱٣- و جو، در غیر N: و جو را.

۱۴- و هندوان باقی، N: و هندوان قومی. N: دهند و آن (کذا با مد) باقی. شاید: هندوان و آن باقی.

۱۵- که کار را روی چیست، D: کار و رای چیست.        ۱۶- و من راست گویم، درM بی "من" ظ: و می راست گویم.

۱٧- دیدم، M: دیده ام.                                           ۱٨- این با خداوند، GMA: با این خداوند. 

به درجهٔ سالارانم، چرا بازگیرم چنین نصیحت؟ وزیر گفت پس از نماز خلوتی خواه و این بازگوی، اگر بشنود بزرگ(۱) منَّتی باشد تو را برین(٢) دولت و بر ما بندگان تا دانسته باشی، و اگر نشنود تو از گردنِ خویش بیرون کرده باشی و حقَّ نعمتِ خداوند را گزارده. گفت چنین کنم و بازگشت.

و وزیر مرا که بوالفضلم بخواند وسویِ بوسهل پیغام داد که ((چنین و چنین رفت، و این باز پسین حیلت است، تا چه رود. و اگر ترک سخت ساده دل و راست نبودی تن درین ندادی.)) من بازگشتم و با بوسهل بگفتم گفت آنچه برین مردِ ناصح بود بکرد، تا نگریم چه رود. و وزیر معتمدانِ خویش بفرستاد نزدِ سپاه سالار و حاجبِ بزرگ بگتغدی و بازنمود که چنین چاره ساخته شد. همه قوم او را برین شکر کردند. ومیانِ دو نماز همگان به درگاه آمدند، که با کس دل نبود،و امیر در خرگاه بود، آلتونتاش(٣) را حثّ کردند تا نزدیکِ خَدَمِ رفت و بار خواست و گفت حدیثی فریضه و مهم دارد. بار یافت و دررفت و سخن تمام یک لخت وار ترکانه بگفت. امیر گفت: ((تو را فراکرده اند تا چنین سخن می گویی به سادگی، و اگر نه تو را چه یارایِ این باشد؟ بازگرد که عفو کردیم تو را از آنکه مردی راست و نادانی، و نگر تا چنین دلیری نیز نکنی.)) آلتونتاش بازگشت و پوشیده آنچه رفته بود با این بزرگان بگفت، گفتند آنچه بر تو بود کردی،و این حدیث را پوشیده دار. و وزیر بازگشت. 

و بوسهل را دل برین مهم بسته بود، مرا نزدیکِ وزیر فرستاد تا باز پرسم. برفتم و گفتم که می گگوید چه رفت؟ گفت بگوی بوسهل را که آلتونتاش را جواب چنین بود. و اینجا کاری خواهد افتاد و قضاءِ آمده را باز نتوان گردانید، که راست مسئلهٔ عمرولیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور به بلخ(۴) رو و مایه دار باش و لشکر می فرست که هر(۵) چه شکنند و شکسته شود تا تو بجای توان دریافت، و اگر تو برَوی و شکسته شوی بیش پای قرار نگیرد بر زمین، گفت: ((ای خواجه رایِ درست و راست این است که تو دیده ای و بگفتی، و [برآن] کار می باید کرد، امَّا درین چیزی است که راست بدان ماند که قضاءِ آمده رسن در گردن کرده(۶) [است] استوار 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بزرگ، در N نیست.

٢- برین، ت ق به جای: بدین. بعد هم می گوید: و برما بندگان. N دارد: بدین دولت و با بندگان.

٣- آلتونتاش...آنچه رفته بود، این چند سطر درCKMA افتاده است و همین قدر به اختصار دارند که: آلتونتاش (CD :آلتونتاق) گفته بود و نپذیرفته بود آمد و با بزرگان بگفت گفتند الخ.

۴- به بلخ رو...می فرست،M : به بلخ برود (نرود؟ چون بر زیر و بالای حرف نقطه گذاشته است!) تا همه مایه دار باشد و لشکری فرستد. 

۵- هرچه...دریافت. کذا درD و نیز درCG با این تفاوت که این دو "شکنند" را شکند دارند وC "شکسته شود" را اشکسته شوی. FB: هرچه شکند تو بجائی توان دریافت.A : اگر شکسته شود تو بجائی وتوانی دریافت. M: هرچه شکند و شکسته شود تا تو برجائی توانی دریافت. N: هرچه شکند که[بیاض] تا تو بجائی توان یافت. شاید: هرچه لشکر شکسته شود تا تو برجائی توان دریافت. 

۶- کرده استوار، A: افکنده.

و می کشد.)) و عاقبت آن بود که خوانده ای، ازآنِ این خداوند همین طراز(۱) است، سود نخواهد داشت. ما(٢) دل بر همه بلاها نهادیم(٣)، تو نیز بنِه، باشد که به از آن باشد که می اندیشیم(۴). بازگشتم و بگفتم و بوسهل از کار بشد(۵)، که سخت بد دل مردی بود.

و امیر روزه داشت، نمازِ دیگر بار نداد و پیغام آمد که بازگردید و کار بسازید، ما(۶) فردا سویِ مرو خواهیم رفت. و قوم نومید بازگشتند و کارها راست کردند.

و دیگر روز الجُمُعةُ الثَّانی مِن شَهرِ رَمَضان کوس بزدند وامیر برنشست و راهِ مرو گرفت، امَّا متحیَّر و شکسته دل می رفتند، راست بدان مانست که گفتی بازپسشان می کشند؛ گرمایی سخت و تنگیِ نفقه، وعلف(٧) نایافت و ستوران لاغر و مردم روزه به دهن. در راه امیر بر چند تن بگذشت که اسبان به دست می کشیدند ومی گریستند، دلش بپیچید وگفت: ((سخت تباه شده است حالِ این لشکر)) وهزارگان درم فرمود ایشان را،وهمگان امید گرفتند که مگر باز گردد،و قضا غالب تر بود، که نمازِ دیگر خود آن حدیث فرا افگند پس گفت: ((این همه رنج و سختی تا مرو است.)) و دیگر روز از آنجا برداشت. و طرفه آن آمد که آب هم نبود درین راه و کس یاد نداشت تنگیِ(٨) آب برآن لون، که به جویهایِ بزرگ می رسیدند هم خشک بود. و حال بدانجا رسید سوم(٩) روز از حرکتِ سرخس که حاجت آمد که چاهها بایست کند از بهر آب را، و بسیار بکندند هم آب شیرین برآمد و هم(۱۰) تلخ. و آتش در آن نیستانها زدند و باد(۱۱) بوزید و دود آن را بربود و بر خرپشتهای مردم زد و سیاه کرد. و این چنین چیزها درین سفر کم نبود.

روز چهارشنبه هفتمِ ماه رمضان چون برداشتیم چاشتگاه سواری هزار ترکمانان(۱٢) پیدا آمد(۱٣)، و گفتند ینالیانند، و سواری پانصد گریختگانِ ما، گفتند سالارشان پورتگین(۱۴) بود، و از چهار جانب درآمدند و جنگِ(۱۵) سخت شد و بسیار اشتر بربودند(۱۶). و نیک 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- طراز، در غیر M: طرز.                                      ٢- ما دل بر همه بلاها، K: ما دل همه بر بلاها.

٣- نهادیم،GAM : نهاده ایم.                                       ۴- می اندیشیم، CNB: من اندیشم.

۵- از کار بشد، شاید: از حال (یا: از جای) بشد، به قرینهٔ سایر موارد.

۶- ما فردا، AM: تا فردا.

٧- علف نایافت، کذا در K.DA: نایافتی علف. بقیه: علفی نایافت. 

٨- تنگی آب، N: طلخاب.                                           ٩- سوم روز،N : روز سیوم. 

۱۰- و هم تلخ، N: و هم شور و هم طلخ. 

۱۱- باد بوزید، N: باد بوست (کذا). : باد بودست.B : باد بود.

۱٢- ترکمانان،F : از ترکمانان.                                    ۱٣- پیدا آمد، B: پیدا آمدند.

۱۴- پورتگین بود، A: پورتکین است.

۱۵- چنگ سخت شد، محل تأمل است، چون در سخنان بعد (سخن امیر و وزیر در مجلس مشاوره) تقریباً مصرح است که جنگ سختی نشده است. شاید: کار سخت شد.

۱۶- بربودند، A: بردند.



کوشش(۱) بود؛ و مردمِ ما پذیره رفتند و ایشان را بمالیدند تا دورتر شدند، و همچنین آویزان آویزان آمدند با ما تا به منزل. و امیر لختی بیدار شد این روز چون چیرگی خصمان بدید و همگان را مقرَّر گشت که پشیمان شده است.ونمازِ دیگر چون بار داد وزیر و سپاه سالار(٢) و اعیان حاضر آمدند و ازین حدیث فرا افگند و می گفت که(٣) ازین گونه خواهد بود که کم از دوهزار سوار خویشتن را بنمایند و اشتر ربایند وبی حشمتی کنند ولشکرِ(۴) بدین بزرگی که تعبیه(۵) می رود سزایِ ایشان بفگنند(۶). سپاه سالار و حاجبِ بزرگ گفتند زندگانی خداوند درازباد، خصمان امروز مغافصه آمدند و فردا اگر آیند کوشش از اونی دیگر بینند. این بگفتند و برخاستند. امیر ایشان را باز خواند و با(٧) وزیر و بوسهلِ زوزنی خالی کرد و بسیار سخن گفته(٨) گشت تا نزدیکِ شام پس بپراگندند.

و بوسهل مرا بخواند و خالی کرد و گفت: ((خنک بونصرِ مشکان! که در عزّ کرانه شد و این روز نمی بیند و این قال و قیل نمی شنود. چندان که بگفتند این پادشاه را سود نداشت. امروز به یک چاشنیِ اندک که یافت بیدار شد و پشیمان شد(٩)، و چه سود خواهد داشت پشیمانی در میانِ دام؟ و اعیان و مقدَّمان درین خلوتِ نماز دیگر حال پیوست بازکرده باز نمودند و گفتند ((یکسوارگان کاهلی می کنند که رنجها کشیده اند و نومیدند(۱۰)، و بر سالاران و مقدمان بیش ازآن نباشد که جانها در رضایِ خداوند بدهند امَّا پیداست که عددِ ایشان به چند کشد، و بی یکسوارگان کار راست نشود. و پوشیده مانده است که درمان(۱۱) این کار چیست.)) و هرچند امیر ازین حدیث بیش می گفت سخنِ ایشان همین بود، تا امیر تنگدل شد و گفت تدبیرِ این چیست؟ گفتند خداوند بهتر تواند دانست. وزیر گفت به هیچ حال باز نتوان گشت چون به سرِ کار رسیدیم، که هزیمت باشد. و آویزشی نبوده است و مالشی نرسیده است خصمان را که فراخورِ وقت و حال سخن توان گفت. بنده را صواب آن می نماید که جنگ را در قائم افگنده شود که مسافت نزدیک است، که چون به مرو رسیدیم شهر و غلات به دستِ ما افتد و خصمان به پره هایِ بیابان افتند این کار راست آید. این دو منزل که مانده است نیک احتیاط باید کرد. همگان این رای را بپسندیدند و برین برخاستند که آنچه واجب است از هر خللی به جای آرند تا زائل شود. و خواجهٔ بزرگ این 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- کوشش بود و مردم ما،B : کوشش کردند مردم ما. شاید جای این جمله بعد از جملهٔ بعدی بوده است برین گونه: و مردم ما پذیره رفتند و نیک کوشش کردند و ایشان را الخ.

٢- و سپاه سالار، کذا در D.A: و سالاران. بقیه: و سپاه سالاران. 

٣- که ازین گونه خواهد بود، احتمال سقطی در عبارت می رود.

۴- لشکر، M: لشکری.                                                  ۵- تعبیه می رود، M: بتعبیه می روند.

۶- بفگنند، A: نفکنند. M: ندهند.                                        ٧- و با وزیر...خالی، شاید: با وزیر...و خالی.

٨- گفته گشت، N: گشت.

٩- پشیمان شد، کذا در A.N: پشیمان گشت. بقیه: پشیمان شده.

۱۰- نومیدند، A: نومیدانند گرسنه.M : نومیدانند و گرسنه.

۱۱- درمان، B: در میان.

مصلحت نیکو دید اما(۱)باز رعبی بزرگ دردل است که ازین لشکرِ ما نباید که ما را خللی افتد نعوذ بالله، که حاجب بگتغدی امیر را سربسته گفت که غلامان امروز می گفتند که ما بر اشتر پیداست که چند توانیم بود، ما فردا اگر جنگ باشد اسبانِ تازیکان بستانیم که بر اشتر جنگ نتوان کرد. و امیر جواب نداد و لیکن نیک از جای بشد(٢).))

ما(٣)درین حدیث بودیم که پیکی دررسید وملطَّفه هایِ منهیان آوردند که((چون خبررسید از سلطان که از سرخس برفت رعبی وفزعی بزرگ برین قوم افتاد وطغرِل اعیان را گرد کرد و بسیار سخن رفت از هر لونی، آخر گفتند طغرل را که مهترِ ما تویی، بر هرچه تو صواب دیدی ما کار کنیم. طغرل گفت ما را صواب آن می نُماید که بنه پیش کنیم و سویِ دهستان رویم و گرگان و آن نواحی بگیریم که تازیکان سبک مایه و بی آلت اند، و اگر آنجا نتوانیم بود به ری برویم که ری و جبال و سپاهان ماراست و به هیچ حال پادشاه به دُمِ ما نیاید چون ما از ولایتِ او برفتیم، که این پادشاهی بزرگ است و لشکر و عُدّت و ولایت بسیار دارد و سامانِ جنگِ ما بدانست و از دُمِ ما باز نخواهد گشت. و ما می دانیم که درین زمستان چند رنج کشیدیم، زبونی(۴) را گیریم هنوز از چنین محتشمی بهتر. همگان گفتند این پسندیده تر رای باشد و برین کار باید کرد. داود هیچ سخن نگفت و وی را گفتند که تو چه گویی؟ گفت آنچه شما گفتید و قرار دادید چیزی نیست.به ابتدا چنین نبایست کرد و دست به کمرِ چنین(۵) مرد نبایست زد، امروز که زدیم و از ما بیازرد و جنگها رفت و چند ولایتِ او خراب کردیم تا جان بباید زد،که اگر او را زدیم بر همه جهان دست یابیم واگر او ما را زد ازین(۶) فرار درنمانیم، که پیداست به دُمِ ما چند آیند اگر زده شویم. امَّا بُنه از ما سخت درو باید هر کجا باشیم که سوار مجرَّد فارغ دل باشد. و بدانید که اگر دستی نازده برویم اندیشد این پادشاه که ما بترسیدیم و بگریختیم و دُمِ ما گیرد و به نامه همه ولایتداران را بر ما آغالیدن(٧) گیرد و ناچار دوست برما دشمن شود. و این قحط که بر ما بوده است و امروز نیز هست ایشان را همچنین بوده است و هنوز هست چنان که از اخبارِ درست ما را معلوم گشت. و ما باری امروز دیری است تا(٨) بر سرِ علفیم و اسبان و مردمِ ما بیاسودند(٩) و ایشان از بیابانها می برآیند(۱۰)، این عجز(۱۱) است مراورا نیاید ترسید. یبغو و طغرل و ینالیان 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- اما باز، کذا درGDC . بقیه: اما ما را.                        ٢- از جای بشد، پایان سخن بوسهل.

٣- ما،یعنی بوالفضل و بوسهل.

۴- زبونی...بهتر، A: و هنوز هم در رنجیم زبونی بهتر از چنین محتشمی. 

۵- چنین مرد،A : چنین پادشاهی.

۶- ازین فرار...زده شویم، A: شویم و بازآئیم. درB : به جای "ازین فرار" دارد: ازینجا فرار.

٧- آغالیدن، A: براغلانیدن.B : اغلانیدن. F: اغالانیدن. (آغالیدن و براغالیدن هر دو هست، به معنی شوراندن).

٨- تا بر سر، A: که بر سر.                                          ٩- بیاسودند، N: بیاسود. F: بیاسوده اند.

۱۰- می برآیند،A : بر نیامده اند.GM : می بر نیامدند.

۱۱- عجز...ترسید،F:عجزیست الخ.N:عجز نیست مراورا بباید که رسید.A: پس ازایشان نباید ترسید ومردوار پیش رفت.


و همه مقدمان گفتند این رای درست تر است. و بنه گسیل کردند با سواری دو هزار کودک تر و بداسب تر، و دیگر لشکر را عرض کردند شانزده هزار سوار بود و ازین جمله مقدَّمه خواهند فرستاد با ینالیان و پورتگین. نیک احتیاط باید کرد که حال این است به حقیقت که بازنموده آمد.)) 

بوسهل در وقت برنشست و به درگاه رفت و من با وی رفتم، و آن ملطَّفه ها امیر بخواند و لختی ساکن تر شد، بوسهل را گفت شوریده کاری در پیش داریم،و صوابِ ما رفتن به هرات بود و با آن قوم صلحی نهادن. اکنون این گذشت، تا ایزد عزَّ ذکرُه چه تقدیر کرده است، که بزرگ(۱) آفتی باشد شانزده هزار سوار نیک با قومی کاهل و بددل که ما داریم.بوسهل گفت جز خیرنباشد.جهد باید کرد تا به مرو رسیم که آنجا این کارها یا به جنگ یا به صلح درتوان یافت. گفت چنین است. و کسان رفتند و وزیر و سپاه سالار(٢) و حاجبِ بزرگ و اعیان را بخواندند واین ملطَّفه ها بر ایشان خوانده آمد قوی دل شدند وگفتند خصمان نیک بترسیده اند. وزیر گفت این شغلِ داود(٣) می نماید ومسئله(۴) آن است که نمازِ دیگر رفت، جهد در آن باید کرد که خویشتن رابه مرو افکنیم وخللی نیفتد، که آنجا این کار را وجهی توان نهاد چون حالِ خصمان این است که منهیان نبشته اند.همه گفتند چنین است و بازگشتند. وهمه شب کار جنگ می ساختند. سالاران یکسوارگان را نصیحتها کردند و امیدها دادند. و امیر ارتگینِ حاجب را که خلیفهٔ بگتغدی بود بخواند با سرهنگانِ سرایها و غلامانِ گردن کش تر، آنچه گفتنی بود گفت تا نیک هشیار باشند. و این هم از اتفاقهای بد بود که بگتغدی را نخواند و بیازرد که بگتغدی به مثَل چون امیرِ غلامان بود و هرچه وی گفتی آن کردندی.و هرچه می رفت نامسندیده(۵) بود که قضا کارِ خویش بخواست کرد، اِذا اَرادَ الله شَیئاً هَیَّأ اَسبابَهُ.

دیگر روز پنجشنبه هشتمِ ماه رمضان امیر برنشست با تعبیهٔ تمام و براند. و چندان بود که یک فرسنگ براندیم که خصمان پیدا آمدند سخت انبوه از چپ و راست از کرانها و جنگ پیوستند و کار سخت شد که(۶) چون ایشان شوخی کردند از هر جانبی ازین جانب دفعی همی بود از(٧) تاب باز شده و جنگی می رفت ناچار و خصمان چیره تر شدندی(٨)، و همچنان آویزان

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

K : عجز است مراورا نباید ترسید. (ازین تشویش نسخه ها پیداست که عبارت محل تردید بوده است. شاید: عجز نیست نا را و نباید ترسید).

۱- بزرگ آفتی، کذا درKD.MA : بزرگ لشکری. بقیه: بزرگ وفات لشکری. 

٢- سپاه سالار، در غیرA : سپاه سالاران.                         ٣- داود می نماید، N: داودی نماید.

۴- مسئله، درFN مبهم است.                                        ۵- ناپسندیده،M : ناپسنده. 

۶- که چون...هر جانبی، M: و چون از انجانب شوخی کردند.

٧- از تاب بار شده، یعنی سست و وارفته، شبیه به نخی که تابش واشده باشد. مقابل آن در تاب رفتن است به معنی پیچیدن و پیچ خوردن.

٨- شدندی، در غیر M : شدند.


آویزان می رفتیم. و چند بار دیدم(۱) که غلامانِ سلطانیِ بگریختگان(٢) در می آمدند و با غلامانِ سلطانی که بر اشتران سوار می بودند همبر(٣) می گشتند وسخن می گفتند.و حاجب بگتغدی درمهدِ پیل بود ومی راند با غلامانِ خویش که جز برپیل نتوانست بود وچشم و دست و پای خلل کرده، هر چه از وی می پرسیدند از حدیثِ غلامان این روز که تدبیر چیست یا فوجی غلام فلان جای باید فرستاد جواب می داد که ((ارتگین داند و سلطان مثال(۴)او را و سرهنگان را داده است و من چیزی نبینم و از کار بشده ام، از من چه خواهید؟)) و غلامان کار سست می کردند.حالِ غلامان این بود و یکسوارگان نظاره می کردند وخصم هر ساعت چیره تر و مردمِ ما کاهل تر. و اعیان و مقدمان نیک می کوشیدند با امیر. و امیر رضی الله عنه حمله ها بنیرو(۵) می کرد و مقرَّر گشت چون آفتاب که وی را به دست بخواهند داد. و عجب بود که این روز خلل نیفتاد، که هیچ چیز نمانده بود. و خصمان بسیار اشتر و قماش بردند. و تا وقتِ نماز جنگ بود تا منزل بریده(۶) آمد چنان که از(٧) آنجا که برآمدیم تا کنارِ آب سه فرسنگ بود. بر(٨) کرانهٔ آب فرود آمدیم بی ترتیب چون دل شدگان و همه مردم نومید شده؛ و مقرَّر گشت که خللی بزرگ خواهد افتاد، و آغازیدند پنهان جمَّازگان راست کردن و ستورانِ قوی جنیبت کردن و از کالا و نقد اندیشه کردن و راست چنان که قیامت خواهد افتاد یکدیگر را پدرود کردن(٩).

و امیر سخت نومید شده بود و از تجلُّد چه چاره بودی،می کرد،تا نماز دیگر بار داد و اعیان را بخواند و خالی کرد و سخن بسیار رفت و گفتند ((تا مرو دو منزل مانده است، همین(۱۰) که امروز رفت احتیاط باید کرد، که چون به مرو رسیدیم همه مرادها(۱۱) حاصل شود. و یکسوارگان امروز کار نکردند. و هندوان هیچ کار نمی کنند و نیز دیگر لشکر را بددل می کنند، هرکجا ده ترکمان بر پانصد از ایشان حمله افگند(۱٢) می بگریزند. ندانیم تا ایشان را باری چه شد که(۱٣) گریختنی دیدندی، و جنگِ خوارزم ایشان کردند. و غلامانِ سرای باید که جهد کنند، که ایشان قلب اند،امروز هیچ کار نکردند.)) امیر بگتغدی راگفت سبب چیست که غلامان نیرو نمی کنند؟ گفت: ((بیشتر اسب ندارند و آنکه دارند سست است از بی جوی. و با این همه امروز 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- دیدم، در غیرB : دیدیم.

٢- بگریختگان، باء به اصطلاح زینت یا تأکید است نه حرف اضافه. کلمه صفت بعد از صفت است.

٣- همبر، C: همسیر.A : همسر.BN : بر (کذا).                        ۴- مثال، می بایست. (شاید: که می بایست).

۵- بنیرو، کذا در MKGA. بقیه: بنیزه.                         ۶- بریده آمد، در غیرA : سر بریده، سر برید، سر بدیده.

٧- از آنجا...بی ترتیب، N: از آنجا که فرود آمدیم تا [بیاض] بدان قاب سه فرسنگ بود بر کرانه فرود آمدیم ترتیب.

٨- بر کرانهٔ آب،D : بر کرانه. : بر کران.                      ٩- کردن، در غیرM : کردند.

۱۰- همین، شاید: چنین، یا: همچنین.                             ۱۱- مرادها، در غیرM : مراد. 

۱٢- افگند می بگریزند، در غیر N: می افگند بکریزند. 

۱٣- که گریختنی دیدندی،کذا درN. بقیه: گریختندی. مختار متن درست است ظاهراً و مراد آن است که ایشان اهل گریختن نبوده اند و اینها بودند که جنگ خوارزم کردند (در زمان محمود) پس چه شده است که امروز مردم آنها را گریزنده دیدند.

تقصیر نکردند. و بنده ایشان را گوش برکشد تا آنچه فردا ممکن است از جِدّ به جای آرند.)) سخنی چند چنین نگارین برفت و بازگشتند.

امیر با بوسهلِ زوزنی وبا وزیر خالی کرد وگفت این کار ازحد می بگذرد(۱)،تدبیر چیست؟ وزیر گفت:((نمی بایست آمد و می گفتند و بنده فریاد می کرد،و بوسهل گواهِ من است.اکنون به هیچ حال رویِ بازگشتن نیست وبه مرو نزدیک آمدیم.و بگتغدی را باید(٢)خواند و از(٣) آنکه بوالحسنِ عبدالجلیل با وی مناظرهٔ درشت کرد به هرات به حدیثِ(۴) ایشان چنان که وی بگریست آن را هم تدارک نبود. و سه دیگر حدیثِ ارتگین، بگتغدی از بودنِ او دیوانه شده است، و ترک بزرگ است هرچند از کار بشده است، اگر غلامان را به مثَل بگوید باید مرد بمیرند، و چون دلِ وی قوی گشت غلامان کار کنند و نباشد خصمان را بس خطری. و سالارِ هندوان را نیز گوش بباید کشید.)) کس برفت بگتغدی را تنها بخواند و بیامد، امیر او را بسیار بنواخت و گفت تو ما را به جای عمَّی و آنچه به غزنین با کسانِ تو رفت به نامه راست نیامدی وبه حاضریِ ما راست آید،چون آنجا رسیم بینی که چه فرموده آید.و بوالحسنِ عبدالجلیل را آن خطر نباید نهاد که از وی شکایتی باید کرد، که سزایِ خویش دید و بیند. و ارتگین را حاجب خود خواست و پسندید تا پیشِ کارِ او باشد، اگر ناشایسته است دور کرده آید. بگتغدی زمین بوسه داد و گفت بنده را چرا این محل باید نهاد تا با وی سخن برین جمله باید گفت؟ از خداوند تا این غایت همه نواخت بوده است. و کوتوال امیرِ غزنین است، آنجا جز خویشتن را نتواند دید، خداوند آنچه بایست(۵) فرمود در آن تعدی که او کرد و بنده نیز زبون نیست که به دورانِ(۶) خداوند انصافِ خویش از وی نتواند(٧) ستد. و بوالحسنِ دبیر کیست، اگر حرمتِ مجلسِ خداوند نبودی سزایِ خویش دیدی، و بنده را ننگ آید که از وی گله کند. و ارتگین سخت بخرد و بکار آمده است 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- می بگذرد تدبیر چیست. کذا در A.M: می گذرد و این را چه تدبیر است. بقیه: می گذرد چه تدبیر است.

