قصهٔ احوال مخدوم شاه اعظم شهریار نیمروز رکن الحق والدین شاه محمود- خلدالله ملکه
که پسر مهتر ملک معظم نصیرالحق والدّین است، وچند گاه پدر به دیدار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. واجب یکساله، یعنی مایحتاج و مایلزم یکساله- و مواجب که امروز گفته میشود ازین بابت است. ٢. مراد از نکودریان ظاهراً سپاهیان سلطان احمد نکودر پادشاه مغولست. ٣. احیاء، ب ٢٩: (( و سبب آن بود که به تحریک مفسدان امیربیک تودکان با لشکر عظیم به قهستان آمده بود...)) و ظ مفاد احیاء درستست و این شخص یکی از شحنه های مغولست. ۴. از اینجای کتاب بار دیگر تفصیل شروع می شود و فهرست نویسی منقطع می گردد ولی عبارت آن به عین به سبک قسمت های فهرست است و شباهتی به اوایل کتاب ندارد.
جهان آرای اوشاد(۱)، و او در خدمت به در متفق اللّفظ و المعنی ملازم، تا چنان افتاد که به جهت جمعی از عشایر و قبایل مادر، در میان او و پدر آزاری ظاهر گشت، و چشم زخم افتاد، و شاه معظّم رکن الدّین محمود از سیستان به خشم برفت و عزیمت ما نژباباد(٢) کرد و آنجا رفت، و مردم آن نواحی با او بیعت کردند و سر در ربقهٔ طاعت وی آوردند، مدت یک سال در آنجا مقام کرد، بعد از آن لشکر برگرفت و بهداین(٣) رفت، و مردم آنجا به حرب او بیرون آمدند، و شاه معظّم رکن الدین محمود ایشان را هزیمت داد، و چند مرد ازیشان به قتل آورد و تمامت مال و منال ایشان برگرفت، بعد از آن مردم آن قصبه چون خود را طاعت مقاومت او ندیدند کس در میان کردند، و سر به طاعت او درآوردند، و حصار را تسلیم داشتند، بعد از آن لشکر از آنجا برگرفت و به سلامت(۴) برد [و] جماعتی از خداوند زادگان خواف و قهستان در حصار سلامت رفتند، و با شاه معظّم رکن الدین محمود جنگ آغاز کردند، سه روز در میان ایشان حرب قائم گشت، تا عاقبت درمانده شدند، و حصار بدادند، و خود به عجز پیش او آمدند، و شاه معظّم رکن الدین محمود ایشان را زنهار داد و ایمن کرد، و آن قصبه را در تحت تصرف خود درآورد، و از آنجا حثرد(۵) رفت، و آنجا هم جنگ کرد، و آن قصبه را نیز بستد و چند روز در آنجا مقام افتاد و از آنجا لشکر برگرفت و به سنگان رفت، و امیر شهاب الدّین سنگان منهزم شد، باقی مردم ولایت سنگان پیش آمدند و مطیع و منقاد گشتند، و از آنجا به قصبه بروزان(۶) [شد] و مردم آن بقعه نیز پیش او آمدند و خدمت ها کردند، و شهر و قلعه تسلیم کردند، و چند روز در آنجا اتفاق مقام افتاد، و از آنجا به سنگان برآباد(٧) شد و چون مردم آن قصبه از وصول مبارک او خبر یافتند در حال و ساعت استقبال کرده پیش آمدند، و همچنین تمامت ولایت خواف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. اصل: شد ((شاد بود)) چه در مورد خلف بن احمد و طاهر هم گوید: امیر خلف بدوشاد بود و او به پدر شاد بود تا روز برآمد و چشم زدگی رسید. ٢. کذا فی الاصل و در احیاء الملوک، ورق ب ٣٩ بیژن آباد. و ممکن است ((مژناباد)) باشد، چه هم امروز در خواف بلوک معتبریست و به این نام خوانده می شود- و از فحوای مطالب بعد معلوم می دارد که شاهزاده به سوی خواف رهسپار شده بوده است. ٣. احیاء : سهداون (؟) ۴. این قریه هم از بلوک خواف است و اصطخری آن را در متن ((سلومک)) و در حاشیه ((سلومد)) ضبط کرده (ص ٢۵۶) و در حاشیهٔ کتاب تاریخ سیستان نوشته شده ((درین زمان سلاه سلومد می خوانند)) و این خط هم بالنسبه کهنه است- و در این زمان که ما هستیم آن قریه را ((اسلامی)) می خوانند. احیا: سلامه. ۵. این نام هم شبیه است به ((خرجرد)) که قصبه یا یکی از قصبات عمدهٔ خواف بوده است. احیاء: خواف. ۶. در حایشه با خطی بالنسبه کهنه نوشته شده ((قصبه زوزن)) و زوزن هم یکی از قصبات خواف است. احیاء هم زوزن ضبط کرده (ورق آ ۴۰) . ٧. کذا؟ احیا ندارد.
را مسخر گردانید و مردمان آن ولایت بدو مستظهر و شادمان می بودند.
بعد از آن به ولایت باخرز رفت، تمامت مردم آن ولایت پیش او آمدند و با او بیعت کردند، و خدمت ها پذیرفتند، و امیر نوروز که میر خراسان بود در پنهان لشکری جمع کرده آنجا فرستاد، چنان که هیچ کس را بران حال اطلاع نبود، و شاه معظّم رکن الدین محمود بر دیهی از ولایت باخرز فرود آمده بود، و لشکر خود را متفرق گردانیده، تا ناگاه لشکر امیر نوروز شبیخون کردند، و شاه معظّم رکن الدین محمود از لشکر خود جدا افتاده بود [و] با ده مرد از خواص خود بر جائی مختصر مانده بود، لشکر امیر نوروز به گرد آن خانه درآمدند و همه شب جنگ کردند، چون روز شد، تا نماز پیشین حرب میان ایشان قائم بود، بعد از آن بزرگان لشکر ایشان به پای خانه نزدیک آمدند، و با شاه معظم رکن الدین محمود گفتند که با تو عهد و میثاق می کنیم که به هیچ نوع بر تو گزندی نرسانیم و نقض عهدی ننمائیم، و به خدمت تو پیش امیر نوروز رویم، شاه معظّم رکن الدین محمود بر سخن ایشان اعتماد کرده بیرون آمد، و با هم پیش امیر نوروز رفتند، و امیر نوروز او را در بند کرد و به غرجستان به قلعهٔ ویژویژ فرستاد، و مدت یک سال دربند بماند، بعد از آن امیر نوروز او را خلاص کرد و پیش خود طلبید، و خلعت داد و به انواع تربیت مخصوص گردانید، و مدت یک سال دیگر پیش امیر نوروز بود، بعد از آن او را با برادر خود امیر حاجی به قهستان فرستاد، و اتفاق چنان افتاد که لشکر قهستان را هزیمت دادند و منهزم گردانیدند، و غنائم بسیار گرفتند، و امیر حاجی از آنجا بازگشت.