غنودستند بر ماه منور

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
غنودستند بر ماه منور

خط و زلفین آن مه روی دلبر

یکی را سنبل نورسته بالین

یکی را لاله ی خود روی بستر

ز مشکین جعد زنجیر است گویی

ز عنبر حلقه ی زلفین چنبر

یکی را نقره ی بی بار نافه است

یکی را آینه بی زنگ معجر

چو نیکو چهره و قدش ببیند

شود از نعت هر دو عقل مضطر

یکی را لعبت کشمیر خواند

یکی را برکشیده سرو کشمر

به روی و موی او بنگر که بینی

بی آذر هر دو آن را فعل آذر

یکی بی دود سال و ماه تیره

یکی بی نور روز و شب منور

به دندان و لبش بنگر به عبرت

دو معنی هر یکی را زو همی بر

یکی لولوی عمانی و پروین

یکی یاقوت رمانی و شکر

مرا بهره دو چیز آمد ز گیتی

دل پاک و زبان مدح گستر

یکی بر مهر جانان وقف کردم

یکی بر مدح شاهنشاه کشور

سپهسالار مشرق کز جمالش

دو پیکر کرد عقل اندر دو پیکر

یکی از فر یزدانی مهیا

یکی از عقل نورانی مصور

نظام آنگه پذیرد ملک و دولت

که نصرت با ظفر باشد برابر

یکی از نصر خیزد نام خسرو

یکی از کنیت او بوالمظفر

مبارک دست او دو گونه ابر است

کشنده دشمنان و دوست پرور

یکی با تیغ و بارانش همه خون

یکی با بذل و بارانش همه زر

به روز رزم او بسیار بینی

گو لشکر شکار و گرد صفدر

یکی را زخم تیرش کرده بی جان

یکی را ضرب تیغش کرده بی سر

ز بأس و همتش دو صورت آمد

مرکب گشته هر یکشان به دیگر

یکی را آتش رخشنده بنده

یکی را گنبد گردنده چاکر

اگر فرمان دهدشان رای خسرو

به فال نیک او بی رنج لشکر

یکی از خلخ آرد خرگه خان

یکی از روم شادروان قیصر

وگر لشکر بودشان وقت جنبش

مناقب های شاه فرخ اختر

یکی را خلد منزلگاه باید

یکی را عالم علوی معسکر

اگر شاه جهان از خاصه ی خویش

دهدشان خلعت زیبای و درخور

یکی را باید از تقدیر مرکب

یکی را باید از توفیق افسر

ز کلک شاه وصفی کرد خواهم

دو شاخش را بدو معنی مفسّر

یکی مر جهل را ضرّی است بی نفع

یکی مر علم را نفعی است بی ضر

دو برهان بینی اندر جنبش او

به هر دو باز بسته اصل و گوهر

یکی داند ز رمز فضل معنی

یکی دارد ز راز غیب چادر

همی نقش و ادب را سحر ورزد

دو شاخ او به دست خسرو اندر

یکی چون خامه اندر دست مانی

یکی چون رنده اندر دست آزر

همیشه خدمتش دو کار دارد

نبندد ساعتی آن هر دو را در

یکی معروف گرداند به معروف

یکی منکر کند دل را ز منکر

اگر مر جاه و جودش را خداوند

بدادی صورتی مخصوص و منظر

یکی اندر فلک خورشیدی بودی

یکی اندر زمین دریای اخضر

کرام الکاتبینش گر ببیند

که بنویسد به روز داد و داور

یکی گوید که مهدی گشت پیدا

یکی گوید نبی الله اکبر

به روز جنگ تیغ او و گرزش

به زور بازوی شاه دلاور

یکی جیحون خون راند به صحرا

یکی هامون کند سد سکندر

به هیجا پیشه آموزد ز دستش

سنان نیزه ی خطی و خنجر

یکی دل دوزد اندر درع و خفتان

یکی سر برّد اندر ترک و مغفر

چو برمالد به رزم اندر کمان را

اجل بینی نهان در باد صرصر

یکی گشته کمانش را زه و توز

یکی مر تیر او را تولی و پر

سیاست راندن و فرّش به مجلس

دو فرع آمد ز یک اصل مطهر

یکی مر عدل را سایه ی خداوند

یکی مر فضل را مهر پیمبر

ز عالی همت و جسم همایون

دو عالم را دو سالار است و سرور

یکی سالار ارواح است آنجا

یکی سالار اجسام است ایدر

اگر علم و شجاعت را بجویی

به نزد او بینیشان مجاور

یکی را عالم علوی متابع

یکی را عالم سفلی مسخر

اگر تنصیف گیرد آفرینش

شود گیتیش دو گونه مسحر

یکی موجود گرداننده ی خیر

یکی معدوم گرداننده ی شر

همی تا باغ و راغ و رود و کشته

چو آید ماه فروردین به آذر

یکی را ابر بخشد کله ی سبز

یکی را باد دیبای مطیر

شود آبستن از گل شاخ و گردد

زمین چون گردکی با زیب و با فر

یکی را لؤلؤ ناسفته فرزند

یکی را ابر لؤلؤ بار مادر

به ملک اندر همی بادند باقی

به کام دوستان آن دو برادر

یکی او شاه چونانی که خود هست

یکی سالار و از شادی توانگر