٢- باید خواند الخ، ظاهراً اینجا چیزی افتاده است. از کلمهٔ سدیگر که در سطر بعد می آید پیداست که وزیر از موارد شکایت بگتغدی سه مطلب ذکر کرده است که در این جا فقط دو مطلب (دوم و سوم) دیده می شود. مطلب اوّل که در اینجا افتاده است و در مذاکرهٔ امیر با بگتغدی دیده می شود موضوع تعدی یی بوده است از کوتوال غزنین بر کسان بگتغدی که از طرف امیر جبران نشده بوده است. عبادت افتاده ظاهراً چیزی بوده است به مفاد آنکه باید بگتغدی را دلجوئی کرد که دل آزردگیها دارد یکی ماجرای کوتوال که به موقع جبران نشد و دیگر (یا: ددیگر) که بوالحسن الخ (بشرح مذکور در متن) و آن را هم مانند قضیهٔ کوتوال تدارک نبود. 

٣- از آنکه، درN : و اگر. شاید: و دیگر (یا: ددیگر)  رک رادهٔ قبل.

۴- بحدیث ایشان، جزA همه نسخه ها این را دارند و مرجع ضمیر معلوم نیست. شاید: به حدیث اسبان، اشاره به موضوع مصادرهٔ اسبها که در هرات اجرا شد. والله اعلم. 

۵- بایست فرمود،A+ : خواهد فرمود. M+: فرموده (کلمهٔ "بایست" نشان دهندهٔ آن است که امیر در این موضوع قبلاً فرمایشی کرده بوده است ولی سخن بعد حاکی است که وعدهٔ فرمایشی برای آینده می دهد. والله اعلم. 

۶- به دوران،D : دولت.

٧- نتوان ستد، M: نتوان گرفت. D: تواند ستد. (گویا درD "که" اوّل جمله را تعلیلی دانسته است) .


و جز وی نشاید که باشد. و کار ناکردنِ غلامان از اسب(۱) است، اگر(٢) بیند خداوند اسبی دویست تازی و خیاره به سر غوغاآن آنان دهد از اسبانِ قوی تا کار نیک برود. امیر گفت: ((سخت صواب آمد، هم امشب می باید داد.)) و هندوان را نیز بخواندند و گوش برکشیدند، و مقدَّمانشان گفتند که ((ما را شرم(٣) آید ازخداوند که بگوییم مردمِ ما گرسنه است و اسبان سست که چهار(۴) ماه است تا کسی آرد وجو نیافته است از ما. و هرچند چنین است تا جان بزنیم و هیچ تقصیر نکنیم. و امشب آنچه باید گفت با همگان بگوییم.)) و بازگشتند. 

و لختی از شب گذشته بوسهل مرا بخواند، و سخت متحیَّر و غمناک بود، و این حالها همه بازگفت با من. و غلامان را بخواند و گفت: ((چیزی که نقد است و جامهٔ خفتن بر جمَّازگان باید امشب که راست کنید. کاری نیفتاده است امَّا احتیاط زیان ندارد.)) و همه پیشِ خویش راست کرد بر جمَّازگان. و چون از آن فارغ شد مرا گفت:سخت می ترسم از این حال. گفتم ان شاءالله که خیر و خوبی باشد.و من نیز به خیمهٔ خویش بازآمدم وهمچنین احتیاطی بکردم. و امیر رضی الله عنه بیشتری از شب بیدار بود،کار می ساخت و غلامان را اسب می داد و در معنیِ خزانه و هر بابی احتیاط می فرمود. و سالاران و مقدّمان همه برین صفت بودند. 

و نمازِ بامداد بکردند و کوس فروکوفتند و براندند. و من گِردبرگردِ امیر پنجاه و شصت جمَّازهٔ جنیبتی می دیدم و غلامی سیصد در سِلاح غرق و دوازده پیل با برگستوان، و عدَّتی سخت قوی بود. و این روز نیم فرسنگی براندیم غریو از خصمان برآمد و از چهار جانب بسیار مردم نیرو کرد(۵) و دست بر جنگ بردند جنگی سخت. و هیچ جای علامتِ طغرل و یبغو و داود پیدا نبود که گفتند بر ساقه اند همه مردمِ خیاره و جنگی پیش کرده و خود در قفایِ ایشان مستعد تا(۶) اگر چیزی بود بروند براثرِ بنه. و از سختی سخت که این روز بود راه نمی توانست بُرید مردمِ ما نیک می کوشیدند. 

و آویزان آویزان چاشتگاهِ فراخ به حصارِ دندانقان رسیدیم. امیر آنجا بر بالایی بایستاد و آب خواست. و دیگران هم بایستادند. و خصمان راست شدند و بایستادند و غمی بودند. و مردمِ بسیار به دیوارِ حصار آمده بودند و کوزه هایِ آب از دیوار فرود می دادند و مردمان 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- از اسب است، در غیر N: از بی اسبی است.

٢- اگر بیند...قوی،N : اگر بیند خداوند را اسب دویست و خیاره بسر غوغا از آن آزاد شد از استان قوی (کذا). بقیه: اگر بیند خداوند اسبی دویست تازی و خیاره از اسبان قوی بدهد. (مختار متن تلفیقی است از دو روایت با تصحیح قیاسی "ازان آزاد شد". به جای "آنان دهد" ممکن است چنین باشد: داده شود. ولی "دهد" مطابق بقیه نسخه هاست.

٣- شرم آید، در غیرGN : شرم آمد.                                    ۴- چهار ماه،A : چهار روز.

۵- نیرو کرد، کذا در G.MN: نبرد کرد (ظ) بقیه: نیرو کردند.

۶- تا اگر...بنه، کذا در M.D: که اگر زده شوند بروند براثر بنه. بقیه (جز ): و همچنین خواهد بود آنگاه بروند باثر بنه ( : با سر بنه) در هیچ یک نیست.  



می استدند و می خوردند که سخت تشنه وغمی بودند، و جویهایِ بزرگ همه خشک، و یک قطره آب نبود. امیر گفت: ((پرسید از(۱) خوض آبِ چهارپایان))، گفتند در حصار پنج چاه است و لشکر را آب دهند، و نیز بیرون از حصار چهار چاه است که خصمان مردار آنجا انداخته اند و سر استوار کرده، و در یک ساعت ما این راست کنیم. و از اینجا تا آن حوض آب که خداوند را گفته اند پنج فرسنگ است و هیچ جای آب نیابد.

وگفتند(٢)امیر را ((اینجا فرود باید آمد که امروز کاری سره رفت و دست ما را بود.))گفت: ((این(٣) جه حدیث بود، لشکری بزرگ را هفت و هشت چاه آب چون دهد؟ یکبارگی به سرِ حوض رویم.)) و چون فرود آمدیمی؟ که بایست حادثه یی بدین بزرگی بیفتد؛ رفتن بود و افتادنِ خلل، که چون امیر براند ازآنجا نظام بگسست که غلامانِ سرایی از اشتر به زیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان، از هرکس که ضعیف تر بودند، به بهانهٔ آنکه جنگ خواهیم کرد، وبسیار اسب بستدند و چون(۴) سوار شدند با آنکه به شب اسبان تازی و ختَّلی ستده بودند یار شدند(۵) و به یک دفعت سیصد وهفتاد غلام با علامتهایِ شیر بگشتند و به ترکمانان پیوستند و آن غلامان که از ما گریخته بودند به روزگارِ پورتگین(۶) بیامدند و یکدیگر را گرفتند و آواز دادند که ((یاریگر)) و حمله کردند بنیرو و کس کس را نه ایستاد و نظام بگسست از همه جوانب، و مردمِ ما همه روی به هزیمت نهادند؛ امیر ماند با خواجه عبدالرّزاقِ احمدِ حسن و بوسهل و بوالنّضر(٧) و بوالحسن وغلامانِ ایشان. ومن و بوالحسنِ دلشاد نیز بنادر(٨) آنجا افتاده بودیم قیامت بدیدیم درین جهان؛ بگتغدی(٩) وغلامان در پرهٔ بیابان می راندند بر اشتر و هندوان به هزیمت برجانبِ دیگر و کُرد و عرب را کس نمی دید و خیلتاشان بر جانبِ دیگر افتاده و نظامِ میمنه و میسره تباه شده، و هرکسی می گفت نفسی نفسی، و خصمان در بنه افتاده و می بردند و حمله ها بنیرو می آوردند و امیر ایستاده. پس حمله بدو آوردند و وی حمله بنیرو کرد وحربهٔ(۱۰) زهرآگین داشت و هرکس را زدنه اسب ماند و نه مرد.و چندبار مبارزانِ خصمان نزدیکِ امیر رسیدند آواز(۱۱) دادندی و یک(۱٢) یک(۱٣) دستبرد(۱۴) بدیدندی و بازگشتند. و اگر این پادشاه را آن روز هزار سوارِ نیکِ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- از حوض آب چهارپایان، D: از آب.                             ٢- و گفتند، یعنی کسان امیر.

٣- این چه حدیث بود، N: این همه حدیث بود. C: این چه حدیث بود. A: این چه حدیث است.

۴- و چون سوار...پیوستند، در A نیست.

۵- یار شدند، کذا در CN. درM : باز یار شدند.B : بار شدند. بقیه: باز شدند.

۶- پورتگین، درM با باء موحّده. 

٧- بوالنضر، تنها در M با الف و لام است، و ظاهراً همان حاجب معروف است و در ذیل خبر هم باز نامش می آید.

٨- بنادر آنجا، N: هر شاد را آنجا (کذا).                             ٩- بگتغدی، در غیرFN : و بکتغدی. 

۱۰- حربهٔ زهراگین، F: ضربة زهرکین. C : حربه زهرکین.B :حربهٔ زهرمکین. N: خراتکین. 

۱۱- آواز، M: آوازی.                                                  ۱٢- و یک یک،N : که یکیک (کذا).

۱٣- و یک یک...دادندی، در F افتاده است.                          ۱۴- دستبرد...نیک یک، در N افتاده است.

یکدست(۱) یاری بدادندی آن کار را فروگرفتی و لکن ندادند. و امیر مودود را دیدم رضی الله عنه خود روی به قربوسِ زین نهاده و شمشیرِ کشیده به دست و اسب می تاخت و آواز می داد لشکر را که: ((ای ناجوانمردان! سواری چند سویِ من آیید)) البتّه یک سوار پاسخ نداد تا نومید نزدیکِ پدر بازآمد. 

غلامانِ(٢) تازیکان با امیر نیک بایستادند و جنگ(٣) سخت کردند از(۴) حد گذشته. و خاصه(۵) حاجبی از آنِ خواجه عبدالرّزاق، غلامی دراز(۶) با دیدار، مردی(٧) ترکمان درآمد او را نیزه بر گلو زد و بیفگند و دیگران درآمدند و اسب و سلاح بستدند و غلام جان بداد، و دیگران را دل بشکست و ترکمانان و غلامان قوی درآمدند و نزدیک بود که خللی بزرگ افتد عبدالرزاق و بوالنَّضر(٨) و دیگران گفتند زندگانیِ خداوند درازباد بیش ایستادن را روی نیست بباید راند. حاجب جامه دار نیز به ترکی گفت: خداوند اکنون به دستِ دشمن افتد اگر رفته نیاید به تعجیل- واین حاجب را از غم(٩) زهره بطرقید(۱۰) چون به مرورود رسیدند به زودی(۱۱)- امیر براند پس(۱٢) فرمود که راه حوض گیرید و آن راه گرفت و جویی پیش آمد خشک و هر که(۱٣) بر آن جانب جوی براند از بلا رهایی دید. 

و مرا که بوالفضلم خادمی خاص با دو(۱۴) غلام به حیله ها از جوی(۱۴)بگذرانیدند و خود بتاختند و برفتند ومن تنها(۱۶)ماندم،تاختم(۱٧)با دیگران تا به لبِ حوض رسیدیم،یافتم امیر 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- یکدست یاری، در غیر GMA: یک دست یاری. (در صورت اخیر ممکن است دستیاری خوانده شود).

٢- غلامان تازیکان، یعنی غلامان متعلق به تازیکها.   ٣- جنگ، M: جنگی. 

۴- از حد،N : و از حد.

۵- و خاصه حاجبی، در Nغیر بی واو. گویا خاصه صفت حاجب باشد، نه قید جمله.

۶- دراز، A: دراز بالا.                                    ٧- مردی ترکمان،N : مردی ترکمانان، شاید: مردی از ترکمانان. 

٨- بوالنضر، ت ق نسخه ها: بونصر، بوالنصر.

٩- از غم، کذا درD . بقیه (جز MA): از عین (؟) شاید از غصه. Mهیچ یک را ندارد. A جمله را چنین دارد: از جبن این حاجب را زهره الخ. 

۱۰- بطرقید، N: بطن کرد (!).

۱۱- بزودی امیر براند، کذا در اکثریت نسخه ها. کلمهٔ"بزودی" را خیال می کنم که جزء جملهٔ قبل باشد نه بعد چنانکه در نقطه گذاری نشان داده ام. تنها D این کلمه را ندارد و نوشته است: امیر بتعجیل براند. A: سلطان بزودی براند.

۱٢- پس فرمود...گرفت، همه نسخه ها (جز A) چنین دارند با اختلاف در کلمهٔ"گیرید" که در غیرKM " گیرند" و" گیر" است. درD "گرفت" را گرفته نوشته است. A به جای همهٔ این عبارت دارد: راه حوض گرفت.

۱٣- هرکه...رهایی دید، تلفیقی است از BF؛ در F" از بلا رهائی" را نوشته است: از بلاهایی، و در B پیش از " براند" کلمهٔ  "بود" افزوده دارد. شاید هم در اصل چنین بوده است: هرکه برآن جانب جوی براند و از بلا رهایی دید. بقیه نسخه ها چنین دارند، N: هرکه برآن جانب جوی بود به دست افتاد هرکه برین جانب براند هر بلایی دید.M : هرکه بران جانب جوی بود به دست افتاد و هرکه برین سو رهایی جست از بلا. CKA: و هرکه بر آنجانب جوی بود بدست (K : بدست) افتاد و هرکه بر این جانب (C+ : بدید) از بلا رهایی بدید. و باقی نیز بر همین اساس با اختلافاتی در این کلمات: بدشت به جای بدست. برین سو به جای برین جانب، و امثال این.

۱۴- دو غلام، در غیر N: ده غلام.                            ۱۵- از جوی،N : از جوب.

۱۶- تنها ماندم، شاید مرادش آن است که بی غلام ماندم، چون بعد می گوید: با دیگران.

۱٧- تاختم با دیگران، در D نیست.

را آنجا فرود آمده و اعیان و مقدمان روی بدانجا نهاده و دیگران همی آمدند. و مرا گمان افتاد که مرگ اینجا ثبات خواهد کرد و لشکر را ضبط کرد(۱)، و خود(٢) ازین بگذشته بود و کارِ رفتن می ساختند و علامتها فرو می گشادند، و آن را می ماندند تا کسانی از اعیان که رسیدنی است دررسند.و تا نمازِ پیشین روزگار گرفت. و افواجِ ترکمانان(٣) پیدا آمد(۴)، که اندیشیدند(۵) که مگر آنجا مُقام بدان کرده است تا مُعاودَتی کند. امیر رضی الله عنه برنشست با(۶) برادر و فرزند و جملهٔ اعیان و مذکوران و منظوران و گرم براند چنان که بسیار کس بماند(٧) و راهِ حصار گرفت و دو(٨) مرد غرجستانی بدرقه گرفت. و ترکمانان براثر می آمدند و فوجی نمایشی می کردند و دیگران درغارت بنه ها مشغول.

و آفتاب زرد را امیر به آبِ روان رسید، حوضی سخت بزرگ. و من آنجا نمازِ شام رسیدم. و امیر را جمَّازگان بسته بودند وبه جمَّازه خواست رفت،که شانزده اسب درین یک منزل در زیرِ وی بمانده بود. و ترکچهٔ حاجب به دُم می آمد و اسبانِ مانده را که قیمتی بودند بر می کرد. من چون دررسیدم جوقی مردم را دیدم، آنجا رفتم، وزیر بود و عارض بوالفتحِ رازی و بوسهلِ اسمعیل، و جمَّازه می ساختند. چون ایشان مرا دیدند(٩) گفتند: هان چون رَستی؟ بازنمودم زاریهایِ خویش و ماندگی. گفتند: بیا تا برویم، گفتم: بسی مانده ام. یکی(۱۰) فریاد برآورد که روید(۱۱) که امیر رفت، ایشان نیز برفتند. و من براثرِ ایشان برفتم. 

و من نیز امیر را ندیدم تا هفت روز که مقام در غرجستان کرد دو(۱٢) روز چنانکه بگویم جملهٔ الحدیث(۱٣) و تفصیل آن. بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کسی آن تواند دید. 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- ضبط کرد، عطف است به ثبات خواهد کرد.                  ٢- و خود ازین، D: و خود کار ازین.

٣- ترکمانان، NB+: و ترکان.                                     ۴- پیدا آمد،A : پیدا آمدند. 

۵- اندیشیدند، کذا در اکثر، B: اندیشیده اند. شاید: اندیشیده بودند.

۶- با برادر،  A به حک و اصلاح: با وزیر، و در حاشیه از مصحح: "در بعضی نسخ با برادرش دیده شده است که مقصود عبدالرشید باشد".

٧- بماند و راه حصار، کذا در اکثر،F : بمانده الخ. BC: بماند ( B: بمانده) و راه راه حصار. N: بماند و راه بر راه حصار.(احتمال آنکه "راهبر راه حصار" باشد بعید است. شاید: بماند و راه بیراه حصار. شاید هم: بماند در راه و راه حصار گرفت. اسم این حصار در نسخه ها اینجا نیست و شاید افتاده باشد. پس ازین اسم حصاری می آید که گویا همان باشد.) 

٨- و دو مرد...گرفت، M: و مرد عرجستانی (کذا) بدرقه گرفته. N: و در مرد غرجستان گفت (؟).

٩- دیدند...مانده ام، کذا در A. درDM نیز فریب بآن. B: دیدند گفتند که ما می رویم گفتم که بروید گفتند هان چون رستی بازنمودم زاریهای خویش و و ماندگی گفتند که بیا تا برویم گفتیم (کذا) پس ماندم. در نسخه های دیگر به صورت مشوش تر ازین، مثلاً N : [بیاض] مرا دید گفتند که ما برویم گفتند هان چون رستی بازنمودم زاریها خویش و ماندگی [بیاض] که ما برویم گفت ماندن (!). 

۱۰- یکی فریاد برآورد، کذا در N.D: فریاد بود.BFA : فریاد برآمد. CG : فریاد برآورد.K : فریاد برآورد یکی.

۱۱- روید، N دوید، B: بدوید.

۱٢- دو روز،درغیر MA: و روز(مختار متن درست است وپس ازین هم خواهد آمد که دو روز درغرجستان اقامت کرد).

۱٣- جملة الحدیث، BA: جملهٔ این حدیث.

و در راه می راندم(۱) تا شب دو ماده پیل دیدم بی مهد خوش خوش می راندند. پیلبانِ(٢) خاص آشنایِ من بود،پرسیدم که چرا بازمانده اید؟ گفت: امیر به تعجیل رفت، راهبری بر ما کرد و اینک می رویم. گفتم: با امیر از اعیان و بزرگان کدام کس بود؟ گفت: برادرش بود عبدالرشید(٣) و فرزند امیر مودود و عبدالرزاقِ احمدِ حسن و حاجب بوالنَّضر(۴) و سوری و بوسهلِ(۵) زوزنی و بوالحسنِ عبدالجلیل و سالارِ غازیان لاهور(۶) عبدالله قراتگین، و بر اثر(٧) وی حاجبِ بزرگ و بسیار غلامِ سرایی پراگنده و بگتغدی با غلامانِ خویش براثرِ ایشان من با این پیلان می راندم و مردم پراگنده می رسیدند،و همه راه بر(٨) زره و جوشن و سپر و ثقل می گذشتیم(٩) که بیفگنده بودند. 

و سحرگاه پیلان تیزتر براندند ومن جدا ماندم وفرود آمدم،و از دور آتشِ لشکرگاه(۱۰)دیدم. و چاشتگاهِ فراخ به حصار کرد(۱۱) رسیدم، و ترکمانان براثر آنجا آمده بودند، و به حیلتها آب برکرد را گذاره ام. امیر را یافتم سویِ(۱٢) مرو رفته.با قومی آشنا بماندم و بسیار بلاها و محنتها به روی ما رسید(۱٣). پیاده با تنی چند از یاران به قصبهٔ (۱۴) غرجستان رسیدم(۱۵) روزِ آدینه شانزدهم ماه رمضان. امیر چون آنجا(۱۶) رسیده بود مقام کرد(۱٧) دو روز تا کسانی که دررسیدنی اند دررسند. من نزدیکِ بوسهلِ زوزنی رفتم به شهر او را یافتم کارِ راه می ساخت. مرا گرم پرسید، و چند تن از آنِ من رسیده بودند همه پیاده و چیزی بخریدند و با وی بخوردیم و به لشکرگاه آمدیم. و در همه لشکرگاه سه خرپشته دیدم یکی سلطان را و دیگر امیر مودود را و سه دیگر احمدِ عبدالصَّمد(۱٨) را؛ و دیگران سایه بانها داشتند از کرباس، و ما(۱٩) خود لت انبان بودیم. 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- می راندم، N: می راندیم.

٢- پیلبان...پرسیدم، MA: پیلبانان خاص آشنای من بودند (M : بود).

٣-عبدالرشید،D: امیر عبدالرشید.M : عبدالرزاق.                ۴- بوالنّضر، ت ق به جای: بوالنصر.

۵- و بوسهل زوزنی، درA پیش ازین اسم افزوده دارد: و بوسهل حمدوی، و غلط مسلم است زیرا حمدوی به تصریح خود کتاب در صفحات پیش در وقت این واقعه به غزنین بوده و این بلا را ندیده است.

۶- لاهور، در Mغیر نیست.                                         ٧- براثر وی، یعنی براثر امیر.

٨- بر زره، در غیر D: پر زره. K جمله را چنین دارد: پر زره و جوشن بود و سپر و ثقل بر می گذشتم.

٩- می گذشتیم، در غیرF : بر می گذشتم.

۱۰- لشکرگاه دیدم، در غیرA : لشکرگاهش دیدم. شاید: لشکرگاه می دیدم.

۱۱- حصار کرد، کذا، و پس ازین ذکر آب " برکر" است که ظاهراً مربوط به همین حصار است. به هر حال احتمال غلط می رود چون هیچ یک ازین دو نام در کتابها نیست. شاید "گروگرد" یا دیگری از صورتهای آن باشد. رک ت.

۱٢- سوی مرو، یادداشت مصحح A: "مقصود از مرو مروالرود است نه مرو شاهجان ".

۱٣- رسید، KCMG: رسیده.                                      ۱۴- به قصبه،N : به قسه (!).

۱۵- رسیدم، F: رسیدیم.                                            ۱۶- آنجا، D: اینجا.

۱٧- مقام کرد، D: مقام کرده.                                      ۱٨- عبدالصمد، M+: وزیر.

۱٩- و ما لت انبان بودیم،A : و ما خود در حساب اینان بودیم.DM : و ما جزو اینان بودیم. K: و ما اینهم نداشتیم. (نمونه هایی از تصرفات ناسخان!) یادداشت آقای مینوی: "لت انبان همان کلمه است که در زبان محاوره امروز لته بار می گویند؟".

نمازِ دیگر برداشتیم تنی هفتاد و راهِ غور گرفتیم.و امیر نیز براثرِ ما نیم شب برداشت بامداد را منزلی رفته بودیم، بوالحسنِ دلشاد را آنجا یافتم سوار شده و من نیز اسبی به دست آوردم و به نسیه بخریدم و با یاران به هم افتادیم. و مسعودِ لیث مرا گفت که سلطان از تو چندبار پرسید که بوالفضل(۱) چون افتاده باشد، و اندوهِ تو می خورد. و نمازِ دیگر من پیش رفتم با موزهٔ(٢) تنگ ساق و قبایِ کهن و زمین(٣)بوسه دادم. بخندید وگفت: چون افتادی؟ و پاکیزه ساختی داری! گفتم به دولتِ خداوند جان بیرون آوردم، و از(۴) دادهٔ خداوند دیگر هست. 

و از آنجا(۵) برداشتیم و به غور آمدیم و بر منزلی فرود آمدیم. گروهی دیگر می رسیدند و اخبارِ تازه تر می آوردند.اینجا آشنایی را دیدم سکزی مردی جلد،هر(۶) چیزی می پرسیدم، گفت ((آن روز که سلطان برفت وخصمان چنان چیره شدند ودست به غارت بردند بوالحسن کَرَجی(٧) را دیدم در زیرِ درختی افتاده مجروح می نالید، نزدیکِ وی شدم، مرا بشناخت و بگریست، گفتم: این چه حال است؟گفت:((ترکمانان رسیدند و ساز وستور دیدند بانگ برزدند که فرود آی، آغازِ فرود آمدن کردم، و دیرتر از اسب جدا شدم به سببِ پیری، پنداشتند که سخت سری می کنم نیزه زدند بر پشت وبه شکم بیرون آوردند و اسب بستدند.و به حیلت در زیرِ این درخت آمدم و به مرگ نزدیکم. حالم این است، تا هرکه پرسد از آشنایان و دوستانم بازگوی.)) و آب خواست، بسیار حیلت کردم تا لختی آب در کوزه نزدیکِ وی بردم بنوشید و از هوش بشد و باقیِ آب نزدیکِ وی بگذاشتم و برفتم،تا حالش چون شده باشد. وچنان دانم که شب را گذشته باشد. و میانِ دو نماز علامتها دیدم که دررسید گفتند طغرل و یبغو و داود است. و پسرِ کاکو که با بند بر سرِ اشتری بود دیدم که وی را از اشتر فرود گرفتند و بندش بشکستند وبر(٩)استری نشاندند که ازآنِ خواجه احمدِ عبدالصَّمد گرفته بودند ونزدیکِ طغرل بردند.و من برفتم و ندانم تا حالهایِ دیگر چون(٩) رفت.))و من آنچه شنودم با امیر بگفتم.  

و منزل به منزل امیر به تعجیل می رفت. سه پیک دررسید از منهیانِ ما که بر خصمان بودند با ملطَّفه ها در یک وقت(۱۰). بوسهلِ زوزنی آن را نزدیکِ امیر برد به منزلی که فرود آمده بودیم، و امیر بخواند و گفت این ملطفه ها را پوشیده دارند(۱۱) چنان که(۱٢) کس برین واقف نگردد. گفت 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بوالفضل، F: بوالفضلم.                                    ٢- با موزهٔ...کهن، M: و با موزهٔ تنگ ساق و قبای کهن بودم.

٣- و زمین بوسه دادم، در M نیست.                         ۴- و از دادهٔ خداوند دیگر هست، درM نیست. 

۵- و از آنجا، M: و دیگر روز از آنجا.

۶- هر چیزی می پرسیدم،C : هر چیز می پرسیدم. A: هر خبر می پرسیدم. M: خبر هر که پرسیدم. 

٧- کرجی، در غیر FNB: کرخی.                           ٨- بر استری، کذا در F.K: بر سر استری. بقیه: بر اشتری.

٩- چون رفت، پایان سخن مرد سکزی است.

۱۰- در یک وقت، قید متعلق است به " در رسید" معنی آن است که هر سه پیک در یک زمان رسیدند. 

۱۱- دارند،F : دارید.                                          ۱٢- چنانکه کس،DA : و کس. 


چنین کنم، و بیاورد و مرا داد. و من بخواندم و مُهر کردم و به دیوانبان(۱) سپردم. نبشته بودند که: ((سخت نوادر رفت این دفعت، که با این قوم دل و هوش نبود و بنه را شانزده(٢) منزل برده بودند و گریز را ساخته وهر روز هر سواری که داشتندی به رویِ لشکرِ سلطان فرستادندی منتظرِ آنکه هم اکنون مردمِ(٣) ایشان را برگردانند و بر ایشان زنند و بروند، و خود حال چنین افتاد که غلامان سرایی چنان بیفرمانی کردند تاحالی بدین صعبی پیش آمد. و نادرتر آن  بود که مولا(۴)زاده یی است وعلم نجوم داند،که(۵) منجَّم را شاگردی کرده است و بدین قوم افتاده و سخنی چند از آنِ وی راست آمده و فرو داشته است ایشان را به مرو و گفته که اگر ایشان امیریِ خراسان نکنند گردنِ او بباید زد، روز آدینه که این حال افتاد او هر ساعتی می گفت که((یک ساعت پای افشارید تا نماز پیشین))، راست بدان وقت سواران آنجا رسیدند و مراد(۶) حاصل شد و لشکر سلطان برگشت،هرسه مقدم از اسب به زمین(٧) آمدند و سجده(٨) کردند و این مولازاده را در وقت چند(٩) هزار دینار بدادند و امیدهایِ بزرگ کردند.و براندند تا آنجا که این حال افتاده بود خیمه یی بزدند و تخت بنهادند و طغرل بر تخت بنشست و همه اعیان بیامدند وبه امیریِ خراسان بر وی سلام کردند.و فرامرز پسرِ کاکو را پیش آوردند و طغرل او را بنواخت و گفت رنجها دیدی، دل قوی دار که اصفهان و ری به شما داده آید. و تا نمازِ شام غارتی آوردند، و همه می بخشیدند. و منجَّم مالی یافت صامت و ناطق. و کاغذها و دویت خانهٔ سلطانی گِرد کردند،و بیشتر ضایع شده بود، نسختی چند و کتابی چند یافتند و بدان شادمانگی نمودند.و نامه ها نبشتند به خانانِ ترکستان و پسرانِ علی تگین وعین الدوله وهمه اعیانِ ترکستان به خبرِ فتح،ونشانهایِ دویت خانه ها و علَمهای لشکر فرستادند با مبشَّران. و آن غلامانِ بیوفا را که آن ناجوانمردی کردند بسیار نواختند و امیریِ ولایت و خرگاه ازآن(۱۰) دربند دادند و هر چیزی، و ایشان(۱۱) خود توانگر شده اند که اندازه نیست که چه یافته اند از غارت، و کسی را زهره نیست که فرا ایشان سخنی 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بدیوانبان، (بدیوان بان) کذا درMD (D به صورت: بدیوان بان)، بقیه: بدیوانبان (غلط مسلّم).

٢- شانزده،F : شانزدهم.

٣- مردم ایشان را برگردانند،B: مردم ایشان را گرد آیند. شاید هم مردم ایشان باز گردند.

۴- مولا، کذا و نه: مولی.                                          ۵- که منجم را  شاگردی، B: و شاگردی منجم.

۶- و مراد...برگشت، درFN اوّل جمله بی واو است. شاید: مراد حاصل شده و لشکر سلطان برگشته (به صیغهٔ حال)

٧- بزنین، نسخه های متأخر:  بزیر. 

٨- سجده...در وقت، MDAC: سجده کردند این مولازاده را در وقت( D: و در وقت).

٩- چند هزار، A: صد هزار.M : چندین هزار.

۱۰- از آن...چیزی، کذا درBFN.MG : و ازان در بند و هرچیزی ( B: چیزی،N : هر چیزی) دادند. C: ازآن دربند و هر چیزی دادند. تنها نسخهٔA است که به جای همهٔ اینها دارد: خرگاه دادند. گویا این حذف به علت ابهام "ازان دربند" بوده است. " دربند" شاید نوعی از خرگاه بوده است، از آنِ دربند، یعنی خرگاهی از نوع دربند. والله اعلم.

۱۱- و ایشان، ظ یعنی آن غلامان، و هم در سطر بعد " فرا ایشان". 



گوید بلندتر(۱)که می گویند که این ما کرده ایم. و فرمودند تا پیادگانِ هزیمتی را ازهر جنس که هستند سوی بیابانِ آموی راندند تا به بخارا و آن نواحی مردمان ایشان را بینند و مقرر گردد که هزیمت حقیقت است. و اندازه نیست آن را که به دستِ این قوم افتاد از رز و سیم و جامه و ستور و سخن برآن جمله می نهند که طغرل به نشابور رود با سواری هزار و یپغو به مرو نشیند با ینالیان و داود با معظمِ لشکر سویِ بلخ رود تا بلخ و تخارستان گرفته آید. آنچه رفت تا این وقت بازنموده آمد، و پس از این تاریخ آنچه تازه گردد بازنماید. و قاصدان باید که اکنون پیوسته تر آیند و کار از لونی دیگر پیش گرفته آید، که قاعدهٔ کارها آنچه بود بگشت، تا این خدمت فرونماند(٢).))  

چون امیر نزدیکِ دیهِ بوالحسنِ خلف(٣) رسید مقدّمان(۴) به خدمت آنجا آمدند و بسیار آلت راست کردند از خیمه و خرگاه و هر چیزی که ناچار(۵) می بایست. و دو روز آنجا مقام افتاد تا مردمان نیز لختی چنان که(۶) آمد کارها راست کردند. و سخت نیکو خدمت کردند غوریان و نزلهای بسیار دادند و امیر را تسکین پیدا آمد. و آنجا عید کرد(٧)، سخت بینوا عیدی. و نمازِ دیگر به خدمت ایستاده بودم، مرا گفت سویِ خانان ترکستان چه باید نبشت درین باب؟ گفتم: خداوند چه فرماید؟ گفت: دو نسخت کرده اند بوالحسنِ عبدالجلیل و مسعودِ لیث بدین معنی،دیده ای؟ گفتم:(( ندیده ام، و هر دو آنچه نبشتند خیاره باشد)) بخندید و دوات داری را گفت این(٨) نسختها بیار، بیاورد، تأمل کردم، الحق جانبِ خداوند سلطان نیک نگاه داشته بودند و ستایشها کرده و معمّا(٩) سخنی چند بگفته، و عیب آن بود که نبشته بودند که ((ما روی سویِ غزنین داشتیم کالا و ستور و عُدَّت به دندانقان(۱۰) نهاده))، و این(۱۱) دو آزاده مرد همیشه با(۱٢) بوسهل می خندیدندی، که دندان تیز کرده بودند صاحب دیوانیِ رسالت را و عثرتِ(۱٣) او می جستند، و هرگاه از(۱۴) 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بلندتر که می گویند، C: بلند بترکی می گویند. BA: بلکه ترکی می گویند. در چند نسخه دیگر هم کلمهٔ "بلند" هست اما پس ازآن افتاده است.گویا منشأ کلمهٔ "ترکی"دراینجا آن بوده است که حرف "که" را در نسخه های اصل به رسم قدیم "کی" نوشته بوده اند و ناسخان آن را با جزء دوم "بلندتر" ترکیب کرده اند. بعد از کلمه "بلند" افتادگی بزرگی قریب پنج صفحه و نیم یعنی تا وسطهای نامه یی که بعد می آید در DKGMرخ داده است و بر روی آن پلی با این عبارت زده اند: "و امیر نامه فرمود به خان ترکستان که" و رسیده اند به آنجا که در نامه آمده است: چون به حصار دندانقان الخ. این افتادگی درC هم هست ولی بعد از کلمهٔ "می گویند" است و بدون پل است و تا به آنجای نامه که: "بر یک فرسنگ که رفتندی الخ".

٢- فرونماند، پایان نامهٔ منهیان.

٣- خلف، ت ق به جای: ظفر، باستناد سایر موارد از سابق و لاحق. 

۴- مقدمان به خدمت آنجا، شاید هم: مقدمانِ آنجا به خدمت. 

۵- ناچار، F: ناچاره.                                                ۶- چنانکه آمد، ظ یعنی به قدری که مقدور بود.

٧- عید کرد، مراد عید فطر است.                                  ٨- این نسختها، شاید هم: آن نسختها. 

٩- معما سخنی، FB: معما سخن. A: به معما سخنی.

۱۰- به دندانقان نهاده، کذا درA . درFB : پذیره اتفاق نیفتاد ( F: بیفتاد).

۱۱- این دو آزاد مرد، کذا در . در : ازین ( : این) دوازده مرد.

۱٢- با بوسهل، ظ: بر بوسهل.                  ۱٣- عثرت، در غیر A: عسرت.           ۱۴- از مضایق، F: مضایق.  

مضایقِ دبیری چیزی بیفتادی(۱)وامیر سخنی گفتی، گفتندی: ((بوسهل را باید گفت تا نسخت کند)). که دانستندی که او درین راه پیاده است؛ و مرا ناچار(٢) مشت می بایستی زد، و می زدمی. 

نسختها بخواندم و گفتم: سخت نیکوست. امیر رضی الله عنه گفت- و در دنیا او را یار نبود در دانستنِ دقایق- که به ازین می باید، که این عذرهاست و خانانِ ترکستان از آن مردمانند که چنین حالها برایشان پوشیده نماند. گفتم زندگانیِ خداوند درازباد، اگر احتیاجی خواهد بود با خانان عُدَّتی و معونتی خواستن نامه از لونی دیگر باید. گفت ناچار(٣) خواهد بود، که چون به غزنین رسم(۴) رسولی فرستاده آید با نامه ها و مشافهات. اکنون بدین(۵) حادثه که افتاد نامه باید نبشت از راه با(۶) رکابداری. گفتم پس سخن راست باید تا عیب نکنند، که تا نامهٔ ما برسد مبشَّرانِ خصمان رفته باشند و نشانها و علامتها برده، که ترکمانان را رسم این است. امیر فرمود که همچنین است. نسختی کن و بیار تا دیده آید. بازگشتم. این شب نسخت کرده آمد و دیگر روز به دیگر منزل پیش از آن تا با چاکران رسیدم(٧) پیش بردم. دوات دار(٨) بستد و او بخواند و گفت ((راست همچنین می خواستم، بخوان)) برملا، و استادِ دیوان حاضر بود و جملهٔ ندیمان و بوالحسنِ عبدالجلیل، وهمگان نشسته، و بوالفتح لیث و من برپای. چون برختم آمد امیر گفت چنین می خواستم.و حاضران استحسان داشتند مُتابعَةً لِقَولِ المَلِکِ، هرچند تنی دو را ناخوش آمد. و معنیِ(٩) مفهوم آن نسخت ناچار بود اینجا نبشتن چنان که چند چیز دیگر درین تصنیف نبشته آمده است، و هرچه خوانندگان گویند روا دارم؛ مرا با شغلِ خویش کار است، و حدیث بیاوردم پیش ازین، تا دانسته آید. 

ذِکرُ نُسخَةِ الکِتابِ اِلی اَرسَلان خان

((بسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ. اَطالَ اللهُ بَقاءَ الخان الأجلَّ الحَمیم. هذا کِتابٌ مِنَّی اِلَیه بِرباطِ کَروانَ عَلی سَبعِ مَراحِلٍ مِن غَزَنَةَ، وَاللهُ عَزَّذِکرُهُ فِی جَمیع الأحوالِ مَحمُودٌ، وَالصَّلوةُعَلَی النَّبیَّ المُصطَفی مَحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیّبینَ، و بعد: بر خان پوشیده نگردد که ایزد عزَّذکره را تقدیرهاست چون شمشیر بُرنده که روشن و برش آن توان دید و آنچه ازآن پیدا خواهد شد در نتوان یافت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بیفتادی، A: اتفاق بیفتادی.                                         ٢- ناچار،F : ناچاره. 

٣- ناچار خواهد بود، در F افتاده است.                              ۴- رسم، شاید: رسیم. 

۵- بدین، کذا در F . در BA: برین. (حدس این را در چاپ سابق زده بودیم و درست آمد).

۶- با رکابداری، یعنی نه با رسولی.

٧- رسیدم، F: رسیدیم. ظ مقصودش آن است که پیش از آنکه به چاکران برسم.

٨- دوات دار، BA: و دوات دار.

٩- و معنی...نبشتن، کذا درNF ( F: و مفهوم) در B: معنی مفهوم آن نسخه ناچار بود ازینجا نوشتم. ((از حذف واو ابتدا در سر جمله آیا چنین می نماید که ناسخ B قسمت اوّل این جمله را جزء جمله قبل می خوانده است یعنی: تنی دو را ناخوش آمد معنی و مفهوم آن نسخه؟)  A: و من آن نسخه ناچار اینجا نوشتم.


و ازین است که عجز آدمی به هروقتی ظاهر گردد که نتوان دانست درحال که ازشب آبستن چه زاید. و خردمند آنست که خویشتن را در قبضهٔ تسلیم نهد و بر حول و قوّتِ خویش و عُدَّتی که دارد اعتماد نکند و کارش را به ایزد عزَّ ذِکرُه بازگذارد و خیر و شرّ و نصرت و ظفر از وی داند که اگر یک لحظه از قبضهٔ توکُّل بیرون آید و کبر و بطر را به خویشتن راه دهد چیزی بیند به هیچ خاطری ناگذشته و اوهام بدان نارسیده، و عاجز مانده آید. و ما ایزد عزَّ ذِکرُه را خواهیم(۱) به رغبتی صادق و نیَّتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما را در هر حال فی السَّراءِ وَالضَّراء وَالشَدَّة‌ِ وَالرَّخاءِ معین و دستگیر باشد و یک ساعت بلکه یک نفس ما را به ما نگذارد وبر نعمتی که دهد و شدَّتی که پیش آید اِلهام ارزانی دارد تا بنده وار صبر و شکر پیش آریم و دست به تماسکِ وی زنیم تا هم نعمت زیادت گردد به شکر و هم ثواب(٢) حاصل آید به صبر، اِنَّهُ سُبحانَهُ خَیرُ مُوَفَّقٍ مُعینٍ.

((و در قریب دو سال که رایتِ ما به خراسان بود از هرچه رفت وپیش می آمد وکام و ناکام و نرم و درشت خان را آگاه کرده می آمد و رسمِ مشارکت و مساهمت(٣) در هر بابی نگاه داشته می آمد که مصافات به حقیقت میان دوستان آنست که هیچ چیز ازاندک وبسیار پوشیده داشته نیاید. و آخرین نامه یی(۴) که فرمودیم با سواری چون(۵) نیم رسولی از طوس بود بر پنج منزل از نشابور و بازنمودیم که آنجا قرار گرفته ایم با لشکرها، که آنجا سرحدهاست به جوانبِ سرخس و باورد و نسا و مرو و هرات، تا نگریم(۶) که حکمِ حال چه واجب کند و نوخاستگان چه کنند که به اطرافِ بیابانها افتاده بودند.

((و پس از آنکه سوار رفت شش(٧) روز مقام بود. رای چنان اقتضا کرد که جانبِ سرخس کشیدیم. چون آنجا رسیدیم غرَّهٔ رمضان بود، یافتیم آن نواحی را خراب(٨) از حرث و نسل چیزی نکاشته(٩)بدان جایگاه رسیده(۱۰)که یک ذره گیاه به دیناری به مثل نمی یافتند(۱۱). نرخ خود به جایگاهی رسیده بود که پیران می گفتند که درین صد سال که گذشته مانندِ آن یاد ندارید، منی آرد به ده درم شده(۱٢) و نایافت و جو و کاه به چشم کسی نمی دید، تا بدین سبب رنجی بزرگ 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- خواهیم، شاید: خوانیم. 

٢- ثواب، در غیرF : صواب. (در چاپ پیش ما این را به صورت تصحیح قیاسی اصلاح کرده بودیم و فعلاً مستند شد، و جای شکر است).

٣- مساهمت، N: مسامحت.                                          ۴- نامه یی، در B به صورت "نامهٔ "است. 

۵- چون، در F نیست. 

۶- نگریم، در غیر FN: بگویم. (باز هم حدسی که در چاپ پیش زده بودیم).

٧- شش روز، N: شست روز.                                      ٨- خراب، F+: یباب. 

٩- نکاشته، کذا درF.BA : نکاسته (ظ). N: نیک داشته. شاید: بنگذاشته. (به هر حال محل تأمل است).

۱۰- رسیده، در غیر N: رسید.                                    ۱۱- نمی یافتند، در غیرA : نمی یافت. 

۱٢- شده و نایافت، A: شد و نایافت، F: شد نایافت. NB: شده نایافت. 


بر یکسوارگان و همهٔ لشکر رسید، که(۱) چون در(٢) حشمِ خاص ما با(٣)  بسیار ستور و عُدَّت که هست خللی بی اندازه ظاهر گشت توان دانست که از آنِ اولیا و حشم و خُرد مردم بر چه جمله باشد. و حال بدان منزلت رسید که به هر وقتی و به هر(۴) حالی میانِ اصناف لشکر(۵) و بیر[ونیان] و سرائیان لجاج و مکاشفت می رفت به حدیثِ خورد وعلف و ستور چنان که این لجاج از درجهٔ سخن بگذشت وبه درجهٔ شمشیر رسید.و ثِقات آن حال بازنمودند و بندگان که ایشان را این درجه نهاده ایم تا در مهمَّات رای زنند با ما و صلاح را بازنمایند به تعریض وتصریح سخن می گفتند که ((رایِ درست آنست که سویِ هرات کشیده آید که علف آنجا فراخ یافت بود و به هر(۶) جانبی از ولایت نزدیک و واسطهٔ خراسان))، و صلاح آن بود که گفتند؛ امَّا ما را لجاجی و ستیزه یی گرفته بود و از آن جهت که کار با نوخاستگان(٧) پیچیده می ماند خواستیم که سویِ مرو رویم تا کار برگزارده آید. و دیگر که تقدیر سابق(٨) بود که ناکام می بایست دید آن نادره که افتاد.

سوی مرو رفتیم و دلها گواهی می داد که خطایِ محض است.راه نه چنان بود که می بایست از بی علفی و بی آبی و گرما و ریگِ بیابان. و در سه چهار مرحله که بریده آمد داوریهایِ فاحش رفت میان همه اصنافِ لشکر در منازل برداشتن و علف و ستور و خوردنی و دیگر چیزها. و آن داوریها را اعیانِ(٩)حشم که مرتَّب بودند در قلب و در میمنه و میسره و دیگر مواضع تسکین می دادند، و چنان که(۱۰) بایست آن بالا(۱۱) گرفته بود فرو نه نشست(۱٢) و هر روزی بلکه هر ساعتی قوی تر می بود؛ تا فلان(۱٣) روز که نمازِ دیگر از فلان منزل برداشتیم تا فلان جای فرود آییم فوجی از مخالفان بر اطرافِ ریگهای بیابان پیدا آمدند و درپریدند(۱۴) و نیک شوخی کردند و خواستند که چیزی ربایند حشم ایشان را نیک باز مالیدند تا به مرادی نرسیدند. و آن دست آویز تا نماز شام بداشت که لشکر به تعبیه می رفت و مقارعت و کوشش می بود امَّا جنگی 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- که چون، کذا در F.N: چنانکه چون. BA: چنانکه.

٢- در حشم خاص ما، N: در خاص ما.B : در چشم خاص ما. 

٣- با بسیار ستور و عدت، N: بسیار ستور و عدت، F: با بسیار شوکت و عدت.A : با بسیار عدت.

۴- و بهر حالی، در N بی واو. BA: و بهر حال.

۵- لشکر و بیرونیان و سرائیان، BN: لشکر و بیرو سرائیان،A : لشکر و سرائیان،F: لشکر سرائیان.

۶- و به هر...نزدیک، A: که به هر جانبی از ولایت نزدیک است.

٧- نوخاستگان، مراد ترکمانان است.                           ٨- سابق، شاید هم: سائق. 

٩- اعیان حشم که مرتب بودند، کذا درA . در B: اعیان چست و مرتب کرده بودند. N: که اعیان جست که مرتب بودند. (به هرحال جای تأمل است).                                    ۱۰- و چنانکه، درN بی واو.

۱۱- بالا گرفته بود،AB : ازان بالا گرفته بود. شاید: آن آتش که بالا گرفته بود. یا: آن آتش بالا گرفته.

۱٢- فرو نه نشست، N: برنشست.

۱٣- ذکر کلمهٔ  "فلان" برای آن است که مؤلف رونوشت نامه را یا نمونهٔ آن را نقل می کند نه اصل را، بنابرین تصریح امکنه و تواریخ را زائد می دانسته است. این رسم در کتاب التوسل نیز دیده می شود.

۱۴- درپریدند، شاید: در ما پریدند. 

قوی بپای نمی شد چنان که بایست، به سرِ(۱) سنان می نیامدند و مقاتله نمی بود که اگر مردمان(٢) کاری به جدتر پیش می گرفتند، مبارزان(٣) لشکر، به هر جانبی مخالفان می دررمیدند. و شب را فلان جای فرود آمدیم خللی ناافتاده و نامداری کم ناشده، و آنچه ببایست ساخته شد از دراجه(۴) و طلیعه تا در شب و تاریکی نادره یی(۵) نیفتاد. و دیگر روز هم برین جمله رفت و به مرو نزدیک رسیدیم. 

((روزِ سوم با لشکرِ ساخته تر و تعبیهٔ تمام علی الرَّسم فی مثلها حرکت کرده آمد.و راهبران گفته بودند که چون از قلعهٔ دندانقان بگذشته شود(۶) بر یک فرسنگ که رفتندی آبِ روان است. و حرکت کرده آمد(٧). و چون به حصارِ دندانقان رسیدیم وقتِ چاشتگاهِ فراخ، چاهها که بر درِ حصار بود مخالفان بینباشته بودند و کور کرده تا ممکن نگردد آنجا فرود آمدن. مردمانِ(٨) دندانقان اندر(٩) حصار آواز دادند که در حصار پنج چاه است که لشکر را آبِ تمام دهد، و اگر آنجا فرود آییم چاهها که بیرونِ حصار است نیز سر بازکنند و آبِ تمام باشد و خللی نیفتد. و روز سخت گرم ایستاده بود، صواب جز فرود آمدن نبود، امَّا می بایست که تقدیرِ فراز آمده کارِ خویش بکند، از آنجا براندیم(۱۰). یک فرسنگی گرانتر جویهایِ خشک و غُفج(۱۱) پیش آمد و راهبران متحیَّر گشتند که پنداشتند که آنجا آب است، که به هیچ روزگار آن جویها را کسی بی آب یاد نداشت.

چون آب نبود مردم ترسیدند و نظامِ راست نهاده بگسست و از چهار جانب مخالفان نیرو کردند سخت قوی چنان که حاجت آمد که ما به تنِ خویش از قلب پیشِ کار رفتیم. حمله ها به نیرو رفت از جانبِ ما و اندیشه چنان بود که کُردُسهایِ(۱٢) میمنه و میسره برجایِ خویش است، و خبر نبود که فوجی از غلامانِ سرایی که بر اشتران بودند به زیر آمدند و ستورِ هر کس که می یافتند 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- به سر سنان می نیامدند، N: بسرشتان (یسرشتان؟) می بیامدند.

٢- مردمان، شاید: مردم ما.                                 ٣- مبارزان لشکر، عطف بیان است برای کلمهٔ "مردمان" 

۴- دراجه و طلیعه، آنچه در کتابهای لغت دیده شد دراجه یکی از آلات قلعه گیری است که دیابه هم می نامند ، چیزی مانند دیوار متحرکی که لشکریان در پناه آن به حصار حمله می کنند، و معلوم نیست که در اینجا مناسبتی داشته باشد، بنابراین احتمال غلط می رود. طلیعه هم شاید تحریف "طلایه" باشد.

۵- نادره یی نیفتاد، کذا درB.A : نادر نیفتاد.NF : نادر بیفتاد. شاید: نادره یی نیفتد. 

۶- بگذشته شود، پایان افتادگی نسخه C .

٧- کرده آمد، پایان افتادگی نسخه های DKGM که در پیش ذکر شد.

٨- مردمان...آواز،GM : مردمان و ندا و آواز.

٩- اندر حصار، A: به در حصار. شاید: از حصار. یا: از بر حصار.

۱۰- براندیم، B: بکندیم. 

۱۱- غفج، تصحیح قیاسی است، نسخه ها همه عفج با عین مهمله دارند جز F که همه حروف آن را بی نقطه گذاشته است. در تفسیر کمبریج "جوی بزرگ غفج" آمده است و گویا به معنی گود و مغاک است. در قاموس هم عفجه به معنی " انتهای حوض" است ولی عفج نیست.

۱٢- کردوسها، M: کردنها. کردوس در عربی به معنی دسته یی از سوارگان. 

می ربودند تا برنشینند و پیشِ کار آیند. لجاجِ آن ستور ستدن و یکدیگر را پیاده کردند به جایگاهی رسید که در یکدیگر افتادند و مراکز خویش خالی ماندند. و خصمان آن فرصت را به غنیمت گرفتند و حالی صعب بیفتاد که از دریافت آنچه رأی ما و چه رأیِ نامداران عاجز ماندند و به خصمان ناچار(۱) آلتی و تجمُّلی که بود می بایست گذاشت و برفت، و مخالفان بدان مشغول گشتند. 

و ما براندیم یک فرسنگی تا به حوضی بزرگ آبِ ایستاده رسیدیم و جمله اولیا و حشم از برادران و فرزندان و نامداران و فرمانبرداران آنجا رسیدند در ضمان سلامت چنان که هیچ نامداری را خللی نیفتاد. و بر ما اشارت کردند که بباید رفت که این حال را در نتوان یافت، ما(٢) را این رأی که دیدند ناصواب نیامد، براندیم. و روزِ هشتم به قصبهٔ غرجستان آمدیم و آنجا دو روز مقام کردیم تا غلامانِ سرایی و جملهٔ لشکر دررسیدند چنان که هیچ مذکور واپس نماند، و کسانی ماندند از پیادگان درگاه و خرده مردم که ایشان را نامی نیست. و از غرجستان بر راه رباط بزی(٣) و جبالِ(۴) هرات و جانبِ غور به حصارِ بوالعبَّاس بوالحسنِ خلف آمدیم که وی یکی است از بندگانِ دولت و مقدمانِ غور، و آنجا آسایش(۵) بود سه روز، و از آنجا بدین رباط آمدیم که بر شش و هفت منزلیِ غزنین است.

و رأی چنان اقتضا کرد که سوی خان، هرچند دل مشغول گردد، این نامه فرموده آید، که چگونگی حال از ما بخواند نیکوتر ازآن باشد که به خبر بشنود، که شک نیست که مخالفان لافها زنند و این کار را عُظمی(۶) نهند، که این خلل از لشکرِ ما افتاد تا چنان نادره بایست دید. و اگر در اجل تأخیر است به فضلِ ایزد عز ذکرهُ و نیکو صنع و توفیقِ وی این حالها دریافته آید. [خان] به حکمِ خرد و تجاربِ روزگار که اندر آن یگانه است داند که تا جهان بوده است ملوک و لشکرها را چنین حال پیش آمده است؛ و محمَّدِ مصطفی را صلَّی اللهُ عَلَیه از کافرانِ قریش روزِ اُحُد آن ناکامی پیش آمد و نبوتِ او را زیانی نداشت و پس از آن به مرادی تمام رسید. و حق همیشه حق باشد و با(٧) خصمان [در] حال اگر بادی جَهَد روزی چند دیرتر نشیند، چون ما که قطبیم بحمدالله 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- ناچار، F: ناچاره. 

٢- ما را...براندیم، کذا درN با این تفاوت: ما را که این رأی الخ. DFB: ما را که این رای دیدند چون صواب آمد براندیم. M: ما را این رأی صواب آمد براندیم. KGA: ما را این رأی صواب آمد چون براندیم. 

٣- بزی، در غیر MA: بری، پری.                                  ۴- جبال هرات،N : جبال و هراة.

۵- آسایش، FNM: آسایشی.                                          ۶- عظمی، B: عظمتی. 

٧- و با خصمان...نشیند، کذا در GCBN.F هم با سقط و تحریف همین را دارند، M و با حال اگر بادی جهد الخ، : و با حلل خصمان اگر باری (کذا) جهد الخ. CG: "و یا خصمان حال اگر با وی (کذا) چند روزی دیرتر نشیند". این دو نسخه در عبادت بعد هم (چون ما که قطبیم) تصرفی کرده اند تا جواب "اگر" باشد: چونکه ما قطبیم. در تمام عبارت افتاده است، در چند نسخه هم جمله را اصلاً عوض کرده اند،M : و خصمان را اگر حال چند روزی برتر نشیند چونکه ما قطبیم الخ. D: و نجم خصمان حال اگر باری چند روزی برتر نشیند چونکه ما قطبیم الخ. بنا به مختار متن معنی آن است که:  اگر امروز بادی مساعد برای خصمان می وزد این باد چند روز بعد خواهد نشست و متوقف خواهد شد.

در صدرِ مُلکیم و بر اقبال، و فرزندان و جمله اولیا و حشم نَصَرَهُمُ الله به سلامت اند، این خللها را زود در توان یافت، که چندان آلت و عُدَّت هست که هیچ(۱) حزرکننده به شمار و عدَّ آن نتوان رسید خاصه که دوستی و مشارکی داریم چون خان و مقرّر است که هیچ چیز از لشکر و مرد از ما دریغ ندارد و اگر التماس کنیم که به نفسِ خویش رنجه(٢) باشد از ما دریغ ندارد تا این غَضاضت از روزگارِ ما دور کند و رنج نشمرَد. ایزد عزَّ ذِکرُه ما را به دوستی و یکدلیِ وی برخوردار کند بِمَنَّهِ و فَضلِهِ. 

و این نامه با این رکابدار مسرع فرستاده آمد، و چون در ضمانِ سلامت به غزنین رسیم از آنجا رسولی نامزد کنیم از معتمدانِ مجلس و درین معانی گشاده تر سخنی گوییم و آنچه نهادنی است نهاده آید و گفتنی گفته شود. و منتظریم جوابِ این نامه را که به زودی بازرسد تا رأی و اعتقادِ خان را درین کارها بدانیم تا دوستی تازه گردد و لباس شادی پوشیم و مر آن را(٣) از اعظمِ مواهب شمریم، بِاِذنِ اللهِ عَزَّوَجلّ.))

و در آن روزگار که به غزنین بازآمدیم با امیر، و کس را دل نمانده بود از صعبِی این حادثه و خود بس بقا نبود این پادشاهِ بزرگ را رَحمةُ اللهِ عَلَیهِ من می خواستم که(۴) چنین(۵) که این نامه را نبشتم به عذرِ(۶) این حال و این هزیمت را در معرضِ خوبتر بیرون آوردم(٧) فاضلی(٨) بیتی(٩) چند شعر گفتی تا هم نظم بودی وهم نثر. کس را نیافتم از شعرایِ عصر که درین بیست سال بودند اندرین دولت که(۱۰) بخواستم، تا اکنون که این تاریخ اینجا رسانیدم از فقیه بوحنیفه ایَّدهُ الله بخواستم و وی بگفت و سخت نیکو گفت و بفرستاد، وَ کُلُّ خَیرٍ عِندَنا مِن عِندِهِ. و کارِ این [فاضل] برین بنماند، و فالِ من کی(۱۱) خطا کند؟ و اینک در مدتی نزدیک از دولتِ خداوند سلطان ابوالمظفَّر ابراهیم اَطالَ اللهُ بَقاءَهُ و عنایتِ عالی [وی] چندین

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- هیچ...رسید، کذا در B با این تفاوت که "حزر" را "حرز" نوشته است که غلط مسلم است و سایز نسخه ها صحیح آن را دارند.F : هیچ چیز از لشکر حزره کنند به شمار و عدد آن بتواند رسید. MCG: هیچ چیز از لشکر حزرکننده به شمار و عد ( Gعدد) آن نتواند ( G: نتوان) رسید.D : که هیچ چیزی را از آن با لشکری شمرکننده به شمار آن نتوان رسید. (ظاهراً عبارت "هیچ چیز از لشکر" به سهو قلم از سطر بعد تکرار شده است).

٢- رنجه باشد، N: آنچه باشد. شاید: رنجه شود.                      ٣- مر آنرا، A: آنرا.

۴- که چنین که...گفتی، A: چنین که این نامه را نبشتم بعد از اینحال اینهزیمت را در معرض خوبتر بیرون آورم و فاضلی بایستی که چند شعر گفتی.

۵- که چنین که این نامه را، M: که اینچنین نامه ها را.              ۶- به عذر این حال، M: بعد از این حال.

٧- آوردم، N: آورد.

٨- فاضلی بیتی الخ، جمله در محل مفعول است برای "می خواستم که "مذکور در پیش.  

٩- بیتی چند شعر گفتی، N: تنی چند گفتی. B: تنی چند بایستی شعر گفتی.MF : بیتی چند بایستی شعر گفتی. (با ملاحظه این که جمله در محل مفعول "می خواستم که" است لازم می آید که کلمهٔ " بایستی" غلط باشد، و ظاهراً با " بیتی" مشتبه شده است) . 

۱۰- که بخواستم، یعنی از آن شعرا کسی را نیافتم که از او شعر بخواهم.

۱۱- کی خطا، NB: که خطا.

تربیت یافت و صلتهایِ گران استد و شغلِ اِشرافِ تَرْنَک(۱) بدو مفوض شد، و به چشم خُرد به ترنک نباید نگریست، که نخست ولایتِ(۲) خوارزمشاه التونتاش بود (۳)‌ رَحمَةُ اللهِ عَلَیْهِ. وقصیده(۴) 


قصیده 

شاه  چو برکند(۵) دل  ز بزم (۶) و  گلستان  

                                            آسان   آرَد   به   چنگ   مملکت   آسان 

وحشی(۷)چیزی است ملک واین(۸) زان دانم 

                                             کو  نشود  هیچگونه  بسته  به  انسان (۹)

بندش عدل است وچون به عدل ببندیش(۱۰)

                                             اِنسی(۱۱) گردد همه دگر شودش سان(۱۲)

اخوان(۱۳)ز اخوان به خیل (۱۴)وعد نفریبد 

                                             يَوم    حُنَین    اِذا    اَعجَبَتکُم    بر خوان 

اخوان (۱۵) بسيار ىر جهان و  چون شمس 

                                             هم   دل  و هم  پشت  من ندیدم   زاخوان 

___________________________________________________________

۱- ترنگ، BA دو هر دو مورد : ترمک، و این گویا غلط است . نسخه های دیگر و از جمله N صحیح آن را دارند . قال یاقوت تَرْنَک بِالفتح ثُم السُکُونُ و فَتْح النًونِ وَ کٰافٍ وٰادٍ بِنٰاحِیَهِ بسْت.

۲- ولایت، +A: اشراف.                      ۳- بود رحمة الله علیه، در غیر A : رحمة الله علیه بود.

۴- و قصیده این است FD : این است قصیده NB : این دو قصیده .(این قصیده غلط زیاد دارد و این غلطها گویا از قدیم در کتاب بوده است چنانکه نسخه های نسبة قدیم موجود نشان می دهد. در نسخه های متأخر به منظور اصلاح تصرفاتی کرده اند و حتی بعضی بیتها را که به علت تحریف نامفهوم است از  قصیده حذف کرده اند ولی ما متن را کامل در اینجا آزردیم و از نسخه بدل ها هم آنچه معقول تر بود در پانویسها ثبت کردیم. مسلم این است که تصحیح این اغلاط با این نسخه ها مقدور نیست).

۵- بر کند دل ، نسخه های متأخر: دل برکند.           ۶- بزم و گلستان،MA: بزم گلستان.N: این کسان.

۷- وحشی الخ، G: وحشی گونه است ملک تاش بندی X او الخ .

۸- این زان دانم ، نسخه های متأخر: دانم ازان این .       ۹- به انسان ، N:ن  به ایشان .

۱۰- به عدل ببندیش، M : به عدلش بندی. A : به عدلش ببندیش . B : به عدل بندیش.

۱۱- انسی گردد، در غیر FD : انسی گیرد.           ۱۲- سان، F : شان .

۱۳- اخوان زاخوان الخ. این بیت با دو بیت تعد از آن در A نیست .

۱۴- به خیل وعد نفریبد ، B: بخیل عدو نفریبد . G به خیل وعد بفریبد .  N مصراع را دارد : اخوان بحل (کذا ) عدو نفریبد . درفعل را به صیغه جمع (نفریبد ) دارد بنابرین احتمال ازین قبیل می شاید: تات به اخوان و خیل و عد نفریبد. عد بر وزن عد به معنی کثرت است. 

۱۵- اخوان بسیار الخ، این بیت و بیت بعد ازان در M نیست .  N: اخوان در جهان بسیار و جوشمس X هم دل و هم پشت من ندیم از اخوان G : اخوان بسیا ردیده ام به جهان در X هم دل و هم پشت می ندیدم اخوان . شاید : اخوان بسیار دیده ام ( یا : درجینادو) جو دشمن X همدل و همپشت ماندیدیم اخوان.


عیسی (۱) آمد  سبک  به  چشم عدو زانک 

                                      تیغ(۲)نخواست ازفلک چو(۳)خواست هم خوان 

کیست که  گوید  ترا مگر (۴)‌  نخوری می 

                                      میخوره (۵) و دادِ (۶) طرب زمستان(۷) بستان 

شیر خور (۸)  و آنچنان مخور  که به  آخر 

                                       زو   نشکیبی   چو  شیر    خواره   ز پستان

شاه  چه  داند  که چیست خوردن  و خفتن 

                                       این    همه     دانند     کودکانِ    دبستان (۹)

شاه (۱۰) چو  در کارِ خویش  باشد   بیدار 

                                       بسته (۱۱)   عدو را  برد  ز باغ  به   زندان 

مار بـــود دشمن و بکــــندنِ (۱۲) دنـدانش 

                                       زو   مشو     ایمن    اگرت     باید    دندان 

از عـــدو آنگاه کــــن حذر که شود دوست 

                                         وزمُغ   ترس آن  زمان  که  گشت مسلمان 

نـــــــــامۀ نــــــعمت زشکر عـــــنوان دارد

                                         بتوان  دانست   حشوِ   نامه  ز عنون (۱۳)

شــــاه چو بر خـــود قبایِ عُجب کــند راست

                                                  خصم  (۱۴)   بدرَّدش  تا  به   بندِ   گریبان

غَره نگــــــردد به عـِـَـز(۱۵) پیل و عماری 

                                          هر  که   بدیده  است  ذُلَّ   اشتر  و  پالان

مــــردِ هنــــر پیشه (۱۶) خود نباشد ساکــــن 

                                          کز  پیِ  کاری  شده است  گردون  گردان 


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- عیسی ، کذا در M : بقیه : غیبی، عیبی:، یا بی نقطه. شاید : موسی.

۲- تیغ نخواست ، کذا در BF ، KN : تیغ بخواست.

۳- چو خواست هم ، N :چو خواست متم. K : چه خواست همه. شاید : چو خواست همی.

۴- مگر، F . نگر.                                      ۵- میخور، در ND . می خور.(قابل تأمل است )

۶- داد طرب ، GF: داد از طرب                       ۷- زمستان ، شاید : زبستان.

۸- شیر خور، در غیر AMBG سیر خور.              ۹- دبستان ، N . دبیرستان .

۱۰ – شاه چو الخ ، این بیت در M نیست .             ۱۱- بسته ، شاید : خفته .

۱۲- بکندن دندانش ، G : بکندن دندان .                   ۱۳ – زعنوان ، N . به عنوان .

۱۴- خصم ، کذا در A .N : عدل . بقیه : عزل .          ۱۵- بعز پیل ، N : بفروپیل .

۱۶- هنر پیشه خود نباشد ، کذا در A . بقیه : هنر پیشه خوی ناید (M : نامد) .

چــــــنگ (۱) چـــــنان درزنـــد در تــن خسرو

                                                چون  بشناسد (۲)  که  چیست  حال  تن و جان 

مأمــــــــون آن کز ملــــوکِ دولتِ اســــــــلام 

                                                هــــر کز چـــون (۳) او ندید تازی (۴) و دهقان 

جَـــــبَّه یی ازخـــز بداشت بـــرتــن چــــندانک

                                                 سوده  و  فرسوده   گشت   بر  وی   و خلقان 

مــــر(۵)  نـُــدَما را  از آن فـــــزود  تــــعجُب

                                                کـــــردند  از   وی  ســــــؤال  از ســـــببِ آن  

گـــــــفت ز شـــــاهان حـــــدیث مــــاند بـــاقی 

                                                در  عرب  و  در  عجم  نه   توزی   و  کتَّان 

شاه(۶)  چو   بر  خزَ  و  بز  نشیند  و   خسبد 

                                                بــــر تـــــنِ او   بس گــــران  نــــماید خـــفتان 

ملکی  کانرا (۷) به  درع (۸) گیری  و زویین 

                                                دادش  نتوان  به  آبِ حوض (۹) و به  ریحان 

چون  دلِ  لشکر  مــــــلِک  نگــــــاه  نــــدارد 

                                                درگهِ   ایوان   چنان    که     درگهِ     میدان 

کار  چو  پیش  آیدش   به   میدان (۱۰)   ناگه 

                                                خـــــــواری   بــــیند  ز   خوار  کردۀ   ایوان 

گرچه   شود   لشکری   به   سیم   قوی   دل 

                                                آخــــر  دلگر  می  یی بــــبایدش از  خــــــوان 

دار  نکو  مر   پژشک    را     گَهِ    صحَت 

                                               تات   نکو  دارد  او   به   دارو   و     درمان 


 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- چنگ .... خسرو، کذا در B . F : چنگ خسان درزند درین خسرو . G: چنگ به جان درزند درین خسرو.N : جنگ جنان درزند در تن خسرو . K : جنگ چنان درزند به جان و تن خود ، شاید : چنگ چسان درزند درین تن خاکی .(این بیت درDMA نیست ).

۲- بشناسد ، N : شناسد .                              ۳- چون او ندید ، N : مال ندیدی .

۴- تازی و دهقان ، D : دیدۀ دهقان .                 ۵- مر ندمارا ، D : ایرا ما را .

۶- شاه .... خسبد ، کذا در A . در  B: شاه چو بر خز و بر مسند بر خفت . F : شاه جوان خسرو بزمند جفت . C : شاه جوان حز و بر نبید (کذا) و خفت M : شاه جوان چون نبید نوشد و خسبد . D . شاه جوان چونکه خورد و خفت نماید .

۷- کانرا ، D : کورا .                              ۸- بدرع ، شاید : بتیغ .

۹- حوض و بریحان ، D : حوض برنجان .       ۱۰ – به میدان ناگه ، در غیر D : بود که به میدان .


                                  

 خواهی  تا   باشی  ایمن  از  بدِ اقران 

                                      روی بتاب(۱)از قِران و گوی(۲)ز قرآن 

زهد.  مقیٌد  به  دین   و علم به طاعت 

                                      مـــــــجد مقیٌد  به جود و شعر به دیوان 

خَلق  به صورت قوی و خُلق به سیرت 

                                      دین به سریرت قوی و مُلک به سلطان 

شاهِ  هنر  پیشه  میرِ  میران (۳)  مسعود 

                                     بسته   سعادت   همیشه  با  وی   پیمان 

ای  به    تو   آراسته    همیشه    زمانه    

                                      راست  بدانسان  که  باغ  در مهِ نیسان 

رادی    گر   دعوت (۴)    نبوٌت    سازد 

                                      به  زکفِ  تو   نیافت   خواهد   برهان 

قُوتِ   اسلام   را  و  نصرتِ   حق   را 

                                      حاجتِ (۵)   پیغمبری  و  حُجٌتِ  ایمان 

دستِ   قوی  داری  و   زبانِ  سخنگوی 

                                      زین دویکی داشت(۶)یارموسیِ عمران 

شکرِ   خداوند    را    که    باز   بدیدم 

                                      نعمتِ   دیدارِ  تو   درین  خُرم   ایوان 

چون  به سلامت به  دارِ. مُلک  رسیدی 

                                      باک    نداریم    اگر    بمیرد   بَهمان 

درمثَل است اینکه چون(۷)به جای بودسر 

                                      ناید  کم  مرد  را   زبونی (۸)   ارکان 

راست نه  امروز شد خراسان  زین سان 

                                      بود (۹)  چنین  تا همیشه  بود  خراسان 

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بتاب از قران ، در غیر N : روی زقرآن متاب . (گویا مقصود سخن منجمان است که از قرآن حکم می کنند).

۲- گوی ز قرآن ، A: گوی ز اقران .

۳- میر میران، کذا در  GM (در چاپ پیش حدس این را زده بودیم ) B : شیر میدان ، بقیه : میرمیدان .

۴- دعوت ، شاید : دعوی .                           ۵- حاجت ، N : حاجب.

۶- داشت یار ، در غیر BA : داشت باز .            ۷- چون به جای ، B : گر به جای .

۸- زبونی ارکان، A : ذخیره و سامان، N : کلام از ایوان .

۹- بود چنین تا همیشه بود ، N : تا بود چنین همیشه بود.



ملکِ خدای جهان ز ملکِ تو  بیش است،

                                             بیشتر است از  جهان  نه  اینک  ویران ؟

دشمنِ تو گر به جنگ رختِ(۱) توبگرفت 

                                             دیو  گرفت   از  نخست   تختِ   سلیمان 

ورتو ز خصمانِ خویش  رنجه شدی، نیز 

                                             مشتری  آنکه  نه رنجه  گشت ز کیوان ؟

باران کان رحــــمت خدای جــــهان است 

                                             صاعقه  گردد (۲) همی   و سیلتِ  باران 

از ما بر ماست  چون نگاه کنی نیک (۳)

                                             در تبر و  در  درخت  و آهن  و سوهان 

کنار ز سر گیر و اسب و تیغ دگر(۴) ساز

                                              خاصه  که پیدا شد (۵) از  بهار زمستان 

دل چــوکـــنی راست باســـپاه و ررعـــَّت

                                             آیدت  از  یک  رهی.  دو  رستمِ  دستان 

زانکــــه (۶) تـــــویی سیَّدِ مــــلوکِ زمانه

                                             زانکه  تو  را  بر گُزید  از  همه  یزدان 

شیر و نهنگ و عــــقاب زین خــبرِ (۷) بد 

                                             خیره (۸) شدند (۹) اندر آب و قعر بیابان 

کس (۱۰) نکند اعتقاد بر کره (۱۱) خویش 

                                              تا  نکنی  شان  ز خونِ  دشمن   مهمان 

گــــر پــــری وآدمـــی دژم شــد زین حال 

                                             ناید  کس   را  عجب.  ز  جملۀ  حیوان 


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- رخت، A : تخت.                                      ۲- گردد همی وسیلت، N : چند همی آمد وسیلت .

۳- نیک .... سوهان ، D : در نبرد آهن را چیزی به غیر از سوهان .

۴- دگر ساز، FM : دگر سان. A : و دگر ساز. B : گریبان .

۵- پیدا شد از بهار زمستان ، یعنی چه ؟                       ۶- زانکه تویی، N: وانک تویی.

۷- خبر بد ، F : خبرند. D: خبر تو.                             ۸- خیره ، شاید: طیره.

۹- خیره شدند اندر آب وقعر بیابان، N :خبره ش داند در هوا بحهر بیابان،شاید:خیره (طیره ) شد اندر هوا و بحر و بیابان 

۱۰- کس نکند .... خویش، شاید: بس نکنند اعتماد (اعتقاد، اعتداد ) بر گهر(هنر) خویش.

۱۱- کره، در غیر DA : کرده.



می نخورد  لاله برگ  و ابر (۱) نخندد 

                                        تا ندهی هر دو را تو  زین  پس فرمان  

خسروِ(۲) ایران تویی. و بودی و باشی 

                                        گر چه فرودست غَرَّه گشت به عصیان 

کانکه  به  جنگِ   خدا  بشد  به جهالت 

                                        تیرش.  در خون  زدند  از  پیِ خذلان 

فرعون آنروزغرقه شدکه به خواندن(۳) 

                                       نیل  بشد  چندگامی  از  پـــــیِ  هامان 

قــــاعدۀ مــــلک نــــاصری ویـــــمینی 

                                       محکم  تر  زان شناس  در همه  کیهان 

کاخر  زین  هول  زخمِ  تیغِ   ظهیری 

                                       با(۴)  تن  خسته  روند  جملۀ  خصمان 

گر نـــتواند  کشـــــید اسب تو را نـــیز

                                      پیل  کشد  مر  تو را  چو  رستمِ  دستان 

گر  گنهی. کرد  چاکریت  نه از  قصد 

                                      کردش  گیتی  به  نان  و جامه  گروگان 

گر    بپذیری   رواست   عذرِ   زمانه 

                                      زانکه شده است او زفعلِ خویش پشیمان 

لؤلؤ   خوشاب  بحرِ   ملک  تو  داری 

                                      تا  دگران  جان  کنند  از   پیِ   مرجان 

افسرِ  زرین   تو  را   و  دولت  بیدار 

                                      وانکه تو رادشمن است بد سگِ(۵)کهدان 

گل ز تو چون بویِ  خویش  باز ندارد 

                                      کرد   چه    باید   حدیثِ   خارِ  مغیلان 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- ابر، شاید: ورد. درK مصراع اول را چنین دارد: می نخورد لاله برگ و نیز نخندد. ولی مصراع دوم را مثل مختار متن. بر این روایت اگر دو مصراع دوم به جای (هر دو را ) مرو را باشد اشکال مرتفع می شود .

۲- خسرو ایران ، شاید: خسرو مشرق ، چنانکه مصطلع شعرای آن عصر بوده است .

۳- بخواندن نیل بشد، شاید: بخواندش نیل و بشد.                 ۴- تا تن خسته، F: زه تن و خسته . N : زین تنی و خسته .                                     

۵- بدسک کهدان ، چنین در اکثر . A : در طلب نان . N: در طلب کاه د                         




به   که  بدان  دل  به  شغل  باز  نداری

                                        کاین  سخن   اندر  جهان  نماند   پنهان 

حرب(۱)وسخایست دردم چون رجالیست 

                                        کان خجل است سایه را دادن سوان (!)

شعر  نگویم   چو  گویم   ایدون   گویم 

                                        کرده  مضمن (۲)  همه به حکمت لقمان 

پیدا  باشد  که   خود  نگویم   در  شعر 

                                        ازخط و ازخال و زلف وچشمک خوبان 

من  که  مدیح  امیر  گویم   بی   طمع 

                                        میره (۳) چه دانم چه باشد اندر دو جهان 

همتکی هست هم درین سر چون گوی 

                                        زان  به  جوانی  شده است پشتم چوگان 

شاها   در  عمر  تو    فزود   خداوند 

                                        هرچه  درین راه شد ز ساز  تو  نقصان 

جز به  مدیح  تو دم  نیارم  زد زانک 

                                        نام   همی   بایدم    که    یافته ام    نان 

تا  به   فلک  بر همی  بتابد  خورشید 

                                        راست  چو  در  آبگیر  زرین  پنگان(۴)

شاد همی باش  و سیم و زر همی پاش 

                                        ملک  همی  دار و امر و نهی همی ران 

رویت  باید  که سرخ باشد و سر سبز 

                                        کاخر  گردد  عدو  به  تیغ   تو   قربان 


این سخن دراز می شود اما از چنین سخنان(۵) با چندان صنعت و معنی کاغذ تاجی مرصَّع بر سر نهاد. و دریغ مردمِ فاضل که بمیرد ، و دیر زیاد (۶) این آزاد مرد. و چون ازین فارغ شدم اینک به سرِ تاریخ باز شدم.وَاللهُ االُسَهَّلُ بِحَولِهِ وَ طَولِهِ.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- حرب الخ، این بیت بکلی نامفهوم است و در MA هم نیامده است .

۲- مضمن، کذا در A .D : مخمر، بقیه: مضمر.

۳- میره، به معنی خواربار است کما فی السامی. MA جمله را چنین دارند: میر چه دانم که باشد.

۴- پنگان، در غیرA: بیکان. (پنگان درست است، به معنی فنحان).

۵- سخنان، N : سخونان.                        ۶- و دیر زیاد، کذا در A .  D: و باد. بقیه : ویاد.

و پیش تا امیررضی الله عنه حرکت کرد از رباطِ کروان معتمدی برسید ازآنِ کوتوال بوعلی و دو چترِ سیاه و علامت سیاه و نیزه هایِ خُرد همه در غِلافِ دیبای سیاه بیاورد با مهدِ پیل و مهدِ استر و آلتِ دیگر، که این همه بشده بود، و بسیار جامه نابریده و حوئج و هر چیزی از جهتِ خویش فرستاده . و به ضرورت به موقعِ خوب افتاده این خدمت که کرد. و والدهٔ امیر و حرَّهٔ ختَّلی و دیگر عماتَّ و خواهران و خاله گان همچنین معتمدان فرستاده بودند با بسیار چیز.و اولیا و حشم و اصنافِ لشکر را نیز کسانِ ایشان هرچیزی بفرستادند، که سخت بینوا بودند. و مردمِ غزنین به خدمتِ استقبال می آمدند و امیر رضی الله عنه چون خجلی(۱) که به هیچ روزگار آمدنِ پادشاهان و لشکر به غزنین برین جمله نبوده بود، یَفعَلُ اللهُ ما یَشاءُ وَیَحُکُم ما یُریدُ. و امیر در غزنین آمد روزِ شنبه(۲) هفتم شوَّال و به کوشک نزول کرد.

و دلِ وی خوش می کردند که احوالِ جهان یکسان نیست و تا سر به جای است خللها را دریافت باشد. امَّا چنان نبود که وی ندانست که چه افتاده است، که در راهِ غور که می آمد یک روز این پادشاه می راند و قوم با وی چون بوالحسنِ عبدالجلیل و سالارِ غازیان عبداللهِ قراتگین و دیگران، و بوالحسن و این سالار سخن نگارین در پیوستند و می گفتند که ((این چنین حالی(۳) برفت و نادره بیفتاد نه(۴) از جلادتِ خصمان بلکه ازقضاءِ آمده و حالهایِ (۵) دیگر که پوشیده نیست. و چون خداوند در ضمانِ سلامت به دارِ مُلک رسید کارها از لونی دیگر بتوان ساخت، که اینک عبدالله قراتگین می گوید که اگر خداوند فرماید وی به هندوستان رود و ده هزار پیادۀ گزیده آرد که جهانی را بسنده باشد و سوار بسیار  آرد و ساخته ازینجا قصدِ خصمان کرده آید که سامانِ جنگ ایشان شناخته آمد تا این خلل زایل گردد.)) و ازین گونه سخن می گفتند هم(۶) بوالحسن و هم عبدالله. امیر روی به خواجه عبدالرزاق(۷) کرد و گفت ((این چه هوس است که ایشان می گویند؟! به مرو گرفتیم و هم به مرو از دست برفت.)) وسخن پادشاهان سبک و خُرد نباشد خاصه از این(۸) چنین پادشاه که یگانۀ روزگار بود. و وی بدین سخنِ مَرو آن خواست که ((پدرِ ما امیر ماضی مُلکِ خراسان به مرو یافت که سامانیان را بزد، و خراسان اینجا از دستِ ما بشد.)) واین(۹) قِصَّه هم چنین نادر افتاد، وَ ماَ اعجَبَ اَحوالَ الدَّنیا، که امیرِ ماضی آمده بود 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- چون خجلی، +A : بودو (ظاهراٌ جملۀ حالیه است و فعل لازم نیست).

۲- شنبه هفتم، با قرائن ماه پیش سازگار است اگر ماه پیش را کم سی بگریم، ولی با یک قرینۀ بعدی (دوشنبه بیست و چهارم ) ساز نمی آید و به همین جهت جواهری این را غلط شمرده و آدینه را هفتم دانسته است اما ممکن است قرینه بعدی غلط باشد. 

۳- حالی، B: حال.                                                    ۴- نه از جلادت، کذا در A. بقیه از جهالت.

۵- و حالها ی دیگر، عطف است به (قضاء آمده )                 ۶- هم بوالحسن و هم عبدالله، B: بوالحسن و دیگران.

۷- عبدالرزاق، +M : احمدحسن .+F سبک (!)

۸- این چنین، در غیر BA: از این چنین، MBA:این چنین. شاید: از آن چنین.

۹- این قصه الخ، یعنی این قصه یی که در زیر خواهد آمد، قصۀ گرفتن محمود خراسان را در مرو.

تا(۱) کار را بر وَی بنهد و بازگردد واز ما طاعت امیر خراسان یکی باشد از سپاه سالارانِ وی که خراسان او را باشد، و او را از ایزد عز ذکره چنان خواست و واجب داشت و از قصه نبشتن هر کسی نداند که این احوال چون بود تا خوانندگان را فایده به حاصل آید که احوالِ تاریخ گذشته اهلِ(۲) حقایق را معلوم باشد و من ناچار در تصنیف کارِ خویش می کنم، وَاللهُ(۳) اَعَلمِ بِالصَّوابِ.

قصهٔ(۴) امیرِمنصور نوح سامانی

چنان خواندم در اخبارِ سامانیان که چون امیر نوح(۵) بن منصور گذشته شد به بخارا پسرش(۶) که ولی عهد بود ابوالحاث(۷) منصور را بر تخت ملک نشاندند و اولیا و حشم بر وی بیارامیدند، وسخت نیکو روی و شجاع و سخنگوی جوانی بود امَّا عادتی(۸) داشت هول چنان که همگان از وی بتر سیدندی. و نشستنِ وی به جایِ پدر در رجب سنه سَبع وَ ثَمانینَ وَ ثَلثَمِائَه بود. کار را سخت نیکو ضبط کرد و سیاستی قوی نمود. و بگتوزون (۹) سپاه سالار بود به نشاپور(۱۰) [و] بر خلافِ امیر محمود. و امیر محمود به بلخ بود، برایستاد نکرد او را که نشاپور بر بَگتوزون یله کند. و امیرِ خراسان دلِ هر دو نگاه می داشت امَّا همَّتش بیشتر سویِ بگتوزون بود. چون امیر 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- تا کار را .... هر کسی نداند، کذا در N . و با همه غلطهای که دارد اصیل است در دیگر نسخه های ما از هندی و ایرانی ، حتی نسخه های مأخذ چاپ کلکته (B) دچار اشتباه شده اند و نه تنها عبارت اصل تعریف شده بلکه موضوع اصلی کتاب هم عوض شده است و به جای قصۀ محمود و سامانیان را در مرو که مطلب کتاب بوده است و بیهقی هم پس از ذکر این مقدمه همان را در ذیل نقل کرده است قصۀ عراق و مسعود و محمد را آورده اند که ربطی به مرو ندارد، بدین قرار: امیر ماضی آمده بود تا کار عراق و ری در عهده امی رضی الله عنه بنهد و باز گردد و امیر خراسان یکی باشد از سپاه سالاران چوی که خراسان او را باشد و جانشین او را و ایزد عز ذکره چنان خواست و خلاف آن واجب داشت و این قصه نبشتم تا هرکسی بداند. در FC هم مانند.

B: با این اختلافها: به جای (نهد و باز گردد): گردد ، به جای (وی ) در C : ری، به جای (جانشین ) در C : جایش و اما نسخه های متأخرتر، A: (امیر ماضی آمده بود تا کار عراق و ری در عهدۀ امیر مسعود رضی الله عنه گرداند و جایش با امیری خراسان امیر محمد را باشد و ایزد عز ذکره نچنان خواست وخلاف آن واجب داشت واین قصه نبشتم تا هر کسی بداند» M : « امیر ماضی آمده بود تا کار عراق را به عهدۀ امیر رضی الله عنه کند و امیر محمد امیر خراسان باشد و جایش هم او را باشد ایزد الح» در DK هم این مضمون با اختلافهائی در عبارت نامهم. در G افتادگی چند سطر و از جمله این قسمت. و اما روایت N (مختار متن )، شاید در اصل چنین بوده است: « امیر ماضی آمده بود تا کار بر وی بنهند و باز گردد و در اطاعت امیر خراسان یکی باشد از سپاه سالاران وی که خراسان او را باشد و او را ایزد عز ذکره چنان خواست. و واجب داشتم این قصه نبشتم از آنکه هرکسی نداند الخ» 

۲- اهل حقایق، در کتاب سابقه ندارد.             ۳- والله اعلم بالصواب، در غیر BM : والله اعلم . در KA هیچ نیست .

۴- قصۀ .... سامانی، این عنوان درK نیست و به جای آن به خط قرمز: و حقیر عبدالغفار البیهقی . 

۵- نوح بن منصور، تصحیح قیاسی است به جای: منصور بن نوح که غلط مسلم است .

پسرش، شاید ه : پسرش را.

۷- ابوالحارث منصور، کذا در N (به صورت: ابوالحرث).بقیه : ابوالحارث بن منصور، که غلط است بی شبهه.

عادتی، شاید: ز عارتی.                           ۹- بگتوزون ، در  M همه جا: بکتوزان .

۱۰- به نشابور، N : وبه نشابور. در M هیچ یک نیست و جمله را چنین دارد: سپاه سالار بود برخلاف امیر محمود به بلخ بود درایستاد مگر که نشابور بر تکتوران یله کند.

محمود را این حال مقرّر گشت ساختن گرفت تا قصدِ بگتوزون کند. بگتوزون بترسید و به امیرِ خراسان بنالید، و وی از بخارا قصدِ مرو کرد با لشکرها، و فائق الخاصَّه با وی بود، و خواستند تا این کار را بر وجهی بنهند چنان که جنگی و مکاشفتی نباشد.

روزی چند مه مرو ببودند پس سویِ سرخس کشیدند وبگتوزون به خدمتِ استقبال با لشکری انبوه تا آنجا بیامد نیافت امیرِخراسان راچنان که رأیِ اوبود،که قیاس بیشتر سویِ امیرمحمود بود، در سِرّ فائق را گفت که این پادشاه جوان است و میل با امیر محمود می دارد، چندان است که(۱) او قوی ترشد(۲) نه من مانم و نه تو. فائق گفت همچنین است که تو گفتی. این (۳) امیر مُستَخِفّ است و حق خدمت نمی شناسد.و میلی تمام دارم به محمود، و ایمن نیستم که مرا و تو را به دست او بدهد(۴) چنان که پدرش داد بوعلیِ سیمجور(۵) را به پدرِ این امیر محمود، سبکتگین.روزی مرا گفت : ((چرا لقبِ تو را جلیل کرده اند و تو نه جلیلی)) بگتوزون گفت رایِ درست آنست که دستِ وی از مُلک کوتاه کنیم و یکی را از برادرانش بنشانیم. فائق گفت سخت نیکو گفتی و رای(۶) این است .و هر دو این کار را بساختند.

بوالحرث(۷) یکروز برنشست از  سرایِ رئیسِ سرخس که آنچا فرود آمده بود و به شکار بیرون آمد، و فائق و بگتوزون به کرانهٔ سرخس فرود آمده بودند و خیمه زده بودند، چون بازگشت با غلامی دویست بود(۸) بگتوزون گفت خداوند نشاط کند که به خیمۀ بنده فرود آید وچیزی خورد، ونیز تدبیری است در بابِ محمود.گفت نیک آمد. و فرود آمد از جوانی و کم اندیشگی و قضاء آمده . چون بنشست تشویشی دید، بدگمان گشت و بترسید، درساعت بند آوردند و وی را ببستند، واین روز چهارشنبه بود دوازدهم صفرسنۀ تِسعَ وَ ثَمانینَ وثَملثَمِائَه. وپس از آن به یک هفته میلش کشیدند وبه بخارا فرستادند.ومدتِ وی بیش از نوزده ماه نبود. 

و بگتوزون وفائق چون این کار صفب بکردند در کشیدند و به مرو آمدند. و امیرابوالفوارس عبدالملک بن نوح نزدیکِ ایشان آمد، و بی ریش بود، و بر تخت نشست. و مدارِ ملک را بر سدیدِ(۹) لیث نهادند و کارپیش گرفت، و سخت مضطرب بود وبا خلل. و بوالقاسمِ سمجور آنجا آمد با لشکری انبوه ونواخت یافت. و چون این اخبار به امیر محمود رسید سخت خشم آمدش ازجهتِ امیر ابوالحارث و گفت: به خدا اگر چشمِ من بر بگتوزون افتد به دستِ خویش چشمش کور کنم، و در کشید از هرات و به مروالرود آمد با لشکری گران و در برابرِ این 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱-  که او، M : که ازین .                                        ۲- شد، BA: شود.

۳- ابن امیر مستخف است، D : این امیر به امیری نه مستحق است . M : این امیر بنشاندن موقوف مستحق است.

 ۴- بدها، B : دهد . یادداشت آقای مینوی: ظ. ندهد.            ۵- سیمجور، N : سیمجوری.

۶- ورأی، +AM : درست.                                        ۷- بوالحرث، به همین صورت مخفف در همه نسخه ها .

۸- بود ، در B نیست.                                              ۹- سدید لیث ،شاید: سعد لیث . ر ک ت. 


قوم فرود آمد چون شیرِ آشفته. و به یکدیگر نزدیک تر شدند و احیتیاط بکردند هر دو گروه، ورسولان در میان آمدند از ارکان(۱) و قصاة وائمه و فقها و بسیار سخن رفت تا بر آن قرار گرفت که بگتوزون سپاه سالارِ خراسان باشد و ولایتِ نشابور او را دادند با دیگر جایها که به رسمِ سپاه سالاران بوده است، و ولایتِ بلخ و هرات امیر محمود را باشد. و برین عهد کردند و کار استوار کردند. و امیرمحمود بدین رضا داد و مالی بزرگ فرمود تا به صدقه بدادند که بی خون ریزشی چنین صلح افتاد. و روز شنبه چهار روز باقی مانده از جمادالاولی سنۀ تِسعَ وَ ثَمانینَ و ثَلثَمِائَه امیر محمود فرمود تا کوس فروکوفتند و برادر را، امیرنصر، برساقه بداشت و خود برفت.

دارابن قابوس گفت سدیدیان(۲) و حمیدیان و دیگر اصناف لشکر را که (( بزرگ غبنی(۳) بود که این محمود(۴) رایگانگی از شما بجست، باری بروید و از بُنۀ وی چیزی بربایید)) مردمِ بسیاراز حرصِ زر و جامه بی فرمان و رضایِ مقدّمان بتاختند و در بنۀ امیر محمود و لشکر افتادند. امیرنصر چون چنان دید مردوار پیش آمد و جنگ کرد، و سواران فرستاد و برادر را آگاه کرد،و امیر محمود درساعت بگشت و براند و درنهاد(۵) و این قوم راهزیمت کرد و می بود(۶) تا دو روز هزاهز افتاد در لشکرگاه و بیش کس مرکس را نه ایستاد و هرچه داشتند به دستِ امیر محمود و لشکرش آمد، و امیر خراسان شکسته و بی عدّت به بخارا افتاد. و امیر محمود گفت اِنَّ اللهَ لا یُغیَّرُ مابِقَومٍ حَتّی یُغیَّرُوا ما بِأنفُسِهِم، این قوم با ما صلح و عهد کردند پس بشکستند ایزد عزَّ ذکرُه نپسندید وما را بر ایشان نصرت داد، و چون خداوندزادۀ خویش را چنان قهر کردند توفیق(۷) و عصمتِ خویش از ایشان دور کرد و مُلک و نعمت از ایشان بستد و به ما داد.

و فائق در شعبان این سال فرمان یافت. و بگتوزون از پیشِ امیر محمود به بخارا گریخت. و بوالقاسمِ سیمجور به زینهار آمد.و از دیگر سوی ایلگ. بوالحسن نصرِعلی،از اوزگند تاختن آورد در غرَّه ذی القعدهٔ این سال به بخارا آمد وچنان نمود که به طاعت و یاری آمده است، و پس یک روز مغافصه بگتوزون را بسیار مقدّم فروگرفتند وبند کردند وامیر خراسان روی پنهان کرد وبگرفتندش با همه برادران و خویشان و درعماریها سویِ اوزگند بردند، و دولت آلِ سامان 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- ارکان ... فقها، A: ارکان و فقها و قضاة.

۲- سدیدیان و حمیدیان، سدید و حمید لقب دو امیر سامانی بوده است.             ۳- غبنی، B عیبی.

۴- محمود را یگانگی، کذا در N : بقیه : محمود به یگانگی. ظاهرا از رایگان (یا رایگانه؟) است یعنی مفت . شاید هم : به رایگانگی .

۵- درنهاد، کلمه معلوم نشد.

۶- و می بود تا دو روز. عبارت نارسا به نظر می آید . احتمال افتادگی می رود. شاید مؤلف اینجا چند کلمه بی ولو باختصار از ماجرای جنگ گفته بوده است از آن فبیل که در تاریخ عتبی آمده است .

۷- توفیق و عصمت، در غیر MA : توفیق عصمت .


به پایان آمد و امیر محمود نااند یشیده بدان رودی امیرِ خراسان شد.

و این قِصَّه به پایان رسید تا مقرر گردد معنی سخنِ سلطان مسعود رَضیَ الله عَنه و نیز عبرتی حاصل شود، کز چنین حکایتها فوائد پیدا آید .

و امیر مسعود رضی الله عنه چون دانست که غم خوردن سود نخواهد داشت به سرِ نشاط باز شد و شراب می خورد ولکن آثارِ تکلُّف ظاهر بود . و نوشتگین نوبتی(۱) را آزاد کرد، و از سرای بیرون رفت و با دخترِ ارسلانِ جاذب فرو نشست. و پس از آن او را به بست فرستاد با لشکری قوی از(۲) سوار و پیاده تا آنجا شحنه باشد، و حلّ و عقدِ آن نواحی همه در گردنِ او کرد. و او بر آن جانب رفت. و مسعودِ محمَّد لیث را به رسولی فرستاد نزدیکِ ارسلان خان با نامه ها و مشافهات در معنیِ مدد و موافقت و مساعدت، و وی از غزنین برفت به راهِ پنجهیر روز دوشنبه(۳) بیست و چهارمِ شوَّال .

و ملطَّفه ها رسید ممعَّا از صاحب بریدِ بلخ امیرکِ بیهقی، ترجمه کردم نبشته بود که ((داود آنجا آمد به درِ بلخ با لشکری گران، و پنداشت که شهر بخواهند گذاشت و آسان بدو خواهند داد. بنده هر کار استوار کرده بود و از روستا عیَّاران اورده. و والیِ ختَّلان شهر را خالی گذاشت و بیامد، که آنجا نتوانست بود، اکنون دست یکی کرده ایم . و جنگ است هر روز. خصم ب مدارا جنگ می کرد، تا رسولی فرستاد تا شهر بدو دهیم و برویم. چون جوا ب درشت و شمشیر یافت نومید شد. اگر رایِ(۴) خداوند بیند فوجی لشکر با مقدّمی هشیار از غزنین اینجا فرستاده آید تا این شهر را بداریم ، که همه خراسان دین شهر بسته است و اگر مخالفان این را بگیرند آب به یکبارگی پاک بشود.

امیر دیگر(۵) روز با وزیر و عارض و بوسهل زوزنی و سپاه سالار و حاجب بزرگ خالی کرد وملطَّفه با ایشان در میان نهاد، گفتند ((نیک بداشته اند آن شهر را، و امیرک (۶) داشته است اندرمیانِ چندین (۷) فترت. و لشکر باید فرستاد مگر بلخ به دست ما بماند که اگر آن را مخالفان بستدند تِرمذ(۸) و قبادیان و تخارستان بشود)) وزیر گفت امیرک (۹) نیکو گفته است و نبشته، اما این 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- نوبتی ، کذا در D . بقیه : نوری.

۲- از سوار و پیاده ، در غیر K : از سوی بست پیاده. پیادۀ بسپار . از سوبه سو پیاده . 

۳-دوشنبه بیست و چهارم،به حساب قرینۀ قبل این می شود سه شنبه بیست و چهارم،ولی صحت قرینۀ قبلی هم معلوم نیست 

۴- رای خداوند بیند ، F : رای عالی ببند.  N : رای خداوند ببسندد.

۵- دیگر روز، کذا در FN.K : یکروز. بقیه هیچ یک را ندارند.

۶- و امیرک داشته است، ناقص به نظر می آید.               ۷- چندین فترت، +A: که افتاد.

۸- ترمذ و قبادیان، کذا در A با حک و اصلاح . در غیر A : تومان قبادیان .

۹- امیرک ... این حال، کذا در N با این تصحیح قیاسی که به جای ،اما ، در نسخه های دیگر چنین دارند، CFB : هر آنچه امیرک بیهقی نبشته نیکو نگفته است و ننوشته (F: ونه نبشته ) C: نبشته ) چه این حال . A : آنچه امیرک بیهقی نبشته نیکو گفته است و نبشته است چه حال . M : آنچه امیرک نبشته نیکو گفته است چه این حال .


حال که خراسان را افتاد جزبه حاضریِ خداوند درنتوان یافت وبدانکه تنی چند چهاردیواری را نگاه دارند کار راست نشود، که خصمان را مدد باشد، و بسیار مردمِ مفسد و شرجوی و شرحّواه در بلخ هستند، و امیرک را هیچ مدد نباشد. بنده آنچه دانست بگفت، رایِ عالی برتر است، بوسهلِ زوزنی گفت ((من(۱) هم این گویم که خواجۀ بزرگ(۲) می گوید، امیرک می پندارد که مردمِ بلخ او را مطیع باشند چنان که پیش ازین بودند.واگرآنجا لشکری فرستاده آید کم از ده هزار(۳) سوار نباید که اگر کم ازین باشد هم(۴) آب ریختگی باشد. و رسول رفت نزدیکِ ارسلان خان ، و بنده را صواب آن می نماید که در چنین ابواب توقُّف باید کرد تا خان چه کند. و اینجا کارها ساخته می باید(۵) کرد و اگر ایشان بجنبند(۶) و موافقتی نمایند از (۷) دل فرود آیند ولشکرها آرند ازینجا(۸) نیز خداوند حرکت کند ولشکرها درهم آمیزند و کاری سره برود. و اگر نیایند(۹) وسخن نشنوند و عشوه گویند آنگاه به حکمِ مشاهدت کار خویش می باید کرد. اما این لشکر فرستادن که بلخ را نگاه دارند روا نباشد)) سپاه سالار و حاجب بزرگ و دیگر حشم گفتند که ((چنین است، ولکن از فرستادنِ سالاری با فوجی مردم زیان ندارد به سوی تخارستان که ازآنِ ماست. اگر ممکن گردد که بلخ را ضبط توانند کرد کاری سره باشد واگر نتوانند کرد زیان نباشد.و اگر لشکر فرستاده نیاید به تمامی نومید شوند خراسانیان ازین دولت هم لشکری و هم رعیَّت)) پس سخن را برآن قرار دادند که آلتونتاشِ حاجب را با هزار سوار از هر دستی گسیل کرده آید به تعجیل.

و بازگشتند وکارِ آلتونتاش ساختن گرفتند به گرمی، و وزیر وعارض و سپاه سالار و حاجبِ بزرگ می نشستند و مردمِ خیاره را نام می نبشتند و سیم نقد می دادند تا لشکری قوی ساخته آمد.وجواب نبشته بودیم امیرک را با(۱۰) اسکدار وچه با قاصدانِ مسرع که((اینک لشکری قوی می آمد با سالاری نامدار،دل قوی باید داشت تو را واهل شهر را ودیگران را ودر نگاه داشتِ شهراحتیاطی تمام بکرد،که براثرِملطَّفه لشکری است.))و روزسه شنبه امیربدان(۱۱) 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- من هم این ، M: منهم همین ، G : من همچنین همین . بقیه مختار متن را به صورت "من همین " دارند و شاید با تغییر املا مختصر فرقی در معنی پیدا می شود .

۲- بزرگ، منحصر است به N است .                    ۳- ده هزار، در غیر FN : دو هزار.

۴- هم، منحصر است به FN .                             ۵- می باید کرد و اگر ، A: می آید که اگر.

۶- بجنسند و موافقتی نمایند، DK : بخواهند موافقتی نمایند . A : موافقتی خواهند نمود .

۷- از دل فرود آیند. "از دل " به نظر من متعلق است به فعل قبل (موافقتی نمایند ) . و "فرود آیند " به احتمال قریب به یقین غلط است "و خود آیند " یا "زود آیند " بوده است، کلمۀ "آرند" مؤید احتمال اول است و در نامۀ سابق الذکر امیر به خان هم داشتیم که "به نفس خویش " رنجه باشد.

۸- ازینجا ، +M : نیز.                                     ۹- نیایند .... نشنوند ... گویند، A : نیامدند .... نشنودند .... کردند.

۱۰- با اسکدار، در غیر N : با اسکدار .                   

۱۱- بدان قصر، ظ: بدان خضرا ، چون بعد هم "خضرا " آمده است . به علاوه در زبان بیهقی کوشک و کاخ دیده شده است و قصرنه.

قصر آمد که برابرِ(۱) میدان دشت شابهار است و بنشست و این لشکر تعبیه کرده بر وی بگذشت سخت آراسته و با ساز و اسبی نیک. و التونتاشِ حاجب با مقدمان بر آن خضرا آمدند، امیر گفت: ((به دلی قوی بروید که براثرِ شما لشکری دیگر فرستیم با سالاران و خود بر اثر آییم. ازین خصمان که این چنین کاری رفت نه از ایشان رفت بلکه از آن بود که قحط افتاد. و خانِ ترکستان خواهد آمد با لشکری بسیار و ما نیز حرکت کنیم تا این کار را دریافته آید. وشما دل قوی دارید و چون به بغلان رسیدید می نگرید اگر مغافصه در شهر بلخ توانید شد احتیاط قوی کنید و بروید تا شهر بگیرید، و مردمِ شهر را و آن لشکر را که آنجاست از چشم افتادن بر شما دل قوی گردد ودستها یکی(۲) کنند. و پس(۳)اگر ممکن نباشد آنجا رفتن به ولوالج روید و تخارستان ضبط کنید تا آنچه فرمودنی است شمایان را فرموده آید. و گوش به نامه هایِ امیرک بیهقی دارید.)) گفتند چنین کنیم . و برفتند. و امیر به شراب بنشست .

و وزیر(۴) مرا بخواند و گفت پیغام(۵) من برِ بوسهل بر و بگوی که ((نبینی که چه می رود؟ خصمی آمده چون داود با لشکری بسیار و بلخ را در پیچیده و به گفتار(۶) در مانده یی سه و چهار که غرورِ ایشان(۷) بخورد لشکری در(۸) برِ کلاغ نهاد، تا ببینی که چه روَد!)) بیامدم  و بگفتم، جواب داد که ((این کاراز حد بگذشت، و جرم تر از آن نتوان گفت که خواجۀ بزرگ گفت. و من به تقویتِ آن شنیدی که چه گفتم و بشنوده نیامد. اینجا(۹) خود بیابانِ سرخس نیست و این تدبیرِ وزارت اکنون بوالحسنِ عبدالحلیل می کند، تا نگریم(۱۰) که پیدا آید.))و روز سه شنبه هفدهمِ ذی القعده(۱۱) امیر بر قلعت رفت، و کوتوال میزبان بود. سخت(۱۲) نیکو کاری ساخته بودند. و همه قوم را به خوان فرود آوردند، و شراب خوردند. وامیر سپاه سالار و حاجب سباشی را بسیار بنواخت و نیکویی گفت . و نمازِ پیشن بازگشتند همه قوم شادکام، وامیر خالی کرد(۱۳) چنان که از آنجا دیر بماند. و دیگر روز چهارشنبه امیر بار داد بر قلعت و مظالم 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- برابر میدان دشت شابهار است، کذا در A و نیز در FN با این تفاوت که ((دشت )) را داشت نوشته است. بقیه: برابر میدان داشت سایبانها (چند نسخه : شامیانها ) راست کردند .

۲- یکی کنند، AC : یکی کنید.                                     ۳- وپس اگر، GMA : و اگر. 

۴- و وزیر مرا بخواند و گفت. کذا در NA. بقیه: و وزیر را بخوانده بود و وزیر (C : و وزیر را ) گفت.

۵- پیغام  من بر بوسهل بر، کذا در A . در BFC : پیغام ما الخ. بقیه : با بوسهل پیغام بر.

۶- به گفتار، +A : امیرک بیهقی و.                               ۷- ایشان، در غیرN : ایشان را .

۸- در بر کلاغ، در غیرNB : در پر کلاغ .              

۹- اینجا خود، چنین است در همۀ نسخه ها جز B که دارد : اینجا خواجه. در N دو کلمه افتاده است و همین قدر دارد: در میان سرخس نیست .

۱۰- نگریم ، کذا در M (و مطابق است با حدسی که در چاپ پیش زده بودیم ) بقیه نگرم.

۱۱- ذی القعده، در غیر BFN : ذی الحجه، و غلط است چون بعد از این باز هم سخن از ذی القعده هست .

۱۲ – سخت نیکو کاری ساخته بودند، گویا مقصود مجلس ضیافتی است که آنجا فراهم کرده بودند.

۱۳- خالی کرد، KGA : خواب کرد. C: خاک کرد (کذا). M جمله را چنین دارد: خواب کرد چنانکه آنجا بماند.

   

کرد. و پس از مظالم خلوتی(۱) بود و تا(۲) چاشتگاه بداشت. امیرگفت : ((بپراگنید که(۳) کوتوال امروز هر چیزی ساخته است.)) سپاه سالار بیرون آمد وی را به سوی سرایچه یی بردند که در آن دهلیزِ سرایِ امارت است و خزانه، آنجا بنشاندند، و سباشی حاجب را به سرایچه دیگرِ خزانه وبگتغدی را به خانه سرایِ کوتوال، تا از آنجا به خوان روند، که دیگر روز همچنین کرده بودند. و چون ایشان را نشانده آمد، در ساعت چنان که به شب ساخته بودند پیادگانِ قلعت با مقدّمان و حاجیان برفتند وسرایِ این سه(۴) کس فروگرفتند و همچنان همه پیوستگانِ(۵) ایشان را بگرفتند چنان که هیچ کس از دست بنه شد. و امیر این در شب راست کرده بود با کوتوال و سوری و بوالحسنِ عبدالجلیل چنان که کسی دیگر برین واقف نبود. و وزیر و سهل پیش امیر بودند نشسته، و من و دیگر دبیران در آن مسجدِ دهلیز که دیوانِ رسالت آنجا آرند به وقتی که پادشاهان بر قلعت روند بودیم. فرَّاشی آمد و مرا بخواند، پیش رفتم سوری را یافتم ایستاده با بوالحسنِ عبدالجلیل و بوالعلاءِ طبیب. امیر مرا گفت با سوری سویِ سباشی و علیِ دایه رو که پیغامی است سویِ ایشان، تو آن را گوش دار و جوابِ آن را بشنو(۶)، که تو را مشرف کردیم ، تا با ما بگویی. و بوالحسن را گفت تو با بوالعلاء نزدیکِ بگتغدی روید و پیغامِ ما با بگتغدی بگویید و بوالعلاء مشرف باشد. بیرون آمدیم بجمله، و ایشان سویِ بگتغدی رفتند و ما سویِ این دو تن.

نخست نزدیکِ سباشی رفتیم. کمرکشِ(۷) او حسن پیشِ او بود، چون سوری را بدید روی سرخش زرد شد و با وی چیزی نگفت و مرا تبجیل(۸) کرد و من بنشستم. روی به من کرد که: فرمان چیست؟ گفتم پیغامی است از سلطان چنان که او رسانَد و من مشرفم تا جواب برده آید. خشک شد و اندیشید زمانی، پس گفت چه پیغام است؟ و کمرکش(۹) را دور کرد سوری، و او بیرون رفت و بگرفتندش. سوری طوماری بیرون گرفت از برِ قبا به خطَّ بوالحسن خیانتهای 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- خلوتی بود، K : خلوتی کرد.                               ۲- و تا ، در چند نسخه بی واو.

۳- که کوتوال، کذا در K . در N : که بقال، بقیه: که بفال ، و ظاهرا صحیح همان روایت k است که معنی دارد، در حالی که دو روایت دیگر بی معنی است. بنابر روایت k به نظر من باید جمله چنین باشد: امیر گفت "مپرا گنید که کوتوال امروز هم (یعنی مانند دیروز ) چیزی (یعنی طعامی ) ساخته است. " بیرون آمدن ابن رجال هم از پیش امیر برای به خوان رفتن بوده است به رسم روز پیش چنانکه در سطر بعد مصرع است، نه برای پراگندن . والله اعلم .

۴- سه کس ، M : سه تن را .        ۵- پیوستگان ایشان را بگرفتند، "را" در غیر M نیست . "بگرفتند" هم در M نیست. 

۶- بشنو، در   Nنیست .

۷- کمرکش، شاید: سپرکش. یادداشت آقای مینوی : "شابد کمرکش او یکی از غلامان او بوده است که نگهداری کمربند و شمشیر و حمایل و غیر آن کار او بوده است. " در A جملۀ "کمرکش او حسن پیش او بود" نیست و همچنین جملۀ بعد: "و کمرکش را ..... بگرفتندش. " شاید علت حذف ابهام کلمه بوده است.

۸- تبجیل، N : بتعجیل.

۹- و کمرکش ...بگرفتندش،در N : نیست. GD:کمرکش را دور کرد وبه سوری داد بیرون رفت (D: رفتند) و بگرفتندش.

سباشی یکان یکان نبشته از آن روز باز که او را به جنگِ ترکمانان به خراسان فرستادند تا این وقت که واقعۀ(۱) دندانقان افتاد، و به آخر گفته که ((ما را به دست بدادی و قصد(۲) کردی تا معذور شوی به هزیمتِ خویش.)) سباشی همه بشنید و گفت ((این همه املا این مرد کرده است - یعنی سوری- خداوند سلطان را بگوی که من جوابِ این صورت ها بداده ام بدان وقت که از هرات به غزنین آمدم، خاوند نیکو بشنود و مقرر گشت که همه صورتها  که کرده بودند باطل است وبه لفظِ عالی رفت که ((درگذاشتم، که دروغ بوده است )) ونسزَد ازین پس که خداوند به سر این باز شود . و صورتی که بسته است که من قصد کردم تا(۳) به دندانقان آن حال افتد(۴) خداوند را معلوم است که من غدر(۵) نکردم و گفتم که به مرو نباید رفت. و مرا سوزیانی نمانده است که جایی بر آید. اگر بنشاندنِ من کارِ این مخالفان راست خواهد شد جانِ صد چون من فدایِ فرمانِ خداوند باد. و چون من بیگناهم چشم دارم که به جانِ من قصد نباشد و فرزندی که دارم در سرای بر آورده شود تا ضایع نماند.)) و بگریست چنانکه حالم سخت بپیچید، و سوری مناظرۀ(۶) درشت کرد با وی. پس ازین روزگاری هم درین حجره(۷) بازداشتند(۸) چنان که آورده آید به جایِ خویش. و از آنجا برفتیم و سوری مرا در راه گفت: هیچ تقصیر(۹) کردم در گزاردنِ پیغام ؟ گفتم: نکردی . گفت: تا همه بازگویی. گفتم: سپاس دارم.ونزدیکِ سپاه سالار رفتیم، پشت به صندوقی باز نهاده و لباس از خزینۀ(۱۰) مُلحَم پوشیده ، چون مرا(۱۱) دید گفت فرمان چیست، گفتم پیغامی داده است سلطان، و به خطَّ بوالحسنِ عبدالجلیل است ومن مُشرفم تا جواب شنوم. گفت بیارید.سوری طوماری دیگر بر ویِ خواندن گرفت. چون به آخر رسید مرا گفت(۱۲) ((بدانستم، این مشتی ژاژ است که بوالحسن ودیگران نبشته اند از گوش (۱۳) بریدنِ در راه و جز آن و به دست (۱۴) بدادن. و به چیزی که مراست طمع (۱۵)  

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱-  واقعۀ دندانقان ، BFN: وقعت ) F : واقعت، B : واقعه ) زندانیان. MG : واقف زندان . در D جملۀ " واقعۀ دندانقان افتاد. " نیست .

۲- قصد کردی تا الخ، ظاهرا جمله بعد از "تا " مفعول قصد کردی نیست بلکه تعلیل آن است چنانکه از جواب سباشی در چند سطر بعد واضح می شود. مفعول قصد محذوف است به قرینه، و معنی آن است که : ما را به دست بدادی و این به دست دادن را به قصد و عهد کردی تا معذور شوی به هزیمت خویش .

۳- تا بدندانقان آن حال، M : که بودند آنحال. G : تا بدندانقان و آنحال.

۴- افتد، در غیر N: افتاد.                ۵- عدر ، B : عذر.                ۶- مناظرۀ، کذا و شاید: مناظره یی.                     ۷- حجره، در غالب نسخه های متأخر نیست .                                ۸- باز داشتند، شاید: بازداشتندش .                      ۹- تقصیر کردم، MNB : تقصیر نکردم .(بی وجه نیست ).

۱۰- خزینه، کذا در A . بقیه : خزانه. گویا نسبت به خزاست نوعی از قماش . نظیرش : پشمینه و مویینه ).

۱۱- مرا دید، +A : متغیر شد .                          ۱۲- گفت، یعنی سپاه سالار.

۱۳ – گوش بریدن ، ظ: کوس دریدن، اشاره به واقعه یی که پیش ازین ذکر شد در نجش سپاه سالار از امیر و دریدن و پاره کردن او کوس و علم سپاه سالاری را . ر ک ص ۵۸۲.

 – و به دست NB : و بدسته .                        ۱۵- طمع کرده اند، در غیر A : طمع کردن .

کرده اند تا برداشته آید. کار(۱) کارِ شماست. سلطان را بگوی که من پیر شده ام و روزگار دولتِ خویش بخورده ام و پس از امیر محمود تا امروز زیادت زیسته ام، فردا بینی که از بوالحسن چه بینی ! و خراسان در سرِ این سوری شده است، باری برغزنین دستش مده.)) بازگشتم. سوری در راه مرا گفت: این حدیثِ من بگذار. گفتم نتوانم خیانت کردن. گفت باری پیشِ وزیر مگوی که با من بد است و شماتت کند، و خالی باید کرد با امیر؛ گفتم چنین کنم.

و نزدیکِ امیر آمدم و جوابِ این دو تن گفته شد مگر این فصل. و بوالحسن و بوالعلاء نیز آمدند و هم ازین طرز جواب بگتغدی بیاوردند وهر دو فرزند پسر و دختر را به امیر سپرده و گفته که او را مزه نمانده است از زندگانی که چشم و دست و پای ندارد. و وزیر و بوسهل و ما جمله بازگشتیم، و قوم را جمله بازگردانیدند و خالی کردند چنان که بر قلعت از مرد شمار دیارِ نماند.

ودیگر روز بار نبود. و نمازِ دیگر امیر از قلعت به کوشکِ نو باز آمد و روزِ آدینه بار داد، و دیر بنشست که شغلِ سالاران و نقد وکالا و ستورانِ بازداشتگان پیش داشتند. ازآنِ سُباشی چیزی نمی یافتند که به دو دفعت غارت شده بود، امَّا از آنِ علی و بگتغدی سخت بسیار می یافتند. نزدیکِ نماز دیگر امیر برخاست. من برفتم و آغاجی را گفتم حدیثی دارم خالی، مرا پیش خواند، من آن نکتۀ(۲) سوری باز نمودم(۳)، و گفتم ((آنروز(۴) از آن به تأخیر افتاده که سوری چنین و چنین گفت.)) امیر گفت بدانستم، و راست چنین است. تو سوری را اگر پرسد چیزی دیگر گوی. بازگشتم. و سوری پرسید، مغالطه آوردم و گفتم: ((امیر گفت درماندگان مُحال بسیار گویند.))

و روزچهار شنبه پنج روز مانده بود از ذوالقعده دو خلعت گرانمایه دادند بَدرِ حاجب را و ارتگین حاجب را؛ از آن حاجبِ(۵) بزرگی و از آنِ ارتگین سالاریِ غلامان و به خانه ها بازرفتند. و ایشان را حقَّی نیکو گزاردند.وهر روز به درگاه آمدندی با حشمتی و عُدّتی تمام. و درین هفته امیر به مشافهه و پیغام عتاب کرد با بوسهلِ زوزنی به حدیث بوالفضل کُرنک (۶) و گفت:((سبب عصیان او تو بوده ای که آنجا صاحب برید نائب تو بود و با وی بساخت و مطابقت(۷) کرد و حال او به راستی باز ننمود و چون کسی دیگر بازنمودی در خون آن کس.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- کار کار شماست، کذا در اکثر . N : کار شماست. F : کار شمارست . A : این همه کار شما است .

۲- نکته سوری ، B : تکته حدیث سوری. در A ((حدیث)) را بالای سطر افزوده اند.

۳- بازنمودم و گفتم ، GNM: بازگفتم ( N : بازگشتم ) و باز نمودم و گفتم .

۴- آنروز، ت ق . نسخه ها : امروز شاید ه م: تا امروز.                    ۵- حاجب بزرگی ، D : حاجبی بزرگ.

۶- کرنکی، A: کرنکی . کرنک به گفتۀ یاقوت بضم اول و سکون دوم و کسر نون شهرکی بوده است در سه فرسخی سبستان ، و همین مناسب مقام است چون چون سخن از سیستان است (ر ک ت ). کرنگ (جیرنج )از شهرهای مرو است نه سیستان .

۷- مطابقت ، تصحیح قیاسی است ، در نسخه ها A : مطابعت ، K : متابعت، B : مطالت ، بقیه : مطانت . ر ک ت.

شدی. و به حیلت بوالفضل به دست(۱) آمد تو و بوالقاسم حصیری ایستادید و وی(۲) را از دستِ(۳) من بستدید تا امروز با ترکمانان مکاتبت پیوسته کرد و چون تشویشی افتاد به خراسان عاصی شد و به جانبِ بُست قصد می کند. اکنون(۴) به بست باید رفت که نوشتگینِ نوبتی آنجاست با لشکری تمام تا شغلِ او را به صلاح بازآری به صلح و یا به جنگ.)) بوسهل بسیار اضطراب کرد و وزیر را یار گرفت و شفیعان انگیخت، و هرچند بیش گفتند امیر ستیزه(۵) بسیار کرد چنان که عادتِ پادشاهان باشد در کاری(۶) که سخت شوند. و وزیر بوسهل را پوشیده گفت این سلطان نه آن است که بود، وهیچ ندانم تا چه خواهد افتاد. لجاج مکن وتن در ده و برو که نباید که چیزی رود که همگان غمناک شویم. بوسهل بترسید و تن در داد. و چون توان دانست که در پردۀ غیب چیاف؟ عَسی اَن تَکرَهُو شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَکُم، اگر به بست نرفته بودی و امیر محمَّد برین پادشاه دست یافته(۷) به ماریکَلَه نخست کسی که میانِ او به دو نیم کردندی بوسهل بودی به حکم دندانی که بر وی داشت. و چون تن در داد (۸) به رفتن مرا خلیفتِ خویش کرد. و تازه (۹) توقیعی از امیر بستد، که اندیشه کرد که نباید که در غیبتِ او فسادی کنند به حدیثِ دیوان دشمنانش. و من مواضعت نبشتم در معنیِ دیوان و دبیران وجوابها نبشت و مثالها داد . و با مداد امیر را بدید و به زبان نواختها یافت. و از غزنین برفت روز پنجشنبه سوم ذی الحجَّه و به کرانۀ شهر به باغی فرود آمد. و من آنجا رفتم و با وی معمَّا نهادم و پَدرود کردم و بازگشتم .

وعیدِ اضحی فراز آمد، امیر مثال داد که هیچ تکلُفی نباید کرد به حدیثِ غلامان و پیاده و حشم(۱۰) و خوان. و بر خضرا[ء](۱۱) از بر میدان آمد و نمازِ عید کردند و رسمِ قربان به جای آوردند، عیدی سخت آرامیده(۱۲) و بی مشغله و خوان ننهادند(۱۳) وقوم را به جمله بازگردانیدند. ومردمان آن را(۱۴) به فال نیکو نداشتند. و می رفت(۱۵) چنین چیزها، که عمرش(۱۶) بخ پایان نزدیک آمده بود و کسی نمی دانست.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- به دست آمد، M : به دست آمده بود.                    ۲- وی را، +M : قضب(کذا ).

۳- دست من ، M : دست ما.                                ۴- اکنون به بست، شاید : اکنون تو را به بست.

۵- ستپزه بسیار کرد، یعنی ستپزه را زیاد کرد ، بر ستیز افزود . 

۶- در کاری که سخت شوند، FD : که در کاری سخت شوند.

۷- دست یافته، و جه وضعی است چون جمله حالیه است.

۸- در داد، M : در داده بود.                                ۹ – تازه توقیعی، یعنی توقیع تازه یی. شایدهم : به تازه نوقیعی.

۱۰- حشم و خوان، +A : نهادند (غلط مسلم است).

۱۱- خضراء از بر میدان، کذا در N . در BA : خضراء از میدان. M : خضراء بمیدان. بقیه: خضراء میدان . ر ک ت .

۱۲- آرامیده، در غیر N : آرمیده .                         ۱۳- ننهادند، کذا در M . بقیه : نهادند . (تأیید حدس سابق ما ).

۱۴- آن را به فال نیکو، D : به فال نیکو. B : بدان فال نیکو .

۱۵- و می رفت، A جمله را دارد: و چنین چیزها همی رفت.

۱۶- عمرش ...... آمده بود، کذا در D . در A : عمرش بپایان آمده بود.M : عمرش نزدیک تمامی آمده بود. بقیه: عمرش نزدیک آمده بود.

و روز یکشنبه(۱) دو روز مانده از ذوالحجَّه اسکداری رسید از دربند شکورد(۲) حلقه برافگنده و چند(۳) جای بر در زده. آن را (۴) بگشادم ، و نزدیکِ نمازِ پیشین بود،امیر(۵) فرودِ سرای خالی کرد جهتِ خبرِ اسکدار، نبشته بود صاح برید دربند که ((درین ساعت خبرِ(۶) هول کاری افتاد، بنده اِنهی نخواست کرد تا نمازِ(۷) دیگر برفت تا مددی رسد، که اندیشید(۸) اراجیف باشد.نمازِ دیگر مدد(۹) رسید وملطَّفه یی(۱۰) معمَّا ازآنِ امیرکِ بیهقی، بنده (۱۱) فرستاد تا برآن واقف شده آید.)) ممعَّا بیرون آوردم نبشته بود:((تا خبر رسید که حاجب آلتونتاش ازغزنین برفت من بنده هر روزی یک دوقاصد پیشِ او بیرون میفرستادم و آنچه تازه می گشت از حال خصمان که منهیان می نبشتند او را باز می نمدم (۱۲) و می گفتم(۱۳) که چون باید آمد و احتیاط(۱۴) برین جمله باید کرد،[و وی] بر مَوجبِ آنچه(۱۵) می خواند کار می کرد وبه احتیاط می آمد تعبیه کرده. راست که از بغلان برفت و به دشمن نزدیکتر شد آن احتیاط یله کردند و دست به غارت بر گشادند چنانکه رعیَّتِ به فریاد آمد و به تعجیل برفتند و داود را آگاه کردند. و او شنوده بود که از غزنین سالار می آید و سالار کیست و احتیاطِ کار بکرده بود، چون مقرّر گشت از گفتارِ رعیَّت در وقت حجَّت(۱۶) را حاجبی نامزد کرد با شش هزار سوار و چند مقدّم پذیرۀ آلتونتاش فرستاد و مثال داد که چند جای کمین باید کرد[و] با سواری دو هزار خویشتن را نمود و آویزشی قوی کرد پسِ پشت بداد تا ایشان به حرص از پس پشت آیند و از کمین بگذرند آنگاه کمینها بگشایند و دو رویه درآیند و کار کنند. چون ملطَّفۀ منهی برسید برین جمله در وقت نزدیکِ آلتونتاش فرستادم 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-  یکشنبه، بحساب قرینۀ پیش این باید دوشنبه باشد.         ۲- شکورد، در غیرA : شکو، شکور، سکود، . ر ک ت .

۳- و چند جای بر در زده، در غیر GM بی واو، M جمله را دارد: و بر در زده چند جای .

۴- آن را بگشادم، FN : من آن را بگشادم .B : آن را بگشادند.

۵- امیر .... اسکدار، در CMGDA کلمۀ "خبر" نیست.K : امیر فرمود خالی کردند. C : امیر فرمود سرای خالی کرد جهت اسکدار. N : امیر فود سرای خالی کرده اشکدار (کذا ) چنانک.(؟).

 ۶- خبر هول کاری، A : خبری هول .

۷- تا نماز.... رسد، نسخه های در اینجا مشوش اند. مختار متن روایت D است که نسبة مفهوم تر است .

۸- که اندیشید اراجیف باشد ، کذا در F با قید این که مقداری از نقطه ها را ندارد . C  : که اندر شید را حیف باشد. B : که اندیشۀ اراجیف باشد. N : که اندیشه از حیف باشد.D : که اندر رسیده اراجیف باشد.A: که آن رسیده شاید اراجیف باشد. M : که اینکه رسید اراجیف باشد. درK : جمله از "نخواست " تا اینجا چنین است: نخواست کرد تا نماز دیگر مددی رسد که دررسیده شاید اراجیف باشد.

۹- مدد رسید، A : مددی رسید .                            ۱۰- و ملطفه یی، درM بی واو.

۱۱- بنده فرستاد، کذا در N. بقیه: به بنده فرستاد. بنده را فرستاد . به بنده فرستاده.

۱۲- می نمودم، F : نمی نمودم .                             ۱۳- می گفتم، N : می گفت . (یعنی می گفتم،ر ک ت).

۱۴- و احتیاط ، در KA بی واو.                         

۱۵- آنچه می خواند کار می کرد، A :آنچه باید خواند کار می کرد. B : آنچه می خواند کار باید کرد.M : آنچه می باید خوانده کار می کرد.  D : بر موجب نبشته کار می کرد.

 ۱۶- حجت را حاجبی ، کذا در A. N : حجب را حاجتش . F : حجت را به حاجتی . بقیه: حجت را به حاجبی(؟).

و نبشتم تا احتیاط کند(۱) چون به دشمن نزدیک آید و حال برین جمله است، نکرده بودند احتیاط چنان که بایست(۲) کرد به لشکرگاه(۳) تا خللی بزرگ افتاد(۴) و پس شبگیر خصمان بدو رسیدند و دست به جنگ بردند و نیک(۵) نیک بکوشیدند و پس پشت بدادند. و قومِ ما از حرصِ آنکه چیزی ربایند به دُم تاختند و مردمان سالار و مقدّمان دست باز داشتند، و خصمان کمینها بگشادند و بسیار بکشتند و بگرفتند بسیار و آلتونتاش آویزان آویزان خود را در شهر (۶) افگند با سواری دویست، و ما بندگان او را با قوم (۷) او که با او بودند دل گرم کردیم تا قراری پیدا آمد. و ندانیم که حال آن لشکر چون شد.))

 نامۀ دربند با ملطَّفۀ معمَّا با ترجمه در میان رقعتی نهادم نزد آغاجی بردم، فرودِ سرای برد و دیر بماند پس بر آمد و گفت می بخوانَد. پیش رفتم – امیر(۸) را نیز آن روز اتّفاق دیدم – مرا گفت ((این کار هر روز پیچیده تر است، و این در شرط نبود؛ قلعت(۹) بر امیرک باد، نامش گویی از بلخ باز بریده اند، لشکری از آنِ ما ناچیز کردند. این ملطُّفها آنجا بَر نزدیکِ خواجه تا برین حال واقف گردد، و بگوی که رایِ درست آن بود که خواجه دید امَّا ما را به ما نگذارند. علی دایه و سباشی و بگتغدی ما را برین داشتند و اینک چنین خیانتها از ایشان ظاهر می گردد،تا خواجه نگوید که ایشان بی گناه بودند.)) نزدیک وی رفتم ملطَّفه ها(۱۰) بخواند و پیغام بشنید، مرا گفت ((هر روز ازین یکی است. و البتَّه سلطان از استبداد و تدبیرِ خطا دست نخواهد(۱۱) داشت. اکنون که چنین حالها افتاد سویِ امیرک(۱۲) جواب باید نبشت تا شهر نیک(۱۳) نگاه دارد و آلتونتاش را دل گرم کرد(۱۴) تا باری آن حشم به ۰باد نشود و تدبیری ساخته آید تا ایشان خویش(۱۵) را به ترمذ توانند افگند نزدیکِ کوتوال بگتگینِ(۱۶) چوگانی، که بینم است که شهر بلخ و چندان مسلمانان پسِ رعونت و سالاریِ امیرک شوند.)) بازگشتم و با امیر بگفتم . گفت همچنین بباید نبشت. نبشته آمد و هم

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- کند.... آید، کذا در M . در  CA : کند چون به دشمن آمد نزدیک . NFB : کنند چون به دشمن آمد نزدیک . G : کند چون به دشمن آیند نزدیک.D : کند چون به دشمن نزدیک شوند.

۲- بایست کرد،  M: بایست نکرد.           ۳- به لشکرگاه، در D نیست .       ۴- افتاد، در غیر+MA : ونیک بکوشیدند.                 ۵- نیک نیک ، A : نیک .    ۶- در شهر، مرا بلخ است.        ۷- قوو او، ظ: قوم . عبارت "که با او بودند" در A نیست.

۸- امیر را ...دیدم ، در A نیست . عین این عبارت قبلاٌ در گذارش فرار دندانقان بود، در آنجا مراد از "اتفاق " حادثۀ شکست آنجا بود ولی اینجا مراد چه اتفاقی است ؟ واقعۀ قلعۀ غزنین و فرو گرفتن آن عده ؟

۹- قلعت ... بریده اند، کذا در N . به نظر من صورت اصیل همین است، با غلطهایی که دارد، و ظاهراٌ چنین بوده است : "لغت بر امیرک باد ! نافش گویی بر بلخ باز بریده اند. " در نسخه های متأخر به صورت زیر در آمده است: "قلعت بر امیرک دام (B: رام ) باد و پیش از بلخ باز بربده آید . " ر ک ت . 

۱۰-ملطفه ها، کذا در MA . در N : ما ملطفها . بقیه: تا ملطفها .             ۱۱- نخواهد داشت، DA : نخواهد کشید .                          ۱۲- امیرک ، +A : بیهقی .             ۱۳- نیک ، در A نیست .                ۱۴- گرم کرد، عطف است به "باید نبشت".               ۱۵- خویش ، A : خود. ۱۶- بگتگین، ت ق به جای ((بگتغدی )) به استناد موارد قبل و ذکری که در دو سطر بعد می آید.


به اسکدار برفت نزدیکِ کوتوال بگتگین و هم به دستِ قاصدان. و پس ازین فترت امیر دل به تمامی از غزنین برداشت. و اجلش فراز آمده بود رُعبی در دل افگنده تا نومید گشت.


سنۀ وثلثین و اربعمائه

روز آدینه (۱) غَره این ماه بود و سر سال، امیر پس از بار خلوتی کرد با وزیر و کوتوال و بوسهلِ حمدوی و عارض بوالفتحِ رازی و بدر حاجبِ بزرگ و ارتگین سالارِ نو. و پرده درخاص. برفت و خداوند زاده امیر مودود را باز خواند. و جریدۀ دیوانِ عرض بازخواستند و بیاوردند. و فراش بیامد و مراگفت : کاغذ و دوات بباید آورد. برفتم. بنشاند- و تا بوسهل رفته بود مرامی نشاندند در مجلسِ مظالِم و به چشم دیگر می نگریست – پس عارض را مثال داد و نامِ مقدمان می بُرد او، و امیر مرا گفت تا دو فوج می نبشتم یکی جایی و یکی دیگر جای تا حشم بیشتر مستغرق شد که بر جانب هیبان(۲) باشند. و چون ازین فارغ شدیم دبیرِ سرای را بخواند و بیامد با جریدۀ(۳) غلامان، وی نامزد می کرد و من می نبشتم که هر غلامی که آن خیاره تر بود نبشته آمد هیبان ار و آن غلامانِ خاصه تر و نیکوروی تر خویش را بز گرفت(۴). چون ازین(۵) هم فارغ شدیم روی به وزیر کرد وگفت: ((آلتونتاش را چنین حالی پیش آمد و با سواری چند خویشتن را به بلخ افگند،و آن لشکر که با وی بودند هر چند زده شدند و آنچه داشتند به باد داده اند ناچار به حضرت(۶) باز آیند تا کارِ ایشان ساخته آید. فرزند مو دود را نامزد خواهیم کرد تا به هیبان(۷) رود و آنجا مُقام کند با این لشکرها که نبشته آمد، و حاجب بدر با وی رود و ارتگین و غلامان ، و تو را که احمدی پیشِ کار باید ایستاد و او را کد خدای بود تا آن لشکرها از بلخ نزدیکِ شما آیند و عرض کنند و مالِ ایشان نایبِ عارض بدهد. و ما لشکرهایِ دیگر را کار می سازیم و براثرِ شما می فرستیم. آنگاه شما بر مقدمۀ ما بروید و ما براثرِ شما ساخته بیاییم و این کار را پیش گرفته آید به جدتر تا آنچه ایزد عزَّ ذکره تقدیر کرده است می باشد. بازگردید بازگردیدِ خویش بسازید که آنچه بباید فرمود ما شما را می فرماییم آن مدُت که شما را اینجا 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- آدینه غره، به حساب قرینه های ماه پیش غرۀ این ماه بای پنجشنبه باشد، بسته به آنکه ماه پیش سی پر بوده است یا کم سی. ولی آدینه با دو قرینۀ بعدی این ماه سازگار است چنانکه خواهیم دید. جواهری پنجشنبه را قبول کرده است و بر اساس آن قرینه های بعدی را تصحیح می کند.

۲- هیبان، کذا در BA . بقیه: بینان، بنیان ، بلسان، سان (بی نقطۀ مرکزها ).

۳- با حریدۀ غلامان وی نامزد، کذا در M. KD: با جریدۀ غلامان زا نامزد.A : و حریدۀ غلامان را آورد و نامرد. بقیه : ناحریدۀ غلامان را نامزد.

۴- بازگرفت، در غیر M همه : بازگفت. (تأیید حدس سابق ما ).

۵- ازین هم ، کذا در A . در G ازین قوم . M: ازین . بقیه : ازین نقویم .

۶- به حضرت، در غیرFNB نیست.

۷- تا به هیبان، M : تا مهیاز. K : تا بمیان. نماز. D : تا به هیبان باز.


مُقام باشد و آن [...](۱) روز خواهد بود.)) گفتند فرمان بُرداریم. و بازگشتند. 

خواجه به دیوان رفت و خالی کرد و مرا بخواند و گفت: ((باز این چه حال است که پیش گرفت؟)) گفتم نتوانم دانست چگونگیِ حال و تدبیری که دردل دارد، امَّا این مقدار دانم که تا ازامیرک نامه رسیده است به حادثۀ آلتونتاش حالِ این خداوند همه دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته. گفت چون حال برین جمله است روی ندارد که گویم روَم یا نروم، پیغامِ من بباید داد. گفتم فرمان بردارم. گفت بگوی که احمد می گوید که ((خداوند بنده را مثال داد که با خداوند زاده به هیبان(۲) باید رفت با اعیان و مقدمان، و لشکرهای دیگر به ما پیوندند. و این را نسخت درست اینست(۳) که بنده بداند که وی را چه می باید کرد.اگر رایِ عالی بیند تا بنده مواضعتی تنویسد وآنچه در خواستنی است در خواهد که این سفر نازکتر است به حکمِ آنکه خداوند زاده و این اعیان برمقدّمه خواهند بود و می نُماید که خداوند به سعادت بر اثرِ کا حرکت خواهد کرد و فرمان(۴) او را باشد وبندگان فرمان بردارند. و به هر خدمت که فرموده آید تا جان دارند بایستند،امَّا شرط(۵) نیست که ازین(۶) بنده که وزیرِ(۷) خداوند است آنچه در دل است پوشیده دارند، که بنده شکسته دل شود. و اگر رایِ خداوند بیند با بنده بگشاید که غرض چیست تا برحسبِ آن که بشنود کار باید(۸) ساخت تا بنده برحکم مواضعه کار می کند و خداوند(۹) زاده و مقدمان لشکر بر حکمِ فرمان می روند و خللی نیفتد، و باشد(۱۰) که بندگان ار فرمانی(۱۱) رسد و یا سوی بلخ و تخارستان باید رفت به تعجیل تر و به هیچ حال آن وقت به نامه راست نیاید. و نیز خداوند زاده را شغلی بزرگ فرموده است و خلیفتیِ(۱۲) خداوند و سالاریِ لشکر امروز خواهد یافت، واجب چنان کند که آلتِ وی از غلامان و از هر چیزی زیادت از آنِ دیگران باشد. و وی را ناچاره(۱۳)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- [...]، اینجا اسم عددی باید افتاده باشد. حرکت این عده چنانکه بعد خواهد آمد دوازدهم ماه بوده است و فاصلۀ آن تا این روز که امیر سخن می گوید ده روز است ، ظاهراً باید عدد افتاده همین ده باشد. درMA عبارت "آن مدت..... خواهد بود" افتاده است یا حذف شده.

۲- هیبان، بازهم اختلاف نسخه ها مانند سابق.

۳- اینست ...کرد، کذا در A . (با ابن قید که "می " آنجا "همی " است ) N : اینست بنده بدانست که وی را همی باید کرد. KFCB : نیست و بنده بدانست که وی را همی (K: چه می ) بایست کرد. در MD تمام عبارت افتاده است یا حذف شده .در مختار متن به جای "بداند " شاید "بدانستی " هم موجه باشد.

۴- فرمان او را باشد، کرا؟ خداوند را یا خداوند زاده را ؟ به نظر من شق اول مناسب تر است .

۵- شرط، شاید: در شرط.                                   ۶- که ازین بنده، NFC : که این بنده.

۷- وزیر خداوند.... بگشاید، N : وزیر خداوند با بنده وبکشاید. (افتادگی است؟).

۸- باید ساخت تا بنده، N : باید ساخت تا این جواب با بنده.

۹- و خداوند، در غیرM ب واو.                          ۱۰- و باشد، در غیرM : بی واو.

۱۱- فرمانی ... تخارستان ، کذا در CN . در MA : فرمان رسد که سوی تخارستان یا بلخ، B : فرمانی رسد و سوی بلخ با تخارستان . GF: فرمان رسد و با سوی بلخ و تخارستان (G : تخارستان و بلخ).

۱۲- وخلیفنی، در D بی واو.                                ۱۳- ناچاره، در غیر FN : ناچار.


کد خدای باید که شغلهایِ خاصَّۀ وی(۱) را اندیشه دارد، و این سخن فریضه است، تا بنده وی را هدایت کند در مصالح خداود زاده.))

من برفتم واین پیغام بدادم .امیرک نیک زمانی اندیشید ، پس گفت برو و خواجه را بخوان.

برفتم و وی ار بخواندم، وزیر بیامد، آغاجی وی را برد، و امیر در سرایچۀ بالا بود که وی در رفت – و آن سه در داشت- و سخت دیر بماند برِ وی. پس آغاجی میامد و مرا بخواند و به دوات و کاغذ پیش رفتم، امیر مرا گفت:((به خانۀ خواجه رو و با وی خالی بنشین تا آنچه گفته ام و فرموده او بگوید و مواضعه نویسد، نماز دیگر با خویشتن بیار تا جوابها نبشته آید. آنچه کنید و از وی شنوی پوشیده باید داشت.)) گفتم چنین کنم . و بازگشتم. و رفتم با وزیر به خانۀ وی و چیزی بخوردیم و بیاسودیم، و پس خالی کرد(۲) و مرا بخواند بنشستم گفت بدان و آگاه باش که امیر سخت بترسیده است ازین خصمان و هرچند بسیار تجلَّدها دادم سود نداشت،ومگر(۳) قضائی است به وی رسیده که ما(۴) پسِ آن نمی توانیم شد.وچنان صورت بسته است او را که چون آلتونتاش را این حال افتاد داود ناچار سویِ غزنین آید.وبسیار بگفتم که این هرگز نباشد که از بلخ فارغ ناشده قصدِ جایی دیگر کنند خاصه غزنین، البتَّه سود نداشت و گفت: (آنچه من دانم شما ندانید بباید ساخت و بزودی سویِ پروان و هیبان(۵) رفت.))چنان که به رویِ کار دیدم چندان است که من آنجا رسیدم وی سویِ هندوستان خواهد رفت. و از من پوشیده کرد و می گوید که ((به غزنین خواهیم(۶) بود یک (۷) چندی آنگاه براثرِ شما بیامد))(۸)، و دانم که نیاید.و مُحال(۹) بود اِستقصا زیادت کردن. و فرموده است تا مواضعت نبشته آید تا بر وَی عرضه کنی و جواب نبشته وتوقیع کرده بازرسانی(۱۰). و کدخداییِ خداوندزاده قرار گرفت بر داماد(۱۱) ابوالفتح مسعود که شایسته تر است . گفتم اختیاری سخت نیکو کرد و ان شاء الله که این کار وی به صلاح آرد. گفت: ((ترسانم من ازین حالها )) و مواضعه به خطَّ خویش نبشتن گرفت و زمانی روزگار گرفت تا نبشته آمد – و این خداوند خواجه چیزی (۱۲) بود درین ابواب و آنچه او نبشتی چند مرد ننبشتی، که 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- وی را ، یعنی آن کدخدای خاصه را .                     ۲- خالی کرد و مرا بخواند، M : خالی بنشاند مرا.

۳- ومگر، M: دیگر .

۴- که ما .... شد، M : که بر سر آن نتوانم رسید. D که آن را واپس نمی توانیم کرد.

۵- هیبان، M : مهیاز.                                          ۶- خواهیم، در غیرN : خواهم .

۷- یک چندی، در غیر FN: یک چند . (یکچند).

۸- بیامد، کذ ا در FC ، و عطف است بر "خواهیم بود" GN : بیاید. B : بیایم .

۹- محال، در غیر A همه: محالی.

۱۰ – بازرسانی، کذا در M . بقیه : به ما رسانی (بازرساندن بمعنی باز پس آوردن ،ر ک ت).

۱۱- بر داماد ابوالفتح، کذا در NF . در  B: بر داماد او ابوالفتح .KAM: بر ابوالفتح . G: بر وابادالفتح . C : بر داباءالفتح(کذا) . رک ت.

۱۲- چیزی بود ، A : بزرگ آیتی بود .


کافی تر و دبیر ترِ ابناءِ عصر بود- در معنیِ آنکه خداوند زاده را خدمت بر کدام اندازه باید کرد و وی حرمتِ بنده بر چه جمله باید که نگاه دارد، و در معنیِ غلامان سرایی و سالارِ ایشان فصلی تمام، و در معنیِ حاجبِ بزرگ و دیگر مقدَّمان لشکر فصلی، و در بابِ رفتن و فرود آمدن و تنسُّمِ اخبارِ خصمان فصلی، و در بابِ بیستگانیِ لشکر و اثبات (۲) و اسقاطِ نائبِ دیوانِ عرض فصلی و در بابِ(۳) مالِ خزانه و جامه که با ایشان خواهد بود و عّمال زیادتِ مال اگر دخل نباشد و خرجهای لابدّی فصلی.

مواضعه بستدم و به درگاه بردم و امیر را به زبانِ خادم آگاه کردم که مواضعه آوردم. مرا پیش خواند و مثال داد که کسی را بار نباید داد، و مواضعه بستد و تامَّل کرد. پس گفت جوابهایِ اینها بر چه جمله خواهی نبشت ؟ که شک نیست که ترا معلوم تر باشد که بونصرِ مشکان درچنین ابواب چه نبشتی.گفتم معلوم است بنده را،اگر رایِ عالی بیند جوابِ مواضعه بنده نویسد(۴) و[خداوند] به خطَّ(۵) عالی توقیع کند. گفت نیشین و هم(۶) اینجا نسخت کن. مواضعه بستدم(۷) و بنشستم و فصول را جواب نبشتم و بخواندم . امیر را خوش آمد، و چند نکته تغییر فرمود، راست کردم برآن جمله که بر لفظ وی رفت و پس بران قرار گرفت(٨). وزیرِ فصولِ مواضعه نبشتم و امیر توقع کرد و زیرِ آن به خط خوش بنبشت که: خواجۀ فاضل اَدٰامَ اللهُ تأییدَه برین جوابها که به فرمانِ(۹)ما بنبشتند وبه توقیع مؤکَّدگشت اعتماد(۱۰) کند و کفایت و ناصحتِ خویش درهر بابی ازین  ابواب بنُماید تا مستوجبِ اِحماد و اعتماد گردد ان شاء الله . و مواضعه به من داد و گفت با وی معمَّایی (۱۱) نهم تا هرچه (۱۲) مهم تر باشد از هر دو جانب بدان معمَّا نبشته آید. بگوی تا مسعود(۱۳) رخوذی را امشب بخواند و از ما دل گرم کند  وامیدها دهد و فردا او را به درگاه آرد با خویشتن تا ما را ببیند و شغلِ کدخداییِ فرزند بدو مفوَّضِ کنیم و با خلعت بازگردد. گفتم چنین کنم .

نزدیکِ وزیر رفتم و مواضعه وی را دادم و پیغام گزاردم، سخت شاد شد و گفت رنج دیدی. که امروز در شغل من سعی(۱۴) کردی. گفتم: بنده ام، کاشکی کاری به من راست شودی.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱-  تنسم، تاج المصادر : التنسم بوییدن نسیم و پرسیدن خبر.

۲- اثبات و اسقاط، یعنی عملی که معمولاٌ عارض لشکر یا نائب او در حذف و اثبات افراد دارند .

۳- در باب مال ..... لا بدی فصلی، در غیر FBN نیست . درین عبارت کلمۀ "عمال " محل نظراست که شاید عمل یا اعمال بوده است، وکلمه "لا بدی " که برای نخستین بار در کتاب دیده می شود.

۴- نویسد، قاعدةٌ : نبیسد.                                 ۵- به خط عالی: BFN: به خط .

۶- هم اینجا،N : هم آنجا .                                ۷- بستدم ... نبشتم، N: بستدم و نبشتم فصول را جواب .

۸- گرفت ، شاید سهو قلم و زائد باشد و جمله چنین بوده است : و پس بر آن قرار زیر فصول مواضعه نبشتم.

۹- بفرمان ما ، در غیر CF : بفرمان .                  ۱۰ – اعتماد ، D : اعتبار.

۱۱- معمایی .... بدان معما ، در N افتاده است .

۱۲-هرچه .... جانب ، A : هرچه رود از هر دو جانب که مهمتر باشد.

۱۳- مسعود رخوذی را ، ت ق . A: مسعود را به خود . بقیه : مسعود بدخوی را . ر ک ت. 

۱۴- سعی کردی، A: کرویدی . K : کردیدی . بقیه : کردی .

و آغاز کردم که بروم گفت بنشین، این حدیثِ ممعَّا فراموش کردی. گفتم نکردم فراموش و خواستم که فردا پیش گرفته آید، که خداوند را ملال گرفته باشد . گفت تو را چیزی بیاموزم:

نگر(۱) تا کار امروز به فردا(۲) نیفکنی که هر روزی که می آید کارِ خویش می آرد، و گفته اند که ((نه (۳) فردا شاید مرد فرداکار.)) گفتم دیدار و مجلس خداوند همه فائده است. قلم بر داشت و با ما معمَّایی نهاد غریب، و کتابی از رحل برگرفت و آن را بر پشتِ آن نبشت و نسختی(۴) به خطَّ(۵) خود به من داد. و به ترکی غلامی را سخنی گفت، کیسه یی سیم و زر و جامه آورد و پیشِ من نهاد. زمین بوسه دادم و گفتم خداوند بنده را ازین عفو کند. گفت که من دبیری کرده ام، مُحال است دبیران را رایگان شغل فرمودن. گفتم فرمان خداوند راست. و بازگشتم ، و سیم و جامه به کسِ(۶) من دادند، پنج هزارزاده و بخرد و نیکوروی و زیبا، امَّا روزگار نادیده، و گرم و سرد ناچشیده، که بر نایان را ناچاره(۸) گوشمالِ زمانه و حوادث بباید.


حکایت جعفر بن یحیی بن خالد برمکی 

در اخبار خلفا(۹) چنان خوانده ام که جعفر بن یحیی بن خالد برمکی یگانۀ روزگار بود به همه آداب سیاست و فضل و آداب و خرد و خویشتن داری و کفایت تا بدان جایگاه که وی را در روزگارِ وزارت پدرش الوزیرُ الثَّانی گفتندی وشغل بیشتر وی راندی.یک روز به مجلس مظالم نشسته بود و قصه ها می خواند و جواب می نبشت که رسم چنین بود، قریبِ هزار قصَّه بود که همه توقیع کرد که در فلان کار چنین وچنین باید کرد و در فلان چنین و آخرین قصَّه طوماری بود افزون ازصد خطَّ مُقرمَط و خادمی خاص آمده بود تا یله کند تا بیش(۱۰) کار نکند، جعفر بر پشت(۱۱) آن قصه(۱۲) نبشت : یُنظَرُ فیها وَ یُفعَلُ فی بِابها ما یُفعَلُ فی أمثالِها ، و چون جعفر 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- نگر، KDM : مگر.                                   ۲- به فردا،M : بر فردا.

۳- که نه فردا .... کار ، کذا در BFN. در GDC : که نه فردا (فقط) . K: که امروز نه فردا. M : این ار. N کار امروز به فردا افگندن از کاهلی تن است. (گویا صورت اصلی شعری یا نثری بوده است از حکم و امثال معروف آن زمان و به سبب تحریف نامفهوم شده است، و در A یا مآخذ آن عبارت مفهومی به جای آن گذاشته اند.)

۴- نسختی ، در A نیست .                                ۵- به خط خود، در غیر MA : به خط خوبی .

۶- به کس من ، کذا در KA . در N : در کش من . بقیه : در کس من . 

۷- برنایی، نسخه ها : برنای . 

۸- ناچاره ، کذا درC.FN : چاره . بقیه جز A : ناچاره . A جمله را دارد: بر نایان را آموزگار و مؤدب گوشمال زمانه و حوادث است .

۹- خلفا چنان ، کذا در A . در F : روزگار . بقیه: روزگار چنان . 

۱۰- تا بیش ، B  : تا پیش .                             ۱۱- بر پشت ، ت ق . نسخه ها : پس پشت .

۱۲- قصه ، B : قضیه.


بر خاست آن قصه ها به مجلسِ قضا و وزارت و احکام و اوقاف و نذر و خراج بردند و تأمّل کردند و مردمان به تعجُّب بماندندی(۱)، و یحیی پدرش را تهنیت گفتند جواب داد : ابو احمد – یعنی جعفر – واحِدُ زَمانِه فی کُلِّ شَیءٍ مِنَ الاِدَبِ اِلاَّ اِنَّهَ مُحتاجِّ اِلی مِحنِةٍ تُهذًبُهُ.

و حالِ خواجه مسعود سلَّمه الله همین بود، که از خانه و دبیرستان پیشِ تختِ ملوک آمد، لاجرم دید از زمانه آنچه دید و کشید آنچه کشید، چنان که باز نمایم درین تصنیف به جایِ خویش. و امروز در سنۀ اِحدی وَ خَمسیِنَ وَ اَربَعَمِائَه به فرمانِ خداوند عالم (۲) سلطان المعظَّم ابوالمظفَّر ابراهیم أطالَ اللهُ بَقاءَهُ و نَصَرَاَولیِاءَهُ به خانۀ خویش نشسته [است] تا آنگاه که فرمان باشد که باز پیشِ تخت آید. و گفته اند که دولت افتان و خیزان باید که پایدار باشد و دولتی که هموار(۳) می رود بر مراد و بی هیچ کراهیت به یکبار خداوندش بیفتد، نَعوذُ بِاللهِ مِنَ الاءِ دباَرِ وَ تَقلَّبِ الاَحوال.

امیر رَضِیَ اللهُ عَنهُ بار داد و وزیر و اعیان پیش رفتند. چون قرار گرفتند خواجه مسعود را پیش آوردند و رسمِ خدمت به جای آورد و بایستاد. امیر گفت تو را اختیار کردیم . به کدخداییِ فرزند مودود، هشیار باش و بر مثالها که خواجه دهد کارکن . مسعود گفت فرمان بردار(۴) است بنده، و زمین بوسه داد و بازگشت، و سخت(۵) نیکو حّقش گزاردند و به خانه بازرفت یک ساعت ببود پس به نزدیکِ امیر مودود آمد، و هرچه وی را آورده بودند آنجا آوردند ، و امیر مودود او را بسیار بنواخت.و از آنجا به خانۀ وزیر آمد خُسرش، وزیر با وی بسیار نیکویی کرد وبازگردانید.و روز یکشنبه(۶) دهم ماه محرّم امیر مودود و وزیر و بدر حاجبِ بزرگ را و ارتگین سالار و دیگران را خلعتها دادند سخت فاخر چنان که به هیچ روزگار مانند آن کس یاد نداشت و نداده بودند چنین، و قوم پیش آمدند و رسمِ خدمت به جای آوردند و بازگشتند. امیر مودود را دو پیل نر و ماده و دهل و دبدبه دادند و فراخورِ این بسیار زیادتها، و دیگران همچنین و کارها به تمامی ساخته شد.

و روز سه شنبه(۷) دوازدهم این ماه امیر رَضِیَ اللهُعنَنه بر نشست و به باغِ فیروزی آمد و برخضراءِ میدان زیرین (بنشست– و آن بنا و میدان امروز دیگرگون شده است ، آن وقت بر حال

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بماندندی ، در غیر N : بماندند.                           ۲- عالم، کذا در K . بقیه: عالی.

۳- هموار، در غیر FA : همواره.        

۴- فرمان بردار است بنده،کذا در GFN. B : بنده فرمان بردار است .  MA : فرمان بردارم .

۵- سخت ... گزاردند، شاید با جملۀ بعد پس و پیش شده است .

۶- یکشنبه دهم ، به حساب این اشکال دهم ماه شنبه می شود .

۷- سه شنبه دوازدهم، حال این روز هم مثل روز سابق الذکر است، به حساب آدینه غره درست است ولی به حساب پنجشنبه غره،دوازدهم دوشنبه می شود.

۸- زیرین، در غیر N : زرین .(قبلاٌ داشتیم : خضراء زبر میدان).



خویش بود – و فرموده بود تا دعوتی با تکلُف ساخته بودند و هریسه نهاده . و امیر مودود و وزیر نیز بیامدند و بنشستند. و لشکر گذشتن گرفتند، و نخست کوکبۀ امیر مودود بود : چتر و علامتهایِ فراخ و دویست(۱) مرد از غلامانِ سرایی همه با جوشن و مِطرَد، و بسیار جنیبت و جمَّازه، و پیادگان و علامتهای فراخ و غلامی صد و هفتاد با سلاح تمام و خیل وی آراسته با کوکبۀ تمام ، براثرِ وی ارتگین حاجب و غلامان ارتگینِ هشتادواند، و بر اثرِ ایشان غلامان سرایی فوجی پنجاه و سرهنگی بیست پیشرو ایشان سخت آراسته با جنیبتان و جمَّازگانِ بسیار و براثرِ ایشان سرهنگان آراسته تا همه بگذشتند. و نزدیکِ نماز پیشین رسیده بود، امیر فرزند را و وزیر را و حاجب(۲) بزرگ و ارتگین و مقدّمان را فرمود تا به خوان بنشاندند و خود بنشست و نان بخوردند و این قوم خدمت وداع به جای آوردند و برفتند، وَکانَ آخرَالعَهدِ بِلِقاءِ هذَا المَلکِ رَحمَةُ اللهُ عَلَیه.

 و امیر پس از رفتنِ ایشان عبدالرزاق را گفت: ((چه گویی؟ شرابی چند پیلپا (۳) بخوریم.)) گفت روزی چنین و خداوند شادکام و خداوند زاده بر مراد برفته با وزیر و اعیان، و با این همه هریسه خورده، شراب کدام روز را باز داریم؟ امیر گفت: ((بی تکلُف باید که به دشت آییم و شراب به باغ پیروزی خوریم.)) وبسیار شراب آوردند در ساعت . از میدان به باغ رفت وساتگینها و قرابه ها تا پنجا درمیان سرایچه بنهادند وساتگین روان ساختند.امیر گفت: ((عدل نگاه دارید و ساتگینها برابر کنید تا ستم نرود.)) و پس روان کردند، ساتگینی هریک نیم من ، ونشاط بالا گرفت و سطربان آواز برآوردند . بوالحسن پنج بخورد و بششم سپر بیفگند و به ساتگین هفتم از عقل بشد  و[به] هشتم قذفش افتاد و فرَّاشان بکشیدندش . بوالعلاء طبیب در پنجم سر پیش کرد و ببردندش. خلیلِ(۴) داود ده بخورد و سیابیروز نُه، و هر دو را به کوی دیلمان(۵) بردند. بونعیم دوازده بخورد و بگریخت و داود میمندی مستان افتاد و مطربان و مضحکان همه مست شدند و بگریختند، ماند سلطان و خواجه عبدالرزاق. و خواجه هژده بخورد و خدمت کرد رفتن را و با امیر گفت ((بس، که اگر بیش ازین دهند ادب و خرد ازین می خورد به نشاط و بیست و هفت ساتگین نیم منی تمام شد، برخاست و آب و طشت خواست و مصلاّیِ 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱-و دویست ... فراخ ، در B نیست.

۲- حاجب بزرگ و ارتگین ، FN : حاجب بزرگ ایتکین . (غلط است، واو عطیف لازم است ).

۳- پیلپا، بگفتۀ مصحح A نوعی است از قدح.

۴- خلیل .... و هر دو را ، کذا در BF : با این قید که "سپاه " در F "سبا" ست . A : خلیل و داود ده بخوردند و هر دو را الخ . N : حیل داد دین ده بخورد سبابیروزنه دهی دو را ، M  : خلیل و داود بخوردند شبانروز و هر دو را .K : خلیل داود ده بخورد و شانروز نه و هر دو را. C مثل مختار متن با این تفاوت که کلمۀ سیابیروز را بی نقطه گذاشته است . ازین اختلافها پیداست که برای ناسخان عبارت مبهم بوده است ، و دورهم نیست که تحریف داشته باشد.

۵- کوی دیلمان ، F : کوه دیلمان .


نماز ، و دهان بشست و نمازِ پیشین بکرد و نمازِ دیگر کرد(۱) ، و چنان می نمود که گفتی شراب نخورده است. و این همه به چشم و دیدارِ من بود که بوالفضلم . و امیر برپیل نشست و به کوشک رفت.

و روز پنجشنبه(۲) نوزدهم محرَم بوعلیِ کوتوال از غزنی با لشکری قوی برفت برجانبِ خلج، که از ایشان فسادها رفته بود در غیبتِ امیر، تا ایشان را به صلاح آرد به صلح یا به جنگ. و پس از رفتنِ وزیر امیر در هر چیزی رجوع با بوسهلِ حمدوی می کرد ، و ویرا سخت کراهیت می آمد و خویشتن را می کشید و جانبِ وزیر را نگاه می داشت و مرا گواه می کرد بر هر خلوتی و تدبیری که رفتی که او را(۳) مکروه است. و من نیز درآن مهمَّات می بودم . و کارِ دل برداشتن از ولایت و سستیِ رای بدان منزلت رسید که یک روز خلوتی کرد با بوسهل ومن ایستاده بودم گفت ولایت بلخ و تخارستان به بوری تگین(۴) باید داد تا با لشکر و حشم ماوراءالنهر بیاید و با ترکمانان جنگ کند . بوسهل گفت : با وزیر درین باب سخن بباید گفت . امیر گفت : با وی می افگنی که او مردی معروف(۵) است؟ و مرا فرمود تا درین مجلس منشور و نامه ها نبشتم و توقیع کرد و گفت رکِابداریِ را باید داد تا ببرد. گفتم: چنین کنم . آنگاه بوسهل گفت : مگر صواب باشد رکابدار نزدیک وزیر رود و فرمانی جزم باشد تا او را گسیل کند. گفت: نیک آمد.و نبشته آمد به خواجۀ بزرگ که ((سلطان چنین چیزهایِ ناصواب می فرماید، خواجه بهتر داند که چه می فرماید(۶) .)) و مرا گفت(۷) مقصود آن بود که از خویشتن بیگناهیِ من ازین خلوت و رایهایِ نادرست باز نُمایی. معمَّا نبشتم به خواجه و احوال باز نمودم و رکابداری را گسیل کرده آمد  و به خواجه رسید، خواجه رسید ، خواجه رکابدار را و منشور و نامه را نگاه داشت که دانست که ناصواب است و جواب نبشت سویِ من به اسکدار.

روز دوشنبه(۸) غرّه صفر امیر(۹) ایزدیار از نَغَر به غزنین آمد و امیر را بدین و بازگست (۱۰) و در شب امیر محمد را آورده بودند از قلعه نغر در صحبتِ این خداوند زاده و بر قلعت غزنین 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- کرد ، شاید زائد یعنی سهو قلم ناسخ باشد .

۲- پنجشنبه نوزدهم ، با هیچ یک از دو حساب غره مذکور قبل سازگار نیست . به حساب آدینه غره نوزدهم سه شنبه است و بحساب پنجشنبه غره می شود دوشنبه . 

۳- که او را مکروه است ، یعنی مرا گواه می گرفت بر این که او ازین کراهت دارد.

۴- بوری تگین ، ت ق نسخه ها : بورتکین . پورتکین .

۵- معروف است ، M : معرفست (ٍ؟) شاید: خرف است . (پس ازین "خرف " می آید ).

۶- می فرماید، ظ نعنی خواجه .                            ۷- گفت ، یعنی بوسهل حمدوی .

۸- دوشنبه غره به هیچ حسابی با قرینه های ماه پیش نمی خواند . غره این صفر باید یا آدینه باشد یا شنبه ، بسته به سی پر و کم سی ماه پیش .

۹- امیر ایزد .... قلعت غزنین ، M : امیر محمد را آورده از قلعت نفرو بر قلعت غزنین . 

۱۰- و بازگشت ، در غیر BFN نیست .

برده ، و سنکوی(۱) امیر حَرَس بر وی موکَّل بود. و چهار پسرش را که هم آورده بودند، احمد و عبدالرِحمن و عُمر و عثمان، در شب بدان خضراءِ باغ پیروزی فرود آوردند. و دیگر روز امیر به نشاط شراب خورد از پگاهی و وقت چاشتگاه مرا بخواند و گفت : ((پوشیده نزدیک فرزندان برادرم محمد رو  ایشان را سوگندان گران بده که در خدمت راست باشند و مخالفت نکنند، ونیک احتیاط کن ، و چون ازین فراغت افتاد دل ایشان از ما گرم کن و بگو تا خلعتها بپووشند، و تو نزدیک ما بازآیی(۲) تا پسر سنکوی ایشان را در سرایی که راست کرده اند به شارستان فرود آورد.)) برفتم تا باغ پیروزی بدان خضراء که بودند، هریکی یک کرباس خَلَق پوشیده و همگان مدهوش و دل شده پیغام بدادم و بر زمین افتادند و سخت شاد شدند. سوگندان را نسخت کردم، و ایمانُ البیعه بود، یکان یکان آن را بر زبان راندند و خطهای ایشان زیر آن بستدم . و پس خلعتها بیاوردند، قباهای سقلاطون قیمتی ملونات(۳) و دستارهای قصب،و در خانه شدند و بپوشیدند، و موزه های سرخ. بیرون آمدند و برنشستند، و اسبان گرانمایه وستامهای زر،و برفتند . و من نزدیک امیر آمدم و آنچه رفته بود بازگفتم . گفت نامه نویس به برادر ما که چنین و چنین فرمودیم در باب فرزندان برادر وایشان را به خدمت آریم وپیش خویش نگاه داریم تا به خوی ما برآیند و فرزندان سرپوشیدۀ خویش را به نام ایشان کنیم تا دانسته آید . و مُخاطبة الا میر الجَلیل الاخ فرمود . و نبشته آمد و توقیع کرد و سنکوی(۴) را داد و گفت : ((نزدیک پسرت گرست)) و این بدان کرد تا به جای نیارند که محمد بر قلعت غزنین است. و دیگر روز این فرزندان برادر،هم با دستارها، پیش آمدند و خدمت کردند. امیر ایشان را به جامه خانه فرستاد تا خلعت پوشانیدند قباهای زرین و کلاههای چهارپر و کمرهای بزر و اسبان گرانمایه ،وهر یکی را هزار دینا رصلت و بیست پاره جامه داد ، . بدان سرای باز رفتند. و ایشان را وکیلی بپای کردند و راتبه یی تمام نامزد شد.و هر روز دوباره بامداد و شبانگاه(۵) به خدمت می آمدند. وحُرۀ گوهر نامزد امیر احمد شد به عاجل تا آنگاه که از آن دیگران نامزد کند(۶) و عقد(۷) نکاح بکردند.

و پس ازین پوشیده تر معتمدان فرستاد تا جملۀ خزینه ها را از زر و درم و جامه و جواهر ودیگر انواع هرچه به غزنین بود حمل کنند. و کار ساختن گرفتند . و پیغام فرستادند به حرات عمات و خواهران و والده و دختران که ((بسازید تا با ما به هندوستان آیید چنان که به غزنین هیچ چیز نماند که شمایان را بدان دل مشغول باشد.)) و اگر خواستند و اگرنه همه کارساختن 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- سنکوی ، ت ق به استناد موارد دیگر G : سنکری ، بقیه: سکزی . در مورد بعدی همه "سنکو" دارند.

۲- بازآی، در غیرN : بارآی .                            ۳- ملونات ، در D نیست.

۴- وسنکوی .... فرست، MA : و پسر سکزی را داد و گفت نزدیک پدرت فرست .

۵- شبانگاه ، GMA : چاشتگاه .                           ۶- نامزد کند ، A : نامزد کنند.

۷- و عقد نکاح بکردند، در غیر CA : تا عقد و نکاح بکردند.

گرفتند ، و از حرۀ ختلی و والده سلطان درخواستند تا درین باب سخن گویند؛ ایشان گفتند و جواب شنودند که ((هر کس که خواهد که به دست دشمن افتد به غزنین بباید بود))، بیش کس زهره نداشت که سخن گوید . و امیر اشتران تفریق کردن گرفت . و بیشتر از روز با [بو] منصور مستوفی خالی داشتی درین باب. اشتر می بایست بسیار، و کم بود، از بسیاری خزینه .

اولیا و حشم پوشیده با من می گفتند که ((این چیست ؟)) وکس زهره نداشتی که سخن گفتی . روزی بوسهل حمدوی و بوالقاسم کثیر گفتند بایستی (۱) که وزیر درین باب سخن گفتی ، که خوانده باشد از نامۀ(۲) وکیل؛(۳) [باشد] که او داندی ولکن نتواند نبشت به ابتداء تا آنگاه که امیر با وی بپرگند . اتفاق را دیگر روز نامه فرمود با وزیر که ((عزیمت قرار گرفت که سوی هندوستان رویم و این زمستان به وَیهند ومرمناره(۴) و پرشور وکیری وآن نواحی کرانه کنیم. باید که شما هم آنجا (۵)  باشید و اگر ممکن گردد به بلخ روید تا مخالفان(۶) را از پا بیندازید.)) 

این نامه نبشته آمد وگسیل کرده شد ومن به معما مصرح بازنمودم که ((این خداوند را کاری نا افتاده بشکوهیده است و تا لاهور عنان باز نخواهد کشید و نامه ها پوشیده رفت آنجا تا کار بسازند و می نُماید که به لاهور هم باز نه ایستد. و ازحُرَم به غزنین نمی ماند ونه از خزائن چیزی . و این اولیا وحشم را که اینجا اند دست و پای از کار بشده است و متحیر مانده اند و امید همگان به خواجۀ بزرگ است ، زینهار زینهار! تا این تدبیر خطا را به زودی دریابد و پوست بازکرده بنویسد ، که از ما بر چند منزل است و فراخ بتوان نبشت ، مگر این تدبیر ناصواب بگردد.)) وبا محتشمان حضرت بگفتم پوشیده که به وزیر نامه فرمود چنین و چنین، نبشتم ،ومعما از خویشتن چنین و چنین نبشتم . گفتند سخت نیکو اتفاقی افتاده است ان شاءالله تعالی که این پیر ناصح نامه یی مُشبَع نویسد و این خداود را بیدا کند . 

جواب این نامه برسید و الحق سخنهای هول باز نموده بود اکفاء وار و هیچ تیر درجعبه بنگذاشته مصرح بگفته که ((اگر خداوند حرکت از آن می کند که خصمان به در بلخ جنگ می کنند ایشان را آن زهره نبوده است که فرا شهر شوند که مردم ما بر ایشان چنان چیره اند که از شهر بیرون می آیند و با ایشان جنگ می کنند . اگر خداوند فرمان دهد بندگان بروند و مخالفان را 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بایستی ..... اتفاق، A : باید در این معنی با وزیر سخن گفتن شاید او در این معنی نصیحت کند و لیکن تا امیر اظهار مطلب نکند نتوان اتفاق . D: بایستی وزیر درین سخن گفتی گفتم او داندی و لیکن نا امیر اظها ر نکند او نکند اتفاق.

۲- از نامۀ وکیل ، در غیر B : از زمانه وکیل ، از زمانه وکسیل .

۳- گفتم او داند، (D : او داندی )منحصر است به D .               ۴- مر مناره کذا . وشاید : مولتان.

۵- هم آنجا،یعنی در همان محلی که هستید (هیبان ).

۶- تا مخالفان ..... بیندازید، A : تا مخالفان تمامی به مراد نرسند. D : تا مخالفان را (فقط).


از آن نواحی  دور کنند . خداوند را به هندوستان چرا باید(۱) بود ؟ این زمستان در غزنین بباشد که بحمدالله(۲)هیچ عجز نیست که بنده(۳) بوری تگین را برین قوم آغالید و او بخواهد آمد. و یقین بداند که اگر خداوند به هندوستان رود و حُرَم و خزائن آنجا برد و این خبرها منتشر گردد و به دوست و دشمن برسد آب این دولت بزرگوار ریخته شود چنان که همه کس راطمع زیادت گردد. و نیز بر هدوان اعتماد نیست که چندان حرم و خزائن به زمین ایشان باید برد، که سخت نیکو کار نبوده (۴) باشیم به راستای هدوان . ودیگر بر غلامان چه اعتماد است که خداوند را خزائن در صحرا بدیشان باید نمود؟ و خداوند تا این غایت چندان استبداد کرد و عاقبت آن ید و این رای و استبداد کردن بر همه (۵) شگذشت. و اگر خداوند برود بندگان دل شکسته شوند . و بنده این نصیحت بکرد و حق نعمت خداوند را بگزارد و از گردن خود بیفگند. و رای رای خداوند است.))

امیر چون این نامه بخواند در حال مرا گفت که این مرد خرف شده است و نداند که چه می گوید. جواب نویس که ((صواب این است که ما دیده ایم . و خواجه به حکم شفقت آنچه دید بازنمود . و منتظر فرمان باید بود تا آنچه رای واجب کند فرموده آید.)) که آنچه من می بینم شما نتوانید دید. جواب نبشته آمد و همگان این بدانستند و نومید شدند، و کار رفتن ساختن گرفتند . و بوعلی کوتوال از خلج(۶) باز آمد و آن کار راست کرده ، ورز دوشنبه(۷) غرۀ ماه ربیع الاول پیش امیر آمد و نواخت یافت و بازگشت . ودیگر روز تنها با وی خلوتی کرد و تا نماز پیشین بداشت ، و شنودم که شهر و قلعت و آن نواحی بدو سپرد و گفت ما بهارگاه باز خواهیم آمد. نیک احتیاط باید کرد تا در شهر خللی نیفتد ، که فرزند مودود و وزیر با لشکری گران بیرون اند(۸)، تا این زمستان خود حال مخالفان چون گردد، آنگاه بهارگاه این کاررا از لونی دیگر پیش گیریم، که این زمستان طالع خوب نیست، که حکیمان این حکم کرده اند. کوتوال گفت حرم و خزائن به قلعتهای استوار نهادن مگر صواب تر از آنکه به صحرای هندوستان بردن . جواب داد که صلاح آنست که ایشان با ما باشند [کوتوال گفت ] که ایزد عز ذکره صلاح و خیر و خوبی بدین سفر مقرون کناد،و بازگشت.نماز دیگراعیان (۹) لشکر نزدیک کوتوال رفتند و بنشستند و مجلسی دارز بکردند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- باید بود، A : باید شد.                                            ۲- بحمدالله، B : الحمدلله . 

۳- که بنده ..... بخواهد آمد، در A افتاده است .                   ۴- نبوده باشیم، D : نباشیم . شاید هم : نبوده ایم .

۵- برهمه ، شاید : از همه . به هر حال ظاهراٌ مراد این است که این استبداد مافوق همه استبداد های سابق شد. 

۶- خلج ، کذا در D در G : فلخ ، بقیه : بلخ .(گذشت در سابق ذکر سفر کوتوال به خلج ).

۷- دوشنبه غره ، مطابق حساب دو ماه پیش ، این تاریخ در صورتی درست است که ماه پیش (صفر ) سی پر باشد وگرنه "یکشنبه غره " خواهد بود .

۸- بیرون اند، D: بزوانند (کذا ). A : بدر بلخ و بهیبان . 

۹- اعیان لشکر، کلمۀ لشکر محل تأمل است چون در پایین تر هم که ذکر همین اعیان آمده اس همه غیر لشکری هستند. ممکن است کلمۀ لشکر محرف"یکسر" باشد. والعلم عندالله .

وهیچ(۱) سود نداشت و ایزد عز ذکره را درین حکمی و تقدیری است پوشیده تا چه خواهد بود گفتند فردا سنگ(۲) با سبوی باز خواهیم زد تا چه پدید آید. گفت هر چند سود ندارد و ضجرتر شود صواب(۳) آمد .

و دیگر روز امیر پس از بار خالی کرد با [بو] منصور مستوفی ، که اشتری چند در می بایست تا از جای بر توان خاستن و نبود و بدین سبب ضجرتر می بود . و به درگاه(۴) اعیان بیامدند [با بوالحسن ] عبدالجلیل، و خواجه عبدالرزاق ننشست با ایشان و گفت مرا برگ آن نیست که سخن ناروا شنوم . و بازگشت . واین قوم فرود در آهنین بر آن چهار طاق بنشستند و بر زبان من پیغام دادند که ما با سلطان حدیثی داریم ، رو(۵) و بگوی. رفتم، امیر را در آن زمستان(۶) خانه خالی با [بو] منصور مستوفی یافتم ، پیغام بدادم، گفت دانم که مشتی(۷) هوس آورده اند، پیغام ایشان بشنو و بیا تا با من بگویی.

نزدیک ایشان باز آمدم و گفتم اَلرٰائِدُ(۸) لاٰ یَکذِبُ اَهلَه، پیغامی ناشنوده سخن برین جمله گفت که مشتی هوس آورده باشند.گفتند رواست امٌا(۹)ما ازگردنِ خویش بیرون کنیم، ودرایستادند و پیغامی دراز دادند هم از آن نمط که وزیر نبشته بود و نیز گشاده تر. گفتم که من زهره ندارم که این فصول برین وجه اداکنم ، صواب آن است که بنویسم که نبشته را ناچار تمام بخواند . گفتند نیکو می گویی. قلم برداشتم و سخت مُشبَع نبشته آمد(۱۰) و ایشان یاری می دادند،پس خطها زیرِ آن نبشتند(۱۱) که این پیغامِ ایشان است . و پیش بردم و بستد  و دوبار به تأمٌل بخواند 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱-  وهیچ سود نداشت الخ. از سیاق عبارت معلوم می شود که مکالمه یی در میان بوده است بنابرین محتمل است اینجا چیزی افتاده باشد.

۲- سنگ با سبوی باز خواهیم ،زد B : سنگ بان سوی باز خواهیم زد ، F : سنگ باز خواهیم زد.

۳- صواب آمدؤ شاید هم : صواب آید.

۴- و به درگاه ..... گفت مرا ، این تلفیقی است از نسخۀ N و B با اثبات کلمۀ "بابوالحسن " که به نظر من سهو قلم افتاده است ، و به علت همین افتارگی . ناسخان متأخر به دستکاری پرداخته اند و واو عطف میان کلمۀ عبدالجلیل و کلمۀ خواجه را که خوشبختانه در N موجود است تبدیل کرده اند به "ولد" و ازآن و ازکلمۀ "بنشست " که یک غلط قدیمی بوده است و صحیح آن در B مانده است صورتهای زیر درست شده است، C : و به درگاه اعیان بیامدند عبدالجلیل ولد خواجه عبدالرزاق بنشست با ایشان گفت مرا . A : و پس اعیان آمدند بدرگاه جائیکه عبدالجلیل ولد خواجه عبدالرزاق می نشست بلکه او را پیغامبر کنند وی گفت من تاب آن ندارم که سخن تیز شنوم. M : به درگاه اعیان آمدند عبدالجلیل ولد خواجه عبدالرزاق بنشست با ایشان گفت مار.

۵- رو و بگوی ، کذا در F . در  B : رویم و بگوی . MAG : زود بگوی. N : رویم و بگویم .

۶- زمستان خانه ، M : مستانی خانه . 

۷- که مشتی هوس آوردند، ت ق. M : که مستوحشی آورده باشد. بقیه : ک مستوحشی آورده . (در سطر بعد همه نسخه ها "مشتی هوس " دارند . هوس به معنی سخن جنون در لغت هست . شاید هم : مشتی حشو).

۸- الرائد، در غیر A : الزاهد، و غلط است مسلماْ .                   ۹- اما ما ، کذا در D. بقیه : اما (فقط).

۱۰- نبشته آمد، B : امد نوشته .                                         ۱۱ – نبشتند، نوشتم . و غلط است . 


وگفت ((اگر مخالفان اینجا آیند بوالقاسم کثیر زر دارد بدهد و عارض شود  بوسهل حمدوی هم زر دارد وزارت یابد  وطاهر و بوالحسن همچنین . مرا صواب این است که می کنم . بباید آمد و این حدیث کوتاه می باید کرد.)) بیامدم و آنچه شنیده بودم بگفتم ، همگان نومید و متحیٌر شدند . کوتوال گفت: مرا چه گفت؟ گفتم والله که حدیثِ تو نکرد. و بر خاستند و گفتند که آنچه ب رما بود بکردیم،ما را اینجا حدیثی نماند. و بازگشتند . و پس ازین پیغام به چهار روز حرکت کرد.

واین مجلٌد بپایان آمد و تا اینجا تاریخ براندم، رفتنِ این پادشاه را رضی الله عنه سویِ هندوستان به جای ماندم تا ر مجلٌدِ دهم نخست آغاز کنم و دو باب خوارزم و جبال برانم هم تا این وقت چنان که شرطِ تاریخ است آنگاه چون از آن فارغ شوم به قاعدۀ تاریخ بازگردم و رفتن این پادشاه به هندوستان تا خاتمتِ کارش (۱) بگویم و برانم اِن شٰاءَ اللهُ عَزٌوَل.